۱۷. تاریک سیاره مسافرخانه

 

                           17

 

                     

 

          از پله‌های آشپزخانه بالا می‌آییم. زنگ دانشکده ما را به کلاس‌ها دعوت می‌کند ودو کلاس را هم می‌گذرانیم. ساعت حدود شش بعد از ظهر از آخرین کلاس خارج می‌شویم. من و موسی و خسرو بعد از خروج از دانشکده از جاده عریض تا سر خیابانی که باید در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانیم پیاده می‌رویم که سیاوش یکی از همکلاسی‌های دیگرمان که پر از انرژی است و همواره دور چشمانش قرمز است و مازندرانی است با ما همراه می‌گردد. خسرو به آن سوی خیابان روبروی ایستگاهی که ما منتظر اتوبوس هستیم می‌رود و در جهت مخالف مسیر تاکسی می‌گیرد. در اتوبوس از هر دری سخن می‌رانیم. خسرو در ایستگاهی پیاده می‌شود من باید در آخرین ایستگاه پیاده و دوباره سوار خط دیگری شوم تا به خانه برسم. به سیاوش می‌گویم: توهم ایستگاه آخر پیاده می‌شوی؟ می‌گوید:

- آره بعد می‌رم اتوبوس بعدی تا برسم به مسافر خونه‌ای که شب‌ها اونجا کار می‌کنم.

- پس کی میخوابی یا درس می‌خوانی؟ 

- وسط‌های شب، توی کلاس یا نمازخانه دانشگاه میخوابم درسهام روهر جا که شد می‌خونم، یعنی موقعی که کار دیگه‌ای ندارم بالاخره دیگه میگذرونیم! راستی اگر کاری نداری دوست داری بیا چند ساعتی باهم بریم محل کارم روببینی؟ منم حوصله‌ام سر می‌ره فکرکنم برای تو هم جالب باشه.

حس کنجکاوی از موقعیت کاری او و ماجراجویی مرا هم مشتاق می‌کند بروم. هم حوصله‌اش سر نرود هم برای من کمی تفریح و وقت گذرانی می‌شود. بنابراین موافقت می‌کنم که فقط یکی دو ساعت باشدتا خانه هم نگران نشوند. سوار اتوبوس بعدی مسیر او می‌شویم و پس از نیم ساعت داخل کوچه بن بست که طولش ازپنج متر تجاوز نمی‌کند به مسافرخانه‌های فکسنی می‌رسیم که سیاهی در ورودی و آجرها و کاشی هایش حال به هم زن است. از چند پله سائیده شده و سیاهی که فکر می‌کنم هزاران بار با طی آلوده مثلاً تمیز شده بالا می‌رویم و وارد راهروی باریک هفت هشت متری با چهار پنج در چوبی زوار در رفته اتاقها می‌شویم. هتلی که مرا به یاد هتلهای قرن نوزدهمی انگلیس ورمان اولیور تویست می‌انداخت!

سیاوش درون یک اتاقک شیشه‌ای که کف آن از چوب است می‌شود و روی یک صندلی کنار میز که رویش دفترچه رزرو اتاق‌ها و یک گوشی تلفن است می‌نشیند و تنها صندلی باقی مانده را جلوی می‌کشد و می‌گوید:

- بشین.

بیرون هوا کاملا تاریک شده و انعکاس نورهای رنگی تابلوهای خیابان و چراغ اتومبیل‌ها به روی درگشوده مسافرخانه می‌افتد. هر پنج دقیقه مسافری خسته که اکثراً هم کارگر هستند به درون می‌آیند و از دریچه شیشه‌ای از سیاوش اتاق کرایه می‌کنند و سیاوش از تابلوی ساده چوبی پشت خود کلید اتاقی را به آنها می‌دهد یا می‌گوید مثلا اتاق شماره چهار، پنج نفر دیگر هم آنجا هستند اتاق‌ها هشت یا ده نفر هستند تعداد کمی هم اتاق‌هایی که دو یا چهار نفره هستند که اندکی گرانترند.

کارگری با چهره و لباس‌های چرب و چیلی مانند مکانیکها وارد میشود سرش را خم می‌کند به سوی دریچه، چشمانش چنان خسته و خواب آلود است که تو گویی چند لحظه‌ای بعد در همان کنار اتاقک پلکهایش کاملا به روی هم می‌رود. با صدایی خراشیده و بم گویی صدای خود را به زحمت از اعماق سینه و گلو‌‌ی پر از گرد و خاک بالا می‌کشدومی گوید:

- جوون یک اتاق دنج می‌خوام کپه مرگم روتا صبح اونجا بذارم. سپس از جیبش یک نارنگی در می‌آوردو از وسط نصفش می‌کند و به سیاوش تعارف می‌کند، سیاوش تشکر می‌کند. مرد پوست نارنگی را می‌کند ونیمه نارنگی را در دهانش می‌گذارد.

- تورو خدا امشب اتاق چهار نفره بده، چند شب پیش رفتم اون اتاق هشت نفری تا دم صبح از بس که ول خوردن و حرف زدن بیست بار بیشتر منو از خواب بیدار کردن اما امشب فرق می‌کنه! امشب راستش خیلی درب و داغونم. همه‌اش پتک زدم دستهام دیگر نا نداره! انگشتان سیاه دستانش را می‌گشاید و جلو می‌آورد و می‌گوید: - ببین هنوزم دارن می‌لرزند.

از گوشه چشمانش قطره آبی آویزان بود بینی‌اش را بالا می‌کشد و با آستین پاک میکند از بیرون باد سردی به داخل وزیدن می‌گیرد. سیاوش کلید اتاقی را به او می‌دهد و می‌گوید برو آخر راهرو، اتاق هفت. چهار نفر ه ست وتو اولین نفری! برو اونجا راحت تا صبح بخواب. مرد کارگر تشکر می‌کند و پاهایش را کشان کشان طوری که به زور تن خسته‌اش را به پیش می‌برد به سمت راهروی نیمه تاریک روان می‌شود و حتماً تا در را می‌گشاید در یکی از تخت‌ها در همان دقایق اول به خواب فرو می‌رود سیاوش رو به من می‌کند:

- همین دیگه اینجا هرچی کارگر بیچاره و بی‌خانمون می‌آد! یک آدم درست و حساب تو شون پیدا نمی‌شه! همه بدبخت و ویلون و سرگردون! توی این مسافرخونه فقط یک هفته ست چند نفر کرد که دانشجو هم هستند ماندگار شدند سرشون به تنشون می‌ارزه، باهاشون دوست شدم. دوست داری یه گپی باهاشون بزنیم، خوش صحبت و مهمون نوازند، حال می‌ده!

می گویم: - پس اونوقت کی پذیرش کنه؟ می‌گوید: - اینجا یه زنگه، هرکی اومد زنگ میزنه. تازه صبح موقع رفتن حاضر غایب می‌شند..

با اکراه می‌پذیرم.

در اتاق دانشجویان را به صدا در می‌آورد و آنها باز می‌کنند و سلام و احوالپرسی گرمی همراه خنده با او می‌کنند. مرا به همه معرفی میکند چشمان همه شان برق عجیبی می‌زند. پر از شور زندگی گویی پادشاهی به کلبه‌‌ی محقر شان جلوس نموده و مرا روی تنها صندلی، در بالای اتاق می‌نشانند. هر دو نفر به روی سه تخت موجود اتاق می‌نشینند و به من و سیاوش چشم می‌دوزند. بالا‌‌ی یکی از تخته‌ها دو تابلو کوبیده شده. سیاوش تا تابلو‌های میخکوب شده روی دیوار را می‌بیند می‌گوید:

- بچه‌ها فقط صاحب مسافرخانه اومد، من خبر میدم تابلوها رو بردارید لطفاً به دیوار میخ نکوبید. چشمم به یکی از تابلوها خیره مانده. چند سر بریده خون آلود با چهره‌‌هایی درهم کشیده چون تو پهای تمرینی فوتبال که به هر سو می‌غلتند و پشت سر‌ها غروب سرخ خورشید با ابر‌های تیره آسمان! یکی ازکردهاکه گویی نقاش تابلوهاست می‌گوید:

- خوشتون اومد چندتا دیگه هم دارم می‌خواید ببینید و خم می‌شود و زیر تخت چهارتابلوی روی هم چیده شده را بیرون می‌کشد. در یکی از تابلوها سایه چند نفر که در حال فرارند دیده می‌شود که کرکس‌هایی با منقار‌های خونین و چشمان دریده و خون گرفته بر فراز سر سایه‌ها در حال فرودند در حالیکه چنگال هایشان گشوده شده و از آنها خون می‌چکد. دوتابلوی دیگرآنهاهم دارای مناظری سیاه و خونین و یکی هم که مرگی در آنها مشاهده نمی‌شود پیرزنی را نشان می‌دهد که با چشمان گریان به افق سحرگاهی خیره مانده وگویی بعد از حوادث خونین و غبار بسیار هنوز امید دمیدن صبح دارد با لبخند بسیار کمرنگی که گوشه لبانش خودنمایی می‌کند.

در حالی که غرق زیبایی رنگ‌ها و مفاهیم تابلوها شده‌ام و در دل به این همه درد و احساس و هنر این دانشجویان می‌اندیشم، همه دارند با سیاوش در مورد کرایه‌ها و نظافت هتل صحبت می‌کنند. تابلوها رابعد تماشا روی هم می‌گذارم و به دست نقاش که جوانی لاغر اندام است می‌سپارم و می‌گویم:

- خیلی قشنگ و پر مفهومه!

جوان می‌گوید: لطف دارید و تابلوها را در زیر همان تخت می‌گذارد. در این هنگام از پنجره‌ای که رو به خیابان است صدای شدید ترمز اتومبیل و سپس فریاد آخ آخ شخصی را می‌شنویم. سیاوش سریع پنجره را می‌گشاید سرما به داخل می‌آید همه به سوی پنجره می‌دوند و به خیابان نگاه می‌کنند. ناگهان سیاوش می‌گوید: - آخ ببین همان کارگریه که کلید اتاق هفت روگرفت آخه بگو مرد خسته بودی گفتم حتما تا حالا خوابیدی تو توی خیابان چیکار می‌کنی؟

سیاوش در اتاق را گشود و من هم به دنبالش از کوچه در آمدیم و چند متر آن سوتر از کوچه، دیدیم که کارگر پتک زن و خسته و خواب آلود نقش زمین شده است. چند نفر دورادور او را گرفته‌‌اند کسی می‌گوید: لعنتی چنان به این بیچاره زد و فرار کرد که نگو! سیاوش می‌گوید: کسی شماره ماشین روبرداشته. همان مرد: - اونقدر سرعت داشت که تا بیاییم ببینیم چی شده دررفت! ولی یه ماشین پژوی سیاه بود.

سیاوش دستش را به زیر گردن مرد می‌برد و او را که با یکی از دستانش یکی از پاهایش را گرفته و ناله می‌کند بلند می‌کند و می‌گوید: بذار آمبولانس خبر کنم.

کارگر پتک زن با ناله می‌گوید: - نه نه لازم نیست فکر نمیکنم زیاد چیزیم شده باشه. سیاوش می‌گوید: آخه ما گفتیم تو الان خوابیدی اینجا توی وسط خیابان چیکار می‌کنی مرد مومن!

- از گشنگی خوابم نبرد اومدم از این سوپری یه الویه بگیرم موقع برگشتن نامرد چنان با سرعت به پام زد و رفت که نفهمیدم چی شد منو به اتاقم ببرید انشاالله تا صبح خوب میشم!

سیاوش می‌گوید: بگذار اورژانس را بگم بیاید شاید پات شکسته.

- نه فکر نمی‌کنم

- آخه الان پات گرمه نمیفهمی باید بری ادرژانس عکس بگیرند بعد به کلانتری بگیم که چی شده یارو را گیر بیارند.

- نه بابا اون که رفت گیر آوردنش محاله پای من هم نشکسته خودم می‌دونم!

