۲۴-الف:عشق متین سوم
24A
طعم تلخ دست رد زدن دو عشق به سینه من سینهام را پر از درد و خون کرد! ایراد از من بود یا آن ها؟ اولی با رفتن به درون پیله و کشیدن نقاب به رویش و دومی با از پیله در آمدن و نقاب بر کشیدن از خود مرا به بیرون دایره عشق پرتاب کردند.
امروز فقط یک تایم کلاس اول صبح دارم بنابراین ساعت یازده از دانشکده به خانه میرسم و پس از یک ساعت بعد آنا را میبینم که سفره را پهن کرده، بشقابها را در سفره گذارده و در قابلمههای مسی خود سبزی قورمه تدارک دیده، پشتبام میروم، به دستشویی و بعد سر سفره مینشینم. آنا پلورادر دیس چینی و خروش را در کاسهای کشیده، پلو و خورشت را در بشقابم میریزم، آنا طبق معمول شروع میکند به حرف زدن:
- امروزسعید اومده بود.
میگویم: - پس کو؟ کجا رفت؟ چرا به این سرعت؟
- زیاد نموند، اومده بود نمیدونم مدارکش رو از پادگان این جا بگیره و ببره تبریز.
سعید برادرزاده مادربزرگم بود وچند سالی را در پادگان نیروی هوایی تهران جهت سربازی و استخدام گذرانده بود. حتماً آمده مدارکش را از اینجا بگیرد و به پادگان نیروی هوایی تبریز ببرد و برای همیشه خود را به آن شهر منتقل کند چون چند ماه میشد از نزد ما رفته بود. ادامه میدهم و میگویم:
- خوب چرا پیش مانموند؟ یعنی فقط اومده بود یک سری به عمه ش بزنه و بره! آنا خندید و گفت: هم اومده بود به من سر بزنه، خوب من عمه شم مگه عیبی داره و هم ماه پیش توی تلفن که با داداشم حرف میزدم با مریم هم حرف زدم گفتم دلم برات تنگ شده حالا خودت نمیآیی لااقل یکی دوتا از عکسهای خوب و تازه ات رو برایم بفرست، سعید هم دو تا از عکسهای مریم رو که تازه گرفته برام فرستاده و بلافاصله آنا دست میکند زیر پتویی که همیشه رویش مینشیند و یک پاکت سفید بیرون میکشدو کنار پایم میگذارد و ادامه میدهد: سهراب ناهارت را بخور، دستهایت را بشور و خشک کن و عکسها رو ببین.
در حالی که من با اشتها مشغول غذا خوردن بودم شروع کرد از کمالات و مهر و عطوفت مریم برایم داستانها گفتن و دست آخر اضافه نمود: خودت که خانواده خلیل داداشم رو بهتر میشناسی، مریم هم در چنان خانوادهای بزرگ شده، فکر کنم تو رو هم خیلی دوست داره، به بهانه اومدن سعید به تهران این دوتا عکس رو هم داده برا مون بیاره، من ازش خواسته بودم از عکسهاش بفرسته و اون هم از خدا خواسته اینها رو برامون فرستاده تا در اصل تورو متوجه خودش بکنه!
آنا راست میگوید، چندین سال رفت و آمد و نشست و برخاست ما با آنان و همینطور آنها با ما شناخت تقریباً کاملی از خلق و خو و رفتار خانواده خلیل آقا داشتم و چند سالی بود احساس میکردم عطر دل انگیز عشق و گرمی مهری از سویی مریم به سویم پراکنده میشود ولی نمیدانم چرا نسبت به او بی توجه بودم، گویی نیروی از آن طرف کوه ها، بی پناهی و شکست عشقی مرا حس کرده بود و با این عکسها میخواست پیام آور عشق تازه گرددو عطر گل جدیدی را در دلم بکارد.
