پیمانی عمیق با بوسه ای آرام وآتشین

......ادامه بخش۲۷ وبخش پایانی جلداول رمان

- البته بعد چند سال اگر دیدیم می‌تونیم بمونیم خوب ماندگار می‌شیم اگر نه دست خودمونه می‌ریم به شهری که مناسب تره.
- مثلا ماکو؟
- نه، من از ماکو بدم می‌اد! مثلا ارومیه، تبریز یا هر جای دیگه.
- باشه من حرفی ندارم.
نتوانست شادی درونش را پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: - خوب دیگه مسئله‌ای نمی‌مونه.
می گویم: - بله حله، بفرمایید میوه و شیرینی! من و آنا هر دو اصرار می‌کنیم بماند ولی او می‌گوید باید هرچه زودتر راهی شود چون به آقا داداشش گفته فقط سری حرف‌ها را می‌زند و برمی گردد.
تاترمینال او را همراهی می‌کنم، بلیطی برایش می‌خرم، یک ساعت دیگر حرکت.
روی نیمکتی درگوشه‌ای می‌نشینیم. او می‌گوید: من به آقا داداشم گفتم که از تهران مستقیم به ماکو می‌رم نه به شیراز! شماهم اجازه بدید من سه چهار روز با پدر و مادرم مخصوصاً امیرداداش صحبت کنم و نظر اونها رو هم جلب کنم. البته پدر و مادرم می‌دونم روی حرف من حرف نمی‌زنند، فقط راضی کردن امیر خیلی سخته، بعد سه چهار روز، شما با عمه بیایید تا مقدمات کار رو صحبت کنیدوببینیم چی میشه!
سوار اتوبوس می‌شود و می‌رود. با خود می‌گویم: برای کسی بمیر که برایت تب می‌کند، توجه فوق العاده جذاب او به من، شجاعت بی نظیرش در اقدام به ساختن زندگی اش، آن هم فقط با نظر خودش، خودساختگی‌اش و فرود آمدنش چون فرشتگان نجات از آسمان با آن همه مهربانی و عشق که در اعماق چشمانش موج می‌زند چنان مرا گرم و شیفته می‌سازد که درخانه درونم، به بیرون پر می‌کشم. برای اولین بار عشقی با صدای رسا مرا فرا می‌خواند و مرا به کانون آتش دعوت می‌کند، پس من هستم! مورد علاقه و توجه فراوان، من رها شده، جدا افتاده و بی اهمیت نیستم، کسی در این دنیا عاشقم هست پس من وجود دارم! خودم را حس می‌کنم، آری اوست که شعله‌اش را به هیزم سرد وجودم نزدیک می‌کند و آتشی در من برمی انگیزاند، چگونه می‌توانم چند روزصبر پبشه سازم، بی آنکه خود بدانم، شور و اشتیاق درونم مرا به همان پیشخوان فروش بلیط می‌برد و برای فردا شب بلیطی به مقصد ماکو برای دونفر می‌خرم!
در راه برگشتن به خانه ام، بیچاره مریم! او از من سه یا چهار روز فرصت خواست ولی من فردا آنجا می‌رسم و کمتر از یک روز مریم زمان دارد تا موضوع موافقت ما را به اطلاع آنها برساند. آخر این چه کاری بود کردم. حتما پدر و مادرش زیاد راضی نیستند ولی خودش گفت هرچه او بخواهد آنها هم به آن رضایت می‌دهند. خواهر کوچکتر مریم هم که چهارده سال دارد و هرچه خواهر بزرگتر و مادرش می‌گویند او هم همان‌ها را خواهد گفت. پدر و مادرش سالهاست نجوا کنان آرام آرام در جریان عشق مریم قرار گرفته‌اند و موضوع را در ذهن خود هضم کرده‌‌اند. مشکل اصلی باید برادرتنی مریم، امیر باشدکه وقتی یکباره تصمیم خواهر را از زبانش بشنود و موافقت پدر و مادر را هم متوجه شود و راز سالیان همه از پرده برون افتد حتماً یک پارچه، از نوک پا تا سرش، رعشه خشم گذر خواهد کرد و فرونشاندن خشم او حداقل سه یا چهار روز وقت لازم دارد.
ساعت هشت صبح است. زنگ در خانه مریم را به صدا در می‌آوریم. آقا خلیل و همسرش و مریم و خواهرش به استقبالما ن می‌آیند، اما از امیر خبری نیست، او در اتاق کوچک تر لحاف را روی سرش کشیده و خود را به خواب می‌زند، ما را به اتاق پذیرایی می‌برند و سفره صبحانه همانجا پهن می‌شود. یک ساعت می‌گذرد امیر داخل اتاق می‌شود و به عمه‌اش ومن سلام می‌دهد ولی سگرمه هایش درهم است. بعد خوردن چند لقمه و نوشیدن چای رو به من می‌کند و می‌گوید: -
- سهراب یک لحظه بیااین اتاق باهات حرف دارم.
به اتاق روبروی می‌رویم و ایستاده با اخم می‌گوید:
- شنیدم می‌خواهی با مریم باشی، خودتون می‌دونید ولی می‌خوام یک سوال ازت بپرسم. با حقوق و درآمد فعلی میتونی خرج یک زندگی راحت و قابل قبول رو برای خودت و مریم فراهم کنی؟
- خوب من سعی خودم را می‌کنم حالا شده با اضافه کاری یا پیدا کردن شغل دوم! تازه بعد فارغ التحصیلیم از این کار خارج می‌شم و کار بهتری با درآمد بالاتری پیدا می‌کنم.
- به هر حال همه این کارها کارهای خیلی سختیه و نهایتاً زندگی محقرانه‌ای خواهید داشت. من به شخصه خودم مخالف این ازدواجم، منم بهت توصیه می‌کنم این کارو نکنی چون من حریف مریم نمی‌شم، اون خودش می‌دونه ولی من راضی نیستم حالا خود دانید.
سکوت می‌کنم. باشعله‌های خشمی که از درونش زبانه می‌کشید از اتاق خارج می‌شود و مرا در فکر فرو می‌برد، به راستی آیا میشود با این اوضاع اقتصادی وخیم که روز به روز هم بدتر نیز می‌شود، با حقوق اندک استخدامی زندگی شاد و سرحالی را سرپا نگه داشت یا باید به هزار و یک ترفند کاری و پشتک وارو زدن متوسل گردید.
همه حقوق بگیران این قرن که شامل همه کارگران و کارمندان و معلمان جامعه‌‌اند چون بردگان باید بنای جامعه را سرپا نگاه دارند تا کارفرمایان با دادن مزد اندکی از ثروتهای بیکران جامعه در آرامش به سر برد و با توزیع یک جانبه ثروت‌های جامعه که حق مسلم همه است عملا دسترسی بیشتر جامعه را به ثروت و امتیازات کشور بلوکه کنند و در دستان استثمارگر خود نگه دارند. همچون ساعت شنی که در بالا بیش از نودونه درصد شن‌ها جمع شده و راه بسیار باریک میانی که به قطر کمتر از یک سوزن است باعث می‌شود تا همیشه در پایین کمتر از یک درصد شنها جمع گردد. بردگانی که همواره در پایین‌ترین سطح رشدجدول مازلو یعنی رشد فیزیولوژیکی دست و پا می‌زنند و هیچگاه به سطوح بالاتر و آخرین یعنی خودشکوفایی و آرامش و لذت از طبیعت و زندگی نمی‌رسند و همواره در تنش و عصبیت و فریاد مظلومیت قرار دارد و همانند جنگلی که حیوانات شکار شونده در آن در حال اضطراب و وحشت از روزی روزانه هستندوچون گله‌های آهوان یا گاوها با دیدن گرگ‌ها و کفتارها هر دم جمع و پراکنده می‌شوند.
تیره پشتم از این افکار و تصوراین تصاویر و چشمان گرد شده از ترس و هراس گله‌ها لرزیدکه نا گاه مریم به داخل اتاق می‌آید و مرا چون تندیسی منجمد، ایستاده و به مکانی خیره مانده می‌بیند، لبخندی می‌زند و آرام می‌گوید:
- حرفهای داداشم رو زیاد جدی نگیر! خوب برادره دیگه، می‌خواد من موقعیت‌های بهتری داشته باشم.
دیدگانم را از فرش به چهره نگران و برافروخته‌اش می‌دوزدم و می‌گویم:
- شاید از لحاظی راست بگه، با این درآمد من، تشکیل خانواده سخته ومن نمیخوام مانع موقعیت‌های بهتر شما بشم!
مهربانانه و فداکار و می‌خندد:
- من هم هستم، اما هر دو کار می‌کنیم، دست در دست هم زندگی رو می‌سازیم.
در دل، شجاهت و ایستادگی این دختر را در راه رسیدن به معبودش آفرین می‌گویم، بیشتر دختران امروزی در پی مردی ثروتمند هستند که سالها چون کودکان آنها را نوازش و تر و خشک نماید و بار سنگین هستی را تماما بر دوشهای مرد می‌اندازند! گرچه می‌دانستم که طبع نازک و ظریف زنانه باید بارسبکتر زندگی را بر دوش بگیرد، برای او پرورش روحی و عاطفی فرزندانش و بارداری خود بار دیگر‌‌ی بود که بر عهده اوست واو حتماً در پی سهمی برابر در زندگیست ولی این برایش سخت و گرانبار است. به راستی من باید اجازه ندهم باری بیش از توان بر شانه‌های لطیف و طبع حساس او سنگینی نماید! آیا می‌توانم؟
آن روز با حمید آقا تلفنی تماس گرفتندو تصمیم نهایی مریم را با او در میان گذاردند و از او دعوت نمودند بیاید وبه کارها سروسامانی بدهد و بدین طریق خواستند زحماتی را که در طول تحصیل مریم در دانشگاه آزاد کشیده اعم ازبردن وآوردن و پرداخت شهریه‌های دانشگاه و پول تو جیبی مریم و پذیرایی ماندن هفته‌ها در خانه‌اش را جبران کنند و نه تنها به خاطر این‌ها تو برادر ارشد خانواده بود به نظر و حضور او را در مراسم خواستگاری و مراسم دیگر ضروری می‌بود. مریم می‌گوید:
- اوبه پدر و مادرم در پشت تلفن گفته که من به مریم گفته بودم که بعد صحبت نهایی با سهراب در تهران، از آنجا مستقیم به شیراز بیاید ولی او به ماکو پیش شما آمده و حرف من رو گوش نکرده و بدون مشورت با من همه تصمیم‌ها و کارها را خودش می‌گیره، بنابراین حرف و حضور من در اونجا و شرکت در مراسم فایده‌ای نداره و من به اونجا نمی‌آم و به هیچ کار مریم هم کاری ندارم و نخواهم داشت.
و بدین طریق قهر و غضب خود را از رفتارهای خودسرانه و بدون اجازه و مشورت با او اعلام نمود.
سعید برادر وسطی که با حمید آقا از یک مادر بودند، پس از شنیدن خبر تصمیم مریم در صبح، شب هنگام از تبریز به ماکو رسید. با همسر و پسر هفت ساله اش.
سعید ازدو برادر دیگرش، چه برادر تنی‌اش وچه امیر برادر ناتنی اش، سهل گیرتر و روشن فکرتر بود. پس از گرفتن دیپلم وسربازی رفتن، کار دیگری به جز همان نیروی هوایی یعنی جایی که سربازی کرده بود نیافت وعاقبت بعددادن آزمون وقبولی درآن به عنوان همافراستخدام می‌شود و دو برابر حقوق کارمندان حقوق می‌گیرد وضع مالی‌اش خوب می‌شود و از آنجا که آدمی ولخرج و اهل خوشگذرانی بود، اتومبیلی خارجی می‌خرد و با آن به سیاحت می‌پردازد. او حتی چند سیگاروینیستونش را باصد تومانی روشن می‌کردوحتی یک ریال از حقوقش را تا سر ماه نگاه نمی‌داشت! می‌داشت و این برای او که مجرد و تنها بود پول هنگفتی بود.
در مدت دو سال سربازی و دو سال کارآموزی استخدامی در نیروی هوایی ارتش، اکثرپنجشنبه هاو جمعه‌ها را در خانه پدرم بود. هدایای گوناگون برای بچه‌های نامادری و زری می‌خرید و بدین وسیله هزینه اقامتش را در آنجا عملاپرداخت می‌کرد. البته بیشتر توجه وخرج کردن‌هایش را وقف نامادری و فرزندانش می‌کرد و کمترین توجه را به من و آنا که عمه‌اش می‌شد داشت.
خودخواهی و لذت طلبی انسان را به سوی مهره‌های پرسود می‌کشاند زیرا شادی و سود خویشتن را در چنان انسان‌ها یا مکان‌هایی می‌یابد، اگرچه عمه‌اش جورابها و لباس‌های زیر او را می‌شست او فقط گاهی پولی ناچیز به اومی داد گرچه آنا این خدمات را به خاطر دوست داشتن برادرزاده خود می‌نمود. فرا رسیدن هر آخر هفته و آمدن او آنا و من را به همراه اهالی طبقه پایین یعنی پدر و نامادری و فرزندانش را به شور و هیجان وا می‌داشت به ویژه ما را که از جنب و جوش و امکانات ناچیزی برخوردار بودیم! من گاهی همراه او به سینما می‌رفتم و یا کل خانواده با او به دشت وصحرابه پیک‌نیک می‌رفتیم.
پس از انقلاب، حلیمه خانم سعید آقا را مرتب به خانواده‌های مختلفی معرفی می‌نمود تا این که از خانواده یک معلم که دارای دو پسر و چهاردختر بود، دختری سیه چرده نمکین به دلش نشست و با او ازدواج کرد، دختر را برای ماه عسل به هتل‌های اصفهان برد و بعد در تبریز در یک کوچه، طبقه اول خانه‌ای دو طبقه را کرایه کرد اتومبیل را در حیاط خانه پارک می‌کرد تا اینکه تا الان که هفت سال می‌گذرد او مردی است که تمام تلاشش جهت رضایت و شادمانی همسر و پسرش می‌باشد.
مریم ازترس اینکه اگر بعد چند روز من و عمه‌اش به خانه خود در تهران بازگردیم، حمید خشمگین شود و از راه برسد و همه چیز را به هم بریزد و یا احمد بیشتر به خود بیاید و زمزمه‌های عصبی‌اش به فریاد اعتراض تبدیل شود و تمام نقشه هایش با توجه به همه مخالفت‌ها نقش بر آب گردد با گفتگو با پدر و مادرش و من تصمیم گرفت مراسم جشن کوچکی در خانه ودعوت خاله‌ها و فامیل عقد بین من و خود برگزار نماید مخالفان را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و خلاصه درست و حسابی محکم کاری نماید.
من که هنوز از ضربات سخنان احمد وقهرحمید یعنی مخالفت دوبرادرسر سخت بدر نیامده بودم، موج‌خروشان تصمیم‌های مریم مرا چون پر کاهی به پیش می‌راند! پر کاهی که اکنون گرمای عشق محکم دختری را پشتوانه جسارت و دلاوری خویش در جلو رفتن در این وادی را به خود می‌داد.
خلیل آقا خواهرش را به اتاق کوچک برد و همراه حلیمه خانم و احمد با او شروع به گفتگو نمودند که مریم او را به عنوان امانتی گرانبها به سهراب و تو می‌سپاریم، خوب از او نگهداری کن و احمد صحبت را به تعیین مقدار مهریه کشاندو تقریباً بالاترین نرخ مهریه را به امید عدم موافقت من پیش کشاند و به اتاق بزرگ آمدوگفت: - من دیگه نمی‌دونم چیکار کنم که یکیتون از این ازدواج منصرف بشیدبه مریم هم گفتم باشه حالا که می‌خواین این کار و بکنید بکنین ولی چرا با این عجله، شما به تهران برید بعد یک مدت مقدمات کار رو آبرومند مرتب کردیم بیایید، ولی مریم این این رو قبول نمی‌کنه لااقل شما قبول کنید، حالا آقا سهراب فعلاً من و آقاجون صحبت کردیم مقدار مهریه پنج میلیون تومان تعیین شد.
گفتم: - باشه.
و او بیرون رفت و آنا داخل شد واز زیاد بودن مهریه سخن به میان آورد گفتم: آخه ما می‌خوایم زندگی کنیم، اینا همش تشریفاته. ولی نفوذ و اثر کلام او کار خود را کرد و مرا قانع نمود که زندگی سر دراز دارد و هیچ چیز را نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا یک میلیون کافیه!
او به آنها مبلغ یک میلیون را از جانب من اعلام نمود و احمد خشمگین شد و خلیل آقا از عصبانیت مرتب پف پف می‌کرد و صدای نفس نفسش را می‌توانستم از اتاق پذیرایی بشنوم! احمد و خلیل آقا داخل اتاق شدند، احمد گفت: - این چیزی که عمه می‌گه صحت داره و من سرم را به نشانه تایید پایین آوردم. احمد بلافاصله گفت: - خوب پس تو قبول نمی‌کنی ما هم اصراری نداریم پس این وصلت صورت نمی‌گیره!
مریم که پشت در گوش ایستاده بود و همه صحبت‌ها را رصد می‌کرد، داخل شد و گفت:
- چه خبره! مهریه رو کی داده کی گرفته، من قبول می‌کنم!
احمد باخشم به خواهرش نگریست و گفت:
- پس عواقبش هم با خودت! حالا هم که همش حرف خودته من دیگه اینجا کاره‌ای نیستم، من هم دیگه برادرت نیستم، روی من حساب نکن. خداحافظ!
و با سرعت در را گشود و از اتاق خارج شد و به دنبالش خلیل آقا بیرون رفت. سنم در بیست ونه سالگی سن پختگی بود ولی وقتی به بلوغ روحی خود می‌اندیشم که تنهایی و عدم ارتباط با افراد مختلف افراد یک فامیل و رشد نیافتن زیر دست یک پدر و مادر درست وحسابی ولمس نکردن ارتباط بین آن دو، با وجود خواندن کتابها که بیشتر خارجی بود هنوز نتوانسته بودم آداب و رسوم مردمم و مردانه بودن را و اعتماد به نفس داشتن را خوب درک کنم! و آن و با آن سن، خودم را در حد اطلاعات و مهارت‌های زندگی فردی به سن هفده یا هجده سال می‌دیدم و همیشه از به یاد آوردن این صحنه‌ها و تصاویر و سخنان خود شگفت زده می‌شوم! چرا؟ آیا این من دست و پا چلفتی بودم؟ آیا این من انسان مقید به ادب و درک روانشناسی آدمیان بودم که تحت تأثیر تصمیمات و عقاید یک پیرزن بی سواد که او هم همانند پسرش یتیم و ناپخته بود قرار گرفته بودم و این حرف‌های سخیف را زده‌ام و چون هزاران فرد کم خرد کم فرهنگ کتاب نخوانده، گوسفند وارحرف ارباب عقب افتاده خود را گوش به فرمان بوده‌ام و از تجربه و تحلیل این کارها و سخنان که تا سال‌ها ادامه داشت و مریم را تا منتهای خشم می‌کشاند رنج می‌بردم و عرق شرم بر جانم روان می‌گردد ولی لحظه‌ای بعد شکرگزار می‌شدم چون در می‌یابم لااقل هرچند روح و جانم با وجود خواندن کتاب صیقل لازم را نیافت ولی حداقل مرا متوجه اشتباهاتم نمود و قدرت قضاوت و انصاف و عدالت را در من زنده نگاه داشت و مرا وادار به تغییر نمود. تغییری مثبت در زاویه دید و عمل که شاید با نخواندن آن کتابها، این قدرت‌را کسب نمی‌کردم. به راستی دریافتم که ارتباط با افراد و دیدن و لمس و شنیدن داستان‌های زندگی‌های مختلف از زبان افراد خانواده و فامیل و عشق و دعوا و بحث میان پدر و مادر بزرگترین الگو و درس زندگی و تعیین الگوی رفتار آدمیست که شاید مهمتر از خواندن صرف کتاب باشد ولی اگر تجربه ارتباطی با مطالعه کتاب‌های خوب همراه گردد، از آدمی انسانی والاتر بسازد، انسانی که از وابستگی صرف به غرایز و احساسات که در آن با حیوانات مشترکیم به سوی تعقل و تدبر ما را رهنمون سازد و به جای احساس گرایی به عقل گرایی بپیوندیم. همه این‌ها به شرطی است که آن گوهر وجود آدمی با غرایز حیوانی و غرور کدرنشده باشد. من همواره به درونم سر می‌زنم تا ببینم آیا آن گوهر هنوز درخشندگی و نورتابی خود را داراست یا نه. وهر زمان که آن راسرد وکم نور می‌بینم رفتار و سخنانم را بهتر و والاتر می‌سازم تا نور این گوهر درخشان تر گردد!
به هرحال قرار شد تا مقدمات خریدچه برای هم، چه برای مراسم عقد را فراهم سازیم و روز سوم آن را برگزار نماییم.
به نظرم این طور می‌آید که ما یکی از عجیب ترین خواستگاری‌ها و مراسم عقد را برگزار می‌کنیم، هیچ رسمیتی در بین نبود، گویی همه یکدیگر را به خوبی می‌شناختند، خواستگاری که در آن از پدر و مادری خبر نبود و چون غیرمنتظره بود، دسته گل و شیرینی هم در کار نبود. با قهر و بداخلاقی برادران و پافشاری مریم هیچ استبداد و تحمیلی در کار نبود، همه حرفها سرپا با رفت و آمد میان دو اتاق برگزار شد! نیروی عشق و قدرت مریم همه موانع را به کناری زد و چون رودخانه‌ای خروشان تمام همه سدها را شکست.
حداقل خریدها صورت گرفت، پیراهنی و دامنی سفید و گلدار و مناسب به جای لباس عروسی دو حلقه ازدواج و میوه و شیرینی کافی. سعید وسایل معمولی تزیین اتاق‌ها را خرید و آنها را به پرده و در و دیوار چسباند، همه از انواع کاغذ‌های براق و رنگی مثل وسایل تزیینی یک تولد ساده، سه ردیف لامپ رنگی از دیوارهای خانه دالان نزدیک در ورودی کشیدند که از حیاط سنگی می‌گذشت. سه خواهر حلیمه خانم یعنی خاله‌های مریم همراه فرزندانشان، شوهرانشان و چند دختر و پسر خاله و آشنایان نزدیک خانم‌ها در اتاق پذیرایی و آقایان در اتاق دیگر. موسیقی آرام، رقص من ومریم در اتاق خانمها، آمدن عاقد دراتاق آقایان وامضای من ومریم در دفتر ثبت بزرگ وبعد دوساعت شلوغی و شیرینی و میوه خوران، تبریک و خداحافظی وسکوت.
پیمانی عمیق تا انتهای زندگی آغاز کردید بود! هرچند با تمام ناهماهنگی وبدخلقی‌ها و شتاب، در نهایت سادگی و پاکی، بی غل وغش!
مریم صبح زود به اتاق پذیرایی آمد، چشمانش برق مخصوصی داشت و شاد از اینکه آخر با تمام مشکلات به خواسته و عشقش رسیده بود، ناخواسته در آغوشش کشیدم و آرام و آتشین از زیر بناگوشش روی گردن بوسه‌ای کردم که تا سالها طعم آن درنظر من و او بی نظیر و فراموش نشدنی بود!
فردایش به تهران بازگشتم و پس از یک هفته خانه بزرگی را در دو خیابان بالاتر از خانه پدری کرایه کردم و دوباره سریع به ماکو بازگشتم!
پس از رسیدن، خلیل آقا وحلیمه خانم سفره بزرگی در اتاق پذیرایی پهن نمودند و وسایل اولیه زندگی که بیشتر چینی آلات و ظرف و ظروف بود روی آن گذارده‌‌اند و برای شروع یک زندگی ساده می‌خواستند ما را روانه تهران کنند، به خاطر حمل وسایل و لحاف و تشکها، بلیط قطاری برای سه روز بعد گرفتم، زن داداش مریم، همسر سعید، با تلاش فراوان لحاف و تشک‌ها و لباس‌های مراسم مریم را مرتب و بسته بندی می‌کرد و خلیل آقا ظروف را می‌بست و ازمن در بستن قوطی‌ها کمک می‌گرفت. وسایل را با وانت ایستگاه راه‌آهن بردیم و در واگنی قرار گرفت، در کوپه‌ای اختصاصی نشستیم و پس از خداحافظی و بوسه و دعای خیر همگان، صدای سوت قطار حرکت را اعلام نمود.
از پنجره باتکان دادن دست، از همه خداحافظی نمودیم.
دست مریم را گرفتم و خسته از این همه اضطراب و خرید و تلاش چشمان هر دویمان روی هم رفت و خوابیدیم.