با اصرار او من و سیاوش دو سمت شانه او را گرفتین و تا سر پله‌ها آوردیم. با پای سالمش لنگان از پله‌ها بالا آمد در حالی که پای مجروح آویزان بود در اتاق هفت روی تختش او را خواباندیم. پای ضرب دیده‌اش را بلند کردیم و روی تخت گذاردیم. فریاد ناله‌اش برخاست رنگ چهره‌اش کبود شد. سیاوش رفت و حوله‌ای خیس را آورد و روی بخاری کوچک اتاق گذاشت شلوار چرک او را درآورد حوله را روی زانوی بادکرده و سرخ و بنفش او گذارد و گفت: - ولی باید بری دکتر اینجوری‌نمیشه.

کارگر در حالی که از درد چهره درهم کشیده بود می‌گوید: نه نه، دکتر لازم نیست نشکسته خوب میشه آخه دکتر هم پول لازم داره عکس میخواد و از این بند و بساط‌ها اگر تا فردا خوب نشد می‌رم فقط امیدم به اینه دو سه روزه خوب بشه وگرنه از کار می‌افتم، خدا لعنتش کنه اصلا نفهمیدم از کجا پیدا شد و دستش را دور حوله گرم می‌پیچاندو از درد اشک به چشمانش می‌آید و ناگهان هق هق گریه میکند سیاوش او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: بابا حالا چرا گریه می‌کنی خوب میشه!

مرد کارگر شرمگین می‌شود و می‌گوید:

- از درد پام نیست دلم پر درده!

سیاوش شانه او را می‌فشرد و می‌گوید ما همه درد داریم بریز بیرون سبک بشی ما را از خودت بدون و با گفتن این جمله گویی سد بزرگ جلوی رویش را شکسته بود! سیل اشک و آه همراه بغض از سینه پر دردش بیرون تراوید:

- هر چه می‌کشم از دست زنمه! تو شهرستان توی کارخانه هردوتامون کار می‌کردیم هنوز یک سال نشده شروع کرد به ساز ناجور زدن که با این پول‌ها فقط می‌تونیم شکممون رو سیر کنیم، اونم به سختی! نگو لاکردار با رئیس کارخانه ریخته روی هم! آخ خدا اول دعواش کردم گفتم کار درستی نیست گفت:

- نترس من تو رو ول نمیکنم دوستت دارم ولی باید به فکر آینده خودمون و بچه مون باشیم آنقدر گفت وگفت که من بدبخت رو هم راضی کرد! دیدم چاره‌ای نداریم راست میگه قبلاً بعضی شب‌ها گشنه می‌خوابیدیم، ولی حالا وضعمون خیلی بهتر شده! ولی خدا می‌دونه من ته دل راضی نبودم! می‌خواستم از گرسنگی بمیرم و چنین روزی را نبینم الان شیش ماهه گفته تو برو تهران من اینجا اوضاعمون رو کمی بهتر کنم شاید تونستم رئیس رو راضی کنم یک خونه برامون بخره! منم اومدم آخ خدا دلم سوخت! آتیش گرفتم! حالا فکر می‌کنم خدا من رو تنبیه میکنه اون ماشین چوب خداست!

سرش را از خجالت به پایین انداخته بود و اشک مرتب از چشمان بسته و غم بارش به گونه هایش می‌ریخت و از آن جا فرو می‌غلتید. پی در پی سرش را به راست و چپ جولان می‌دادو همچنان گریه می‌کرد و می‌گفت: - حالا با این پا چطوری پتک بزنم، رئیس خدا لعنتت کنه زنم رو از دستم گرفتی نانت را نخواستم ببین به چه روزی افتادم!

دم در، من از سیاوش خداحافظی کردم. دیر وقت بود. او کنار مرد ماند تا چون کودکی او را بخواباند.. 

۱۶ . طلاق،ذات الریه وسیلی آبدار

 

                                           16

                         

                              

 

آشپز که چایش را تمام کرده بود وگاهی دود سیگارش را به هوا رها می‌کرد و دوباره آن را به جا سیگاری فلزی که سیاه شده بود می‌گذارد وآهی ازته دل می‌کشد ودر طول شنیدن قصه مادر بزرگم پی در پی سرش را به راست وچپ همچو آونگ ساعت پاندولی تکان می‌داد. عاقبت قصه که به ایجا کشید ربابه می‌گوید: - خوب نگفتی سر بچه ات چی اومد؟ ربابه چون جغد به چهره تکیده با دندانهای افتاده مادر بزرگم می‌نگریست و منتظر پاسخ بود.

-....... هیچی! پسرم همایون رو برداشتم ورفتم خونه داداشم، پیش مادرم. داداشم گفت: - چرا اومدی ؟! منم گفتم: شوهرم طلاقم داده! اونم که گویا منتظر همین فرصت بود تا دق ودلی ش رو سرم خالی کنه جواب داد: - خواهر نگفتم پول مرد بیچاره رو به من نده! نگفتم کتکش نزن! اذیتش نکن! حالا خاک توی سرت شد! بچه رو چرا دیگه آوردی؟ نامرد بچه روهم داده دست تو!‌ای تف به این عاطفه ات مرد! شاید حق داشت. حالا می‌شدم دوباره نون خور برادرم که هیچی، یکی رو هم دنبال خودم آورده بودم د قوز بالا قوز! داداشم هی سرکوفتم زد. نامرد بی همه چیز! بعد اون همه پولی که بهش داده بودم تا بتونه با پولهای کارش وکمک خرج من از خونه مستاجری در بیاد واین خونه‌ای که الان توش زندگی می‌کنه درست کنه حالا از روی انتقام وعوض اون سیلی‌ای که بهش زده بودم چندبارحسابی مفصل کتکم زد! منم بچه رو برداشتم رفتم به طرف تبریز، خونه دختر عمه‌ام. اما بچه طفل معصومم از سرمای بیرحم تبریز توی راه ذات الریه سختی گرفت. دوسال بیشتر نداشت. توی رختخواب از تب می‌سوخت. هی می‌گفت:

_مامان، من بابا، من بابا می خوام. منم می‌گفتم: بهش گفتم بیاد، الانه که از راه برسه! هر طور بود به باباش پیغوم پسغوم دادم که اگه آب تو دستشه زمین بذاره بیاد همایون سخت مریضه. آخرش باباش بعد دو روز اومد! با پالتوی ارتشی وکلاه افسریش در خونه دختر عمه‌ام رو زد. حالم رو پرسید: اشکریزون گفتم: - بچه خیلی مریضه! رفت توی اتاق ودستی به پیشونی همایون گذاشت، دید داره از تب می‌سوزه. بغلش کرد وبلندش کرد وگفت:

- می‌برمش دکتر بچه. بعد بچه‌ام رو با خودش برد. منم خواستم باهاش برم، اجازه نداد! مرتب همایون رو می‌بوسیدم. هی گریه می‌کردم. سه روز بعدخودش اومدو خبر آورد که دیر شده بود. دیر اقدام کردی ودیر بهم خبر دادی واصلا چرا بچه رو به تبریز یخزده آوردی؟! اشک می‌ریختم ومی گفتم: - چی شده؟ سرش رو پائین انداخت وآهسته زمزمه کرد:

- مرد، مرد طفلک بیچاره! فریاد زدم وموهام رو کندم دستم رو گرفت وبعد یک ساعت کمی که خسته وبی حال شدم گفت: اگه می‌تونستی بچه رو نگه داری ونذاری سرما بخوره وذات الریه بگیره وبمیره، شاید می‌اومدم ودوتاتون رو دوباره می‌بردم سر خونه وزندگیمون ولی می‌بینم از پس یک بچه هم بر نیومدی، چه برسه به من! با این حرفش داغ دلم رو تازه کرد ومن رو حسابی سوزوند. منم از مرگ بچه‌ام همایون وزندگی بر باد رفته‌ام فقط تا هفته‌ها اشک ریختم واشک!

در همین جابود که آنا حرفش را قطع می‌کند وسرش را پائین می‌اندازد وخاکسترهای سیگارش را بهانه می‌کند وبا انگشتان سبابه وشستش آنها را جمع می‌کند ودر جا سیگاری آشپز می‌اندازد! اما من قطرات اشک راکه بر گونه چروکیده‌اش می‌غلطد می‌بینم. با لبه چادرش اشک هایش را پاک می‌کند. آب بینی‌اش رابالا می‌کشد. همه ساکت بودیم. آشپز برای اینکه مادر بزرگم را از آن حالت در بیاورد می‌گوید: پس‌ای آقا نوه گل وگلاب از کدوم بچته؟! بعد این، بازم شوهر کردی؟

آنا به خود می‌آید وادامه می‌دهد: - اون زمون نون آب نبود به همین خاطر مجبور شدند من رو دوباره شوهر بدند. شوهرسومم چوپون بود. برعکس اولی ودومی فقیر، قند وشکرتوی خونه‌اش پیدا نمی‌شداما من رو خیلی دوست داشت. دوسه بار از خونه اونم فرار کردم! اما این بار گفتند دیگه بزرگ شدی، دوباره برم گردوندند. دوسالی باهاش به ضرب وزور مثلا زندگی کردم سال دوم هم یک پسر گذاشت کف دستم! راضی نبودم ولی مجبور شدم تا یک سال صبر کنم تا کمی بزرگ بشه! کمی جای خالی همایون رو برام پر می‌کرد. اما دیگه نتونستم فقر وبدبختی ونداری رو اونم بعد اون همه خانمی وناز ونعمت توی خونه شوهر قبلیم تحمل کنم، تازه این مردکه چوپون رو که صورتش هزار چاله چوله داشت اصلا دوستش نداشتم وهر روز دعوامون میشد. عاقبت کارمون به دادگاه کشید. البته کمی بزرگ شده بودم وفهمیده بودم توی دنیا چی می‌گذره. از پول پس اندازم یک رشوه‌ای به ملا دادم واون هم طلاقم رو نوشت. شوهرم به خونه مادرم اومد ومن رو به خونه‌اش ببره. طلاق نومه رو نشونش دادم وگفتم دیگه تمومه، اینم طلاق نومه. تندی کاغذ رو ازم قاپید وقورتش دادوگفت: حالا چی می‌گی. برگرد خونه! بالاخره هزارنقشه کشید. با داداشم ومادرم صحبت کرد اما منم لج کردم. کتکم زدند، تهدیدم کردند. گفتند نون اضافی نداریم به توو بچه ات بدیم امامن توی خونه مادرم موندم وزخم زبون شنیدم وازبرادرم کتک‌ها خوردم، اما نرفتم که نرفتم. این نوه خوشگلم هم از پسر همون چوپونه! دنیاست دیگه پسر افسر می‌میره وپسر چوپون زنده می‌مونه واز این پسر خدا یک نوه هدیه می‌کنه که مونسم می‌شه وجای همایون رو برام پر می‌کنه!

داستان مادر بزرگم همه مارا غمزده می‌کند. آشپز که هم اکنون عرق از سر طاس پرچین وچروکش مثل اغلب اوقات روان است ومرتب با دستمال گلدار بزرگی سروصورتش را پاک می‌کند. ربابه نیز با حالت گنگی که به زحمت شنیده می‌شود زیر لب زمزمه می‌کند: عجب داستونی! با این که آنا قسمت‌هایی از این داستان را کم وزیاد برایم پراکنده تعریف کرده بود، اما این بار آن را در حضور دو نفر دیگر کامل تر می‌شنیدم. باز مانند همیشه احساس دلسوزی واندوه بر دلم نقش بست. بعد از لحظه‌ای به ساکنان طبفه بالای این خانه ومهمانها فکر می‌کنم: "یعنی می‌شه اینها هم دردورنجی یا غم وغصه‌ای داشته باشند؟! "

آشپز دستانش را تکیه به زانوانش می‌دهد وبازحمت تن سنگین خود را بلند می‌کند.