ساعتها بدون اینکه آنا در یابد به عکسها نگاه میکنم، یکی از عکسها او را به طور درشت در حالیکه پیراهن آستین کوتاه سفیدی با خالهای گرد کوچک و بزرگ رنگارنگ و دامن مشکی تا روی زانویش نشان میدهد که روی پلههای خانه برادر بزرگش، حمید نشسته است و یکی از دستانش به روی دامن و دست دیگرش را به نرده پلهها تکیه داده بود و گردنش که همیشه در بیشتر عکسهایی که از آلبومشان در خانه خودشان دیده بودم همین گونه کج به سمت چپ متمایل بود با موهای فر و کوتاه، نگاهی پر از مهر و عشق که به نقطهای نامعلوم دوخته شده بود گویی منتظر ورود کسی باشد و بر لبانش لبخند امیدوارانهای نقش بسته بود، تصور کردم که در نگاه پر معنایش تمنای دیدار وصال مرا دارد، این دختر همیشه پشت ابر معما و ابهام با آن حجب و حیا و متانت فوق العاده قوی با فرستادن این عکسها چه پیامی برایم داشت؟ پیام که ازدستان برادر وسطی اش، سعید از آن سوی کوهها برایم ارسال شده بود. آیا فقط به خاطر درخواست عمهاش به فاصله یک هفته، تا شنیده بود سعید به تهران میرود به یاد درخواست عمهاش آنها را روانه ساخته بود؟ آلبوم عکسها را از کمد خارج میسازم و به عکس ها، به ویژه عکسهای مربوط به مریم و خانوادهاش تا ساعتها چشم میدوزم. گاه که پدرم با مادر سابقم یا همان مادر بزرگ بعدیم! دعوا و گاه کتک کاری مینمود، من و آنا به سوی ماکو و نزد خلیل آقا، دایی پدرم وخانواده مهربانش میشتافتیم و همیشه هم با اتوبوس:
پنج سالم است و امشب در اتوبوس تب میکنم و پیشانیم پر از عرق است، هوای اتوبوس خفه است و نفسم به سختی بالا میآید درمیانه راه که پیاده میشویم آنا به صورتم آب میزند. نمیتوانم چیزی بخورم و تا صبح روی پای آنا به خواب میروم. صبح، کم مانده به گاراژ ماکو برسیم آنا بیدارم میکند. کیفمان را بر میداریم تا از پلههای اتوبوس پایین بیاییم که مردی بلافاصله کیف آنا را به دست میگیرد و لحظهای بعد او را در آغوش میکشد و هردو روبوسی میکنند و به هم خوش آمد میگویند. برادر آنا مرا از زمین بلند میکند و میبوسد. به صورتش یواشکی نگاه میکنم، موهای مشکی که جلویش تا فرق چند چین منظم خورده، ابروان پرپشت ولی بینی بزرگ روی لب قیطانیاش بیش از همه جلب توجه میکند، چانه پهنی دارد که سه تیغ آن را به همراه تمام صورت سفیدش تراشیده است. او به من نگاه پرمهری میاندازد میخندد و میگوید:ها به چی نگاه میکنی تو؟ من برادر مادربزرگتم، اسمم خلیله یعنی دایی بزرگ تو میشم، اما تو میتونی بهم بگی دایی!
سوار تاکسی میشویم و به خانه ا شان که داخل کوچه بزرگ و درازی ست میرسیم. خانهای با دو در کوچک فلزی آبی رنگ و دیوارهای آجری. وارد میشویم واز پاگرد سه پله پایین میآییم و وارد حیاط سنگفرش میشویم که هردو سویش باغچههایی که تویش سبزی خوردنی کاشتهاند قرار دارد و بوی عطر نعناع و ریحان هوا را خوشبو کرده، وسط حیاط درخت آلبالوی بلندی با تنه کلفتی است که زیرش شیر آبی است که روی حوضی کوچک قرار دارد و همه جا پراکنده آلبالو است که بر زمین پخش شده و جابه جا لکههای قرمز ایجاد شده از آلبالوهای لهیده!
همسر خلیل آقا تا صدای در را شنیده بود به پیش میآید. فربه با صورت گرد و تپل و سفید که وقتی با قهقهه فریاد میزند: خوش آمدید! غبغبش میلرزید، مرا از دستان خلیل آقا میگیرد و بغلم میکند ولی انگار زورش نمیرسد و پایین میگذارد و میبوسد: به به، سهراب جانم حالت چطوره؟ پس از آن با آنا روبوسی میکند و میگوید بیایید بالا استراحت کنید تازه از راه رسیدید.