**********


" پایان جلد اول"

حل مشکلات با قدرت عشق

27


صبح از ترمینال که به خانه می‌رسم، دو ساعت تمام می‌خوابم. پس از بیداری شروع می‌کنم با آنا به صحبت. می‌گویم که شرط ازدواج مریم با من جدا شدن و ترک تهران است. آنا با وجود اینکه خود تخم عشق مرا در دل مریم کاشته است و بسیار مایل است مریم با من ازدواج کند از شنیدن این موضوع او هم ناراحت می‌شود و شاید می‌بیند که من ناراحتم او هم این طوری می‌شود، نمی‌دانم چه کنم و نمی‌دانم چرا به این شهر شلوغ لعنتی این همه وابسته و شاید معتاد شده ام!
آنا می‌گوید آخه نمی‌دونم چرا مریم می‌خواد از تهران بره، آخه این شهر پایتخته، یک شهر کوچیک که چی بشه؟ شاید او نیزاین شهر را دوست داشت و شاید چون نمی‌خواست از من جدا شود و تنها بماند این حرف را می‌زد. راستش جدایی از آنا که به جای مادرم بود و بیشتر از شهر به او وابسته بودم برایم بسیار دشوار می‌نمود و شاید برای او هم، بدون من، در آن اتاق، تک و تنها، با پسر و زن و بچه‌های دیوانه اش، چه بلایی سر او می‌آورده اند؟ و من اگر می‌رفتم چه بلایی سرمن می‌آمد، در یک شهر غریب که هیچ دوستی در آن نداشتم، با زبان و کمی فرهنگ جدید. اما با خود می‌اندیشم که من، مریم را از همان نوزادی دیده‌ام، خودش، خانواده اش، علاقه و مهربانی و عشقشان به همدیگر که حتی وقتی سر سفره‌‌اند و یک ماده غذایی که مقدار کمی از آن در سفره موجود است بنابراین هر یک آن غذای کم را نمی‌خورند تا شاید به دیگری برسد، سر سفره هم عشقشان پدیدار است! و نه مثل خانواده ما که مثل افراد کشوری که هر گروه ازیک قوم وقبیله اند! آن هم از نوع کم فرهنگ و کم‌سوادش! که هر یک می‌خواهد امکانات و امتیازات خوان نعمت را به سوی خود و قبیله‌ای و قبیله‌اش بکشاند تابه قوم وقبیله دیگر نرسد و هرچی ستم به فکر پوکش می‌رسد بر دیگری روا می‌دارد، وقتی سفره باز است سر یک دسر یا چیزهایی مثل استخوان پرگوشت یا ته دیگ دعوایشان می‌شود و پدرم باید به عنوان داور هر دفعه نوبت می‌گذاشت که آره این دفعه نوبت سهرابه، یا این دفعه نوبت احمده!
مریم علاوه بر دارا بودن زیبایی ظاهری، زیبایی درون فوق‌العاده نیرومندی داشت و همواره حس می‌کنم درون مریم وسیله گرمایشی نهفته است که حرارتش بر خانواده و اطرافیان ساطع می‌شود و نور مهرش همه را، هر آن کس که او را می‌شناخت می‌افتاد و همه بر آن اعتراف دارند، چطور می‌توانستم میان او و تهران یکی را انتخاب کنم و شاید تهران بهانه‌ای بیش نبود! چون کودکان لوس و پر نیاز، آنا که به جای مادرم بود رانمی توانستم رها سازم. وابسته او بودم، اعتماد به نفس نداشتم وچون کودکی از جدایی او هراس داشتم.
عاقبت تصمیم احمقانه نهایی را می‌گیرم، نه نمی‌توانیم از تهران ودرخفاو درونمان از یکدیگر جدا شویم و در واقع نمی‌توانم از وابستگی فیزیکی و روحی به مادرم شهرم کنده شوم و به حوزه وابستگی تازه که هنوز بستگی نبود و می‌خواست بشود یعنی خانواده دوم همسر وشهرغریبی که برایم پا گذاردن در وادی تازه و ناآشنایی بود قدم بگذارم! هنوز کودکی بیش نبودم فکر سفر دائمی مرا به وحشت می‌انداخت! گویی مرا تنها در شب به جنگل هراسناکی دعوت می‌نمودند، در خود هیچ سلاح وشجاعتی نمی‌دیدم.
شاید مریم را تقریباً می‌شناختم ولی هنوز گرمای عشقش را در روح و وجودم حس نکرده بودم و اکنون می‌بینم با غرور و حماقت می‌خواستم نه او را بلکه تنها خواسته‌اش را نپذیرم و با قاطعیتی که او جدا شدن از تهران را در همان جلسه اول دیدار رسمی بیان نموده فکر کنم با رد نمودن خواسته او در واقع اینگونه تلقی می‌شد که خود او را پس زده‌ام.
به راستی بلوغ و پختگی هر فرد رهایی از وابستگی از خانواده اولیه و سفر و پیوستن به هسته جدید یعنی خانواده دوم می‌باشد مانند هر سلول بدن موجود زنده که به دو نیم تقسیم می‌گردد وهر یک برای خود جداگانه مسیر رشد خود را می‌پیماید. آدمی نیز باید جهت زایش و تکثیر از هسته اولیه خانواده خود جدا گرددو راه پیشرفت و رشد یا تکثیر خویش را بپیماید و این جدایی برخی اوقات فیزیکی و بیشتر عاطفی ست. او باید عاطفه و احساس را به تعالی برساندو به مهر بزرگتری که عشقش می‌باشد بپیوندد و من به این بلوغ فکری و روحی هنوز نرسیده بودم.
اگر در خانواده با فرهنگ وپرمهری رشد می‌یافتم و با ارتباطات دوستانه و عمیق با افراد خانواده و فامیل همراه بودم، این مهارت‌های اولیه را خواه‌ناخواه می‌آموختم که برایم این بلوغ روحی را آسان می‌نمود ولی زمانی که خانواده یا کشوری در جنگ و جدال کسب قدرت است واختلاف و چند دسته گی در آن حکم فرماست، آموزش دیدن مهارت‌های زندگی و رشد و صیقل عاطفی- احساسی مشکل می‌نماید و فقط حس خشونت و گیجی و بی تصمیمی درآن به اوج می‌رسد و همین باعث گردید فردای تصمیم، پیاده به خیابان اصلی خانه امان می‌روم وساعتی پیاده می‌پیمایم و فکر و فکر و فکر و مرور تصمیم و اندیشیدن اینکه اگر خواسته مریم را را نپذیرم گویی در بزرگی که در پشت آن خوشبختی و اقبال است را به روی خویش بسته‌ام ولی گویا قدرت بازگشت از من سلب گردید، من و آنا تصمیمان را گرفته ایم ومن با کشیدن نفس عمیقی به کیوسک تلفن می‌رسم. چند کیوسک را ندیده می‌گیرم وجلو میروم ولی هر زمانی می‌خواهم داخلش شوم با خود می‌گویم کمی می‌توانم بیشتر فکر کنم تا کیوسک بعدی! ولی بی فایده است! جاذبه تصمیم آنا مرا در مدار خود محکم نگه داشته و نمی‌گذارد از آن رهایی یابم. عاقبت به اتاقک تلفنی وارد می‌شوم و شماره خانه حمید آقا در شیراز را می‌گیرم. روز جمعه است و شاید او در خانه باشد گرچه او روز تعطیل و شب و روز نمی‌شناسد و بیشتر اوقاتش در کارخانه میگذردولی ساعت الان یازده صبح است و شاید او برای صرف صبحانه بازگشته. زینب خانم گوشی را برمی‌دارد و پس از احوالپرسی می‌گویم اگر حمید آقا تشریف دارند می‌خواهم چند کلمه با او حرف بزنم. زینب خانم می‌گوید: آقا سهراب شانس آوردی الان می‌خواست دوباره بره کارخونه، چند لحظه گوشی دستتون باشه برم صداش کنم. قلبم تند تند می‌تپد؛ باز شک و دودلی: نمی‌توانم بگویم به مریم بگو از تصمیمش منصرف شود بعد جواب دهد شاید نظرش برگشت ولی فکر نکنم او مصمم است. آنسوی گوشی صدای حمید آقا به گوشم می‌رسد دیگر دیر شده!
- سلام آقا سهراب چطوری؟
- سلام مرسی خوبم، راستش حمید آقا ببخشید مزاحمتون می‌شم ولی می‌خوام مطلبی رو بهتون بگم.
- بگو بگو.
- من راجب صحبت‌هایی که با مریم داشتم خوب فکر کردم، مریم خانوم شرط زندگی را ترک کردن تهران قرار داده و خوب.... خوب... من هم کارم رو تازه می‌خوام از کرج به تهران منتقل کنم و و تازه می‌خواد موقعیتم اینجا راحت و خوب بشه و پیشرفتم تو تهران خیلی بهتره و موقعیت‌های خوبی برام پیش میاد، بنابراین... بنابراین...
- بنابراین چی؟ خوب، حرفتون رو راحت بزنید.
- بنابراین شاید... شاید نتونم به خواسته مریم خانم رو اجابت کنم.
- خوب، مسئله‌ای نیست... تصمیم نهایی با شماست.... پس در واقع نمی‌شه... درسته؟ -
- البته، من شرمنده‌ام... ولی فعلاً با توجه به شرایط فکر نکنم.... تا بعد ببینم چی پیش میاد. - نه آقا سهراب... خوب شد گفتید... ممنون... حرف دیگه‌ای نمونده چون من دیرم شده باید برم کارخونه.
- نه دیگه به هر حال سلام منو برسونید و عذرخواهی کنید.
- حتماً حتماً... خداحافظ.
صدای حمیدآقاسرد و بی تفاوت بود نه سوالی، نه بحثی ونه چرایی! گویی از این فرصت طلایی خوشحال هم شده است. گوشی را می‌گذارم و نفس راحتی می‌کشم و از اتاقک خارج می‌شوم.
سه ساعت می‌گذرد سه روز یا سه ساعت نمی‌دانم! چون گذر زمان را حس نمی‌کنم. چون روبات‌های بی‌مغز فقط می‌روم و می‌آیم در کلاس می‌نشینم صحبت‌های استادان و دوستان مثل وزوز مگس‌ها در گوشم می‌ماند در گوشه‌ای از درونم چنبره زده ام، چیزی را گم کرده‌ام: پولی، طلایی، فرصتی، نه نه هیچ کدام، خودم را نمی‌یابم! چیزی به نام قلب در قفسه سینه‌ام نمی‌تپد، گرمایی آنجا نیست؛ نه حرارتی، نوری. سرد سرد مثل یخ، هنگامی که عشقی نیست، آره وقتی عشق در سینه‌ای نیست مغز نیز از کار می‌افتد، زمان می‌ایستد وتو در گذشته، چون مجسمه‌ای از سنگ، منجمد به نقطه‌ای نامعلوم خیره ای.
- تلفن تلفن.
صدای پدرم است که از مغازه خرازی از طبقه پایین می‌آید.
آنا به سرعت پایین می‌رود، موقع بازگشت پر از شور و هیجان است. پیش از اینکه بپرسم چی شده می‌گوید:
- مریم... مریم بود، گفت فردا به تهران، پیش ما می‌آد و می‌خواد با تو صحبت کنه.
از این تصمیم شگفت زده می‌شوم. بعد پاسخ سردمن به خواسته‌اش، چه دلیلی دارد که او با وجود تمام قد غرورش به دیدار ما بیاید، قلب از کار افتاده شروع به تپش می‌کند!
اتاق را تمیز و مرتب می‌کنم و میوه می‌خرم و منتظر فردا می‌نشینم. مریم با آنا گفته بود بود حدود چه ساعتی از شیراز بلیط خریده و با تجربه سفر قبلی ام، صبح، ساعت هفت در ترمینال است.
نیم ساعت است در ترمینالم که ناگهان می‌بینم مریم از پا گرد اتوبوس با کیفی در دست خارج می‌شود. به سویش می‌شتابم، احوالپرسی، در چشمانش وقتی می‌نگرم می‌توانم گرمی عشق را حس کنم. انتظار گلایه دارم ولی چیزی نمی‌شنوم. نزدیک در خروجی می‌ایستد، به او می‌نگرم، سلامی می‌دهدوفوری کمی روسری خود را عقب می‌کشد و می‌گوید:
- آقا سهراب بذار قبل از همه بگم چند تار موم سفیده،خوب! یکی از دندونهام هم خرابه!
در حالی که با تعجب به موهایش که چند تار سفید بر آنها دیده می‌شود و ردیف دندان‌های سفید ش که فقط به یکی از کناری هاکه کمی شکسته می‌نگرم و در می‌یابم اغراق می‌کند و می‌خواهد مرا بسنجد و اتمام حجت کند، مگرتصمیمش را گرفته؟! با این حرف‌ها گویی همه چیز تمام است و مانده مسائل بی اهمیت! آخر با لبخند می‌گویم: - خواهش می‌کنم، اینطور که شما می‌گید نیست، تازه اینهابرای من مهم نیستند!
- بالاخره از همین اول می‌خوام چیزی پنهان نمانده باشه!
سوار تاکسی ودر میدانی پیاده می‌شویم و علیرغم اینکه به او می‌گویم لازم نیست از قنادی یک جعبه شیرینی می‌خرد و با تاکسی بعدی، دربستی به خانه می‌رسیم.
پدرم و زری احوالپرسی می‌کنند و او را به خانه دعوت می‌نمایند ولی او دعوت آنها را رد می‌کند و می‌گوید بیشتر از چند ساعت آنجا نمی‌ماند، فقط کاری در تهران دارد و گفته بد نیست بیاید ازعمه‌اش دیدن کند. بالا می‌آید و می‌نشیند.
بعد تعارف و صحبت‌های معمولی و مقدماتی، آنا از اتاق بیرون می‌رود و او می‌گوید:
- راستش دیدم از شما خبری نشد گفتم خودم بیایم تهران، چون آقا داداشم از دو روز پیش اصرار می‌کرد که برای ادامه تحصیلاتم می‌خواد توی یکی از دانشگاه‌های آزاد اطراف شیراز من رو ثبت نام کنه، البته این‌ها رو قبلا هم می‌گفت ولی من قبول نمی‌کردم واون دیگه حرفی در این مورد نزد تا اینکه شما به شیراز اومدید. مکثی کرد به یک نقطه خیره می‌شود و بعد ادامه می‌دهد:
- ولی نمی‌دونم چرا با اینکه مدتی بود حرفی در مورد ادامه تحصیل من نزده بود دوباره اصرار کرد! منم گفتم برای اینکه بتونم تصمیمم رو بهتر بگیرم اجازه بده برم تهران نظر آقاسهراب رو بپرسم که البته مخالفت کرد و گفت احتیاج به این کار نیست ولی خوب من راضیش کردم و اومدم، حالا فقط مونده نظر شما!
سکوت می‌کنم، با توجه به صحبت‌هایش در می‌یابم برادرش برای اینکه غرور او را نشکند موضوع تماسم را به او نگفته است و حتماً با خود فکر کرده خواهرش بهتر است برود و این مطلب را از زبان خودم بشنود ‌فرصتی دوباره! آهسته می‌گویم:
- من نظر مثبته! فقط ترک تهران برام مشکله! - عیبی نداره! ما می‌تونیم چند سالی رو در تهران بمونیم، اگر تونستیم که چه بهترولی با اینکه گرونی کرایه خانه‌ها و این شلوغی، قبول کنید که خیلی سخت می‌گذره، مخصوصاً اول زندگی! باور کنید که هر وقت وارد این شهر می‌شم، از این همه سر و صدا و دود سرم درد می‌گیره.
- ولی خوب، تمام خاطرات من و دوستهام و همکارهایم در این شهرند. تازه من از کرج به تهران منتقل شدم و اوضاعم انشااله بهتر میشه وحالا که شما می‌گید چند سال اول می‌تونیم در تهران بمونیم من حرفی ندارم.
- البته بعد چند سال اگر دیدیم می‌تونیم بمونیم خوب ماندگار می‌شیم اگر نه دست خودمونه می‌ریم به شهری که مناسب تره.
- مثلا ماکو؟
- نه، من از ماکو بدم می‌اد! مثلا ارومیه، تبریز یا هر جای دیگه.
- باشه من حرفی ندارم.
نتوانست شادی درونش را پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: - خوب دیگه مسئله‌ای نمی‌مونه.