- خوب بریم بخوابیم ببینیم سرنوشت فردا چی برامون چی داره! جایش را در اتاق بزرگ کنار آشپزخانه به روی زیلویی می‌اندازد وربابه وپسرش به اتاق انتهایی می‌روند وماهم دراتاق کنار اتاق ربابه روی تشکهایی که آنا پهن می‌کند می‌خوابیم ومن که از همه به روح وفکر مادر بزرگم نزدیکتر بودم، درون جسم وآغوش گرم اوجای می‌گیرم. او از پشت مرا بغل می‌کند ومن چند دقیقه از پنجره‌های زیر زمین به آسمان پر رمز وراز وستارگان سوسوزن چشم می‌دوزم وچشمانم کم کم سنگین تر می‌شوند ودر حالی که به خواب فرو می‌روم در فکر خودم زمزمه می‌کنم: راستی کدام ستاره آسمان، ستاره سرنوشت منه؟!

آن شب خوابهای آشفته‌ای می‌بینم:

مرا به چوب فلک بسته اند! پدرم طناب چوب بلند فلک را با پیچاندن به دور پاهایم سفت می‌کندومادرم ترکه نازکی رابر پاهایم می‌کوبد، فریاد می‌زنم. پیرمردی عینکی، با سرلرزان، بالای سرم سکه‌ای پرتاب می‌کندوبا لبخندی، آهسته می‌گوید: تبرکه. همسر پیرش کنارش ایستاده ومرتب تسبیح می‌گرداندوزیر لب زمزمه می‌کند: خدایا، مامقصر نیستیم. از تقصیراتمان بگذر! افسری سوار بر اسب مرتب دورمان می‌چرخد وفریاد می‌زند: محکم تر بزن، محکم تر. ناگهان اسبی سفید از دور می‌تازد. آنا سوارش است، سریع می‌دود ودست مادرم را می‌گیرد وبا غضب می‌گوید: نزن، بی رحم! مادرم دستش را از دست او رها می‌سازد وفلک از دستان پدرم می‌افتد. پاهایم را از طناب فلک در می‌آورم وسینه خیزان خودم را به دالانی می‌رسانم که دورتا دورش پوشیده از درخت وگیاه وپیچک است. به سختی بر می‌خیزم وراه می‌روم. پاهایم ذق ذق می‌کند! می‌بینم همایون گریه می‌کند، دستش را می‌گیرم وباهم راه می‌افتیم. گوشه دالان تاریک، ربابه نشسته ومی خندد وردیف دندانهای سیاهش نمایان است وپی در پی توی صورت خمار علی فوت می‌کند. همایون دست علی را می‌گیرد و او راازمیان دودها بیرون می‌کشد. هرسه راه می‌رویم که ناگهان از دیوارها وپیچک ها، عنکبوتها ورتیل‌ها به سویمان هجوم می‌آورند. پیرمرد عینکی به سویم می‌دود وعصایش را بلند می‌کند ومحکم به سرم می‌کوبد. بعد افسر، سوار شده براسب پیاده می‌شود وبا شمشیر به سر همایون می‌کوبد، ربابه قهقهه سر می‌دهد. من به زمین می‌افتم وخاکها را چنگ می‌زنم وبه سوی عنکبوتها ورتیل‌ها وهمه می‌پاشم. دهانم باز است وخاک درونش پر می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم، نمی‌توانم. با دو دست زمین را چنگ می‌زنم وآنها را در چنگم می‌فشرم. در این لحظه عنکبوتها به درون دهانم هجوم می‌آورند. وحشت سراپای وجودم را در بر می‌گیرد، می‌لرزم وناگاه فریاد می‌زنم: نه، نه، نه!

در همین هنگام کسی مرا تکان می‌دهد، از خواب می‌پرم وصدای آهسته نه نه ی خود را می‌شنوم. ازجا می‌جهم ومی نشینم. عرق کرده‌ام. آنا را می‌بینم که باصدای گرم خود می‌گوید: چی شده، عیبی نداره، خواب دیدی، بگیر بخواب! آروم باش. سرم را دوباره روی بالش می‌گذارم. آنا با دستش به آرامی موهایم را نوازش می‌کند وپس از لحظه‌ای به خواب عمیقی فرو می‌روم.

صبح از بوی دود از خواب برمی خیزم. بوی عجیبی که فقط دیروز هنگامی که ربابه دود داخل دهانش را به صورت قی آلود پسرش فوت می‌کرد حس کرده بودم اما این بار قویتر وغلیظ تر! آنا پاشده است ومقداری از کارهای آشپزخانه را انجام داده است یعنی ظرفهای چینی وبلورهایی را که دیشب شسته بودند، جابه جا می‌کرد. پسر ربابه که فکر کنم چهار پنج سال بیشتر نداشت باچشمان پف آلود از جلوی راهروی اتاق می‌گذرد. ربابه به دنبالش! پسرک خواب آلود ازحیاط آشپزخانه وارد حیاط بزرگ می‌شود.

ربابه دست او را می‌کشد و فریادمی زند: ذلیل مرده کجا می‌روی‌ها هنوز تمام نشده!

پسرک دستش را از دست ربابه خارج می‌سازد و به حیاط می‌دود من برمی خیزم و از کنار ربابه خود را به حیاط می‌رسانم، ربابه رو به من خندان با التماس می‌گوید سهراب جان برو اونو بگیر بیار، رم کرده. من مرددم. تازه چند قدم نرفته بودم که پسر ارباب را که کت و شلوار مرتّبی همراه کراوات پوشیده است و کنار پله‌ها ایستاده و دکمه سردست خود را می‌بندمی بینم پسر ربابه که دریافته است من به دنبال او می‌دوم انگار که بازی یش گرفته باشد سرعتش را زیاد می‌کند و هنگامی که به پشت سر خود می‌نگرد تا ببیند من کجا هستم محکم به پاهای پسر ارباب برخورد می‌کند پسر ارباب با دست راستش گوش پسر ربابه را می‌پیچاند و با دست چپ سیلی محکمی به گوش پسرک حواله می‌کند شپلق و فریاد پسر ارباب که‌ای آی گوشم شنیده می‌شود.

پسر ارباب می‌گوید: 

- خرچوسونه اینجا چیکار می‌کنی؟ دیگه این ورا نبینمت‌ها من سر جایم میخکوب می‌شوم.

ربابه می‌دود و پسر خود را به طرف خویش می‌کشد و التماس کنان می‌گوید: 

- ببخشید ارباب غلط کرد! پسر ارباب گوش را رها می‌کند و با خشم می‌گوید: 

- روزها این میمون رو تو حیاط نیار!

صدای سیلی چنان محکم و آبدار بود که من ناخداگاه گونه راستم را با کف دستم محکم چسبیدم.

تازه یک ماه بود توی قزوین به مدرسه می‌رفتم کلاس اول دبستان خانم معلم با موهای بلندش خیلی زیبا بود ناخن‌های کشیده و لاک زده بودند یک روز که پای تخته مرا صدا زد و عمل جمعی را روی تخته سیاه نوشته بود که جوابش را مقابل مساوی بنویسم چندبار راهنمایی می‌کند نمی‌توانم حل کنم سریع جلو می‌آید و چنان سیلی ناگهانی و محکمی به گونه هایم می‌نوازد که سرم گیج می‌رود به طوری که عقب پرتاب می‌شوم و به دیوار برخورد می‌کنم. بعد چند ثانیه تازه می‌فهمم چه بر سرم آمده! گونه‌ام می‌سوزد و حتماً سرخ سرخ شده. می‌نشینم و این اولین خاطره بعد بعد از خاطرات خوش ثبت نام و خرید لوازم تحریر و مراسم سرود صبحگاهی بود آن روز تا به خانه آمدم آنا جای انگشتان خانم معلم را به روی گونه‌ام می‌بینند و پشت سر هم نفرین میکند: - الهی دستت بشکنه جلاد فردا صبح زود به مدرسه می‌رود و چنان الم شنگه راه می‌اندازد که نگو و نپرس و مرتب صورتم را توی دفتر به آقای مدیر نشان می‌دهد خانم معلم آن روز به هم چپ نگاه می‌کند ولی چند روز بعد دوباره چند جمع و تفریق روی تخته سیاه می‌نویسد و اول اسمم را صدا می‌زند تمام بدنم از ترس میلرزد بلد نبودم ولی به خاطر همان سیلی دقت بیشتری کرده بودم و تمریناتم را چند شب بود می‌نوشتم خانم معلم این بار با مهربانی کنار می‌آید و می‌گوید:

- با انگشتان دست بشمار، خوب این هشت، جالا پنج تا از انگشتان تو ببند حالا چند تا مونده می‌گویم: 

- سه تا.

- خوب بنویس سه.

و من جلوی مساوی عدد ۳ را می‌نویسم چند تا دیگر تفریق و جمع با یاری او و انگشتانم حل کردم و جواب هایش را مقابل مساوی‌ها می‌نوشتم بعد رو به دانش آموزان می‌کند و بلند می‌گوید:

- آفرین! برایش دست بزنید و تشویقش کنید.

و در حالی که من سرشاراز غرور و خوشحالی هستم سر جایم می‌نشینم. آمدن مادربزرگم به مدرسه و تذکر به مدیر و خانم معلم کار خودش را کرده بود. هنوز صدای کف زدن بچه‌ها توی گوشم می‌پیچد. 

۱۵. یک خوشبختی،هزار بدبختی

                               

                                 15

 

                 

 

                           آنا همراه دو زن دیگر، دیسها وبشقابها وبقیه وسایل را در سینی‌های بزرگی از اتاقها، دوباره به حیاط خلوت منتقل می‌کنند وباکمک یکدیگر مشغول شستن وخشک کردنشان می‌شوندبعداز دوساعت دوباره انگار هیچ صدایی نبوده وسکوت برقرار می‌شود. آشپز از پلوهای مانده در دیگ وقابلمه‌های خورش برای همه امان غذا میکشد. آنا هم سینی به دست ومن دنبالش وارد زیر زمین. می‌شویم، در اتاق سمت راست، سرخی زغال روی منقل آماده است که ربابه با پسرش بعد غذا مشغول شوند. ما از بوی ذغال‌ها برمی گردیم وترجیح می‌دهیم درحیاط همراه بقیه غذایمان را بخوریم. به به، چه غذاهایی! من تا به حال همچو مزه‌های لذیذی را نچشیده ام، مزه گوشتهاوماهیها وخورشت‌های گوناگون. با بقیه غذاهایی که درخانه می‌خورم زمین تا آسمان فرق دارد واین مزه‌ها تا مدتها در دهانم باقی می‌ماند. گاهی حسرت غذاهای آن شب را می‌کشم. بعد خوردن غذاها، آنا کمد رختخوابها را از پاگرد زیرزمین به سه زن نشان می‌دهد وآنها جایشان را در اتاق ته زیرزمین می‌اندازند ومی خوابند.

آنا جای خودش ومرا در پاگرد بزرگ زیرزمین می‌اندازد، جایی که پنجره‌های نیم متری رو به حیاط اصلی دارد ومی شود موقع خواب وقتی به سقف نگاه می‌کنم از بین پنجره‌ها نزدیک سقف، ستارگان را تماشا کنم. آنا یکی از پنجره‌ها راباز می‌کند ومن می‌گویم: خوابم نمی‌آد. آنا می‌گوید: توهم مثل ربابه وآشپز شدی؟! اونا هم تا یکی دوساعت نمی‌خوابندومشغول منقل میشن!