سه پله سنگی را بالا میرویم. در و پنجرههای بزرگ آبی و چوبی، راهروی باریک که انتهایش اجاق است و در دو سوی آشپزخانه دو متری، صندوق خانههای تاریک و دو طرف راهرو هم دو اتاق، یکی کوچکتر که نشیمن است و دیگری بزرگتر مخصوص پذیرایی از مهمان ها. وارد اتاق کوچک تر میشویم. زن خلیل آقا که همه حلیمه صدایش میزنندگوشهای از اتاق را که ننویی چوبی قرار دارد با انگشت نشان میدهد و خندان میگوید: بیایید بیایید اینجا، سهراب توهم بیا ببین، دختر من چه خوشگله! در ننو در رختخواب کوچکی کودکی تپل و سفید که لبانش را ملچ ملوچ میکند به من چشم میدوزد، حلیمه دست مرا میگیرد و نزدیکتر میبرد؛ تو بچه دوست داری؟! بهش دست نزنی ها! این دختر منه.... اسمش مریمه... میبینی چه بانمک و خوشگله! خلیل آقا دستانش را در شیر آب حوض میشوید و حوله سفید روی طاقچه را برمی دارد و دستانش را خشک میکند وخودش رادر آینه نصب شده درون طاقچه ورانداز میکند و میگوید: آبجی خوش اومدی.... هان دختر من چطوره؟ پسندیدیش... مثل آهو میمونه!
کنار حلیمه روی پتو مینشیند و به مخده تکیه میدهد و حال خواهرش و پدرم و همسر تازهاش یعنی زن بابایم رامی پرسد. پس از آن اضافه میکند: البته توی نامهای که عسگر آقابه من نوشته همه چیز را توضیح داده ولی تو بگو ببینم زن تازهاش که فکر کنم اسمش رو عشرت نوشته. چطور زنیه؟
در مییابم که پدرم و خلیل آقا مرتب به هم نامه مینویسند وبعدها متوجه میشوم که خلیل آقا تایپیست یا همان ماشین نویس دفترخانه شهرداری ماکوست و نامههایش را به پدرم مرتب تایپ میکند وپدرهم که بیشتر کارهای دفتری پادگان را انجام میداد نامههای ارسالی به خلیل آقارا تایپ میکرد. آنا که گویی نمک روی زخمش پاشیده اند، با اولین سخن و اولین پرسش برادر شروع به شرح تمام ماجراها میکند تو بگیر از اخلاق و رفتار و کتک کاریها و نزاعها تا ماجرای شستشوی من با آب یخ حوض. ودراین مدت خلیل آقا مرتب تکرار میکند: عجب عجب و حلیمه دستانش را روی پاهای تپلش و روی پیژامای گلدارش میکوبد و میگوید: تف به روت، تف، معلوم نیست این تف را برای پدرم میفرستد یا برای زن بابایم. آخرهای تعریف قصه است که سه فرزند پسر خانواده از راه میرسند.
حمید پسر بزرگ دوازده ساله وسعید وسطی ده ساله که بعدها دانستم فرزندان همسر اول خلیل آقا هستند، همسری زیبا که تاب قدرت طلبی همراه بدرفتاریهای همسرش را ننموده و به یکباره کودکانش را رها کرده و طلاقش را گرفته و مستقیم به سوی همسر دومش که در جوانی هم رقیب آقا خلیل در ازدواج با او بود تشکیل زندگی داده، مردی که خلیل آقا عنوان میکند که در سال آخر زندگی شان با دوست پسر سابق خود ارتباط یافته و با قول و قرار ازدواج با او بلافاصله از او جدا گردیده و به او پیوسته! حمید و سعید پسر کوچک خانواده، امیر شش ساله راکه ازهمسردوم پدرشان حلیمه است، را با خود به گردش برده اندو وقتی میرسند با من و آنا گرم روبوسی و احوالپرسی میشوند. امیر دستم را میگیرد و میگوید بیا بریم بازی و مرا به کوچه میبرد وساعتهامی دویم و با امیر و بچههای کوچه خوش میگذرانیم.
شب فرا میرسد و تب دوباره سراغم میآید.