۲۶.نقشه های شوم برای آینده

                                      26

             

 

در راه بازگشت از کارخانه احساس می‌کنم که صحبت‌های لازم اولیه زده شده و دیگر ماندن من در آنجا ضرورتی ندارد، بنابراین از پذیرایی حمید آقا و خانواده تشکر می‌کنم و بهانه رفتنم به تهران را این گونه بیان می‌کنم که:

- امروز پنجشنبه است فردا جمعه به تهران میرسم شنبه باید در مدرسه باشم. آنها می‌گویند؛ حالا چه عجله‌ای لااقل مدت بیشتری بمانم ولی من دوباره حضور در کار را مطرح می‌سازم و از حمید آقا خواهش می‌کنم بلیط اتوبوسی برایم تهیه کند حمید آقا می‌گوید با این حال خودت میدونی. درضمن کارخانه هر ماه برایمان مقداری پول جهت سفر تدارک دیده و این ماه هم ماهیچ سفری در پیش نداریم، من می‌رم ایستگاه راه آهن ببینم میتونم برات یک بلیط قطار آخرین لحظه برای امشب فراهم کنم یا نه. گفتم: اتوبوس بهتره. حمید آقا می‌گوید نه بالاخره قطار راحتتره، اگه نبود می‌ریم برای اتوبوس. به ایستگاه می‌رویم و بعد نیم ساعت پشت فرمان می‌نشیند و می‌گوید خوش شانسی یکی گیر آوردم ساعت ده و نیم امشب. به خانه می‌رویم و من از همه به خاطر پذیرایی اشان تشکر می‌کنم، شام می‌خوریم بعد زینب خانوم کمی از غذا و میوه برایم در کیفم جاسازی می‌کند. بچه‌ها را می‌بوسم و با مریم هم که تا دم در آمده و کنار زینب خانوم ایستاده خداحافظی می‌کنم و حمید آقا تا ایستگاه قطار مرا می‌برد. ربع ساعتی در سالن کنارم می‌ایستد و بعد می‌گوید که بیشتر از این نمی‌تواندبماندو کارهای کارخانه را رها کند به ویژه در اوایل راه اندازی. می‌گویم ساعت نزدیک ده شبه. می‌گوید تا دوازده و گاهی بیشتر هم در کارخانه می‌ماند و مراقب روند کار و نظارت بر کار کارگران می‌شود که نخوابند یا خراب کاری نکنند! با عذر خواهی از من جدا می‌شود. بلندگو رسیدن قطار شیراز به تهران را اعلام می‌کند.

وارد قطار، بعد وارد یکی از کوپه‌ای چهار نفری می‌شوم، در بقیه کوپه‌ها دو یا سه نفری نشسته‌‌اند ولی این کوپه خلوت است، شاید در یک یا چند ایستگاه بعد چند نفر بیایند ولی حالا تا آن موقع در خلوت و تنهایی خودم می‌مانم. کنار پنجره جایی که می‌توانم بیرون را ببینم. شب و چراغ‌های شهر به چشم می‌خورند بعد کوهها و صحرا و حالا ایستگاهی، نیمکت و چمدان‌ها و مراسم خداحافظی همراهان تق تق تلق تولوق! صدایی که هر لحظه بر سرعت تکرارش افزوده می‌شود. هیچ کس نیامد چند دقیقه‌ای هم می‌گذرد تپه‌ها و رودخانه و سیم‌های برق و پرواز پرندگان که همگی تیرگی شب بر آنها سایه می‌افکند. ناگهان در کوپه گشوده می‌شود و مردی قد بلند با پالتوی مشکی و سر و وضعی بسیار مرتب وشیک با کیفی مشکی و چرمی کوچکی وارد می‌شود. سلامی می‌کند و روبرویم می‌نشیند و کیفش را روی پایش می‌گذارد. جواب سلامش را می‌دهم. دستی به موهای کم پشت شقیقه هایش می‌کشد قسمت کم موی وسط را چند بار به عقب نوازش می‌دهد و به بیرون نگاه می‌کند و شاید انعکاس چهره خود را که به روی شیشه افتاده وارسی می‌نماید. پس از چند لحظه رو به من می‌کند و با صدای گرم و مردانه‌ای می‌گوید: ببخشید تهران می‌رید یا وسط راه پیاده می‌شید؟

- آخرین ایستگاه پیاده می‌شم.

- منم همینطور، آخرین ایستگاه طبیعتاً تهرانه دیگه!! و می‌خندد بعد ادامه می‌دهد: - هیچ جا مثل تهران نمی‌شه چند روزی رفته بودم اطراف شیراز، اونجا چند هکتار باغ پسته دارم به کارگرها سرکشی می‌کنم و به چند کار رسیدگی کردم و الانم دارم برمی گردم، با این که شیراز شهر قشنگیه ولی تهران یک چیز دیگه است آقا!

دست روی زخم دلم گذارده می‌گویم:

- بله همینطوره.: ادامه می‌دهد:

- یاد چند سال پیش به خیر، قبل از انقلاب رو می‌گم! با وزیر‌ها و بعضی از نماینده‌های مجلس دسته جمعی می‌اومدیم اینجا، بزن و بکوب و عیش و نوش،‌ای زمونه! زمونه با آدمها چه می‌کنه، الان بعضیاشون خارج از کشورند، یعنی فرار را بر قرار ترجیح دادند، بعضی‌ها زندونن چندتاشونم اعدام شدند!

کمی یکه خوردم. خود را در برابر یکی از بزرگان رژیم سابق می‌دیدم، می‌گویم: - حتما الان خیلی بهتون بد می‌گذره!

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: آخ آقا، نگو! از لحاظ عیش و نوش، آره بد می‌گذره ولی خوب من یک پام توی لندنه و یک پام توی ایران! اونجا عوضشو در می‌ارم، ولی نه به خدا قسم راضی ام! بزار برن همه شون! من کاره‌ای نبودم توی اون دم و دستگاه؛ مسئول تشریفات و ملاقات‌ها شون و مجالس بریز و بپاش و کیفشون، گرم کن مجالس و تدارکاتچی درواقع! ولی بهم به اندازه خودشون شاید بیشتر اعتماد داشتندو من توی بیشتر جلسات و حرف هاشون محرم شون بودم. من رو همه جاراه می‌دادن! خود من آخه سرم تو تجارت و کار و بار خودم بود ولی از بی بند و باری شون دل خونی داشتم.

اوبعد خنده‌ای تقریباً بلند و طولانی، ادامه می‌دهد: - ولی خوب آنها این را نمی‌دونستند بعد از فرار و زندانی شد نشونم، من بعضی حرف هاشون رو به دادگاه و مسئولان انقلاب گفتم، الان هم که می‌بینی آزادم به خاطر همین همکاری هاست، خودشون فهمیدند من توی سیاست کاره‌ای نبودم. اما اگر حرف‌های آخرین جلسه شون رو بهشون می‌گفتم همه اون بی شرف هاکه توی اون جلسه بودند رو رو اعدام می‌کردند! حالا دیگه چه فرقی می‌کنه بگم یا نگم! اما تا تهران زیاد یادمونده، خوابتون که نمیاد با پرچانگی هام مزاحمتون بشم؟!

با حرارت می‌گویم: - نه بفرمایید برام اتفاقاً جالبه.

نگاهی از روی کنجکاوی بعد اعتماد به من می‌اندازد و می‌گوید:

- به نظرم جوان معقول و خوبی می‌آیی، شب شب طولانیه. هم من خالی می‌شم که این حرفهارو لااقل به کسی گفتم همه یادگاری برای شما می‌شه!

با سر حرف هایش را تایید نمودم و محکم می‌گویم: حتماً حتماً مطمئن باشید همینطوره! با زبان، لبان دهان بزرگش را تر می‌کند، گوش‌های بسیار بزرگی دارد که به نظرم از فراست و هوش فراوانش است! گوشهایش مرا یاد گوش‌های دکتر مصدق می‌اندازد آن زمان که در عکسی در دادگاه نشسته بود و متفکران چانه‌اش را بر عصایش تکیه داده بود. این پیرمرد نیز تقریباً شبیه اوست. لحظاتی سکوت می‌کند و سرش را به آهستگی پایین و بالا می‌برد گویی تمام حرف‌ها و خاطرات را در ذهن مرور می‌کند تا همه را به یکباره بیرون بریزد:

- این‌ها برای خودشون هیچ وقت چنین سرنوشتی رو تصور نمی‌کردند شاه هنوز نرفته بود پس از یک مدتی سرگردانی و ناامیدی به خودشون اومدن، نمی‌دونم چه خبر بود که شبی یک جلسه محرمانه گذاشتند و هر چی کله گنده و مهره اساسی بود از سرتیپ و وزیر توی سالن جمع شده بودند، فقط مهره‌های اصلی آنجا بودند، بیست نفری می‌شدند، من ترتیب تشریفات مجلس رو دادم، من پشت در بودم، وایستاده بودم تا هیچکس رو نذارم داخل بشه! منم بقیه رو توی سالن دیگه‌ای مراقب گذاشتم، خودم پشت در سالن اصلی ایستاده بودم و از لای در نیمه باز صداشون رو می‌شنیدم، آقا چه حرفهایی! اگه بگم باورتون نمی‌شه! زمانی بود که هنوز ناامید نشده بودن بنابراین می‌خواستند اوضاع کشور رو توی دست بگیرند و بعد برنامه‌های درازمدت شون رو اجرا کنند، نمی‌دونم کدومشون حرف می‌زد که از همه کله گنده تر بود، من همه شون رو میشناختم ولی این سخنران و چند نفر رو نمی‌شناختم، فکر کنم اینها صحنه گردانان پشت پرده بودند! سخنران می‌گفت:

- من که این مطالب رو اینجا می‌گم شخصاً از علیاحضرت اجازه گرفتم و اختیار تام دارم که این برنامه‌ها رو که الان اعلام می‌کنم تک تک شماها مرحله به مرحله به اجرا بگذارید. دستورالعمل هر یک از شما در پاکتی به هر کدام از شما داده می‌شه که پس از خواندن باید بسوزانید! خوب برنامه‌ها خلاصه به این شرحند:

- اول باید با هر ترفندی است اوضاع و آروم کنیم حالا با زور و کشتار یا برخوردهای نرم و چرب زبانی بعد آرام کردن جو بعضی افراد معتمد خودشون رو راس کارها و امور بگذارید تا مردم اعتمادشون جلب بشه که البته بعد همه اون افراد رو میشه با تطمیع به سمت خودمون بکشیم!

خلاصه دوستان برنامه‌های دیگه‌ای هم هست که با جزئیات بعداً اعلام خواهم نمود! فقط اینجا اهداف کلی و کارهایی را که باید انجام بشه رو کلی شرح دادم. دوستان پاکت‌هایی که الان بین شما توزیع خواهد شد شرح عملیاتی کارهای شما رو نوشته که تا فردا بعد حفظ مطالب آنها را بسوزانید. از همتون تشکر می‌کنم.

اینجا بود که پیرمرد سکوت می‌کند و دوباره زبان خیس خود رادور لبانش می‌چرخاند و با دو انگشت طبلک گوش بزرگش را می‌کشد و سریع تکان می‌دهد و می‌گوید:

- آره دوست عزیزاینها می‌خواستند این ملت را ذبح و قربانی کنند تا به حکومت کثیف شون ادامه بدهند.

 من از گفته‌های پیرمرد از شگفتی فکر کنم چشمانم گردشده بود، می‌گویم:

- چه برنامه‌های شومی! خداروشکر که پیروز نشدند!

پیرمرد لبخندی زد و سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

فقط باید خدا رو شکر کرد که انقلاب پیروزشد.

۲۵ب:گفتگوی دوعاشق

                               25B

         

چرا این راه لعنتی پایانی ندارد حدود ساعت ده شب است.

اتوبوس در کنار رستوران پارک می‌کند و مسافران با شتاب هر یک به سوی سرویس‌های بهداشتی و داخل رستوران می‌دوند، نور چراغ‌ها و لامپهای رنگی همراه بو و بخار پلو و خورش‌ها در هوا موج می‌زند. لقمه‌ای که آنا برایم در کیسه‌ای نایلونی پیچیده را باز می‌کنم و در پشت یکی از میزهای خلوت رستوران مشغول خوردن می‌شوم بعد آن بیرون می‌روم و قدم می‌زنم.

دوباره همه سوار اتوبوس می‌شویم و نیم ساعت بعد من نیز طبق معمول مانند بقیه مسافران تا نزدیکیهای صبح خوابم می‌برد. وقتی در ترمینال شیراز پیاده می‌شوم، اطراف را می‌نگرم که کجا تاکسی‌ها نگه می‌دارند، آدرس را داشتم، به طرف محل توقف تاکسی‌ها حرکت می‌کنم که ناگهان کسی از پشت سرم صدایم می‌زند: سهراب، سهراب!

سر بر می‌گردانم. حمید آقاست. دست و روبوسی. شرمنده از زحمت حضور و پذیرائیش سوار پژویش می‌شویم و راهی خانه ا شان. بعد از احوالپرسی می‌گویم: خوب، اوضاع کار و زندگی در این شهر چطوره؟ می‌گوید: بد نیست خوبه، برنامه می‌زارم ببرمت کارخانه ببینی چه طوریه؟

به خانه می‌رویم. خانه‌ای با سنگ مرمر سفیدکه راه پله طبقه دومش، از پشت نرده‌های سفیدش از کوچه دیده می‌شود با پارکینگ کنارش. ماشین را کوچه پارک می‌کند و هر دو از پله‌ها به طبقه دوم می‌رویم. زینب خانوم و پسرانش حدود شش ساله و دو ساله با لب‌های خندان به استقبالم می‌آیند. حال و احوال پرسی با همه به ویژه زینب خانوم و روبوسی با بچه‌ها و همینطور دختر یک ساله اشان شهره که در گوشه‌ای نشسته است. می‌نشینیم. زینب خانوم احوال مادربزرگم را جویا می‌شود. از مریم فعلا خبری نیست. حمید آقا بعد دقایقی می‌گوید: من به کار خونه می‌رم، زیاد کار دارم تو از راه رسیدی، خسته‌ای توی اون اتاق دراز بکش و کمی استراحت کن تا من برسم!

او رفت و من بعد نیم ساعت دراز کشیده زیر تشک و رواندازی که رویم کشیده‌ام مشتاقانه منتظر دیدار با مریم هستم! چرا به استقبالم نیامد؟ چیزی نپرسیده و آنها هم حرفی نزده بودند. حتماً برایم برنامه منظمی چیده‌‌اند. گرمی خستگی راه طولانی و آتش اضطرابم را باد کولرآبی که صورتم را نوازش می‌دهد خنک می‌سازد. یک ساعت در جایم می‌غلتم، حتی لحظه‌ای نشد چشم بر هم بگذارم فکر تشکیل خانواده و افتادن سنگینی مسئولیت را بر گردن و شانه هایم به تصور می‌آورم و حس می‌کنم چقدر مهارت و کار و تلاش لازم است!

پا می‌شوم و روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم. صدای آهسته زینب خانم را از پشت در می‌شنوم. - آقا سهراب اگر بیداری تشریف بیارید چایی!

پس از مرتب نمودن موها و لباسم و جمع کردن جایم، در را باز می‌کنم. زینب خانم در آشپزخانه با سینی چای وارد می‌شود. - خوب استراحت کردید ببخشید از خواب بلند تون کردم بفرمایید چایی، هیچ چیز مثل چای خستگی آدم رو در نمی‌آره!

سینی را مقابلم می‌گذارد.

- مریم با حمید رفته کارخونه، موقع برگشتن کمی خرید کنه و برگردند.

اولین خبر را شنیدم. چای و میوه می‌خوریم و حرف‌های متفرقه می‌زنیم وتلو یزیون که روبرویمان روشن است قاطی حرف‌ها و سر و صدای بچه‌ها‌‌ی مشغول بازی می‌شود مخصوصاً بهرام که بسیار دونده و شلوغ و پرسروصدا است و مادرش به فاصله هر چند دقیقه سرش داد می‌کشید: - مراقب باش! صدای زنگ در شنیده می‌شود. پس از چند دقیقه حمید آقا بدون مریم وارد می‌شود حتماً مریم به طبقه اول رفته. حمید آقا رو به من می‌کند:

- خوب آقا سهراب دیگه تعریف کن! حوصله ات که سر نرفته. می‌گویم: نه!

زینب خانم و بچه‌ها لطف کردند و سرم رو گرم کردند. نشست و اوضاع کارخانه تازه تاسیس می‌گوید:

- راستش کار خیلی سنگینه، یکی دوتا نیست، باید دستگاه‌های جدید خرید سفارشی از تهران و اصفهان واکثرا از آلمان، کارگر استخدام کرد و مهندس، بررسی شون کرد، مسائل کارگرها و مهندس‌های مشغول به کار هم که یک طرف وبعد کیفیت تولید را نگاه کرد و خلاصه سرتو درد نیارم هزار تا کار جورواجور. گفتم:

- کار خیلی سختیه ولی خوب فکر کنم درآمدش بد نباشه! گفت: اون که بله، خیلی توفیر داره اونم فعلا ولی اون مهم نیست، مهم فعالیتشه که من خیلی بهش علاقه دارم.

زینب خانم از آشپزخانه وارد می‌شود و حرف‌های من و شوهرش را می‌شنود و با خنده می‌گوید: آقا سهراب واله برادرم همین که این خونه رو بهمون داده و حمیدرو گذاشته مدیر کارخونه باید خدا رو شکر کنیم، خود این خونه رو اگه کرایه‌اش رو حساب کنیم دو برابر حقوق سابق معلمی حمید میشه!

می‌گویم: - البته و بعد سکوت می‌کنم. سخن از درآمد معلم‌ها است و من هم که فعلاً همراه تحصیلم یک معلم ساده هستم.

حمید آقا از جا برمی خیزد و می‌گوید: - من یک کاری بیرون دارم برم برگردم و اشاره‌ای به زینب خانم می‌کند که با او بیرون بیاید. اما در اتاق کناری صحبت‌های آن دو بسیار آهسته است و به پچ پچ شباهت دارد و نمی‌شود شنید! حتماً برادر مریم از دیدار من و مریم با همسرش می‌گوید. حمید آقا می‌رود. زینب خانم داخل می‌شود.

- آقا سهراب، حمید رفت. مریم طبقه پایین نشسته. لطفاً شما هم برید پایین، بد نیست یک صحبت کوتاه باهاش داشته باشید.

روزها و شبها، لااقل بعد مسافرتهای بسیار ما و خانواده مریم، چه من و مادربزرگم و چه همراه نامادری و فرزندانش و پدرم که به خانه آنها مهمان می‌آمدیم و یا آنها به تهران نزد ما می‌آمدند و دیدارهای بسیار با خانواده مریم و خود مریم، حالا که مسئله خواستگاری است باید روی صحبت‌های کوتاه برایم از سوی برادرش پیام فرستاده می‌شد!

از پله‌ها به طبقه پایین می‌روم دری را که به داخل پذیرایی گشوده می‌شود باز می‌کنم. مریم را می‌بینم که برای اینکه خود را منتظرم نشان ندهد، روی مبل یا بیکار ننشسته است و روبروی آشپزخانه متمایل به پذیرایی سفره‌ای پهن کرده و مشغول پاک کردن سبزی است! شاید بدین وسیله می‌خواسته خود را سرگرم کاری نشان دهد و غرورش اجازه نمی‌داده که بگوید که منتظر تو نشستم و شاید از چشم در چشم شدن با من می‌خواسته جلوگیری کند. لپهایش گلگون است و موهای کم پشت سرش را مش کرده واندک آرایشی در گوشه چشمان و صورتش نمایان است. سلام می‌کنم و پاسخ می‌دهد و مرا دعوت به نشستن می‌کند. به فاصله دو متری رو به روبرویش می‌نشینم، سرش را اندکی بالا می‌آورد و نگاهی می‌اندازد و مشغول کارش می‌شود. می‌گوید: - خوبید، سفر خوبی داشتید، اذیت که نشدید؟! می‌گویم: - نه اصلاً.