به حیاط خلوت می‌رویم، آشپز زیلویی کف حیاط انداخته وسیگار می‌کشد، تا مارا می‌بیند می‌خندد ومی گوید: شما هم خوابتون نمی‌آد؟ از خستگی زیاد آدم اینطور میشه! من که تمام استخونهام درد می‌کنه بخوام بخوابم هم نمی‌تونم. بیایید بشنید..... براتون چای بریزم! تا خواست بلند شود برود چای بیاورد، آنا اورا به نشستن دعوت می‌کند وخودش می‌رود واز سماور بزرگ که هنوز قوری چینی ترک خورده بند زده‌اش رویش قرار دارد، درون استکانها چایی می‌ریزد وروی سینی فلزی می‌گذارد ومی آورد ومی نشیند. چند دقیقه بعد ربابه می‌آید ومی نشیند. چشمانش خمار بوداما نمی‌دانم چرا خوابش نمی‌برد! زبابه به آرامی زمزمه می‌کند: - علی رو خوابوندمش. آشپز می‌گوید:

- روز پرکاری بود، همه خسته شدید. خسته نباشید! دستتون درد نکنه خیلی کمک کردید. بعد سر صحبت به خاطرات آشپز کشیده می‌شود واو از دوران جوانی‌اش می‌گوید که در خانه‌های مردم آشپزی می‌کرده وتا الان نزدیک پانزده سال است که در اینجا مشغول به کار شده. ربابه هم از ترک شوهر نانوایش وسختی نگهداری از تنها پسرش می‌گوید. نوبت آنا می‌رسد. درد دلش گشوده می‌شود سیگاری بر لب می‌گیرد ودودش را به هوا می‌دهد وبه آن نگاه می‌کند، توگویی صحنه‌های زندگی‌اش را در آن دود می‌بیند ولب می‌گشاید وداستانی را که برخی گوشه‌ها وتکه هایش را برایم بازگو کرده برای آن جمع بازگو می‌کند:

- واله چی بگم.... آره... تازه ده سالم بود که دادنم شوهر! اون موقع دخترهای فقیر رو خیلی زود شوهر می‌دادند. اما بی انصافها دادنم به یک پیرمرد پنجاه ساله که تازه دوپسر هم داشت! رئیس سازمان ثبت احوال بود. عبا روی دوشش می‌انداخت ویه عصا که سرش کله شیرداشت دستش می‌گرفت. ثروتمند بود. حیاط بزرگ وپر درختی داشت. یه زن دیگه هم داشت در واقع من بیچاره زن دومش بودم. منم که پدرم مرده بود وپیش مادرم وداداشم زندگی می‌کردم. اونها هم از زور نداری من رو از سرشون وا کرده بودن وبه این حاج آقا در واقع فروخته بودند.

یک روزهم با پاهای برهنه تا خونه مون، پیش مادر وداداشم، خلیل، پیاده دویدم. صبح سحربود وخیابونها خلوت. نمی‌دونم چی شد. در زدم. مادرم در رو باز کرد من رو با اون وضع با لباسهای خونه دید یکه خورد وگفت: چی شده با پاهای برهنه اینجا اومدی؟ زبونم بند اومده بود. مادرم گفت: یالا بگو چی شده. باسید دعوات شده. منم بغضم ترکید وزدم زیر گریه وبا هق هق گفتم: - من از این آقاهه می‌ترسم.!... مادرم گفت: - آقا کدومه اون شوهرته! مادرم همش گریه وزاری می‌کرداما دیگه نتونست من رو به خونه شوهرم برگردونه. من هم همش می‌گفتم من از این آقاهه خوشم نمی‌آد، ازش می‌ترسم. وبعد چند بار بردن وفرار وبی طاقتی من، آخر همشون به تنگ اومدند ودست آخر طلاقم رو از سید گرفتند!

وقتی آنا به اینجای داستانش رسید آهی کشید. قند را در دهانش می‌چرخاند وچند جرعه چای می‌نوشد وپکی به سیگار می‌زند وادامه می‌دهد:

- چندسالی گذشت. یک روز توی خیابون راه می‌رفتم. دوتا افسر دنبالم افتادند. منم حدود نوزده سالم بود واون زمون خوشگل شهر بودم. توی اون شهرکوچیک همه از قشنگی وزیباییم حرفها می‌زدند. مکثی می‌کند. من به قیافه از خود راضی ومغرور مادربزرگم می‌نگرم، هنوز که پیراست بانمک وزیباست. اوادامه می‌دهد:

- آره اون زمونم افسرها مثل حالا نبودند که از کلاهشون عرق بیرون بزنه! برای خودشون کیا وبیایی داشتند. از سرهنگهای این زمون خیلی شیکتر وبالاتر بودند، چکمه می‌پوشیدن تا زانو، ارج وقربشون خیلی زیادبود. آره می‌گفتم، دوتاشون دنبالم افتادند. آخر دوتاشون بهم گفتند: می‌خوان من رو به زنی بگیرن. دهنم باز مونده بود. دوتا افسر می‌خوان من زنشون بشم. پیش خودم فکر کردم اگه یکیشون هم من رو می‌گرفت خوشبخت بودم چه برسه به دوتاشون!! همه از جمله آشپز قاه قاه می‌خندد ومی گوید: آخه دوتا شوهر که نمی‌شه! فکرش رو بکنید! واشک از چشمانش بیرون می‌زند. آنا ادامه می‌دهد:

- خوشبختی نمی‌آد وقتی هم میاد یکدفعه دوتا دوتا می‌آد درخونه آدم رو می‌کوبه! بذار تاحالا که فقط بدبختی در خونه مون رو زده یکبار هم دوتا خوشبختی باهم دربزنن! مادربزرگم ازشادی به یاد آوردن آن روز می‌خندد: - اونها من رو به خونه شون بردند! یکیشون قد کوتاهی داشت وچشمهاش درشت بود قدبلنده رو کشید یک گوشه‌ای وتوی گوشش پچ پچ کرد. بعدهاکه زنش شدم ازش پرسیدم بهش چی می‌گفتی، برام تعریف کردکه بهش گفتم: توهم این زن رو نشون کردی من هم همینطور ولی برای تو که خوش هیکل وبلندقدی زن خوشگل زیاد پیدا می‌شه که خواهانت باشه! من از مدتهاقبل این رو نشون کرده بودم، سربه زیروقشنگه ومنم عجیب گلوم پیشش گیر کرده، برای دوست وهمکارت بیا یه فداکاری کن واجازه بده توعالم مردونگی، من این رو بگیرمش!

قد بلنده هم کمی فکر کرد وگفت: - باشه چون دوستمی وخیلی خاطرت رو می‌خوام اصرار زیادی هم می‌کنی این خوشگله مال تو! تو بردارش! افسر کوتاه قدهم من رو از مادر وداداشم خواستگاری کردومن رو به زنی گرفت. بالاخره زن یک افسر شدم!

من به همراه دیگران سراپا گوش بودیم ومن تصاویر زندگی پرماجرای مادر بزرگم رادر خیالم مجسم می‌کردم. منتظر بقیه حرفش بودم. نفسی تازه می‌کند وسرش را تکانی می‌دهد ومغرورانه می‌گوید:

- برای خودم خانمی شده بودم، اون زمون زن یک افسر شدن شوخی نبود. حموم که می‌رفتم حموم رو برام قرق می‌کردند، بعد حموم، کنیزها برام توی سینی میوه می‌آوردن، بعد حوله رو می‌انداختن روی شونه هام، خشکم می‌کردند. سوار درشکه می‌شدم ودرشکه چی اسبهارو شلاق می‌زد وباسرعت به خونه می‌بردندم که نکنه من بچام! یکروز دیدم شوهرم با اون کلاه افسریش یک شنلم به پشتش آویزون کرده وحمایل‌ها ونشونها رو هم روی سینه‌اش انداخته وشق ورق ایستاده ودونفر جلوش چوب فلکی روگرفتند وسومی هم با ترکه بلند انار پاهای رعیت بیچاره‌ای رو که توی فلک بود می‌زدند. من سوار اسب بودم تا اونها رو از دور توی اون وضعیت دیدم به تاخت به پیش روندم، لباس سواری تو تنم بود، کت تنگ تا کمر با شلواری که تا وسط زانوهاش پف کرده بود وچکمه‌ها تا سر زانوهام..... وتوی همین حال بود که بادست تا بالای زانوی خود را نشان می‌دهد.... از اسب پائین اومدم وجلو دویدم، دست مرد ترکه زن رو گرفتم اون رو از توی دستش بیرون کشیدم وپرتش کردم یک گوشه ای. شوهرم جلو اومد، خواست چیزی بگه مثلا اینکه توی کار ما دخالت نکن یا رعیت رو باید کتک زد تا آدم بشه! حالا چی شد چیزی نگفت نمی‌دونم یا از اطرافیان خجالت کشید وآبروداری کرد یا من رو ملاحظه کرد، سر در نیاوردم، بالاخره جرات نکرد چیزی بگه! منم البته اینجوری بهش نگاه انداختم ودر حالی که نگاه غضب آلود وتیزی به ربابه انداخت، شانه هایش را بالا می‌کشد وادامه می‌دهد..... بیچاره شوهرم! بیشتر حقوقش رو من از دستش می‌گرفتم واگه یادش می‌رفت، یادش می‌انداختم واونم چیزی نمی‌گفت بهم می‌داد!

جرات نطق کشیدن نداشت! البته منم بی دلیل این کارهارو نمی‌کردم. کمی هوسباز وعیاش بود ولی توی مشتم اسیرش کرده بودم. برای اینکه مشروب نخوره وعیاشی نکنه وپی زنهای دیگه نره نمی‌ذاشتم زیاد پول تودستهاش بمونه چون زیاد دوستش داشتم ونمی خواستم از دستش بدم بهش سخت می‌گرفتم نکنه من رو ول کنه ودنبال یک زن دیگه راه بیفته، حتی بعضی وقتهابه خاطر بعضی کارهاش و برای ادبش بهش می‌توپیدم وحتی شده بود چند بار دست روش بلند کردم!!

داداشم اون زمون بیکار بود، توی کارخونه کارگری می‌کرد تا یک چندر غاز پول بخور ونمیر گیرش بیاد ومن هر دفعه یک مقدار پول براش می‌بردم ومی ذاشتم کف دستش ومی گفتم: - بیا بگیر خرجش کن. اون می‌گفت: این پولها مال کیه؟ می‌گفتم کاریت نباشه! دادشم هم می‌گفت: آبجی این کارهارونکن. آخه بیچاره طلاقت می‌ده. منم یک سیلی محکم خوابوندم بیخ گوشش! وگفتم: - دیگه این کلمه رو تکرار نکن! اصلا به توچه! بگیر وخرجش کن وحرف زیادی نزن! اینم نتیجه خوبی منه. وبدبخت داداشم هم می‌گفت:

- پولهارو بده ولی ببین کی بهت گفتم، یادت باشه..... آنادوباره مکث می‌کندگویا خسته شده بود. ربابه وآشپز باهم می‌گویند: - خوب بعدش چی شد! ومادربزرگم بازبانش لبهایش را تر می‌کند وادامه می‌دهد: - شیش سال باهاش زندگی کردم، همش شادی هم نبود، دوسالشم گرسنگی کشیدیم. زمونی بود که روسها توی آذربایجان ریخته بودند، شوهرم معلوم نیست چیکار کرده بود، از کی طرفداری کرده بودکه برای تنبیه جریمه‌اش کرده بودند وگفته بودند دوسال حقوق بی حقوق! صنار سه شاهی جمع کرده بودم. فرشمون رو فروختیم، اثاث خونه رو هم فروختیم وهمه پولهارو گذاشتیم روی هم گذروندیم. اما چه گذروندنی! بعضی شبها با نون خالی تا صبح سر می‌کردیم! از صدای تیر وتفنگ می‌ترسید! حتی می‌ترسید بیاد توی شهر! اگه کار داشت من دستش رو می‌گرفتم می‌گفتم خودم می‌برمت شهر! سوار اسب می‌شدم، لباس کهنه تن شوهرم می‌کردم ودنبال اسب می‌انداختمش وقتی از وسط شهر می‌گذشتیم سالداتها جلومون رو گرفتن، من دست بلند کردم. افسر روس با یک ایرانی جلو اومد. افسر روس چیزهایی بلغور کرد وایرانی رو به من کرد وگفت: شما کجادارید میرید؟ گفتم:

- با قماشته ام(اشاره به شوهرم کردم) می‌خوام برم خونه مون. بعد از چند سوال وجواب آخرش قانع شد ولبخندی زد وبا دست اشاره کرد که می‌تونیم رد بشیم. ماهم سریع راه افتادیم. ازش توی اون سالهای سخت یک پسر به دنیا آوردم اسمش رو گذاشتیم همایون.