می‌گوید: از کلاس‌هاتون که جا نموندید، البته الان موقع تعطیلات قبل امتحاناته...

- در سته، ترم آخرم از مهرماه شروع می‌شه، همین یک ترم مونده.

- ببخشید می‌پرسم ولی بعد تمام شدن دانشگاهتون برنامه تون چیه؟

- والا، الان که فعلاً موقتاً اطراف کرج معلمم، پس از گرفتن مدرکم هم راحتتر می‌تونم خودم را به تهران منتقل کنم و بعد ببینم چی میشه، توی این شغل بمونم یا نه، برم سر شغل دیگه! گفت: - ولی به نظر من تهران پر از سر و صدا و شلوغی و گرونیه، انشالله بعد پایان تحصیلاتتون، خودتون رو به یک شهر آروم و ارزون منتقل می‌کردید!

می گویم: مثلاً چه شهری؟! می‌گوید: - نمی‌دونم! هر جا به جز تهران مثلاتبریز یا یه شهر دیگه! سکوت می‌کنم. کمی جامی خورم. تمام خاطرات آرام بخش زندگیم، با توجه به توپ و تانک وجنگ وجدال درون خانواده، در کوچه و خیابان‌ها و مدارس و دانشگاه در تهران رقم خورده است. تمام دوستان صمیمی دوران دبیرستان و دانشگاهم در این شهرند. من با آن روحیه ساده و آرامم، با تمام مشکلات رفت و آمد سحرگاهی که گاه تا دو ساعت طول می‌کشید تا به مدرسه محل کارم برسم و خسته و کوفته دو تا سه ساعت بازگردم، به تمام شلوغی خیابان‌ها و تمام خستگی هایش عشق می‌ورزیدم! گرچه می‌دانستم چون قایقی سرگردان، بی پناه در میان این اقیانوس پر تلاطم در حرکتم و تا الان ساحل نجاتی در آن نیافتم، ولی من بودم باخاطرات اقیانوس و حال، دل کندن از این امواج خروشان مردمی در پهنه این اقیانوس! دل کندن برایم می‌مانست چون جدایی از مادری مهربان! گرچه به مادر جدا افتادم علاقه‌ای ندارم ولی بو و عشق مادری در جان و روحم عمیقاً نفوذ دارد و این بود عطر این عشق از سوی مادربزرگم که اوایل او را مادر اصلیم می‌پنداشتم که در من ریشه‌ای عمیق داشت و جدا شدن از شهرم که پایتخت کشور است برایم بریدن از ریشه‌های زیستی‌ام به حساب می‌آمد. گویی احساس می‌کردم تمام ماجرا‌های اصلی این کشور در این شهر جریان دارد همچو قلبی که خون از آنجا به اندامها می‌رسد و تمام جسم را سرپا و سالم نگاه می‌دارد و من خود را در میانه این قلب می‌دیدم! در مرکز اتفاقات و حوادث بزرگ و در وسط اقیانوسی که سیل خروشان مردمش در انقلاب را هرگز در هیچ جای جهان نمی‌توانستی مشاهده کنی، مردمی که از فقر و بی عدالتی به جان آمده اند، از آلودگی و تیرگی آب اقیانوس بیزارند و به یکباره موج سترگ چون سونامی ایجاد نموده‌‌اند. چگونه می‌توانم از مشاهده این صحنه‌ها و ماجراها و خاطرات بگریزم و به گوشه‌های رودخانه وحوضچه‌های خرد و حقیر پناه جویم؟!

سعی می‌کنم گرفتگی و ناراحتی خویش را پنهان سازد و در نهایت می‌گویم: - چرا تهران شهر خوبیه!

- شاید برای دیگران خوب باشه ولی به نظر من برای زندگی توی اون ترافیک و شلوغی و آلودگی و مهمتر از همه گرانی، اصلاً مناسب به نظر نمی‌آد!

شاید اوهم درست می‌گفت، در این اقیانوس، در این مرکز حوادث، با تمام شکوه صحنه‌ها به همان نسبت وسعت، کوسه‌ها و میکروب هایش افزون‌تر است و ماهیان بی زره و پشتوانه، هر لحظه طعمه آنان می‌گردند! ولی چه می‌شد خاطرات و حال و هوای شیرین من! سکوت می‌کنم و می‌گویم: - حالا ببینیم بعد چه پیش می‌آد!

ولی اوقاطعانه: - نه آقا سهراب من فقط خواستم همین اول بگم که نظرم چیه! راستش شما رو نمی‌دونم ولی... ولی برای من زندگی در تهران غیر ممکنه!

 باز هم سکوت می‌کنم. این دختر مهربان و عاشق، که گرمای عشقش از لابلای سخنانش گرمم می‌کند طوری سخن می‌گوید که انگار زندگی ما دو نفر برقرار خواهد شدو دیگر سخنی باقی نمانده و فقط زندگی در تهران تنها اختلاف مان است! از اطمینان و اعتماد او به کارش لذت می‌برم گویی او نه مانع نه سنگلاخی در سد راه خویش نمی‌بیند فقط به مقصد نهایی می‌اندیشد و مکان فرود!

گویی ناراحتیم را در تعلل به پاسخ دادن در می‌یابد، لبخند ملایمی می‌زند:

- آقا داداشم که شما رو زیاد اذیت نکرد؟

- خواهش می‌کنم، نه اصلاً!

- فکر می‌کنم امروز بخواد شما رو به کارخانه ببره!

زینب خانوم وارد می‌شود و چه زود! خطاب به من می‌گوید: - آقا سهراب ببخشید ها! حمید صداتون میکنه می‌گه اگه می‌خواهید شما رو به کارخونه ببره.

محاسبه دقیق پایان زمان گفتگو برایم جالب است. درست به موقع! زمانی که دیگر حرف اضافه برای گفتن ندارم. گویی همه اظهار عشق و محبت‌ها می‌باید در طول این سالیان صورت می‌گرفت و الان موقع تسویه حساب‌ها و حرف‌های دیگر است و گویی با آمدن من از تهران به شیراز، این راه طولانی، عشقم قبلاً اعلام گردیده بود.

از مریم خداحافظی می‌کنم. از گفتگویم زیاد راضی نیستم. شاید مریم حق داشت، سالها رفت و آمد و شناخت جای هیچ گونه بحثی نمی‌گذاشت، او با از پیش فرستادن غیر مستقیم عکسها و من با پذیرفتن و سفر به آنجا از پیش نظر مثبت خودمان را به یکدیگر اعلام نموده ایم! اعتماد به نفس و اراده و انجام کار دلخواهش و عشق این دختر پاک مرا تحت تاثیر قرار داده بود. گرچه او را می‌شناختم ولی در عمل، برنامه ریزی و اراده‌اش را در دل تحسین می‌نمودم، و تنها موردی که در قبول آن از سویم شک داشتم، جداشدن از تهران بود که می‌خواست در همین جلسه اول توافق، از آن هم خیالش آسوده گردد ولی گویا من زیاد خیال او را آسوده نساخته بودم، چون هنوز خودم به را هم اطمینان نداشتم!

سوار اتومبیل حمید آقا می‌شوم و راهی کارخانه.

   

۲۵الف: بذرعشق

                                             25A

               

چشم می‌دوزم دوباره به چشم‌های پر عشق و تمنای چهره مریم که از درون عکس نگاهم می‌کنندو گویی می‌یابم روشنی امیدو عشقی تازه را در آن اوج قله افسردگی و ناامیدی و تاریکی‌های درونم.

دل و روحم گرمایی شگرف به خود می‌گیرد، آن همه ماجرا و آمد و شدن و بودن در کنار خانواده مریم و شناختم از تک تک آدمهای خانواده‌اش و من چرا اورا هرگز ندیده ام؟ خانواده‌ای ترک زبان باحجابهای درونی ناموسی فراوان، با حیا و آبروداری همراه عطوفت و عشقی بسیار به یکدیگر. چنان خانواده‌اش او را و همین طور خودش را در چنبره حیا و شرم و غیرت پیچانده بودند که هرگز تصور من به گوهری پاکدامن که در این میان پنهان شده بود، نمی‌رفت، مرواریدی در صدف بسته. بیشتر به داستان‌های حیا و عشق و مهربانی که او نصیب مادر و برادرانش می‌نمود و من دیده یا شنیده بودم اندیشیدم. آنا می‌گوید:

- سعید این دو عکس را داده و گفت حلیمه گفته ما یک زنگی بهشون بزنیم. می‌گویم: بهشون زنگ بزن ببین چی میگن. چرا پس حالا میگی؟ پدرم چند ماهی می‌شود که اتاق جلویی طبقه همکف را به صورت مغازه‌ای درآورده و قفسه‌های خریده و آن‌ها را تا سقف بالا برده و با دستگاه جوشکاریش دو پیشخوان عمود برهم و دراز ساخته و پهلوها و رویشان شیشه بریده و گذارده و انواع تریکو و لباس و وسایل خرازی درونش قرار داده و مشغول فروششان شده. آنا برای اینکه زری بچه‌های فضولش صدایش رانشنوند به مغازه می‌رود و با تلفن آنجا با ماکو تماس می‌گیرد و دقایقی بعد خبر می‌آورد که با حلیمه حرف زده و اوگفته:

بین خودمان باشد اول بپرس سهراب در مورد مریم چه نظری داره بعد اگر مایل بود بگو مریم دیروز به شیراز نزد خانواده برادرش حمید رفته اگر خواست برای صحبت‌های اولیه به نزد آن‌ها برود اما قبلش با زن حمید زینب خانوم حتماً تماس بگیرید.

آنا بدون اینکه قبلاً به من چیزی گفته باشد برایم تعریف می‌کند که از همان چند سال پیش که نزد آنها بودیم در گوش مریم آرام آرام از من سخن گفته وتعریفهاکرده و نظر او را به سویم جلب نموده و اضافه کرده که بهتر از سهراب پسری برای زندگی با تو وجود ندارد! و در واقع در اوج نوجوانی مریم، ذهن خام و پر حرارت و احساس مریم را متوجه من نموده و بذر عشق را در خاک تر و تازه ذهن او کاشته و از آن روز او همواره مرد رویاهایش را در چهره و وجود من جسته است. از شنیدن این سخنان حالا متوجه می‌شوم چرا بار آخر که همین پارسال بود وقتی به خانه حلیمه خانم رفتیم او جوراب‌های مرا شست و غذاهای خوشمزه‌ای مقابلم گذاردند و مرتب حلیمه خانم و آنا تکرار می‌کردند که این غذاهای خیلی خوشمزه همه دستپخت مریم است و اینکه چرا من، درآن ایام، گرمی عطر توجه و محبت و عشق او را در اطرافم و در روح و جانم حس می‌نمودم و دانستم او به من علاقه دارد ولی حجب و حیای هر دو سو مانع از ابراز می‌گردیدگرچه او با اعمالی مانند شستن جوراب و پختن غذا و پوشیدن لباس‌های تازه و شیک غیر مستقیم حرارت عشق خود را به من منتقل می‌نمود و من هرچند این حرارت را حس می‌کردم ولی نمی‌دانم چرا به سوی این نور پرحرارت و درخشان جلب نمی‌شدم و زمانی که به تهران آمدم و مدتی گذشت و من سرگرم دانشگاه و کار شدم و ماجرای ونوس پیش آمد همه را از یاد برده بودم و حالا با مشاهده این عکس‌ها و پیغام و پسغام‌ها حرارت و نور آن حرکات را در وجودم به خوبی حس می‌کنم، حتی بوی بخار برخاسته از پلوی زعفرانی وسط سفره وعطری که از ورود مریم به اتاق و پهن کردن سفره و گذاردن قاشق و چنگال و چنباتمه زدنش هنگام گذاشتن دیس‌ها کنار سفره و پوشیدن جوراب تا خورده خودم را همه را به یاد می‌آورم و همینطور لبخند و نگاه پرمهر و حیای اوهنگام صحبت و تعارفش توأمان و سرخی لب‌های او و سر به زیریش.

آنا دوباره تلفنی با همسر حمید آقا در شیراز حرف می‌زندو از قول خودش مرا و آنا را به خانه اشان دعوت می‌کند ولی آنا می‌گوید او دیگر پیر شده و قادر به سفر طولانی نیست و زینب خانم گفته بود پس بگذارید خود آقا سهراب بیاد اینجا و با حمید آقا و مریم هم درباره موضوع صحبت کند.

من پس از شنیدن پیام از آنا خداحافظی می‌کنم لباس‌های تمیز و نویی می‌پوشم سریع به ترمینال اتوبوسرانی می‌روم و برای شیراز بلیطی تهیه می‌کنم. بلیطم هم برای ساعت سه و نیم است و تا آن موقع یک ساعت مانده. ازهیاهوی ترمینال بیرون می‌روم و در گوشه‌ای تقریباً دنج و سرسبز، روی نیمکتی می‌نشینم و خاطرات و ماجراهاو چهره‌های خانواده مریم را به ویژه چهره مریم و عشق او به خود را مزمزمی کنم. بعد چهره جدی حمید آقا با آن موهای فر فری وسبیل مشکی‌اش که تا پایین لبهایش آویزان بود ودندانهای سفیدی داشت که بویژه سالها پیش وقتی به آن حیاط خانه انتهای کوچه می‌آمد سر حوض کوچک، زیر درخت مو دندانهایش را با سلیقه خاصی مسواک می‌زد.

از زمانی که چه از کودکی یا نوجوانی و حتی بعدها به یاد دارم او چهره‌ای مصمم داشت، در عکس‌ها اغلب دستهایش را در جیبهای شلوارش فرو میکرد، چند بار به خانه جدیدمان آمده بود: یک بار کتابچه راهنمای کنکور دستش بود و مطالعه می‌کرد و به من که آن موقع اول دبیرستان بودم کمی راجب رشته‌های تحصیلی توضیح می‌داد، امتحان کنکور را داد و در اولویت‌های آخرش در دبیری مدارس ابتدایی قبول شد. در ماکو معلم دبستان شد ولی از شغلش راضی نبود به همین خاطر چند سال بعد دوباره به تهران آمد و با هم به نمایشگاه‌های فروش اتومبیل‌های خاور و کامیون می‌رفتیم، می‌خواست راننده کامیون شود. اتومبیل خاوری خرید و چند ماه رانندگی کرد و دید این کاره نیست، کامیون را به راننده‌ای داد تا برایش کار کند‌ روزی تایر می‌ترکید، روز دیگر راننده روغن می‌خواست، روز بعد تصادف شده بود. راننده استخدامی‌اش کلافه‌اش کرده بود. آخر کامیون را فروخت و در ارتفاعات ماکو به کندو کاری مشغول شد از طرف اولین رئیس جمهور بعد انقلاب وامی با بهره کم و طولانی مدت به کارمند‌ها تعلق می‌گیردواو از این فرصت استفاده می‌کند و در کوچه یکی از بهترین خیابان‌های شهر خانه‌ای دوطبقه می‌سازد و با همسرش زینب و پسر چهار ساله‌اش در آنجا سکنا می‌گزینند. ماجرای ازدواجش هم پر از کش و قوس است چون کارهای دیگرش، هنگام سربازی او جزو سپاهیان دانش در یکی از روستاهای کردستان بود که در آنجا عاشقی دختری زیبا می‌شود و او را فراری می‌دهد، دنبالش می‌کنند و او را کت بسته به روستا می‌آورد که خلیل آقا و سعید با فولکس به روستا می‌روند و با وساطت و قول و تعهد او را از چنگال روستاییان آزاد می‌کنند، پس از انقلاب هم عاشق دختری ظریف و نمکین می‌شود بنابر اتفاق، زمانی که من و آنا مهمانشان بودیم او را به خانه می‌آورد. دختر ک موهای کوتاهی داشت وکار نداشت و خانه‌دار بود. آقا خلیل ادا و اطوار و طنازی دخترک به دلش نچسبید، رفت و تحقیق کرد و با یک عالمه ایراد نزد پسرش بازگشت و گفت: از خانواده خیلی فقیر هستند، حمید آقا می‌گوید: خوب باشند مگر ما هم فقیر نیستیم. خلیل آقا می‌گوید خیلی پایین‌تر از ما! تازه دختره خیلی می‌خنده، جلفه!

حمید با پدرش به مخالفت برخاست و خنده‌های او را دلیل روحیه شاد و جوانی او می‌دانست و فقر خانواده‌اش برایش اهمیتی نداشت ولی پدر اصرار داشت که با او نمی‌توانی ازدواج کنی و من اجازه نمی‌دهم و چون همه فرزندان آن زمان به پدر علیرغم مخالفت خودشان احترام خاصی می‌گذاشتند، حمید کم‌کم ارتباطش را با دختری که عاشقش بود قطع نمود و با لبهای آویزان به خانه بازگشت ولی تا آخر همیشه حتی سالها بعد از ازدواجش با دختری دیگر، عشق اولیه در قلبش موج میزد و ازحلیمه می‌شنیدم که در خلوت حمید به او گفته: این دختر یک چیز دیگه بود، پدرم نگذاشت! و لی صواب بود بهش برسم.

بعد یک سال از میان همکاران خود، دختری سیه چرده را بر می‌گزیند که نه به اندازه دختر اولی پوستی سفید داشت و نه ظریف بود و نه خنده رو، مثل خودش جدی و محکم. پدر تحقیق کرد و این بار سکوت اختیار نمود، گویا او را پسندیده بود اولا معلم ابتدایی بود و ثانیاً دارای سه برادر مهندس و دو خواهر و از خانواده بالاتر از آنها و آبرودار! آخر ازدواج سرگرفت و حمید آقا عاقبت با زینب خانم ازدواج کرد.

پس از چند سال زندگی در خانه جدید الاحداث دو طبقه انتهای کوچه، برادران مهندس زینب خانوم، کارخانه‌ای در کاشان و بعد کارخانه‌دیگری در حوالی شیراز افتتاح کرده‌‌اند و پس از چندی عملاً به جمع سرمایه‌داران پیوستند واز حمید آقا هم دعوت به عمل آوردند تا راه اندازی و سرپرستی کارخانه شیراز را به عهده بگیرد واو هم قبول کرد و خانه‌اش را فروخت و به شیراز نقل مکان نمودو برادران با تحویل خانه‌ای به او و خواهرشان سبب پیشرفت مادی آنها را فراهم نمودند و با آزمونهای عملی‌ای که از توانایی حمید آقا در سرپرستی و اداره کارخانه کردند پی به هوش و توان مدیریتی فوق العاده قوی او بردند واورادر کارش حمایت و تثبیت نمودند. در طول این مدت او صاحب دو پسر به نام‌های بهرام و شهرام و یک دختر به نام شهره شد.

سوار اتوبوس می‌شوم که پس از نیم ساعت حرکت می‌کند. در هنگامی که حمید آقا معلم بود و در خانه انتهای کوچه زندگی می‌کرد، مریم گاه گداری به مادرش از دوست داشتن من سخن به میان می‌آورد و همین حرفها به گوش اول پدرش بعد داداش بزرگ وسپس داداش وسطی رسید ولی برادر کوچک یعنی امیر از این موضوع اطلاعی نداشت شاید به دلیل بدخلقی و تعصب و جوانی بیش از حداو نخواسته بودند چیزی به او بگویندشاید اگر می‌گفتند آرامش همه را بهم میزد. یکبار حمید آقا در زمان معلمی برای کاری به تهران آمد راهمان به خیابان انقلاب افتاد، سر صحبت از زندگی آینده من باز شد و به من گفت: خوب توبرای آینده چه نقشه‌ای داری؟ و من که هیچ به این موضوع نیاندیشیده بودم گفتم: الان که در یکی از مدارس معلمم، یک سال هم هست که در دانشگاه مترجمی زبان می‌خونم بعد تمام شدن تحصیلم ببینم چه کار می‌تونم بکنم؟

- برای ازدواج می‌خواهی چه کار کنی؟

با تعجب از این که مسئله ازدواج را پیش کشیده گفتم: هنوز فکری در موردش نکردم. خندید و گفت من سن تو بودم با اون دختره که تو هم می‌شناسی آشنا شدم. یک فکری بکن دیگه. گفتم: آخه کسی را هنوز در نظر ندارم! گفت: چطور نداری دور و برت را خوب نگاه کن مثل من نمی‌گم ها.... مثلا.... مریم!.... البته اون هم می‌تونه یکیش باشه، منظورم مورد‌های دیگه‌ای هم حتماً هستند.

از این که او با تمام غرور و تعصبش نام خواهرش را به میان آورده بود وبرای ازدواج به من پیشنهاد می‌کرد شگفت زده شدم. آیا می‌خواست مرا بیازماید و بدنم برای لحظه‌ای لرزید! با احتیاط می‌گویم: نمی‌دونم باید بیشتر فکر کنم تا ببینم چی می‌شه، فعلابا توجه به وضعیتم تشکیل خانواده برام خوب نیست، درسم تموم بشه ببینم چی می‌شه.

می‌گوید: به هر صورت از ما گفتن و اشاره تا نظر خودت چی باشه. البته همه این حرفها بعد جور شدن به قول خودت وضع خودته!

هر دو سکوت کردیم و حالا هم اکنون من به سوی سرنوشت در حال حرکت هستم.

 

۲۴-ب: کوره داغ تلاش

                                    24B

             

 صبح که برمی خیزم احساس می‌کنم سبک شده‌ام گویی مرا به بادکنک‌هایی بسته‌اند و به سوی آسمان کشیده می‌شوم، شلوارم روی بادکنکهای پاهایم ساییده می‌شود و اذیتم می‌کنند. وقتی چشمم به پاها و دست هایم خورد وحشت می‌کنم، تمام بدنم از بادکنک‌های شفاف کوچک سفیدی پوشیده است. گریه‌ام می‌گیرد، آنا با حلیمه حرف می‌زند همه می‌آیند و تا صورت و دست و پاهای مرا می‌بینند می‌گویند آبله ست!

بی حال و تب دار و گریان هستم. سه برادر بیرون خانه‌‌اند. حلیمه خانم با ناآرامی دستانش را به زانوانش می‌کوبد و می‌گوید: انشالله سهراب هر چه زودتر خوب بشه... حالا با مریم چیکار کنم؟ اگر اونم آبله بگیره چی؟! در تب و تاب هستم تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر که خلیل آقا از اداره شهرداری تا به خانه که پنج دقیقه راه بود به خانه آمد. ما را دعوت به آرامش نمود و می‌گوید: هیچی نیست.. حلیمه دست و پایت را گم نکن... امیر هم چند سال پیش اگر یادت بیاد آبله گرفته بود. یادته چه کارش کردم؟ خلیل آقا سوزنی روی چراغ داغ می‌کند و من از ترس سوزن داغ به حیاط می‌دوم. آنا با هزاران زبان چرب و نرم مرا به اتاق می‌آورد، در پشتش پناه گرفته‌ام. خلیل آقا سوزن را در پشت سر خود پنهان نموده است. - هیچی نیست پسرم... امیر هم اینطوری شده بود.... اصلا نترس.... اون اصلا گریه نکرد! مگه نه حلیمه!

چشمانش برق می‌زند. آخر خر می‌شوم و با گریه مرا به او نزدیکتر می‌کنند. آنا مرا لخت مادرزاد می‌کندو حلیمه پی در پی با من حرف می‌زند حلیمه می‌خندد تا حواسم را پرت کند در حالی که من حواسم به حرفهای آنهاست خلیل آقا آرام سوزن داغ راروی آبله‌های بادکنکی من می‌گیرد، فریاد می‌کشم چون سوزش و درد حس می‌کنم دستانم را محکم می‌چسبند، پاهایم را بر زمین می‌کوبم و گریه می‌کنم. تاول‌های آبدار بادکنکی یکی یکی می‌ترکند و من چنان جیغ و دادی راه می‌اندازم که خدا می‌داند و بس. مرا دو روز در اتاق پذیرایی، دور از مریم در جایی که برایم پهن نموده‌‌اند می‌خوابانند. برایم انواع‌اش و سوپ‌های خوشمزه می‌آورند وباد تاولهایم آهسته آهسته می‌خوابند وجای سوزششان کمی خوب می‌شود. بالاخره روز سوم از جا برمی خیزم و همه می‌خندند و برایم دست می‌زنند و می‌گویند: حالا دیدی خوب شدی پهلوون و من شادمانه می‌خندم.

به مناسبت بهبود یافتنم، اسفند دانه برایم دود می‌کنند و حمید و سعید سر به سرم می‌گذارند. و تفنگی برایم می‌خرند که گلوله‌هایی دارد که وقتی پرتاب می‌شوند دود سرخ رنگی که شاید از باروت است از سر لوله تفنگ خارج می‌شود، آنها سر پله حیاط جتی را در آسمان نشانم می‌دهند که از پشت سرش دود سفیدرنگ بیرون می‌آید و برپهنه آسمان خطی سفید و دراز از خود به جای می‌گذارد: آنها می‌گویند: این دود سفید دراز را می‌بینی دود موشکه! سعید نگاه شیطنت آمیز وبراق خود را به من می‌اندازد و می‌گوید:

- اون موشک رو ببین... الان با این تفنگ می‌زنم تا دودش قرمز بشه و با تفنگ به سوی آسمان شلیک می‌کند و دود قرمز همه جا جلوی چشم مرامی ‌گیرد و من که به دود عقب موشک چشم می‌دوزم به نظرم می‌آید سرخ شده و به سادگی با خودم می‌اندیشم: عجب تفنگی عجیب و سحرآمیزی که تا این حد گلوله هایش بالا می‌رود که دود موشکی را رنگی می‌کند.

خلیل آقا با دوربین عکاسی خودمثل دوربین پدرم وارد حیاط می‌شود، دستور می‌دهد من طرف راست حلیمه خانم روی اولین پله سنگی بایستم آن هم با آن گالشهای قرمز که شلوارم را زیرش زده‌ام و لباس تمیزی که سه دکمه زیر یقه‌اش داشت، پاهایم را مانند بچه‌های حرف گوش کن و مرتبی‌ بهم می‌چسبانم و حلیمه خانم که لباس شیک و تمیز و اتو کشیده‌ای با دامن چین دار براقی که روی پاهای عریانش تا نزدیکی زانو جوراب‌های شیشه‌ای پوشیده و مریم را با لباس تمیز و کلاه کاموایی منگوله‌های سفید در آغوش گرفته کنارم می‌ایستد و خلیل آقا می‌گوید خوب آماده‌اید و عکس می‌اندازد عکسی که هنوز پس از سال‌ها آن را در آلبوم نگاه داشته‌ام.

در حالی که به عکس چشم دوخته‌ام لبخندی می‌زنم. بعد عکاسی می‌دوم بیرون و مثل چند روز پیش با امیر و بچه‌های محل بازی می‌کنم که پشت سرم فریاد آنا و حلیمه را می‌شنوم: - سهراب تازه خوب شدی مراقب خودت باش. امیر به داخل می‌آید و من کنار حلیمه خانم می‌ایستم، حلیمه فرصت را غنیمت می‌شمرد: امیر جان برای اینکه سهراب بیرون نره ببرش توی انباری، براش کوره گلی درست کن.

آنا لباس تازه‌ام رابا لباس‌های کهنه‌ای عوض می‌کند. با امیر به اتاقک کنار توالت که گویا خلیل آقا بعد تصمیم داشت آن اتاقک را حمام و سرویس بهداشتی مرتبی بسازد می‌رویم. نیمه تاریک است. امین از کف اتاق خاک جمع می‌کند و به من می‌گوید: با آفتابه آب بیاورم و ساعتی بعد با گل درست شده هرم تو خالی نیم متری می‌سازد که در قاعده و سقفش سوراخی است، از در کوچک قاعده هرم نیم چوبهای ریزی که از حیاط آورده جمع می‌کند و درون کوره می‌گذارد و کبریت می‌زند و دو عدد سیب زمینی تویش می‌اندازد که دود از سرش مثل یک کوه آتشفشان خارج می‌شود وهمین باعث سرفه‌ام می‌گردد. از اتاقک بیرون می‌آیم. امیر بعد پختن سیب زمینی‌ها یکی را خودش و دیگری را به من می‌دهد و هر دو در حالی که دستمان سیاه شده و از داغی سیب زمینی‌ها می‌سوزد، آنها را به سختی پوست می‌گیریم و می‌خوریم و می‌خندیم.

امیر با دوچرخه قدیمی برادرهایش که بزرگتر از خودش است به کوچه می‌رود و سر تا انتهای کوچه را سه بار می‌رود و می‌آیدو من که سیب زمینی‌ها به دهان مزه داده به داخل می‌روم و دو سیب زمینی از حلیمه می‌گیرم و به اتاقش می‌روم و چوب‌های کوچک زغال شده را به همراه چوب‌های کوچک جدیدی همراه سیب زمینی‌ها به داخل کوره می‌اندازم چند دقیقه می‌ایستم تا دود از کوره بدرآید. کیف می‌کنم. دستشو یی‌ام می‌گیرد به دستشویی حیاط می‌رود از داخل توالت می‌شنوم که در فلزی باز می‌شود و دوچرخه امیر در حالی که چهارچوب فلزی به در کوچه برخورد می‌کند وارد پاگرد می‌گردد. کارم کمی طول می‌کشد. شلوارم را بالا می‌کشم که بروم به امیر مژده بدهم که من هم دو سیب زمینی در کوره گذارده‌ام و او را دعوت ‌کنم که یکی از آنها که حالا دیگر حتما پخته و کباب شده است را برای خود بردارد. امیر را نمی‌بینم. داخل اتاقک کوره که می‌شوم می‌بینم، خرده چوبها و زغال‌ها از کوره بیرون ریخته، چوبی برمی دارم و ذغال‌ها را به هم می‌زنم به دنبال سیب زمینی‌های کبابی هستم. از آنها خبری نیست! با خشم به سوی در کوچه می‌دوم. امیریکی از سیب زمینی‌ها را تا نصف در حال خوردن است و سیب زمینی دیگر را به دوستش که سوار دوچرخه دیگر است داده و هر دو با اشتها و سرعت در حالی که بخار از دهانشان بیرون می‌آید می‌خورند وتا مرا می‌بینند، امیر خنده بلندی سر می‌دهد و می‌گوید: هان چیه نگاه می‌کنی، سیب‌زمینی‌ها تو دزد برده؟! و هر دو می‌خندند. گریان به داخل خانه می‌روم و ماجرا را به آنا و حلیمه که در دالان داخل خانه، مقابل آشپزخانه نشسته‌‌اند تعریف می‌کنم، آنها مرا به آرامش دعوت می‌کنند. نمی‌دانم چرا خشمم بیشتر شعله‌ور می‌شود و در حالی که همینطور گریانم به اتاقک نیمه تاریک می‌روم و با حرص و غیض فراوان همراه گریه و بغض کوره را با هر دو پا بعد با دست خراب و واژگون می‌سازم. تمام عقدهایم از نخوردن سیب زمینی‌ها و هدررفتن زحماتم را سر کوره هرمی شکل خالی می‌کنم. آرام می‌گیرم، به اتاق نشیمن می‌روم و می‌نشینم.

نیم ساعت بعد که امیر به داخل خانه می‌آید و کوره عزیزش را که دو ساعت تمام با زحمت ساخته بود نابود شده و نقش بر زمین می‌بیند. آه از نهادش بر می‌آید و با داد و فریاد از حیاط سنگ فرش می‌گذرد سه پله سنگی را بالا می‌آید وارد دالان می‌شود و به اتاق دست راستی که من در آنم هجوم می‌آورد که من سریع پشت آنا وحلیمه خانم سنگر می‌گیرم، او با فریاد می‌گوید: اون کوره رو درست کردم تا هر روز سیب زمینی بخوریم. من با خشم می‌گویم: چرا سیب زمینی‌های من رو دزدیدی.... منم خوب کاری کردم.

- آخر دیوانه... من و تو باهم اون رو ساختیم، خوب دوتا سیب زمینی دیگه می‌پختیم. سیب زمینی قحط نبودکه!

مادرش او را آرام می‌کند امیر بیرون می‌رود یک ربع بعد حوصله‌ام سر می‌رود، به کوچه می‌روم که ناگهان می‌بینم امیر با دوچرخه‌اش به سرعت به سویم هجوم می‌آورد، می‌دوم که تا او نرسیده در داخل خانه پناه گیرم که اوسریع همه آب دهانی را که در دهانش بود با شدت به سویم پرتاب می‌کند لامصب با هدف گیری عالی‌ای که دارد تمام سمت راست صورت و گردنم تف آلود می‌شود. دوباره گریه سر می‌دهم و نزد حلیمه می‌دوم. حلیمه تا مرا می‌بیند به جای ناراحتی با صدای بلندقهقهه سر می‌دهد. می‌خواهم غبغبش را که مرتب موج برمی دارد گاز بگیرم.

- اونجوری می‌کنی.... اونم اینجوری میکنه آقای سهراب!!

در یک لحظه از امیر وحلیمه بدم می‌آید. آنا بر می‌خیزد و دستمالی برمی‌دارد و صورتم را پاک می‌کند و سپس زیر درخت آلبالو باشیر آب صورتم را حسابی می‌شوید و نصیحتم می‌کند: - آخه تقصیر خودته.... چرا اون کاررو کردی؟ ولی من اصلاً خود را مقصر نمی‌دانم و از روی لجبازی می‌گویم: خوب کردم.

پس از آمدن امیر به خانه، حلیمه او را سرزنش می‌کند: سهراب جان خانه ما مهمونه، نباید این کار‌های زشت را بکنی!

 شب بالاخره از راه می‌رسد دوباره وضع عادی می‌گردد. امیر می‌خندد و با من شوخی می‌کند و بعد هم کم کم خنده‌ام می‌گیرد. امیرمی گوید: اما سهراب عجب تفی بودها!

ومن اخم می‌کنم و او دوباره می‌خندد ودوباره با هم شروع به بازی می‌کنیم و ماجرا همین جا به پایان می‌رسد.

دفعات زیادی به خانه خلیل آقا می‌آمدیم اما همواره امیرمایه دردسر و باعث دعوای بین خلیل آقا و همسرش می‌گردید، در یک کلام او جوان پر شر و شوری بود. در هفده هجده سالگی، گاهی اتومبیل فولکس واگن قورباغه‌ای پدرش را از گاراژ که بعدها ساخته شده بود بیرون می‌کشید و بدون گواهینامه درشهر می‌راند، حتی یک بار جلوی اتومبیل را به در گاراژ کوبانده بود و بعد این ماجرا برای اینکه او دیگر به ماشین دست نزند پدرش برایش موتورسیکلت خرید که همیشه با آن موتور در کوچه و خیابان‌ها ولو بود. خلیل آقایی موتور را خرید تا امیر دست از سر ماشینش که وسواس عجیبی در تمیز نگاه داشتن و تعمیر آن داشت بردارد اما نمی‌دانست که شرپسرش پایانی ندارد، گاه به خاطر تصادف امیر با ماشین دیگر یا عابر پیاده به کلانتری می‌رفت و جهت رضایت مصدوم میوه به منزلش می‌بردند و مرتب به او سر می‌زدند و در این حوادث همواره خلیل آقا به دنبال پسرش می‌کرد و به او فحش و ناسزا می‌گفت وگاه چند مشت حواله بازوان امیر می‌کردو زمانی که حلیمه خانوم چون لاستیکی پرباد فریادزنان خودش را میان پسر و شوهر قرار می‌داد، خلیل آقا، خشمگین، کف دستان ورزشکارش را حواله سر و صورت پسر وگاه حلیمه می‌نمود و حلیمه رو به پسرش فریاد می‌زد: برو دیگه برو گمشو!

و امیر پا به فرار می‌گذاشت و مادرش با موهای آشفته که به روی صورتش پراکنده شده و از نای افتاده بر زمین پهن می‌شد و روی لمبرهایش الاکلنگ وار تاب می‌خورد و سرش هماهنگ با باسنش به راست و چپ در دوران بود و با چهره خشمگین و سرخ شده و پرتاب دستانش به جلو، پسر ظالمش را شماتت می‌کرد و پس از چند دقیقه که کمی آرام می‌گرفت معلوم می‌شد که از فرار پسرش و رهایی از چنگال پدر خوشحال است. امیر تمام پسرها و دخترهای شهر را تقریباً می‌شناخت، شهری کوچک و قصه‌های خانواده‌ها که گاه به بیرون درز می‌نمود و سر زبان‌های آشنا و دوست و دشمن افتاد، تو گویی همه دوربین‌هایی هستند که کوچکترین اعمالت را ضبط می‌کنند وآن را با سنت‌های محکم خود می‌سنجیدند و اگر کمی پارا فراتر از سنت و رسم کهن می‌گذاشتی، زمزمه‌های سرزنش و پچ پچ از پشت سرت روان بود و پشت سر امیر با ماجراهای دختر بازیهایش که سر زبانها بود و با تمام سکوت و رفع و رجوع‌های پدر و مادرش گاه می‌شد قصه‌های امیر را از زبان آنا یا همسایگان پرچانه شنید.

امیر هفده ساله و من پانزده ساله، ولی تجربیات و مانورهای او در زندگی کجا و من بی تحرک بی وسیله در یک کلام جدا افتاده و یتیم کجا؟ پاکی و بی‌تجربگی من مرا چون کودکان ده ساله می‌نمود و خود سادگی و خامی خود را حس می‌کردم.

دو سال قبل از انقلاب است او مرا به سینما می‌برد اواسط فیلم صحنه‌های لخت و عور و معاشقه، خواب شب‌ها و گاه روزهای مرا آشفته می‌ساخت و مرا از خامی به در می‌آورد. در حین انقلاب امیر به سربازی می‌رود و به پادگانی در مشهد منتقل می‌گردد همه راهها بسته و شهرها شلوغ و حلیمه خانم و خلیل آقا نگران امیرکه کیلومترها دورتر، دراین هیاهو مانده.

سعید با اتومبیل پیکان پدر تا مشهد خود را می‌رساند و زیر رگبار مسلسل‌ها و گشت جاده‌ها با هزار زحمت عبور می‌کند و جان خود را به خطر می‌اندازد و امیر را از پادگان به هم ریخته بدر می‌کشد و او را به نزد پدر و مادرش می‌آورد. انقلاب پیروز می‌شود و در این هنگام است من بی حرکت و بی سلاح می‌مانم ولی خلیل آقا با قناعت و پس انداز اندک از حقوق کارمندی و کمک حمید آقا پسر ارشدش و سعیدکه چند سال پیش در نیروی هوایی همافرشده و حقوقی دو برابر کارمند‌های معمولی می‌گیردو اتومبیلی خارجی خریده، امیر را جهت ادامه تحصیل روانه ترکیه می‌سازند و با توجه به بلبشوی اوایل انقلاب که هر روز تصمیم جدیدی گرفته می‌شود، حمید آقا با پول دادن به راننده‌های کامیون ایرانی و ترکیه‌ای که به ازمیر می‌روند، برای امیر ارز می‌فرستند برای سه ماهش ولی پس از یک یا یک ماه و نیم دیگر خبر می‌رسید امیر پولش تمام شده و خلیل آقا خشمگین از ولخرجی پسرش بد و بیراه می‌گفت و دوباره با هزار مکافات لیر روانه آنجا می‌نمودند.

دو مرتبه خلیل آقا به تهران آمد و مرا به عنوان راهنما همراه خود به اداره آموزش عالی و سنجش کشوری ‌برد، خیابان‌ها و اتوبوس‌ها را نشانش می‌دهم با کیفی که مدارک امیر درونش است به اتاق‌های گوناگون سر می‌زنیم تا مجوز ارسال ارز مجاز دولتی را از مسئولان بگیریم و بقیه کارها. گاه قصه‌های عیاشی‌های امیر را در کاباره‌ها و با دوستان دانشجوی دختر و پسر می‌شنویم و عکسهایی با دختران می‌گرفت و می‌فرستاد. پسری سرحال و زیبا و تپل با شلوار جین آبی که کنار دوستان پسر و دختران روی چمن‌ها نشسته‌‌اند یا روی میز کافه‌ای در حال کشیدن قلیان هستند.

عاقبت بعد سه سال پنهان‌کاری، درمی‌یابند او نه تنها درسهای سال اول را پاس ننموده بلکه به خاطر مشروط شدن پیاپی او را از تحصیل در دانشگاه اخراج نموده‌‌اند و دست از پا درازتر به میهن باز می‌گردد و تا ماهها مورد ضربات ملامت برادران و پدر و مادر قرار می‌گیرد و عاقبت سبب این شد که چنان او ازاین بی‌مبالاتی و به هدر دادن پول‌های از زیر سنگ درآمده پدر و برادرانش شرمنده و پشیمان شود که تا آخر عمر انسانی قناعت پیشه و حتی خسیس می‌شود و مادرش گاه در سرزنش‌ها می‌گوید: آخه پسره بی عقل چی بگم! تمام پول‌ها رو بردی وخرج کردی و فکر نکردی ما اینجا گرسنگی می‌کشیم، تمام پول‌هایی رو که برای خرید جهاز مریم کنار گذاشته بودم دادم تو اونجا درس بخونی و آدم بشی دادی خرج عیاشی، خدا بگم چیکارت نکنه!