بعد دوسال دوباره بهش حقوق دادند ووضعمون خیلی بهترشد. اما چه فایده! مادر شوهرم پیش پای شوهرم نشست و هی توی گوشش می‌خوند این زنه خیلی مغروره. سرش خیلی باد داره! توروهم مثل موم گرفته توی چنگالهاش وبه تو هیچ ارزشی نمی‌ده! البته راست می‌گفت! خیلی سرکش و قد بودم، مغرور بودم وسرم خیلی باد داشت! اما اونها نمی‌دونستن همه این کارها می‌کردم تا شوهرم بیراهه نره چون خیلی دوستش داشتم نمی‌خواستم از دستش بدم ولی راه رو اشتباهی رفته بودم به جای سرکشی وسختگیری باید آرومتر وعاقلانه تر رفتار می‌کردم ولی خوب بلد نبودم، راهنما هم نداشتم! دیوونه بازیهای من کار خودش رو کرد. مادر شوهرم می‌گفت: رفتارش توی شان خانواده ما نیست! مودب نیست. تازه اولش هم بیوه بوده نه دختر!! الست وبلست! گفت وگفت وگفت تا عاقبت به شوهرم اثر کرد! نمی‌دونم شایدم اون چند سال که ماموریت آذربایجان داشت من رو برای سرگرمی، موقت گرفته بود! توی خونه نشسته بودم که یک نفر اومد ودر زد ویک تیکه کاغذ دستم داد. گفتم این چیه! گفت: طلاق نامه شماست! شوهرتون شمارو طلاق داده! سه روز مهلت دارید از این خونه وسایلتون رو جمع کنید واز اینجا خارج بشید! انگاری آب یخ روی سرم ریخته بودند. به همین آسونی. من براش توی اون دوسال خیلی فداکاری وزحمت کشیده بودم، خیلی تر وخشکش کردم خیلی از کارهاشو انجام داده بودم وحالا منی که فکر می‌کردم امکان نداره من رو رها کنه، اون بی وفا این کار رو با من می‌کنه. قانونم که قربونش برم انگار زن حیوونه! آدم نیست، مثل سگ من رو از خونه بیرون انداختند! می‌دونم تقصیر ندونم کاریهای خودم هم بود! از بدبختی به خانمی رسیدم وخالا از خانمی به بدبختی! از اون بالا با مخ پرت شدم اسفل وسافلین! کار دنیا همینه! دنیامثل سیبه که تا از درخت بیفته هزار دور می‌چرخه ومعلوم نیست کجا وچطوری بیفته!

۱۴ .دود و دم سفره اعیانی

                                 

                            14

 

 

       وقت ناهارست ومعمولا در چنین اوقاتی به زیر زمین بزرگی که آشپزخانه دانشکده آنجاست می‌رویم. از پله‌ها که پائین می‌رویم، از کنار پله‌ها می‌شود درون آشپزخانه را دید. خسرو وموسی جلو هستند. از پشت سیاوش هم سریع پائین می‌آید وبه من می‌پیوندد. سیاوش مازندرانیست وپراز انرژی هر وقت از پله‌های آشپزخانه پائین می‌آیم وصحنه آنجا را به همراه بخار وبوهای گوناگون غذا می‌بویم گویی سنگی روی قلبم سنگینی می‌کند، نفسم می‌گیرد، حال از گرمایا دود ودم است یا چیز دیگرنمی دانم! آشپزخانه تقریبا بزرگی بود با سه دیگ بسیار حجیم که یکی از دیگها را به دیوار تکیه داده‌‌اند ویک دیگ دیگر به روی اجاق‌های بزرگ فلزی قرارداردکه شلنگ گازش به کپسول‌های گاز متصل است ویکی از دیگ‌ها با پارچه سفیدی که به روی درب دیگ کشیده اندپوشانده شده است. درون سومین دیگ، برنج با آب بود وآشپز داشت با کفگیر سوراخدار پهنی داخل دیگ را هم می‌زد. آشپز مرد کوتاه قدی است که به آرامی راه می‌رود وباهر گامش پای خود را می‌کشدوهمراه آن لپ‌های فوق العاده گوشتالود وآویزان ونرمش می‌لرزد. پائین چشمانش راگویی کسی به پائین کشیده، همیشه سرخی زیر حدقه چشمانش به خوبی دیده می‌شد وخماری وکرختی همراه عرق پیشانی وصورت ازچشمانش بیرون می‌زد، توگویی همین الان درگوشه‌ای بخواب عمیقی فرو رود! دستمال بزرگی را همواره در دست داشت که باآن پیشانی وسر بی موی وعرق کرده‌اش را مرتب پاک می‌کند. او در همان حال که برنج را بهم می‌زنداز آنا سوالاتی در موردسن وسال من می‌کند وعاقبت در حالی که کفگیر را به روی سکوی بلند کاشی کاری شده سفید کنار خود می‌گذارد، دستمالش رابرمی دارد ومی گوید: - کلاس چندمه؟ آنا بلافاصله چادرش رابه کمرش گره می‌زند ودارد کاسه‌ای رادر ظرفشویی می‌شوید، می‌گوید: - کلاس دوم دبستانه. من چشمان آبی رنگ آشپز را که برقی می‌زند می‌بینم که به من دوخته است، سری تکان می‌دهد ومی گوید: - آفرین، آفرین! حتما هم درسش خیلی خوبه وآنا هم تایید می‌کند. آنا کاسه را آب می‌کشدوروی سبد می‌گذارد ودر حالی که گره چادرش را که پشت گردنش بسته باز می‌کند، می‌گوید: - چرا همین جوری یه گوشه کز کردی، بلندشو برو حیاط کمی قدم بزن، تا شب که نمی‌خوای ور دلم بشینی. اینجا پر دود وبخاره.

آشپزخانه بوی عطر برنج تازه ودم نکشیده می‌دهد. ازجایم برمی خیزم. نظری به حیاط خلوت می‌اندازم، تاریکی آن دست کمی از آشپزخانه ندارد. ازحیاط خلوتی که آشپزخانه درآن است خارج می‌شوم و وارد حیاط وسیع شنی می‌شوم. تازه آفتاب بالاآمده واز پشت درختان سپیدار که بلندتر از بقیه‌‌اند می‌شود شعاعهای پرنور خورشید را دید. صدای پرندگان گوناگون، از گنجشک وکلاغ گرفته تاهوهوی یک پرنده غریب از هرسو به گوشم می‌رسد. به داخل صحن اصلی حیاط می‌روم. چند دقیقه از جلوی در حیاط خلوت تمام محوطه حیاط را وارسی می‌کنم، نکاهم به درختانی می‌افتد که کیپ هم ایستاده ودور تا دور حیاط مستطیل شکل را تا نزدیکیهای حیاط خلوت فرا گرفته ودر وسط آنها چون پرده‌ای با انواع گیاهان مختلف وپیچک پوشیده شده بطوری که ازحیاط به هیچ وجه نمی‌شود دیوارهای حیاط را مشاهده نمود. به سرم می‌زند ازپشت درختان حیاط که تادیوار یک متر فاصله دارند کل حیاط را دور بزنم. تصمیمم را عملی می‌سازم. اندکی جلو می‌روم و وارد دالان دراز باریک وکمی تاریک پشت درختان می‌شوم. به روی دیوار جابه جا پیچکهایی است که به هر سو کشیده شده‌‌اند وعنکبوتهای کوچک وبزرگی که بالای سرم ودرون پیچکها وبین درختان وگیاهان روبه حیاط تارهای خودرا پهن نموده‌‌اند مرا به وحشت می‌اندازند به طوری که می‌خواهم برگردم وفرار رابرقرار ترجیح دهم ولی به خود می‌گویم: ترسو چی شده! برو جلو. من باید تا انتهای دالان بروم. خود را چونان پهلوانی می‌بینم که به جنگ دیوها وعفریتها به پیش می‌تازد. حس ماجراحویی وکشف رازهای درون دالان مرا به پیش می‌راند. مگسی را می‌بینم در تار گیر افتاده وعنکبوتی به سویش می‌شتابد. مگس دست وپا می‌زندوعنکبوت تاری از تارهایش را محکم می‌کشد وآرام به سمت طعمه لذیذ خود پیش می‌رود. شاید آن مگس ناتوان من هستم که دست وپاهایم گیر تار سرنوشت اوفتاده وهر دم تارهای دام بر دست وپاهایم مجکم بسته می‌شود. عنکبوت بد ذاتی که به سویم اندک اندک می‌خزد تا در یک لحظه به یک باره نیش‌های زهرآگین خود را برتن نازکم فروبرد واز شیره جانم آرام آرام بمکد! ناگهان از عنکبوت بدم می‌آید ویکدفعه با یک تصمیم ناگهانی دستم را بی محابا به سوی تارها پرتاب وهمه آنها را پاره می‌کنم. نمی‌دانم عنکبوت کجا می‌افتد و فرار می‌کند ولی تارها را می‌بینم که همراه مگس از بند رسته، خوشجال وچابک به پرواز در می‌آیند.

به آخر دالان که هم عرض حیاط است می‌رسم ودور می‌زنم ودالان بزرگ دیگری که این بارموازی خانه است جلویم سبز می‌شود، تا نیمه دالان پیش می‌روم وازبین پیچکها به درون حیاط چشم می‌دوزم، درست روبروی خانه اعیانی. کسی مرا نمی‌بیند. آن سوی حیاط، پله‌های خانه که به سوی راهرویی که اتاقها را به یکدیگر وصل می‌کند، دیده می‌شود. ساعت بزرگ انتهای راهرو را به خوبی می‌بینم.

ناگهان از اتاق دست چپ، خانم جوانی وارد راهرو می‌شود. کیف سفیدی آویزان شانه هایش است. از پله‌ها پائین می‌آید. از قبل آنا به من گفته بود که صاحیخانه یک دختر ودوپسر دارد، چند لحظه بعد، دو مرد جوان از پله‌ها پائین می‌آیند وهرسه سوار اتومبیلی شیک می‌شوند واز دربزرگ خانه بیرون می‌روند وبعد از اینکه در بسته می‌شود نفس راحتی می‌کشم. هیچکس متوجه من که از پشت درختان می‌نگرم نشده است. ضلع سوم دالان را سریع می‌پیمایم واز نزدیکی دری که چند لحظه پیش اتومبیل از آنجا گذشت می‌گذرم. با گامهای ریز ولی تند قطر حیاط راطی می‌کنم ودر حین راه رفتن چشمانم مراقب پنجره است که مبادا کسی مرا از میان پرده‌های ضخیم ببیند وسعی می‌کنم شنهای زیر پایم که سرتاسر کف حیاط را پوشانده کمترین صدا را بدهد. عاقبت به حیاط خلوت می‌رسم ووارد آشپزخانه می‌شوم. کشف رازهای پنهان دالان واز این که چون ردی نامرئی توانسته‌ام همه را ببینم وهیچ کس مرا نبیند به وجدم می‌آورد. علاوه بر آشپز که همانند نیم ساعت قبل روی چهارپایه‌اش نشسته وآنا که زمین را طی می‌کشد، زن دیگری را می‌بینم که مشغول شستن دیگ است. علاوه برآن نظرم به کودکی جلب می‌گردد که کنار آشپز روی چهارپایه کوچکی نشسته ونان خشکی را مرتب به دندان می‌کشد وسپس می‌جود وصدای خرد شدن نانش به گوش می‌رسد. آنا چشمانش به من می‌افتدومی گوید: - کجا رفته بودی توی حیاط ندیدمت؟ می‌گویم: - به پشت درختها.

آنا قبلا گفته بود که زن دیگری هم به نام ربابه با پسر کوچکش که پنج یا شش سال دارد در این خانه کار می‌کند. به ربابه سلام دادم. ربابه لبخندمی زند ومن از دیدن دندان‌های کج ومعوج وسیاه او چندشم می‌شود. سرم را پائین می‌اندازم. ظهر، پس از آن که آشپز وآنا به سرعت یکی پس از دیگری، سینی‌های پلو وبشقاب‌های خورش را پر به طبقه بالای خانه می‌برند ونیمه خالی بر می‌گردانند، در گوشه‌ای از حیاط خلوت زیلویی پهن می‌شود وهر چهار نفرمان روی آن می‌نشینیم. آشپز چهاربشقاب را پر از پلو باخورش به روی دو سینی گذارده، جلویمان می‌چیند. آنا سفره کوچکی را باز می‌کند وسینی را رویش قرار می‌دهد، هرکدام مشغول خوردن می‌شویم. ربابه پی در پی دستانش را پر از پلو می‌کند ودر دهان پسرش می‌چپاند وپسرک با چشمان خواب آلوده، دهان کوچکش را می‌گشاید وغذا را می‌بلعد ودر حالی که دانه‌های پلو لپه به کناره‌های لب وچانه‌اش می‌چسبد با انگشتان سیاهش لپهای چاق ورنگ پریده خود را با فشار پاک می‌کند وبا حرص وولع غذارا قورت می‌دهد به طورکه با هر بلع سرش به سوی بالا وپائین درحرکت است گویی غذا از گلویش پائین نمی‌رود. از غذا خوردن او ومادرش دارد حالم بهم می‌خورد. سرم را به زیر می‌اندازم وبه آنا نگاه می‌اندازم، می‌بینم اوهم گویا از طرز غذا خوردن آنها دل خوشی ندارد وسر او هم به زیر است وبه آرامی وبا بی میلی قاشقها را به دهان می‌برد. اما آشپز درابتدا به آنا ومن نگاهی می‌کند، خنده‌ای بی صدا می‌کند وبدون اینکه ربابه وپسرش متوجه شوند سرش را به چپ وراست تکان می‌دهدوبعد بدون اینکه به هیچیک از ما نگاهی بیاندارد قاشق‌های غذا را از همان اول با اشتها در دهان خالی می‌کند! پس از خوردن غذا، آنا داخل خانه می‌شود ودیسها وبشقابهائی که در آنها غذاهای نیم خورده باقی مانده به آشپزخانه منتقل می‌کند وربابه مشغول شستن آنها می‌شود. پس از ساعتی، همه به کناری می‌خزندتا چرت بزنند. آشپز در کف آشپزخانه نزدیک در، ربابه وپسرش دریکی از سه اتاق کوچکی که در زیرزمین بود و سه پله از کف حیاط خلوت پائین تر بود می‌رود ومن وآنا در انتهای راهروی زیرزمین. من از این همه سر پا ایستادن وپیاده روی خسته‌ام وفوری خوابم می‌برد.

بعد این که بیدار می‌شوم، سروصدایی می‌شنوم، بلند می‌شوم. آنا کنارم نیست، از انتهای راهرو راه می‌افتم که به سوی حیاط خلوت بروم. بوی عجیبی که تمام فضا را پر کرده وبرایم ناآشناست به مشامم می‌رسد، چشمم ناخواسته به اتاقی می‌افتد که ربابه وپسرش در آنند. ربابه در یک سوی منقلی چمباتمه زده وپسرش در سوی دیگر وبا حرص و ولع به چپقی که سرش کوزه لاجوردی شکلی است پک می‌زند وهم زمان با پکهای عمیقش چشمانش را می‌بندد ودر چنان خلسه ونعشه‌ای فرو می‌رود که حتی متوجه نگاههای کنجکاو وکاشفانه من نمی‌گردد. اوسپس دود را به داخل گلویش فرو می‌برد وباقیمانده آن را با جلو آوردن سر به صورت خواب آلود با چشمان قی کرده پسرش با شدت تمام فوت می‌کند پسرک دود را چون سگی که گوشتی بوی گوشتی تازه به مشامش رسیده باشد می‌بوید وبا انجام این کار چشمانش ا می‌بندد. بعدها دریافتم که این بوی تریاک است. دلم به حال پسرک می‌سوزد که این چنین معصومانه، چونان سگی رام به جای گوشت وغذای وهوای تازه، از دود افیونی لذت می‌برد! ربابه دوباره پکی می‌زند وهمان عمل را چند مرتبه تکرار می‌کند گویی از به هدر دادن آن دود آبی رنگ گرانبها وسپردنش به هوا بیمناک است. برای اینکه متوجهم نشوند از کنار در رد می‌شوم واز حیاط خلوت به سوی حیاط اصلی می‌روم تا دریابم صداهایی که می‌شنوم از کجاست. اتومبیلی به داخل حیاط وارد می‌شود واز صداها وخنده‌ها در می‌یابم دوبرادر همرا خواهرشان بازگشته‌‌اند. گویا به خرید رفته اندچون کیسه‌های نایلونی وپاکتهای پراز میوه وجعبه‌هایی را از اتومبیل خارج می‌سازندوآنا می‌دود تا به آنها کمک کند. بعد از چند لحظه همه اشان به داخل خانه می‌روند. گویا امشب مهمانی بزرگی برپا خواهد شد.

بعداز چند ساعت، اتومبیلهای رنگارنگ وشیک ومدل بالایی از در بزرگ وارد حیاط شنی می‌شوند وصدای جا به جا شدن شنها هر دم شنیده می‌شود. آنا همراه دوزن ویک مردخدمتکار تازه وارد در جنب وجوشی فراوان، هر لحظه میان آشپزخانه وحیاط خلوت وحیاط اصلی در حرکت وآمد ورفتند. صدای برخورد قاشق وچنگال‌ها با بشفابهای چینی، دیگها وکفگیرها که به سر دیگ وظرفها می‌خورد لحظه‌ای قطع نمی‌شود. صدای صحبت وخنده‌های کوتاه وقهقهه‌های زنان ومردان از داخل اتاقهایی که از پشت پرده‌های توری ضخیمش نورکمرنگی به بیرون می‌تابد هر دم به گوش می‌رسد. آشپز دیگی بزرگ را که بر اثر آتش اجاق سیاه شده را به کمک ربابه وآنا به پائین، روی موزائیک‌های کف آشپزخانه می‌گذارند. سرپوش آن را که دستمال سفیدی رویش قرار دارد بر می‌دارندوبخار زیاد آن همراه بوی عطر پلوی اعلای دم کشیده زعفرانی به مشام می‌رسد. بشقاب روی میز بزرگ آشپزخانه وکف آن چیده می‌شوند وهمراه آن سینی‌های چهار گوش وگرد. عرق از پیشانی وسر وصورت ولپهای گوشتالود وقرمز آشپز روان است و او مرتب با دستمال سفیدی آنها را پاک می‌کند. آشپزخانه مثل حمام بخار است. آشپزازروی کفگیر با دست چند دانه برنج بر دهان می‌برد وسری به علامت رضا از پخت تکان می‌دهد وبعد قابلمه‌های کوچک وتاوه‌های خورش دیگر. بوی ادویه وخورشت‌های مختلف از مرغ وماهی وقورمه وقیمه وکرفس ونمی دانم چه! همه جا پیچیده. آشپز پلوها را در دیسها وبشقاب‌های چینی گلدار بزرگی می‌ریزد وهمه آنها در سینی‌ها ودیسهای بزرگتری به حیاط سپس با طی کردن هشت پله به راهرو وبعد اتاقهای بالاحمل می‌شوند. بعد از چند ساعت فعالیت شدید وآمد ورفت سریع آشپز وخدمتکارها وآنای بیچاره وخستگی ناپذیرمن، مهمان‌ها یک به یک همگی به حیاط می‌آیند وصداهای خنده وخداحافظی مردان شیک وکروات زده وزنان بزک کرده براق وگاه عرق کرده از خوردن ونوشیدن مشروبات با لباس‌های براق وتوری وجابه جایی وجلو وعقب راندن اتومبیل‌ها روی شنها، بتدریج همه جا در سکوت عمیقی فرو می‌رود، توگویی همین چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی در آنجا نیفتاده است. فقط صدای سوسوی ستارگان وجیرجیرک‌های پشت درختان شنیده می‌شوند.  

۱۳ . آه ای پرچم برافراشته

                                   13

 

                  

 

در زمین بازی، علیرغم بارش نم نم باران، همه با هیجان به بازی ادامه می‌دهند، ناگهان آسمان برقی زد وهمه جا روشن گردیدوچند ثانیه بعد صدایی مهیب باعث می‌شود برای چند لحظه هم شده همه سرجایشان میخکوب شوند، شاید برای همان چند ثانیه تصور کرده‌‌اند که هواپیمای جنگی عراق دیوار صوتی را شکسته، تازه چند هفته می‌شد که از این صداها شنیده نمی‌شد. ماه پیش هواپیمادرست بعد آژیر خطر، بمبها یشان را در حاشیه شهر بروی چند خانه مسکونی خالی کرده بودند، امان از دست این جنگ خانمان سوز!

چلق چلق ریسمان پرچم به روی میله بلندش همچنان به گوشم می‌رسید، آره، درسته همین صدا بود!

 پاکت نامه دستم بود، باد سردی می‌وزید، سربازی ریسمان پرچم را به در دستانش می‌فشرد بعد آن را به پائین می‌کشاند وپرچم پارچه‌ای کهنه ورنگ ورو رفته به بالا کشانده می‌شود. سربازان، منظم در چند ردیف ایستاده اند، پارچه پرچم به آرامی بال می‌رود، باد آن را مثل شلاق به اهتزاز در می‌آورد وصدای شلاق وار پارچه در حیاط پادگان حوزه نظام وظیفه! ارتشی‌ها با درجات گوناگون از در وارد می‌شوند، از در شیشه‌ای که رد می‌شوم، سربازی دست به تمام بدنم می‌کشد: بازرسی. از اطلاعات می‌پرسم: - سرهنگ جوادی. می‌گویند باید منتظر شوم، نیم ساعت دیگر.

باید نامه‌ای را به دستش برسانم. نامه‌ای بسیار مهم که به دستم داده‌‌اند تا به سرهنگ برسانم. روی نیمکتی می‌نشینم، یک ربع بعد با پرس وجو در می‌یابم که سرهنگ در اتاقش است. در می‌زنم، باصدای بفرمائید داخل می‌شوم. روی اتیکت لباس کار خاکی رنگ سرهنگ با آن سه قبه روی شانه‌اش نوشته سرهنگ فریدون جوادی. سلام می‌دهم، روبه من می‌کند ومی گوید: - بفرمائید.

می گویم: خانم جواهری به شما سلام رسوندند واین نامه رو به من دادند تا به شما تحویا بدم. نامه را از دستم می‌گیرد وبا میله تیزی، از حاشیه پاکت وارد وآن را پاره می‌کند وبلافاصله شروع به خواندن می‌کند. بعد سرش را بلند می‌کند وبه من چشم می‌دوزد ولبخند می‌زند ومحکم کی گوید: خوب جوون، خودت چیکار می‌کنی، حالت که خوبه؟ می‌گویم: بله مرسی. سرهنگ زیاد بیراهه نمی‌رود:

- چشم چشم، فرمایش خانم جواهری اطاعت می‌شه. لبخندی می‌زند وادامه می‌دهد:

خانم جواهریه دیگه کاریش نمی‌شه کرد، سلام گرم منو بهشون برسونید، شما هم فردا، نه پس فردا ساعت یازده بیا همین اتاق تا نامه ات رو بنویسم، ببری معاینه پزشکی!