حلیمه خانوم حتی دلش نمی‌آمد در اوج سرزنش و عصبانیت نفرین یا فحشی به پسر عزیز دردانه و نازنین خود بدهد و تمام این حرف‌ها را می‌زد چون تمام امیدهای آینده روشن او را که تابحال تصور می‌نمود نابودشده می‌دید.

زمان آوارگی و چه کنم چه کنم خانواده و امیر آغازشده بود. دانشگاه‌ها همچنان بسته‌اند. آنها با هزار زحمت مینی‌بوسی برایش می‌خرند و با هزار دوندگی اول در ماکو بعد در تبریز ایستگاه خط مسافربری شهری‌ای برایش می‌گیرند تا درآمدی داشته باشد. بعد یک سال با مسافران دعوایش می‌شود پس از یکسال دیگر مینی‌بوس را می‌فروشد و به شهرش می‌آید. برای تنبیه و و مایه عبرت شدنش وانت قراضه‌ای برایش می‌خرند و او چون خود را مستحق و شایسته می‌دانست سکوت می‌کند و شروع به کار می‌کند تا اینکه پس از دو سال از آمدنش دانشگاه‌ها گشوده می‌شوند، به شدت درس می‌خواند کنکور می‌دهد و در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای شمالی قبول شناخته می‌گردد و آنجا می‌رود و پس از چهار سال با گرفتن مدرک کارشناسی مهندس کشاورزی در ارومیه مشغول به کار می‌شود و عاقبت پس از تلاش‌ها و حرص خوردن‌های خانواده و پیمودن فراز و نشیب بسیار به قول پدرش که این جمله از عمق وجودش بر می‌آمد گفت: آخیش آخر تونستم از این نره خر من یک آدم بسازم!

و او با تلاش فراوان شروع به رفت و آمد به خانه پدری و محل کارش در ارومیه نمود و صبح‌ها ساعت پنج صبح با اتوبوس به ارومیه می‌رفت و حدود ساعت هشت یا نه شب به خانه پدری باز می‌گشت.

         

۲۴-الف:عشق متین سوم

                             24A

         

 

طعم تلخ دست رد زدن دو عشق به سینه من سینه‌ام را پر از درد و خون کرد! ایراد از من بود یا آن ها؟ اولی با رفتن به درون پیله و کشیدن نقاب به رویش و دومی با از پیله در آمدن و نقاب بر کشیدن از خود مرا به بیرون دایره عشق پرتاب کردند.

 امروز فقط یک تایم کلاس اول صبح دارم بنابراین ساعت یازده از دانشکده به خانه می‌رسم و پس از یک ساعت بعد آنا را می‌بینم که سفره را پهن کرده، بشقاب‌ها را در سفره گذارده و در قابلمه‌های مسی خود سبزی قورمه تدارک دیده، پشت‌بام می‌روم، به دستشویی و بعد سر سفره می‌نشینم. آنا پلورادر دیس چینی و خروش را در کاسه‌ای کشیده، پلو و خورشت را در بشقابم می‌ریزم، آنا طبق معمول شروع می‌کند به حرف زدن:

- امروزسعید اومده بود.

 می‌گویم: - پس کو؟ کجا رفت؟ چرا به این سرعت؟

- زیاد نموند، اومده بود نمی‌دونم مدارکش رو از پادگان این جا بگیره و ببره تبریز.

 سعید برادرزاده مادربزرگم بود وچند سالی را در پادگان نیروی هوایی تهران جهت سربازی و استخدام گذرانده بود. حتماً آمده مدارکش را از اینجا بگیرد و به پادگان نیروی هوایی تبریز ببرد و برای همیشه خود را به آن شهر منتقل کند چون چند ماه می‌شد از نزد ما رفته بود. ادامه می‌دهم و می‌گویم:

- خوب چرا پیش مانموند؟ یعنی فقط اومده بود یک سری به عمه ش بزنه و بره! آنا خندید و گفت: هم اومده بود به من سر بزنه، خوب من عمه شم مگه عیبی داره و هم ماه پیش توی تلفن که با داداشم حرف می‌زدم با مریم هم حرف زدم گفتم دلم برات تنگ شده حالا خودت نمی‌آیی لااقل یکی دوتا از عکسهای خوب و تازه ات رو برایم بفرست، سعید هم دو تا از عکس‌های مریم رو که تازه گرفته برام فرستاده و بلافاصله آنا دست می‌کند زیر پتویی که همیشه رویش می‌نشیند و یک پاکت سفید بیرون می‌کشدو کنار پایم می‌گذارد و ادامه می‌دهد: سهراب ناهارت را بخور، دستهایت را بشور و خشک کن و عکسها رو ببین.

 در حالی که من با اشتها مشغول غذا خوردن بودم شروع کرد از کمالات و مهر و عطوفت مریم برایم داستان‌ها گفتن و دست آخر اضافه نمود: خودت که خانواده خلیل داداشم رو بهتر می‌شناسی، مریم هم در چنان خانواده‌ای بزرگ شده، فکر کنم تو رو هم خیلی دوست داره، به بهانه اومدن سعید به تهران این دوتا عکس رو هم داده برا مون بیاره، من ازش خواسته بودم از عکس‌هاش بفرسته و اون هم از خدا خواسته این‌ها رو برامون فرستاده تا در اصل تورو متوجه خودش بکنه!

آنا راست می‌گوید، چندین سال رفت و آمد و نشست و برخاست ما با آنان و همینطور آنها با ما شناخت تقریباً کاملی از خلق و خو و رفتار خانواده خلیل آقا داشتم و چند سالی بود احساس می‌کردم عطر دل انگیز عشق و گرمی مهری از سویی مریم به سویم پراکنده می‌شود ولی نمی‌دانم چرا نسبت به او بی توجه بودم، گویی نیروی از آن طرف کوه ها، بی پناهی و شکست عشقی مرا حس کرده بود و با این عکس‌ها می‌خواست پیام آور عشق تازه گرددو عطر گل جدیدی را در دلم بکارد.

ساعت‌ها بدون اینکه آنا در یابد به عکس‌ها نگاه می‌کنم، یکی از عکس‌ها او را به طور درشت در حالیکه پیراهن آستین کوتاه سفیدی با خال‌های گرد کوچک و بزرگ رنگارنگ و دامن مشکی تا روی زانویش نشان می‌دهد که روی پله‌های خانه برادر بزرگش، حمید نشسته است و یکی از دستانش به روی دامن و دست دیگرش را به نرده پله‌ها تکیه داده بود و گردنش که همیشه در بیشتر عکس‌هایی که از آلبومشان در خانه خودشان دیده بودم همین گونه کج به سمت چپ متمایل بود با موهای فر و کوتاه، نگاهی پر از مهر و عشق که به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شده بود گویی منتظر ورود کسی باشد و بر لبانش لبخند امیدوارانه‌ای نقش بسته بود، تصور کردم که در نگاه پر معنایش تمنای دیدار وصال مرا دارد، این دختر همیشه پشت ابر معما و ابهام با آن حجب و حیا و متانت فوق العاده قوی با فرستادن این عکس‌ها چه پیامی برایم داشت؟ پیام که ازدستان برادر وسطی اش، سعید از آن سوی کوهها برایم ارسال شده بود. آیا فقط به خاطر درخواست عمه‌اش به فاصله یک هفته، تا شنیده بود سعید به تهران می‌رود به یاد درخواست عمه‌اش آنها را روانه ساخته بود؟ آلبوم عکس‌ها را از کمد خارج می‌سازم و به عکس ها، به ویژه عکس‌های مربوط به مریم و خانواده‌اش تا ساعتها چشم می‌دوزم. گاه که پدرم با مادر سابقم یا همان مادر بزرگ بعدیم! دعوا و گاه کتک کاری می‌نمود، من و آنا به سوی ماکو و نزد خلیل آقا، دایی پدرم وخانواده مهربانش می‌شتافتیم و همیشه هم با اتوبوس:

پنج سالم است و امشب در اتوبوس تب می‌کنم و پیشانیم پر از عرق است، هوای اتوبوس خفه است و نفسم به سختی بالا می‌آید درمیانه راه که پیاده می‌شویم آنا به صورتم آب می‌زند. نمی‌توانم چیزی بخورم و تا صبح روی پای آنا به خواب می‌روم. صبح، کم مانده به گاراژ ماکو برسیم آنا بیدارم می‌کند. کیفمان را بر می‌داریم تا از پله‌های اتوبوس پایین بیاییم که مردی بلافاصله کیف آنا را به دست می‌گیرد و لحظه‌ای بعد او را در آغوش می‌کشد و هردو روبوسی می‌کنند و به هم خوش آمد می‌گویند. برادر آنا مرا از زمین بلند می‌کند و می‌بوسد. به صورتش یواشکی نگاه می‌کنم، موهای مشکی که جلویش تا فرق چند چین منظم خورده، ابروان پرپشت ولی بینی بزرگ روی لب قیطانی‌اش بیش از همه جلب توجه می‌کند، چانه پهنی دارد که سه تیغ آن را به همراه تمام صورت سفیدش تراشیده است. او به من نگاه پرمهری می‌اندازد می‌خندد و می‌گوید:‌ها به چی نگاه می‌کنی تو؟ من برادر مادربزرگتم، اسمم خلیله یعنی دایی بزرگ تو می‌شم، اما تو میتونی بهم بگی دایی!

سوار تاکسی می‌شویم و به خانه ا شان که داخل کوچه بزرگ و درازی ست می‌رسیم. خانه‌ای با دو در کوچک فلزی آبی رنگ و دیوار‌های آجری. وارد می‌شویم واز پاگرد سه پله پایین می‌آییم و وارد حیاط سنگفرش می‌شویم که هردو سویش باغچه‌هایی که تویش سبزی خوردنی کاشته‌‌اند قرار دارد و بوی عطر نعناع و ریحان هوا را خوشبو کرده، وسط حیاط درخت آلبالوی بلندی با تنه کلفتی است که زیرش شیر آبی است که روی حوضی کوچک قرار دارد و همه جا پراکنده آلبالو است که بر زمین پخش شده و جابه جا لکه‌های قرمز ایجاد شده از آلبالوهای لهیده!

همسر خلیل آقا تا صدای در را شنیده بود به پیش می‌آید. فربه با صورت گرد و تپل و سفید که وقتی با قهقهه فریاد می‌زند: خوش آمدید! غبغبش می‌لرزید، مرا از دستان خلیل آقا می‌گیرد و بغلم می‌کند ولی انگار زورش نمی‌رسد و پایین می‌گذارد و می‌بوسد: به به، سهراب جانم حالت چطوره؟ پس از آن با آنا روبوسی می‌کند و می‌گوید بیایید بالا استراحت کنید تازه از راه رسیدید.

سه پله سنگی را بالا می‌رویم. در و پنجره‌های بزرگ آبی و چوبی، راهروی باریک که انتهایش اجاق است و در دو سوی آشپزخانه دو متری، صندوق خانه‌‌های تاریک و دو طرف راهرو هم دو اتاق، یکی کوچکتر که نشیمن است و دیگری بزرگتر مخصوص پذیرایی از مهمان ها. وارد اتاق کوچک تر می‌شویم. زن خلیل آقا که همه حلیمه صدایش می‌زنندگوشه‌ای از اتاق را که ننویی چوبی قرار دارد با انگشت نشان می‌دهد و خندان می‌گوید: بیایید بیایید اینجا، سهراب توهم بیا ببین، دختر من چه خوشگله! در ننو در رختخواب کوچکی کودکی تپل و سفید که لبانش را ملچ ملوچ می‌کند به من چشم می‌دوزد، حلیمه دست مرا می‌گیرد و نزدیکتر می‌برد؛ تو بچه دوست داری؟! بهش دست نزنی ها! این دختر منه.... اسمش مریمه... می‌بینی چه بانمک و خوشگله! خلیل آقا دستانش را در شیر آب حوض می‌شوید و حوله سفید روی طاقچه را برمی دارد و دستانش را خشک می‌کند وخودش رادر آینه نصب شده درون طاقچه ورانداز می‌کند و می‌گوید: آبجی خوش اومدی.... هان دختر من چطوره؟ پسندیدیش... مثل آهو می‌مونه!

کنار حلیمه روی پتو می‌نشیند و به مخده تکیه می‌دهد و حال خواهرش و پدرم و همسر تازه‌اش یعنی زن بابایم رامی پرسد. پس از آن اضافه می‌کند: البته توی نامه‌ای که عسگر آقابه من نوشته همه چیز را توضیح داده ولی تو بگو ببینم زن تازه‌اش که فکر کنم اسمش رو عشرت نوشته. چطور زنیه؟

 در می‌یابم که پدرم و خلیل آقا مرتب به هم نامه می‌نویسند وبعدها متوجه می‌شوم که خلیل آقا تایپیست یا همان ماشین نویس دفترخانه شهرداری ماکوست و نامه‌هایش را به پدرم مرتب تایپ می‌کند وپدرهم که بیشتر کارهای دفتری پادگان را انجام می‌داد نامه‌های ارسالی به خلیل آقارا تایپ می‌کرد. آنا که گویی نمک روی زخمش پاشیده اند، با اولین سخن و اولین پرسش برادر شروع به شرح تمام ماجراها می‌کند تو بگیر از اخلاق و رفتار و کتک کاری‌ها و نزاع‌ها تا ماجرای شستشوی من با آب یخ حوض. ودراین مدت خلیل آقا مرتب تکرار می‌کند: عجب عجب و حلیمه دستانش را روی پاهای تپلش و روی پیژامای گلدارش می‌کوبد و می‌گوید: تف به روت، تف، معلوم نیست این تف را برای پدرم می‌فرستد یا برای زن بابایم. آخرهای تعریف قصه است که سه فرزند پسر خانواده از راه می‌رسند.

 حمید پسر بزرگ دوازده ساله وسعید وسطی ده ساله که بعدها دانستم فرزندان همسر اول خلیل آقا هستند، همسری زیبا که تاب قدرت طلبی همراه بدرفتاری‌های همسرش را ننموده و به یکباره کودکانش را رها کرده و طلاقش را گرفته و مستقیم به سوی همسر دومش که در جوانی هم رقیب آقا خلیل در ازدواج با او بود تشکیل زندگی داده، مردی که خلیل آقا عنوان می‌کند که در سال آخر زندگی شان با دوست پسر سابق خود ارتباط یافته و با قول و قرار ازدواج با او بلافاصله از او جدا گردیده و به او پیوسته! حمید و سعید پسر کوچک خانواده، امیر شش ساله راکه ازهمسردوم پدرشان حلیمه است، را با خود به گردش برده اندو وقتی می‌رسند با من و آنا گرم روبوسی و احوالپرسی می‌شوند. امیر دستم را می‌گیرد و می‌گوید بیا بریم بازی و مرا به کوچه می‌برد وساعتهامی دویم و با امیر و بچه‌های کوچه خوش می‌گذرانیم.

شب فرا می‌رسد و تب دوباره سراغم می‌آید.

۲۳.ریشه های بازیافته

                                23

گویی آن وانت نه تنها اسباب و اثاثیه خانه قدیم را به خانه جدید می‌برد بلکه تمام خاطراتم را از کوچه‌ها و بام‌ها، راه مدرسه وکتابخانه و بازیهای کودکانه با ثریا و نهایت عشق نوجوانی مرا با خود به جاها و راه‌های دور می‌برد. زیر و رو شدنی عجیب، مثل یک انقلاب، مثل ورود یک سیل به خانه وایجاد فضایی نو اما بدون حس خوب دوران خیال و خواب آلودگی شیرین و عشق رویایی و فروافتادن به درون واقعیتی تیز و برنده.

 بعد دو سال و گرفتن دیپلم، ماجرای جنگ و معافیتم، یعنی پس از دوسال تلاش و کشمکش و اضطراب، علی رغم شور و جوشش میان مردم درگیر و دار جنگ وخونریزی، غلیان و سیل درونم کمی آرام گرفت گویی بالای تپه بلندی ایستاده بودم و جریان پرخروش سیل را نظاره گر بودم و گاه به روی موج‌های مخرب سیل، اشیا و افرادگمشده را می‌دیدم که چنگ بر تپه‌ای که من و خانواده‌ام به رویش ایستاده بودیم می‌زدند. اولین گمشدگان از تاریخ زندگی پدرم یا شاید مادر بزرگم بود:

پدرم بیمار شد، چه بیماری نمی‌دانم اما حالش خیلی وخیم شد و روانه بیمارستان ارتش گردید و لباس آبی که شامل زیر شلواری و پیراهن راحتی است به او پوشانیدند، چندبار به ملاقاتش رفتیم و در حیاط بیمارستان همه مان آرام قدم زدیم. ده دوازده روز بستری شد. بعد آمد، سالم و سرحال و خندان. چرا؟ هم از خوب شدن و به خانه آمدنش شاد بود هم خبر تازه و خوشی با خود به همراه آورده بود. در بیمارستان اتفاق مهمی افتاده بود! دو روز پس از آمدنش، سروکله یک زوج خندان پدیدار شد. خانمی حدود سی ساله و سبزه با موهای فر مشکی و بلند و همسرش با صورت گرد و پهن با سبیل کلفت و موهای مجعد. من هم به طبقه پایین آمدم بعد روبوسی نشستند و پدرم زری و بچه‌ها و بعد مرا معرفی نمود و اسامی مان را به آنان گفت. آنا هم وارد شد. آن دو به پایش بلند شدند. پدرم گفت: این هم مادرم. زن لبخندی زد و با لهجه مخصوص شمالی گفت:

- سلام حاج خانم. آنا جواب سلامش را داد و نشست. نام زن فاطمه بود که پدرم او را از ابتدا فاطی خانم و بعدها فاطی خطاب می‌کرد. اسم همسرش ایوب بود. فاطی خنده‌ای کرد و گفت والا من به بهیارم قبلا دو سال تو شهرمون بابل کار کردم، امسال به تهرون منتقل شدم، شانسی فرستادنم بیمارستان ارتش، نگو عسگر آقا اینجا بستری شده بود. کار خدارو ببین شاید اگر عسگر آقا تو زندگیش یکبار اونجا راهش بیفته همون موقع منم باید اونجا باشم. آره، می‌گفتم اومدم ویزیت‌دکتر رو چک کنم آمپول و دوا هاشون رو بدم داداش ماشاالله از لهجه من گفتند شما شمالی هستید، گفتم بله، همکارم یک دفعه اومد تو و گفت خانم عشایری بعد اینکه کارتون تموم شد مترون با شما کار داره. داداش تا شهرت من روشنید گفت فامیلی قبلی ما هم عشایری بود خیلی وقته عوض کردیم بعد اسم پدرم را پرسید گفت اسم پدر شما هم که با من یکیه بعد کمی پرس و جو فهمیدیم آره پدرمون یکیه و مادرامون تفاوت داره یعنی در واقع خواهر وبرادریم! نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم توی پایتخت غریب یه فامیل اونم یه داداش پیدا کرده بودم!

در حین حرف زدن آخرش اشک از دیدگانش سرازیر شد زری کنارش نشست و او را در آغوش گرفت. پدرم با دستمال کاغذی دیدگانش را پاک میکرد. فاطی خانوم برخاست و آنا را در آغوش گرفت و او را بوسید و آنا هم او را در کنار خود نشاند و دستش را گرفت.

تا دو سه ساعت تمام، پدرم با خواهرش از خاطرات گذشته خود گفتند و شنیدند ایوب آقا هم از اینکه از کودکی با همسرش فاطی همسایه دیوار به دیوار بوده‌اند و از همان کودکی فاطی را دوست داشته برایمان تعریف می‌کرد و اینکه تکنسین تاسیسات اداره رادیو و تلویزیون است و پدرم هم از بی پدری خودش و نگهداری از مادرش و از همسر اولش یعنی مادر من و زن دوم و سومش یعنی زری خلاصه وار گفت و در نهایت اضافه کرد این زن سومی هم که مثل اینکه تا آخر عمربیخ ریشمون چسبیده مثل مادرم!

فاطی خندید و گفت: اینجوری نگو داداش. هم مادرت هم زری خانم را خدا نگه داره خانم‌های خوبی هستند و پدرم با خنده با صدای بلند گفت: وای وای وای! من که از دست دو تا شون جونم به لب رسیده! و وقتی اخم زری را دیدلبخندی زد و سکوت کرد.

فاطی گفت: البته داداش قبلاً بهتون نگفتم که من یک خواهرم دارم اسمش سایه است! سایه هم با شوهر تازه ش شش ماه ازدواج کردند، رفتند شیراز باخونه و خانواده و فامیل شوهر ایناش بیشتر آشنا بشن. چند روز دیگه می‌آن، بهشون با تلفن ماجرا را گفتم خیلی خوشحال شدند عجیب مشتاقند بیایند داداش رو ببینند.

همچین مهربانانه و از ته دل داداش داداش می‌گفت هرکس نمی‌دانست و ندیده بود فکر می‌کرد که این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده‌اند! در ضمن صحبت هایش زری را هی زن داداش و آنا را مادر خطاب می‌کرد.

پدرم صاحب دو خواهر و من صاحب دو عمه شده بودم!

آنها خانه‌ای بسیار کوچک ومحقر شامل یک اتاق نه متری ویک دستشویی کرایه کرده بودند! ما نمی‌توانستیم آنجا جا شویم. پدرم لحاف وتشک آنهارا بغل کرده بود و گفت من نمی‌زارم شما توی این اتاق زندگی کنید، بیایید بریم طبقه دوم خانه ما. اما ایوب آقا وسایل خواب را از دست پدرم باز پس گرفته بود آرام در گوشش گفته بود: حاج آقا اینجا موقته، تازه منتقل شدیم، تا چند ماه دیگه جای بهتری می‌ریم. پدرم با اصرار آنها را هر شب به خانه امان دعوت می‌کرد. آنها یک شب در میان خانه ما می‌آمدند و پدرم در طی این چند هفته مانند همیشه احمقانه تمام ماجراها و اختلاف و دو تیرگی‌ها‌‌ی خانواده و نارضایتی خود از همسر و مادرش را به خواهر بازیافته‌اش و نهایتاً همسر او تعریف کرد و وقتی ماجرا جدایی مادرم رسید، عمه‌ام آهی کشید و نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت و گفت: آخی طفل معصوم چی کشیده! و آقا ایوب گفت: - البته دیگه آقا سهراب بزرگ شده و از آب و گل در اومده. عمه فاطی با حالت اعتراض گفت

- ایوب! بیچاره کحا ازآب وگل در اومده! هنوز توی خونه باباشه ها! پدرم گفت: خوب مگه خونه باباش بهش بد می‌گذره! وقتی غذا می‌کشم به سهراب بیشتر از همه سهم می‌کشم! اتاق و امکانات بهشون دادم! فکر نمی‌کنم گذاشته باشم بهش بد بگذره!

زری با خنده‌ای مصنوعی گفت: والا فاطی خانم شاید سهراب هم باور نکنه من سهراب رو به اندازه بچه‌های خودم دوستش دارم! ودر این ضمن نگاهی هم به من انداخت.

چند روز بعد عمه فاطی، خواهرش سایه و همسراو آقا باقر را به خانه مان آورد. سایه، عمه کوچکم بلندتر از عمه فاطی و جذاب تر و زیبا تر بود و همسرش نیز قدی بلندتر از او و بسیار کشیده و لاغر باجلو سر طاس و ریش پروفسوری داشت و کرواتی زیر کت کرمی‌اش نمایان بود. مهندس برق بود. هر دو بسیار مبادی آداب و موقربودند، و تعجب من آن زمان بیشتر شد که آنها یکدیگر را آقاباقر و سایه خانم خطاب می‌نمودند. ایوب آقا درگوش پدرم، طوری که من هم شنیدم، گفت: خیلی اهل قروفره!

عمه بزرگم و همسرش خاکی و خودمانی و بر عکس عمه کوچکم و همسرش مودب و مقید بودند.

یک ماه بعدموقعی که با پافشاری ومهربانی فراوان پدرم، عمه کوچکم و همسرش طبقه دوم خانه برادرشان را کرایه کردند، من تقریباً هرشب در خانه ا‌شان بودم و گاهی که می‌گفتم نمی‌خواهم مزاحم شوم با اصرار مرا صدا می‌کردند که بیایم.

با باقرآقا ورق بازی می‌کردم و گاهی عمه هم چای و شیرینی می‌آورد و او هم می‌نشست چند دست دیگر را ورق می‌زدیم. اواسط بازی هم صحبت می‌کردیم. ‌باقر آقا قهقهه سر می‌داد وبدن خودش را کمی عقب متمایل می‌کرد و درهمین حال دندان‌های سفید و ریش پروفسوریش بیشتر به چشم می‌زد. بعد ورقها را بر می‌زد و عینکش را روی صورت لاغرش جابجا و با خنده صدادار و هیجان زده شروع به پخش ورقها می‌نمود.

وقتی و رقها دستش می‌رسید جلوی سرطاسش را می‌خاراند! اگر ورقه خوبی دستش بود، می‌خندید و محکم ورق رابه روی زمین، روی دیگر ورقها می‌کوباند. گاهی مرا به شام دعوت می‌کردند وبعدپافشاری زیاد، واکراه من، به زور مرا پای سفره اشان می‌نشاندند و با خنده و شادی شام می‌خوریم. گاهی مرا سوار اتومبیل ژیان شان می‌کردند ‌خیابان‌های شهر را می‌گشتیم وبستنی یا ساندویچی مرا مهمان می‌کردند.

همیشه از محبتهای عمه و باقر آقا شرمنده می‌شوم و در عین حال صمیمیت و دوستی میانمان برقرار شد که کمی مرا از تنهایی هایم به در آورد.

۲۲.درپشت چادر سیاه

 

                          22

 

                            دفتر خاطرات ونوس را می‌بندم و همراه آن تمام پیش‌داوری هایم را که از عدم آگاهی کافی از زندگانی اوست همراهش ازذهن و حافظه‌ام دود می‌شوند و به هوا می‌روند. می‌دانستم که او دختر جوان بیوه‌ای است که بعد دوسال از همسر عقدی‌اش جدا شده ولی هیچ گاه فکر نمی‌کردم او دارای این چنین ماجراها، خاطرات و افکار بلندی است، حالا ماجرای هفته قبل را بهتر درک می‌کنم. ماجرایی که مرا تا هم اکنون افسرده و غمگین ساخته و روزهایم را تبدیل به شب نموده و خواب و خوراک را از من گرفته است.

شش ماه است که او را می‌شناسم و شاید بیشتر از ده بار به خانه‌اش رفته‌ام ولی این هفته دیگر با آن شور و شوق هفته‌های پیش به خانه‌اش نمی‌رفتم، انگار به پاهایم سنگ آویزان شده بود ولی چون او را عاشقانه دوست داشتم و از مصاحبتش لذت می‌بردم، امیدوارانه دعوت‌های او را که همراه دلداری و مهربانی بود قبول می‌کردم تا شاید نظرش نسبت به من بازگردد. نه، اونظر بد و ناخوشایندی به من نداشت، می‌دانم او هم مرا دوست دارد و من این را از حرفهایش حس می‌کردم ولی هفته پیش وقتی از او تقاضایی کردم کمتر تصور می‌نمودم که درخواستم را نپذیرد. بعد از کلنجار رفتن‌های بسیار با خود تصمیم گرفتم صادقانه از او خواستگاری نمایم و بگویم بعد از اتمام تحصیلات و یافتن شغل اگر موافق باشد با یکدیگر ازدواج کنیم! او سر به زیر انداخت و گفت چند روز بهم مهلت بده فکر کنم. سه روز دیگر به منزلش رفتم، رو به من کرد و گفت: راستش می‌خواهم بگم من اصلاً قصد ازدواج ندارم نه اینکه به شما علاقه‌ای نداشته باشم تومرد خوبی هستی ولی نه با تو و نه هیچ کس دیگر نمی‌خواهم ازدواج کنم. گفتم: می‌تونم بپرسم به چه دلیل همچین تصمیمی گرفتی؟ لبخند ملایم و تلخی زد و گفت:

- یکی از دلایلش ازدواج قبلیمه! خاطرات خوشی ندارم و دلیل دوم اینه که به تحصیلات و پیشرفتم می‌خوام ادامه بدم.... حرفش را بریدم و گفتم: ببخشید حرفتو قطع می‌کنم ولی با من خاطرات خوشی خواهی داشت و می‌تونی به تحصیل و پیشرفتت هم هر جور که دلت می‌خواد ادامه بدی. با لبخندی دیگر گفت: می‌دونم ولی کلاً می‌خوام آزاد و دور از هرگونه مسئولیت زندگی کنم فقط برای خودم و خودم! گفتم: با من هم آزادی و هیچ گونه مسئولیتی نداری جز با هم و در کنار هم بودن و من هیچ گونه مزاحمتی برات ندارم و تازه بهت در پیشرفتت

 کمک می‌کنم. دیگه چی میخوای؟! 

به چشمانم سریع و قاطع چشم دوخت و

 محکم گفت: نه لطف داری ولی من دوست دارم تنها باشم و آزاد. راستش حوصله باکسی بودن را ندارم گفتم: پس منوبه خانه ات دعوت می‌کنی اگر حوصله نداری؟! گفت: این موضوع فرق دارد راستش الان هر وقت دلم نخواست ازت دعوت نمی‌کنم و هر وقت حوصله داشتم صدات می‌زنم!

ساعتی با نظرات او کلنجار رفتم تا قانعش کنم ولی هر بار به طریقی از زیر بار رفتن فرار می‌نمود.

عاقبت گفتم: این درخواست من که باعث نمیشه از من 

رنجیده خاطر بشی؟ بزرگوارانه لبخند ملایمی بر گوشه لبش نقش بست و گفت: نه ابدا، تو هر وقت دلت خواست دوست من هستی و می‌تونی با من رفت و آمد داشته باشی.

کمی خوشحال شدم و لبخند زدم ولی او متوجه ناراحتی شدید من گردید زیرا دیگر نمی‌توانستم از ناراحتی شنیدن سخنانش سرم را بلند کنم و به چشمان زیبایش چشم بدوزم. آرام چشم‌هایم را پاک نمودم زیرا نمی‌خواستم او متوجه شود، مرا دعوت به نشستن نمود، نشستم. گفت: ببخشید احساساتت رو جریحه دار کردم 

قصد بدی نداشتم ولی باید موضوع رو 

می‌دونستی. برم برات چای بیاورم و بنشینیم کمی روی ترجمه‌ها کار کنیم!

چیزی نگفتم و برخاست شاید او هم می‌رفت تا در آشپزخانه اشک هایش را پاک کند زیرا در لحظه آخر از نگاه کردنم طفره می‌رفت.

تا سه روز غمگین بودم و دیروز بعد از آن 

واقعه وقتی در کتابخانه دعوتم کرد شاد 

شدم. دیدار‌های موقت او هم برای دلم غنیمتی بود. حال در می‌یافتم چرا دیروز در آن وضعیت با دیدن کوچکترین صحنه‌ای، بغض خاطرات و دلم می‌ترکیدو گذشته چون سیل بر صفحه

 نمایش ذهنم هجوم می‌آورد. پس از خواندن خاطرات ونوس با خود اندیشیدم که حتماً ناز و نوازشهای اولیه همسرش که برایش طراوت تازه‌ای به همراه داشته با رفتارهای زننده وپر غرورآن جوان، خراش عمیقی در قلب وذهن او گذارده و شاید به همین خاطر است که دوستی او با من هر چند خوشایند است ولی نمی‌تواند آن خراش‌ها و زخم‌های ناجوانمردانه را التیام بخشد. درخت‌ها و محصول سیاهی از دل این خراش‌ها رشد نموده و تا نابودی و پوسیدگی این محصول در آن مزرع قلب و احساس این دختر معصوم، محصول دیگری نمی‌توان کاشت. آه خدایا چه جنایتی بالاتر از این که در این زمین بکر پر حرارت تخم غرور و آزار بکاری! آیا این خود، کشتن یک احساس لطیف نیست؟ آیا این یک قتل نیست؟ چرا چرا هست! اودیگر نمی‌تواند با کسی دیگری پیوند یابد تا زخمهایش التیام یابند و آیا اصلا زمان قادر به التیام این گونه زخم‌ها می‌باشد. شاید آری و شاید نه. آری اوگرچه بر اشتباه بودن این افکار آگاه است ولی ناخودآگاه همه جوانانی را که با او آشنا می‌شود را چون دیو می‌پندارد. آیا من هم پر از غرور و سرکشی و مردم‌آزاری هستم؟! آیا من هم یک دیو هستم. دیو‌هایی که اکنون، فراوان هر جا می‌توان یافت! گاه برخی چون مگس گاه چون زنبورها و مار‌های نیش داری که مترصد خالی نمودن زهر غرور و نشان دادن قدرت سلطه خود برشکار بیچاره خود میباشند تا او را قتل برسانند. کشتن احساسات و روح معشوق که سبب از بین رفتن زندگی شکار می‌گردد. آه! لعنت برشما دیوها که با اعمال مادون

 حیوانی خویش، عشق و لذت معنوی را از بین برده اید! دندانهایم را به هم می‌سایم وبه خود قول می‌دهم که در زندگی بویژه ازدواجم هرگونه خودپرستی وسلطه را از رفتار و فکر خود دور سازم و یارم را به نهایت خوشبختی برسانم و از دیو درون همواره پرهیز نمایم وهمواره از دیوهای بزرگترکه با گذاردن قوانین و سلطه شان درصدد پرورش زورگویان و دیوهای دیگر هستند پیروی نکنم و درون خویش را پر از پاکی و نور سازم.

دوباره قسمت اول خاطرات ونوس و جملات زیبایش را می‌خوانم و با خواندن آن و یادآوری گفتگو و رد درخواستم که حاکی از عشقم به او بود، غمی سترگ بر قلبم سنگینی می‌کند، درست شبیه همان غمی که از رد عشق ثریا و دور شدن از او تا مدتها بر قلبم سایه افکنده بود:

پدرم با اعلام فروش خانه کوچک انتهای کوچه جهت پرداخت اقساطش برای ساخت خانه دو طبقه دو خیابان بالاتر مرا بسیار غمگین ساخت. تمام خاطرات کودکی و نوجوانی همراه عشق ثریا رارها ساختن، برایم ناگوار بود، تو گویی غذایی نجویده و سنگین خورده‌ای و نمی‌توانی آن را هضم کنی یا دچار دل‌پیچه شدیدی شده ای. در خلوت کوچه موضوع را به ثریا گفتم. گفت: خوب حالا گفته می‌فروشیم کو تا فروش کیه که اینجا روبخره. گفتم بابام گفته همین دو سه ماهه. گفت: دیدی گفتم دو سه ماه! تازه بعد فروش ازخانه جدیدتان که زیاد هم دور نیست همدیگر را می‌بینیم.

امیدواری ثریا قلب مرا هم گرم کرد. چرا به فکر خودم نرسیده بود. می‌آیم و او را می‌بینم. ولی می‌دانستم آن دیدارهای دلبخواهی در 

هر زمان، دیگر کمتر رخ خواهد داد. با این حال لبخند زدم وگفتم: حالا تو چه کار می‌کنی؟ گفت:

- اوضاع عوض شده، حالا من و مامانم به جای این که بریم خانه فامیل و آشنا یا سینما می‌ریم مسجد، درس قرآن و معارف.

گفتم: می‌بینم مثل همیشه لباس نمی‌پوشی و چادر و مقنعه سرت می‌کنی! او خندید و گفت: پسره ساده همه چی داره عوض می‌شه!

او راست می‌گفت همه چیز در حال دگرگونی بود، جنب و جوش در میان مردم زیاد شده بود، همه جا صحبت از حوادث روز بود و همیشه یک گروه موافق و گروهی مخالف بودند و جرقه‌های بحث در میانشان که گاه به شعله‌های جدالهای لفظی و قهر و آشتی ختم می‌شد، درست مثل قرار‌های من و ثریا که از هر دو یاسه پیشنهاد قرار در کوچه و پشت بام، ثریا یکی‌اش را می‌آمد و هر روز نسبت به روز پیش رفتار و گفتارش سرد و سردتر می‌شد تا جایی که دیگر نمی‌گذاشت ملاقاتی صورت بگیرد.

آیا او در این یک سال بعد انقلاب بزرگ تر شده بود؟ آیا شور نوجوانی‌اش فروکش کرده بود؟ آیا عاقلتر شده بود و شور و شیدایی دست کشیده بود؟ نمی‌دانم. حتی وقتی برای شبی آخرین بار به پشت بام آمدبا چادری سیاه به دیدارم آمد. با لحنی سرد درآن زمستان به گونه‌ای که بخارسردی نیز از دهانش خارج می‌شد گفت؛

- سهراب دیگه نمی‌تونیم به دیدارهای مان ادامه دهیم. شما همه این خاطرات گذشته را دیوونگی جوانی حساب کنید و بر من ببخشید و جایی بیان نکنید. راستش من اشتباه کردم شما هم همینطور! جوان و نفهم بودیم خلاف شرع عمل کردیم من دیگه آن دختر یک سال و چند ماه بیش نیستم حالا متوجه اشتباهاتمان شدم و فهمیدم کار درستی نکردیم! دینمون این اجازه را به ما نمی‌ده، آقا سهراب خواهش می‌کنم دیگر سراغم نیایید و این آخرین دیدارمون باشد اگر علاقه‌ای به من دارید خواهش می‌کنم دیگر از من چیزی نپرسید. این آخرین قرار و دیدارمان خداحافظ خداحافظ.

سریع برگشت که برود، می‌خواستم او را از ته چاهی به بالا برکشم ولی او قاطعانه و محکم و با چشمان گریان به چشمان گریانم نگریست و در حالی که دندانهایش را از غضب به هم می‌مالید در پشت بام را محکم بست و قفل آن را انداخت وچون آذرخشی که بعد از روشن شدن به خاموشی گراید، همه جا را تاریک کرد.

در گوشه بام در زیر برگ‌های درخت مو، این برادر هم سن خویش کز کردم وتا ساعتی با نگاه به ستاره‌های ‌سوسوزن و شب تیره اشک ریختم. به راستی چه سرنوشتی چشم به راهمان است؟!

 پدرم سر آن ماه خانه رابه خاطر احتیاج به پولش جهت ساخت خانه جدید ارزانتر ازقیمت واقعی فروخت و قرار شد دو هفته دیگر به خانه جدید دو طبقه برخیابان اسباب کشی کنیم. دو هفته‌ای سراسر غم و غصه، تا ساعت‌ها می‌نشستم و با دقت به درخت مو چشم می‌دوختم و غرق در خاطرات تلخ و شیرین می‌شدم. ثریا را همراه مادرش که از زیر چادرش، دستانش تسبیحی را می‌چرخاند و ثریا که قرآنی را در دست می‌فشرد می‌دیدم و ثریا با مقنعه و چادر که چهره گرد و سبزه‌اش را دو چندان زیبا ساخته بود از نظر می‌گذراندم ولی گویی او می‌ترسید سربه بالا بگیرد و ناگاه چشمانش به دیدگانم تلاقی و دوخته شود، ولی از شتاب در بستن خانه‌شان و با سماجت پایین نگاه داشتن سر خود در می‌یافتم که در فکر من است! آیا کارهای ما ناپاک بودند و اوپاک شده بود؟!

عاقبت آخر دو هفته فرا رسید. از انتهای کوچه به عرض دو متر من و پدرم 

اسباب و اثاثیه اندکمان را تا سر کوچه می‌بردیم و به راننده وانت که در خیابان پارک کرده بود می‌سپردیم و او آنها را جابجا می‌کرد و روی هم می‌گذاشت.