تشکر می‌کنم واجازه خروج می‌خواهم. اضطراب دارم، یعنی در این موقعیت جنگی این کاریست شدنی؟! پس فردا ساعت یازده به اتاق سرهنگ می‌روم ونامه معاینه را می‌گیرم. سرهنگ می‌گوید با خانم جواهری صحبت کردم. این تنها کاریه که توی این وضعیت می‌تونم براتون انجام بدم. برید من سفارش‌های لازم رو کردم. نامه را به اتاق دیگر می‌برم. دستوری می‌نویسند وبرای هفته بعد به من جهت معاینه وقت می‌دهند. من از شانزده سالگی عینک به چشم داشتم وهر روز هم دیدم کم و کمتر می‌شد ومجبور بودم هر سال به چشم پزشک بروم بنابر این بعد تقریبا یک سال به چشم پزشکی می‌روم وشماره جدیدچشمانم را می‌گیرم، شیشه‌های طبی جدیدی که نشانگر ضعف بیشتر چشمانم است به عینکم نصب می‌کنند.

هفته بعد، در اتاق معاینه اداره نظام وظیفه نوبتم فرا می‌رسد. دکتر چشم پزشک، چشمانم را باچراغ قوه کوچک ذره بینی معاینه می‌کند. دکتر روی مقوای مقابل خطوط ِئی انگلیسی را نشانم می‌دهد، من خطهای وسطی را به زحمت می‌دیدم. دکتر مطالبی را می‌نویسد وهفته بعد ورقه معافیت پزشکی‌ام از خدمت سربازی به دستم می‌رسد و یک ماه بعد کارتش را از دستان پستچی دریافت می‌کنم! وتا ساعتها می‌خندم و بالا وپائین می‌پرم وبرای اولین بارلذت حس آزادی را می‌چشم. واقعا چه روز خوبی!

این خبر را به پدرم، در طبقه زیرین می‌دهم. می‌خندد ومی گویدکه این همه را مدیون دو خانم پرستار ارتشی ستوان وسروان هستیم که مستاجران طبقه دوممان هستند. پدرم مبلغی بهم می‌دهد ومی گوید:

- برو یک جعبه بزرگ شیرینی بگیر تا عصر بعد آمدن هردو شون برای تشکر نزدشان بریم.

آخ خدا به کی بگی در زمان جنگ بتوانی معافیت پزشکی بگیری! چند ماه بعد، تمام این شل بازی‌ها ومسامحه‌ها و قوانین قبل جنگ برداشته می‌شود وقوانینی وضع می‌گردد که حتی تا نزدیکی کوری هم نمی‌توان معافیت گرفت ولی من که خوب سر بزنگاه در رفتم!

اول کمی عذاب وجدان گرفتم ولی بعد به خود می‌گویم: من هدف دارم و هدفم خواندن شدید برای کنکور پزشکی ست تا بتوانم به آرزوی تحصیل در رشته پزشکی برسم. کتاب‌ها را مقابلم می‌گشایم، سریع کتابهای کمک آموزشی می‌گیرم، کلاس کنکور ثبت نام می‌کنم وبا جدیت وانگیزه فراوان شروع می‌کنم به خواندن مطالب علوم تجربی وتست زدن. حالا آزاد ورها، بدون ناراحتی از گیر پیج سربازی وجنگ. با خود فکر می‌کنم جنگ من جنگ با سرنوشتی ست که می‌خواهد خود را به من تحمیل کند ومن باید خود را از یقه گیری سفت وسخت این سرنوشت شوم آزاد سازم. خودم یقه سرنوشت دلخواهم را بگیرم وخواسته‌ها وآرزوهایم را برایش دیکته کنم، تمام تلاشم را کنم از این گرداب درآیم همان گونه که این بار با اقبال فراوان ویاری خداوند وترفند از درون این حفره تاریک بدر آمدم ولی گاهی سرنوشت بازی دیگری را برای آدمی رقم می‌زند، تو از گوشه‌ای فرار می‌کنی، جای دیگر خرخره تو را می‌چسبد.

چند ماه چون دیوانگان وشوریدگان وشیفتگان فقط به هدف چشم دوخته وبسویش می‌شتافتم، فکر وذهنم فقط مفاهیم درسی آن روزگار بود: داروین ومسئله تکامل ومندل ونخودهایش وفیزیک وشیمی وفرمولهایش وگزینه‌های تست‌ها و پرسش‌ها که چطور می‌شود با حداقل زمان وسریع ترین محاسبات گزینه درست را برگزید، همانطور که من از گزینه جنگ وصلح، آرامش وپیشرفت فردی خود را برگزیده بودم وخدای فراز نشسته را هردم شکر می‌نمودم ولی تو گویی شیطان برگ نهایی یا چه می‌دانم برگ دیگرش را رو می‌نماید، زبانه شعله‌های جنگ وسیع تر گردید. دشمن چشم دیدن آرامش وپیشرفت جوانان را نداشت وشعله‌های حماقتش را حتی به درون پناهگاه خلوت گزید گان نیز کشانید. همه راههای فرار از هر جنگی را بست حتی درهای دانشگاهها را و اعلام شد تا پایان جنگ که هیچ امیدی با وجود فریادهای جنگ طلبانه در فضای آتش وخون به پایانش نبود، درها همچنان بسته می‌مانند. سکوت عمیقی بر محیط دانش وچالش مستولی گشت، کتابها را جمع کردم، کلاسهای کنکور بسته شد. فوران آتشفشان شور وشوق پیشترفتم راخاکسترهای به هوا برخاسته از شعله‌های جنگ کور وخاموش نمود و دشمن، ابلیس وار، بار دیگر اراده‌اش را درگوشه نشینی وافسردگی بر من تحمیل کرد!

پدرم خانه حیاط دار انتهای کوچه بن بست که تمام خاطرات کودکیم را آنجا گذرانیده بودم فروخت تا زمینی را که چند خیابان بالاتر خریده بود بتواند بسازد ودر عرض یک سال هم آن زمین را به یک خانه دو طبقه تبدیل کرد که طبقه بالا را به این دو فرشته نجاتم از سربازی کرایه داد وخود وزن بابای بدجنسم نیز همراه امیر، پسرهفت ساله‌اش و دخترسه ساله‌اش در طبقه همکف سکنی گزیدند ومن وآنا، در اتاق روبه خیابان طبقه دوم روبروی در ورودی طبقه دوم اجاره نشین ها.

هرسال مستاجرها عوض می‌شدندواین دو پرستارارتشی دومین مستاجرمان بودند. پدرم در پشت بام خانه آلونکی به نام دستشویی سرهم کرد که برای رفع حاجت من وآنا مجبور بودیم ده پله را تا پشت بام بالا رویم تا دراواسط بام به آلونک دستشویی برسیم. حمام را هم در طبقه اول در حمام خودشان بودیم. خانواده دوطایفه ای، دو تیره ای! گاه مستاجران از رفت وآمد مااز آن اتاق روبرویشان ودربست نبودن کامل طبقه دوم به پدرم شکایت می‌کردند واوآنها را با زبان بازی وخنده وادار به پذیرش می‌نمود ولی همیشه مارا به عنوان مزاحمان کسب درآمدش ومزاحم مستاجران به حساب می‌آورد وهمواره، درهر فرصتی به ما می‌گفت:

- اگر آنا می‌گذاشت سهراب به جمع ما بیاید، خودشم می‌آوردم پائین وهمگی سر یک سفره می‌نشستیم، یعنی تکرار همان دعوا وحرفهای همیشگی، ولی آنا می‌گفت: - عمرا من بازن تو سرسفره بنشینم! ومن هم طبق معمول اخم می‌کردم وپدرم سری تکان می‌داد ومثل همیشه کمی کوتاه می‌آمد.

در ابتدا هدفم وشوقم پیشرفت وتحصیل در رشته دلخواهم بود که مرا وادار به گرفتن معافیت پزشکی نمود گرچه از جنگ هم هراس داشتم ومی دانستم انسان شجاعی نیستم. بی مادری، طرد شدید خانواده مادرم وشاید خود مادرم وتوطئه وشر بازی‌های نامادریم ودسیسه هایش جهت برهم زدن هر چه بیشتر میانه من وپدرم وساده لوحی وحماقت پدرم از باور دروغ گویی‌ها از یک سو واز سوی دیگر خشمش از دو پارچگی خانواده که همه این مصائب به علاوه مسبب جدایی خودش ازمادرم را از چشم مادر خویش می‌دانست، به اضافه آتشین بودن وتندمزاجی ذاتی پدرم، اوضاعی وجوی نفرت انگیز آفریده بود که مرا نیز دچار همان نفرت وخشم درونی دچار می‌ساخت.

تنها دل خوشی من در آن زمان مشغول شدن به مطالعه آزاد وغرق شدن در خیالات ماجراهای رمانها وحلاجی آنها بود وبعداز آن شور رسیدن به آینده‌ای شادتر وبهتر ودستیابی به آن با تلاش با تحصیل در دانشگاه بود که با وقوع جنگ وبسته شدن دانشگاه‌ها وتیره شدن دورنمای آرزوهایم آن هم فعلا دور از دسترس گردید. همه اینها باعث شد کینه‌ای عمیق همراه خشمی طوفانی از درون جامعه یعنی خانواده واز بیرون آن یعنی اجتماع تمام وجودم را فرابگیرد.

دیوارهای اتاقم درنظرم مرتب به من نزدیک ونزدیکتر می‌شدند، حوصله‌ام زودسر می‌رفت، منی که لااقل هفته‌ای یکبار یک رمان را علاوه بر درسهایم می‌خواندم ومدرک دیپلم خود را با بالاترین معدل به پایان رسانیده بودم بطوری که در منطقه آموزش وپرورشی خود رتبه اول را کسب کرده بودم، حالا هیچ علاقه ومیلی به مطالعه کتابهای درسی وحتی غیر درسی نداشتم. کلاس اول ابتدایی، در قزوین مراسم پرچم داشتیم، همه سیخ می‌ایستادیم، سرود ملی را کلاس‌های بالاتر می‌خواندند، حتی یک روز با لباس پیش آهنگی مراسم را اجرا کردیم، هربار کسی ریسمان پرچم را پائین می‌کشد، پارچه پرچم برافراشته می‌شد وبادآن رابه اهتزاز در می‌آورد، گاه چنان باد شدید می‌وزید که صدای به هم خوردن پرچم می‌آمد و.... سکوت. لحظاتی صدا قطع می‌شد ودوباره... سکوت!

صدای شلاق وارپرچم درآن سکوت مثل صدای سیلی خانم معلم، شکستن شیشه همسایه، سیلی پدر به گونه ام، سیلی نامادریم به آناو..... پرچم به نوک میله می‌رسد: عصای برافراشته پدربزرگ که کاغذی مستطیلی به نوکش چسبیده بود:

آه‌ای پرچم برافراشته، مام وطن! مادر من! مادر فراموش کننده فرزند، خیانتکاربزرگ، رونده وتنهاگذارنده و زخم زننده، از تودیگربه که پناه برم؟! پارچه‌اش مثل چادر مادرم برافراشته شده درهوا، مثل آرزوهایم که همراه به اهتزاز درآمدن پرچم وچادر مام وطن در هوا، موج وار، دود می‌شوند ومن درفضای تاریک چون ذره‌ای خاکسترمانند سرنوشت شیطانی، به هر سوی در جولان وروان وسرگردانم وحالا بعد پنج سال از زمانی که از دروس رشته‌ام جز خاطره‌ای کمرنگ در ذهنم باقی نمانده، دانشگاهها گشوده می‌شوند، اما چه سود! جنگ تیر هدف مرا کیلومترها دورتر به هدف دیگر می‌نشاند. به سراغ کتابهای رشته علوم انسانی می‌روم ودر کنکور این رشته شرکت می‌کنم ودر رشته ادبیات زبان فرانسه قبول می‌شوم!