نامادریم زری همراه پسر ده ساله‌اش و دختر پنج ساله‌اش از یک سال پیش به خانه جدید اسباب کشی کرده بودند. فقط من و آنا در این خانه مانده بودیم و در این یک سال بدور از شر و دعواها و سر و صدا نفسی تازه کرده بودیم و حالا دوباره می‌خواستیم به کانون آتش برویم. آنا مرا به دنبال خود انداخت و در خانه‌هایی را که با آنها سلام و علیک همسایگی داشت می‌کوبید و از آنها حلالیت می‌طلبید و خداحافظی و روبوسی می‌کرد و عاقبت در خانه همسایه دیوار به دیوارمان سوسن خانم را زد. سوسن‌خانم به دم در آمد، بعد چند دقیقه حرف و حدیث سوسن خانم، ثریا را صدا زد که بیاید و خداحافظی کند، ثریا با چادر مشکی آمد و مادربزرگم را بوسید و بعد دو هفته رو به من کرد و با لحنی کوتاه و ملایم گفت:

- آقا سهراب شما را هم به خدا سپردم خداحافظ. آرام گفتم: خداحافظ ثریا خانم، بالاخره توی این مدت که به شما زحمت دادیم ببخشید!

- منم شمارو به خدا می‌سپارم و براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم. ثریا آهسته زمزمه کرد: مرسی منم براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم، خداحافظ.

در این لحظه پدرم ما را صدا زد که بیاییم سوار شویم. همه از جمله ثریا برای بدرقه با ما تا سر کوچه آمدند. خداحافظی کردیم و در آخرین لحظه سوسن خانم گفت: درسته می‌رید ولی زیاد دور نیست بازم بیایید همدیگر را ببینیم! دست خدا به همراهتون. به ثریا که پشت مادرش ایستاده بود گفتم: انشالله می‌آییم شما هم تشریف بیاورید. سوسن خانم خندید و کاسه آبی را که از حوض کوچه کوچک خانه پر کرده بود پشت سرمان به زمین ریخت.

راننده و پدرم و مادربزرگم جلو ‌نشستند، پدرم گفت: سهراب خیلی مراقب باش برو روی اثاثها بشین و محکم این میله رو بگیر.

راننده با فریاد گفت زیاد راهی نیست نگران نباشید. روی اثاثها نشستم. در بارکش وانت را بستند. کمی روی اثاثها بالاتر رفتم و دو نفر از زنان همسایه‌ها به سوسن خانم و ثریا پیوستند و به من سر تکان دادند و گفتند خداحافظ. وانت روشن شد، دنبال چهره ثریا می‌گشتم آرام هنوزده قدمی ماشین جلو نرفته بود که صورت سبزه ثریا را دیدم که در زیر چادرش چون ماه شب چهارده که در دل سیاهی شب پدیدار شده باشد به من چشم دوخته است. اشکهایم را نتوانستم نگاه دارم. پنجه‌ام را گشودم و برایش دست تکان دادم. ثریا هم دست تکان داد. احساس کردم هنوز مثل من، دوستم دارد دیدم دستش باچادر سیاه به روی گونه هایش می‌رود شاید اشک‌هایش را پاک می‌کند! و به ناگهان ماه درخشان من در پشت چادر سیاه مادرش غروب کرد و ناپدید شد.

و وانت دور و دورتر شد و مشت کوبیدنم به 

لحاف و تشک و فرو کردن صورت خیسم 

روی ملافه تشک ها، با سر و صدای تردد و همهمه وترتر اگزوز وانت در هم آمیخت.

۲۱-ب: دیوهای دگر آزار

                         21B

                       

             یک دفعه صدای شترق شنیدم پدرم محکم زده بود زیر گوش مامانم بعد فریادزد: قحبه نگفتم نرو پیش این شاطر قرمساق! جیغ و گریه مادرم بلند شد: وقت نداشتم. توله تو می‌خواستم گشنه نره مدرسه! تا چند روز مامانم با من حرف نزد. بعد همون شد که دیگه رازی رو به من نگفت. البته بعد آشتی کردیم. منم گفتم: خوب نمی‌تونستم به بابام دروغ بگم ولی توی دلم گفتم پدرم هر کاری کنه درسته! منم که گفته بودم کتلتهام روخالی می‌خورم، چرا رفتی؟ گاهی به مامانم شک می‌کنم! چرا که وقتی شاطره بهش می‌خندید و حرف می‌زد مادرم هم می‌خندید و جوابش رو می‌داد. نه این که بگم مادرم نظری داشت ولی خوب اگه نمی‌خندید منم شک نمی‌کردم. تقصیر خودشه. راستش به پدرم، با این ناموس پرستی‌اش تو دلم آفرین می‌گفتم. خوب حق مامان رو گذاشت کف دستش! منم غیرت و ناموس رو از پدرم یاد گرفتم. به قول پدرم ناموس همه چیز ماست، کسی به ناموسمون نگاه چپ نباید بکنه. بایدهر کس مواظب خودش باشه ولی اگه نگاه چپ کرد یا باید طرف را بکشیم و قیمه کنیم یا ناموس مون رو آتیش بزنیم یا خودمون رو هلاک کنیم، پس بهتره از همون اول کاری کنیم که کسی نتونه چپ به ناموسمون نگاه کنه. بابا همیشه میگه توهم ایشالله یه زمانی زن میگیری باید خوب مراقب حجاب و ناموست باشی. منم خوب گرچه یک دختر چادری و باحجاب رو نشون کردم که اولش باهاش دوست بشم اگه دختر خوبی بود و حسابی حرف منو گوش داد بگیرمش. چند تا شونم سوار ماشینم کردم و باهاشون دوست شدم. ولی اونها هر روز با یکی دوست می‌شدند و حرفم رو هم زیاد گوش نمی‌دادند ولی بودند کسانی هم که سوار ماشینم نمی‌شدند و بهم پا نمی‌دادند و افاده‌ای بودند. منم از افاده و غرور زن جماعت اصلا خوشم نمی‌آد، ولی خوب اونهایی هم که سوار می‌شدند

 باهاشون حسابی حال می‌کردم. حالا تو حرف یا کارهایی که برای هر پسری

 که میخواد مرد بشه لازمه. خوب من که نمی‌تونم برم تنهایی گوشه‌ای و غریزه‌ای که خدا بهم داده رو با گناه یک جای خالی کنم! هم به خودم ضربه می‌زنم هم گناه کبیره ست! می‌بینید اونقدر شجاعت دارم اینهارو جلوی خانمم وشما بیان کنم! تازه من که به این دخترا زیاد روی خوش نشون نمی‌دم. خودشون هی قروفر می‌آن و با اولین نیش ترمز یا چند تا نیش ترمز بعدی سوار می‌شن! البته من می‌دونم اینجور دخترا فقط برای حالند نه برای زندگی یک عمر! با این جور دخترها نمی‌شه تشکیل زندگی داد. زن آدم باید نجیب و پرطاقت باشه. با نداری شوهرش تاآخر بسازه، هرچی شوهرش می‌گه گوش کنه و دم نزنه! این رو دینمون هم می‌گه، بزرگون هم به زنها سفارش کردند وگرنه زن‌ها رو اگه نظارت نکنی، زیاد آزادشون بذاری هزار فساد به وجود می‌آرند. باید حجابشون، رفت و آمدشون، خلاصه همه کارهاشون رو کنترل کرد. به قولِ بابام که نه همه مردها می‌گن زنها عقل درست و حسابی ندارد! احساسین. عقل درست حسابی اگه داشتن که قاضی شون می‌کردند! این نشون می‌ده که توی زندگی هم نمی‌تونن قضاوت کنند! این مرده که باید قضاوت کنه و امر و نهی کنه! ما یک آشنای وکیل داریم، اونم همین رو میگه به نظر اکثر بازی‌ها و بچه‌ها هم همینه قانون این دنیا و اون هم اینه که من با تمام دوستان و مردهای دیگه که حرف زدم شاید کمی اینور و اونور بگندکه مبادا دوست دخترها و نامزدها و زناشون ناراحت نشن ولی تا خلوت مردانه گیرشون بیاد همه میگن مرد باید مرد باشه و زن باید بره پی زنونگیش، از اول دنیا اینجوری بوده تا آخر هم اینجوریه! می‌بینید اونور آبم که این حرف‌ها را نقض کردند و ناموس وغیرت رو قورت دادن، خودشون می‌بینن که زنها همه جا رو پر از فساد کردند! از این مردهای مثلاً روشنفکر اینقدر بدم میاد و متنفرم که حد نداره مثل بعضی کارمندها و معلم‌ها استادها و بعضی از این فوفولها که بهشون می‌گن "زن ذلیل"!

اینهااز زن ناقص العقل هم کمترند!

مرد باید مثل بابام باشه تا ناموسش در خطره دنیا رو پر خون می‌کنه، منم سعی می‌کنم اینجوری باشم، ولی داداش خیکی‌ام چرابه من و بابام نرفته! مثل گاو می‌خوره و دادم می‌زنه ولی بیا خانمش رو ببین، یه جورابی می‌پوشه، یک ساپورتی تن می‌کنه! یه لباس‌هایی که ببین! همه جاش قلمبه زده بیرون! جلوی من و بابام و فامیل هم روسری سر نمی‌کنه! اصلاً حرام و حلال سرش نمیشه وداداشم هیچی بهش نمی‌گه! شرمم می‌آد بگم این برادرمه! چند دفعه من و بابام اون پشت مشتا بهش اخطار دادیم و نصیحتش کردیم، انگارنه نگار، آخرشم عصبانی شد و گفت: این حرفها دیگه قدیمی شده، زن خاک توسری بدبخت! قدیمی! ما از ده هزار سال پیش همین طور بودیم! از حالا تا ابدم اینجوری هستیم! مگه غیرت و ناموس مال دیروز امروز فرداست! ا مال همیشه س، ما سرمونم بره قانون و ناموس و غیرتمو ن نمی‌ره! چطور شد این طوری زن ذلیل و روشنفکر شد نمی‌دونم! گند بزنندبه این درس خوندها و مهندس هاو... مثلا روشنفکرها! هرچی مدرک و سواد شون بالاتر می‌ره غیرت و ناموس مردونگیشون پایین می‌آد تا میشن مثل خاک! والا چه عرض کنم مثل خر! البته جناب دکتر بلانسبت شما! شما یه چیز دیگه هستید! مشخصه شما آدم فهمیده وباسواد واقعی هستید! اما اکثر این روشنفکر و درس خونده‌ها یعنی همین، یعنی" خر"یعنی همین" بی ناموس"! 

همینها هستن که دم از آزادی می‌زنن! در نظر اینها آزادی یعنی زنها لخت وعور و بی حجاب بیان بیرون! مردها و شوهرها، مادر و خواهر وزنشون رو آزاد بذارند هر کاری دلشون می‌خواد بکنند. تف به این آزادی وروشنفکرها وتف به این آزادی! اگر آزادی اینه ما درس خونده و آزادی نمی‌خوایم! انسان باید یه جو غیرت وناموس و تعصب داشته باشه! مثل..... نه نمی‌گم! می‌شه از خودش تعریف کردن! حالا به جهنم، همشون برن گم بشن! این داداشم هم بره گم شهکه خودش رو قاطی اونها کرده! البته مثلاً توی این مورد حجاب مثل اونهاست ولی هر چی باشه خون بابام تو رگهاشه! چند دفعه زنش رو کتک زده، دمت گرم نمی‌دونم برای چی، برای حجاب نبود ولی هر چیه دمت گرم!

آره می‌گفتم یه روز یه دختر خوشگل رو سوارش کردم، پاهاش کمی بیرون بود، حجابش درست نبود، البته اول سوار ماشینم نمی‌شد، دوم و سوم آخرش روز چهارم با زور و خواهش سوارش کردم! کمی با بقیه فرق داشت خیلی باید اصرارش می‌کردی مثل اینکه خودش رو خیلی دست بالا گرفته بود، منم هرچی اون امتناع می‌کرد بیشتر توی دلم می‌نشست! با هم دوست شدیم. مثل من کمی اخلاقش تند بود. مثل من کمی عصبی وکمی رک ولی با معرفت! کادو می‌دادم کادومی‌داد، اونم گرونتر وبهتر! نه مثل دخترای دیگه که فقط کادو میگرفتند! اگرم کادو میدادند ارزونتر! معلوم بود دوستم داشت! سه ماه گذشت. دعوا کردیم، قهر کرد بعد آشتی کردیم ولی هر چی بود دست از سر همدیگه بر نداشتیم و دختره یعنی همین ونوس خانم ما رفت توی دلم نشست.

راستش شایدم همین باعث شد چند بار که باباش خونه نبود به دعوت خودش برم خونه شون، چند بار هم اومد خونه مون، البته کسی خونه نبود نمی‌دونم چی شد دختر‌های زیادی رو آورده و برده بودم ولی غیر از کارهای اولیه خطا نکرده بودم ولی این دختر پاکی و معصومیت وصداقتش چنان بهم اثر کرد که خطا کردم! آخ نگو! اون شب هی سیگار کشیدم و قدم زدم. خیلی زود بود! هم برای من هم برای اون! حالا موقع زن گرفتنم نبود، نه کاری نه پول درست وحسابی! اونم تو سن بیست سالگی! برای هر دومون زود بود.

تا یک هفته پیداش نشد. با خودم گفتم خوب تقصیر خودش بود! عجیب رفت توی دلم باعث شدخطا کنم! خوب منم مقصر بودم، خطا کردم اعتراف می‌کنم ولی مقصر اصلی خودش بود!

با خودم تصمیم گرفتم مسئله دختر بودنش رو پشت گوش بیاندازم ببینم اگه واقعاً زن زندگیه بگیرمش، اگرم نه ولش کنم! این مسئله هم بیشتر مقصر خودشه! با خودم گفتم دیگه رفت و نیامد خوب شد! ولی بعد یک هفته پیدا شد سرد، مثل اینکه موضوع رو فهمیده بود! طفلک اطلاعاتش خیلی کم بود مثل اینکه به کسی چیزی نگفته بود، تا یک سال با هم بودیم. نمی‌دونم چرا رفتارش بهتر شده بود. هرچی می‌گفتم گوش می‌داد و اگه حرفمو ن می‌شد زود آشتی می‌کرد، اگه پول کم داشتم، اصلاً اصراربه خرید پیتزا و کافی شاپ‌های گرون قیمت نمی‌کرد، می‌گفت یک پیتزا برای هر دومون بسه، زیاد خرج نکن! واقعا خوشحال شدم دیدم واقعاً همون زنیه که دنبالش می‌گشتم. خانوم و حرف گوش کن! حسابی هم با هم حال کردیم. بعد یکسال موضوع را از اول به پدرم گفتم بعد اضافه کرد درسته سنم بیست ویکساله ولی اگر اجازه بده بریم به خواستگاری و این دختررو برام بگیر! پدرم که موضوع رو شنید از دختره و وضع خانواده‌اش براش تعریف کردم. گفتم باباش رئیس بانکه. همون جور خودت گفتی دخترسطح پایینی نیست! با فرهنگن! پدرم گفت: چرا دخترشون رو توی هفده هجده سالگی آزاد گذاشتن. به بابام گفتم: بابا دخترها الان همشون همین جورین کاریش نمیشه کرد! بابام خیال می‌کرد موضوع خواهرمون رونمی دونم گفت ولی اگه دختر من بود قیمه قیمش می‌کردم! راستش بعضی وقتا هم نمی‌شه کاریش کرد! می‌دونید آخه خواهرم هم شوهری که الان داره، توی اینترنت پیداش کرد و باهاش قرار گذاشت و آخرش هم باهاش ازدواج کرد. البته فکر نکنم مثل ماجرای ما بوده ولی خود شوهرش ازتوی چت و اینترنت در اومده یعنی ندیده و نشناخته البته بعد شناختیمش! پسر خوبیه. باباش پولداره و مغازه‌ای هم به پسرش داده، یه مغازه لوازم یدکی فروشی کلا توی کار اتومبیلن. گفتم بابا یه کمی هم تقصیر خودمه! می‌خواستم ولش کنم ولی چون دختر خوبیه، منم دوسش دارم. اگه اجازه بدی. پدرم گفت باشه قرار بذار بعد بریم! خوشحال شدم بابام موافقت کرد البته می‌دونستم کاهار ندارم پول ندارم ولی خوب بابا یه ماشین داده بود تو دستم یه چند میلیونی هم داده بود تو بانک می‌چرخوندم وسوداشون رو می‌گرفتم بعضی وقتا یه پول توجیبی هم بهم می‌داد. پسرعموم، پسردایی ام، نامزداشون رو پنج شیش سال نگه داشتن بعد گرفتند، چرا جای دور بریم همین دامادمون نه شیش سال ولی سه سال اومد خونه مون و کنگر خوردو لنگر انداخت و هنوزم که سه سال از ازدواجشون می‌گذره هر روز خونه ما هستند. گاهی وقتا بهش حسودیم می‌شه. اون پذیرایی و قربون صدقه‌ای که مامانم برای داماد و خواهرم می‌کنه، یک ذره هم برای ما نمی‌کنه، اون خرجی که بابام به داماد و دخترش میکنه یک چهارمش رو شاید به من بکنه!

ولی خوب من که از داماد و پسرعمو و پسرداییم کمترنیستم شیش سال که فکر نکنم ولی چهارسال می‌تونم داماد سرخونه بشم و نازمو بکشن البته این تو ذهنم نیست ها! فقط توی این مدت فرصت پیدا می‌کنم به کمک بابام، صاحب کار و پول و پله درست حسابی بشم، دست زنم روبگیرم وبریم خونه خودمون. ولی ونوس الان بعد از دوسال که اون به خونه ما و من به خونه شون رفت و آمد دارم بنای ناسازگاری گذاشته می‌گه تو خیلی زود به زود عصبانی میشی و سرم داد میکشی نمی‌گم همش حق با منه ولی خوب اون وسطها حرف‌های نامعقول می‌زنه و با اصرار پدر خودش و بابای من اومدم اینجا پیش شما ولی فکر نمی‌کنم مشکلی در رفتار و اخلاقم داشته باشم به جز زود عصبانی شدنم که قبول دارم ولی خوب کیه که با این مشکلات کار ومالی عصبانی نشه! با این حال نظر شماست هر چی شما بگید من شاید اینها رو جای دیگه‌ای نمی‌گفتم ولی پیش شما همه چیز خونوادم و خودمو ریختم تو دایره! شما بگید چیکار کنیم به این ونوس خانومم یه نصیحت کنید سخت نگیره، مثل همیشه به زندگیش ادامه بده. خیلی ممنونم.

***

دکتر بعد شنیدن حرفهای همسرم مرا فراخواند وبه هر دوی ما مطالبی را گوشزد نمود ولی سخنانش زیاد به دل همسرم ننشست وبیرون آمدنی حرفهای اورا به بادتمسخر گرفت!

 چند روز بعد، به تنهایی وپنهانی نزد دکتر آمدم. هر دو صدای ضبط شده همسرم را شنیدیم ومرور نمودیم. عاقبت او نظر نهاییش را بیان نمود:

- با توجه به شنیده‌ها باید بگم همسر شما یک روان پلید یا سایکوپته! یعنی فردی دیگر آزار که درصورت ادامه زندگی با این بیمار، با توجه به شناختی هم که من از شما پیدا کردم که فردی دارای لطافت احساس هستید از این فرد، اونم با توجه به عقاید ماقبل تاریخیش وخود شیفتگی مفرط وهمینطور دوگانگی وسردر گمی شخصیتی که من دروجودش دیدم، به شما صدمات روحی روانی وشاید جسمی فراوانی وارد کنه که قابل جبران نباشه!

 البته در این دوره زمونه، آمار مبتلایان به این بیماری بسیار خطرناک به ویژه دربین قشر جوان، با توجه به بحران‌های اقتصادی وتربیتی واخلاقی جامعه، روز به روز بیشتر مشاهده می‌شه! اینها در واقع دیوهای جامعه هستند! نمی‌خوام بی تحقیق ومطالعه حرفی زده باشم ولی با توجه به مشاهدات من از نظر ظاهری و مخصوصا چشمان همسرتون که گاهی دودو می‌زنه وخشم شدیدش در موارد اتفاقات جزیی مثلا در رانندگی که شما برام تعریف کردید از حالت خشم، چشمها وکف دهانش باید بگم حدس می‌زنم به یک ماده مخدر مثل قرصهای متادون یا یه چیزی شبیه این معتاده که در خفا مصرف میکنه!

خلاصه حرف آخر من اینه که این شخص با این بیماری روانی که شکی بهش ندارم وبا استناد به گفته‌های شما واعتیادش که نمی‌تونم با اطمینان بیان کنم، من ادامه زندگی با این فرد رو برای آینده شما مناسب نمی‌دونم! به نظر من خودتون رو هر چه زودتر از شر این بیمار رها کنید به نفعتونه! با این حال این نظر وتشخیص بنده ست وتصمیم نهایی با خود شماست!