و اکنون اینجا، در زمین بازی نشسته‌ام.... آه چه تفاوت می‌کند کجا باشم اینجا یا جای دیگر، تنها دور از زادگاه یا در کنارش؟! زادگاهی که به وسعت زندانی درآمده ومن از لابه لای میله‌های قفسم به چهره‌های خشم آلود وپر از نفرت مردم ویا به انسانهای مغموم در قفس‌های دیگر یا مطرودان ورانده شدگان می‌نگرم واز وحشت این جهنم به درون خود، به دنیای تنهای درونم همچوبلبلی دور از گل با نغمه‌ای ناساز با بیرون پناه می‌برم. درونم برج والایی ساخته‌ام تا دراعماق تاریکش غرق نگردم، من باید از کلمات وغنای افکار انسان بارویی بسازم تا از سرمای بیرون ودرون در امان باشم. آه سهراب این است از برون به درون راه یافتن! بیچاره! از فیزیک وشیمی به شعر راه یافته ای! دیگر بس است این غم! رگبار باران به شدت به صورتم می‌خورد، مانند همه بازیکنان زمین که می‌دوندمن نیز می‌دوم. کتابها وکاپیشن‌ها را روی سرمان می‌کشیم، از پله‌های دانشکده بالا می‌رویم وازدر شیشه‌ای به داخل سالن سرازیر می‌گردیم.

۱۲. تندیس ابلیس

                              12

 

                 چند روز درسکوت عجیبی می‌گذرد. نمی‌دانم چرا نه حال ونه حوصله بازی داشتم ونه شیطنت‌های همیشگی‌ام را. گفتی زمین به یکباره زیر پایم خالی شده است ودره‌ای عمیق پدیدار گشته ومن هر دو دستم را بر سنگی محکم قفل کرده‌ام ونمی توانم هیچ کار دیگری انجام دهم چون با تکانی کوچک، در اعماق دره بی پناهی سقوط می‌کنم! به راستی می‌خواستم به چه تکیه کنم وخود را سرپا نگه بدارم!

به یک باره، ناگهان گویی تمام آن دنیای زیبا ودوست داشتنی پر از اعتماد کودکانه و بی نقصم فرو ریخت ونابود گردید و من به گوشه‌ای خزیدم، چونان کودکی که در شب ترسناک جنگلی از صداهای شوم گرگها وخفاشها در کنجی فرورفته درخود و برخود می‌لرزد. آنا درخود فرو رفتگی‌ام رادرمی یابد ومی گوید:

- می‌خوای مادرت رو ببینی؟!

- آره، مگه می‌شه؟!

- چرا نشه، راستی می‌دونی خونه مادرت کجاست؟

سرم را چپ وراست می‌چرخانم.

- همین در روبرو!

- همین در آبی؟

- آره، ازهمونجا بود که مادر مامانت، سینی‌های پلوخورشت وآبگوشت رو به دست مامانت می‌رسوند!

- پس چرا من مامانم رو آنجا یا توی کوچه تا حالا ندیدم؟!

- نمی‌دونم، شاید خودش رو توی خونه حبس کرده یا حودش رو از چشم ما پنهون می‌کنه!

با خود فکر کردم و آنا هم تائید کرد و فهمیدم آن مردی که گاه صدای عصایش در کوچه طنین می‌اندازد ونگاه تند وتیزش چهره وپشت گردنم را می‌خراشید باید پدربزرگم و زن پیر وتقریبا چاقی که با چادر سفید گاهی می‌دیدمش که به من نگاههای مشکوکی می‌اندازد حتما مادر بزرگم بوده. پس چرا تا کنون مادرم را ندیده ام؟: یک زن جوان.

آنا چند روز از من مهلت می‌خواهد ملاقات با مادر بزرگم را ترتیب دهد وچند ساعت بعد می‌بینم کنار در چوبی آبی خانه اشان ایستاده و با آن زن که حتما مادر بزرگم است صحبت می‌کند و فردا باز همان صحنه. فکر می‌کنم سه یا چهار بار اینکار انجام شد. عاقبت آنا با خوشحالی جلویم می‌دود:

- سهراب، بعد چند دفعه صحبت با حاج خانم آخرش قبول کرد. می‌گفت پدر پرستو باید قبول کنه.

می گویم: - خوب قبول کرد؟

- بعد اصرار زیاد من.

خوشحال می‌شوم. پس می‌توانستم مادر واقعی خودم را ببینم! الان که به آن زمان می‌اندیشم متوجه می‌شوم که تا چند روز پیش که فکر می‌کردم با وجود خاطرات قزوین واین نامادری، باز با وجود آنا خود را تقریبا خوشبخت حس می‌کردم، حال می‌بینم چه حفره بزرگی در زندگیم پیدا شده بود، چیزی مثل زلزله آرامی که یکدفعه همه چیز را در بهت وسکوت با خاک همتراز می‌سازد.

دیروزتصورم بر این بود مادر داشتم ولی حالا درعرض چند روز مادر ندارم! آنا می‌گوید:

- مادر مامانت میگه چند روز صبر کنید، هروقت موقعش رسید خبرتون می‌کنم. تا اینکه روز موعود فرا رسید! آنا می‌گوید: - فردا ساعت ده صبح.

 صبح فردا، سر ودستم را خوب با صابون می‌شوید، موهایم را مرتب می‌کند، لباس تمیزی بهم می‌پوشاند، یک ساعت دیگر. هر دقیقه بی تابانه می‌پرسم: - ساعت ده نشده!

- نه عزیزم صبر کن.

–آخه تا کی؟

خودم را آماده می‌کنم. به محض دیدنش بهش چی بگم؟ حتما مرا درآغوش می‌فشرد ومحکم می‌بوسد واز حال و روزم خبر می‌گیرد. راستی چه شکلی ست؟ خوشگله؟ آره حتما خوشگل ومهربونه. ساعت ده می‌شود. ده دقیقه دیگر. احساس می‌کنم مثل صحبتهای سر سفره چند روز پیش، از چند دقیقه قبل دست وپاهایم شروع به لرزیدن کرده. کف دستهایم عرق کرده. می‌گویم: - ساعت ده شد؟

- آره بریم. چادرش را به سر می‌کشد ودر کوچه را باز می‌کند. دیگر پیاده روی نمی‌خواست! سوار اتوبوس یا تاکسی نمی‌شویم. فقط دوقدم، فقط دوقدم. دو متر تا آن در چوبی راز آمیز باقی مانده!

این چهار پنج سال، کنار این خانه بودم. تا این حد نزدیک وراستی چقدر دور ودست نیافتنی!

تق تق تق! دق الباب آنا. بار دیگر! سکوت.

عاقبت در باز می‌شودو پیرزنی نورانی با موی نیمه سپید ظاهر می‌گردد. به من نگاهی می‌اندازد وبه زور می‌خندد! بارها او مرا و من اورا دیده‌ام. عجب، دستی به سر ورویم نکشید!

- حاج خانم کمی صبر کنید توی حیاط رو ببینم!

الان است که بعد سالها مادرم در حیاط پیدا می‌شود! صدای سرفه‌ای شنیده می‌شود، بعد صدای تلق تلق تلق عصا. آنا با دستپاچگی می‌گوید: - حاج خانم شما گفتید حاج آقا که بیرون خونه رفت بعدش صدامون می‌کنید! حاج آقا که خونه ست هنوز!

- اصرار کردیم زودتر بره بیرون، شک کرد پرسید چه خبره، ما هم موضوع رو بهش گفتیم، وقتی هم فهمید امروزپرستو قراره پسرش رو ببینه گفت نمی‌شه من هم باید خونه باشم!

- مگه از شون اجازه نگرفتین قبل اومدن ما؟

- نه بابا،، همون روز اول اومدن شما، بهش گفتم می‌گه اصلا وابدا! حال هم که فهمیده قرار امروزه، اصلا بیرون نمی‌ره!

پدر بزرگ وارد حیاط می‌شود. کفشهایش را با دستانی لرزان از پادری برمی دارد ویک قدم جلوتر به حیاط می‌آورد وآنهارا به روی کف حیاط، روی موزائیکها پرتاب می‌کند، دست راستش، در حالیکه می‌لرزد وعصا را تکیه گاه خود قرار داده، خم می‌شود تا کفشها را به پا کند. عینک مشکی ذره بینی کلفتی روی چشمانش قرار دارد مثل اینکه عینک برایش تنگ است وآن را به زور چپانده‌‌اند روی صورتش! کفشهایش را با دستان لرزان به زحمت می‌پوشد، سر عصارا فشار می‌دهد وکمر راست می‌کند. فکر نمی‌کردم تا این حد پیر باشد.

در کوچه که راه می‌رفت جوانتر به نظرم می‌آمد!

با چشمان بسیار درشتش که از پشت عینک ذره بینی دیده می‌شود به در حیاط بعد به ماچشم می‌دوزد اما گویا تشخیص نمی‌دهد که ماهستیم. حاج خانم که می‌دانستم مادر بزرگ دیگرم است به پیش می‌رود وشمرده ولی کمی با صدای بلند می‌گوید:

- حاجی دیروز گفتم پسر پرستو می‌خواد خونمون بیاد تا مادرشو ببینه، این سهرابه اینم مادر بزرگش، حاج خانم، مادر عسگر آقا! جوری ما را معرفی می‌کرد گویی پیرمرد تاکنون نه مارا دیده نه می‌شناسد! چهره پیرمرد به ناگهان درهم گردیدتوگفتی همه حرفها وقول وقرارهایی که از پیش با همسرش هماهنگ کرده بودند به کل از ذهنش زدوده شده بود وگویی تازه متوجه دیدار و قرار شده بود. لحظه‌ای گیج به همسرش ودوباره به ما می‌نگرد. چهره‌اش برای ثانیه‌ای بسیار درهم کشیده می‌شود وبه ناگاه عصایش را روی به آسمان بلند می‌کند وفریاد بر می‌آورد: - نمی‌خوام ببینمشون، برند گم شند!

درحالیکه عصایش رارو به بالا وبه جلووعقب تکان می‌داد آن چنان که گویی انگشت سبابه درازش را به نشانه تهدید به سویمان به عقب وبه پیش می‌برد، چند گام بلند به سمتمان بر می‌دارد تا عصایش را بر سرمان فرود آورد.

آنا دست مراسریع می‌کشد وبه سوی خانه خودمان می‌دویم، همسرش به پیش می‌اید وحاج آقارا با دو دست گشوده نگه می‌دارد بعد به جلوی در می‌آید و رو به ما می‌گوید:

- بهش گفته بودم تا بدونه، گفتم قبول کرده مثلا، ولی نمی‌دونم چطور شد تا شمارو دید اینجوری شد! نشد دیگه. لطفا سهراب رو دیگه اینجا نیارید، خداحافظ!

و در را محکم به رویمان بست درحالیکه صدای غرولند پیرمرد چون سگی خشمگین هنوزبه گوش می‌رسید: - برید گم شید! دخترم رو بدبخت کردند، حالا پسرش رو برامون آورده! آنا مرا به خانه می‌بردو در را می‌بندد. دو سوی چادرش را که چون کبوتر تیر خورده باز کرده وبه دیوار تکیه می‌دهد ونفس نفس می‌زند وبه پائین خود را می‌سراند، می‌نشیند گویی از میدان جنگ گریخته. نگرانش می‌شوم، به کنارش می‌آیم. من هم می‌نشینم وآهی می‌کشم. تصویر پیرمرد خشمگین با عصای رو به آسمانش که سرم فریاد می‌کشید چون تندیسی ابلیس وار برای همیشه در ذهنم منجمد باقی مانده است.

آنا با اضطراب آهسته نجوا می‌کند: - نقشه هر دوشونه، می‌خواستند دیگه هوس دیدن مادرت رو نکنی!

به سادگی وآرام می‌گویم: - آخه چرا مگه ما چیکار کرد.....؟ نتواستم حرفم را تمام کنم اشک نا خواسته از کاسه چشمانم روان گردید.

دوباره آنا چون همیشه چادرش را بروی سرم میکشد ومرا به سینه‌اش می‌چسباند ومن مکان امنی می‌یابم که هق هق گریه سر دهم. زمین بار دیگر زیر پاهایم خالی شد، دره هم فرو می‌ریزد ومن خود را در حال سقوط در اعماق تاریکی می‌بینم!