۱۷. تاریک سیاره مسافرخانه
17
از پلههای آشپزخانه بالا میآییم. زنگ دانشکده ما را به کلاسها دعوت میکند ودو کلاس را هم میگذرانیم. ساعت حدود شش بعد از ظهر از آخرین کلاس خارج میشویم. من و موسی و خسرو بعد از خروج از دانشکده از جاده عریض تا سر خیابانی که باید در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانیم پیاده میرویم که سیاوش یکی از همکلاسیهای دیگرمان که پر از انرژی است و همواره دور چشمانش قرمز است و مازندرانی است با ما همراه میگردد. خسرو به آن سوی خیابان روبروی ایستگاهی که ما منتظر اتوبوس هستیم میرود و در جهت مخالف مسیر تاکسی میگیرد. در اتوبوس از هر دری سخن میرانیم. خسرو در ایستگاهی پیاده میشود من باید در آخرین ایستگاه پیاده و دوباره سوار خط دیگری شوم تا به خانه برسم. به سیاوش میگویم: توهم ایستگاه آخر پیاده میشوی؟ میگوید:
- آره بعد میرم اتوبوس بعدی تا برسم به مسافر خونهای که شبها اونجا کار میکنم.
- پس کی میخوابی یا درس میخوانی؟
- وسطهای شب، توی کلاس یا نمازخانه دانشگاه میخوابم درسهام روهر جا که شد میخونم، یعنی موقعی که کار دیگهای ندارم بالاخره دیگه میگذرونیم! راستی اگر کاری نداری دوست داری بیا چند ساعتی باهم بریم محل کارم روببینی؟ منم حوصلهام سر میره فکرکنم برای تو هم جالب باشه.
حس کنجکاوی از موقعیت کاری او و ماجراجویی مرا هم مشتاق میکند بروم. هم حوصلهاش سر نرود هم برای من کمی تفریح و وقت گذرانی میشود. بنابراین موافقت میکنم که فقط یکی دو ساعت باشدتا خانه هم نگران نشوند. سوار اتوبوس بعدی مسیر او میشویم و پس از نیم ساعت داخل کوچه بن بست که طولش ازپنج متر تجاوز نمیکند به مسافرخانههای فکسنی میرسیم که سیاهی در ورودی و آجرها و کاشی هایش حال به هم زن است. از چند پله سائیده شده و سیاهی که فکر میکنم هزاران بار با طی آلوده مثلاً تمیز شده بالا میرویم و وارد راهروی باریک هفت هشت متری با چهار پنج در چوبی زوار در رفته اتاقها میشویم. هتلی که مرا به یاد هتلهای قرن نوزدهمی انگلیس ورمان اولیور تویست میانداخت!
سیاوش درون یک اتاقک شیشهای که کف آن از چوب است میشود و روی یک صندلی کنار میز که رویش دفترچه رزرو اتاقها و یک گوشی تلفن است مینشیند و تنها صندلی باقی مانده را جلوی میکشد و میگوید:
- بشین.
بیرون هوا کاملا تاریک شده و انعکاس نورهای رنگی تابلوهای خیابان و چراغ اتومبیلها به روی درگشوده مسافرخانه میافتد. هر پنج دقیقه مسافری خسته که اکثراً هم کارگر هستند به درون میآیند و از دریچه شیشهای از سیاوش اتاق کرایه میکنند و سیاوش از تابلوی ساده چوبی پشت خود کلید اتاقی را به آنها میدهد یا میگوید مثلا اتاق شماره چهار، پنج نفر دیگر هم آنجا هستند اتاقها هشت یا ده نفر هستند تعداد کمی هم اتاقهایی که دو یا چهار نفره هستند که اندکی گرانترند.
کارگری با چهره و لباسهای چرب و چیلی مانند مکانیکها وارد میشود سرش را خم میکند به سوی دریچه، چشمانش چنان خسته و خواب آلود است که تو گویی چند لحظهای بعد در همان کنار اتاقک پلکهایش کاملا به روی هم میرود. با صدایی خراشیده و بم گویی صدای خود را به زحمت از اعماق سینه و گلوی پر از گرد و خاک بالا میکشدومی گوید:
- جوون یک اتاق دنج میخوام کپه مرگم روتا صبح اونجا بذارم. سپس از جیبش یک نارنگی در میآوردو از وسط نصفش میکند و به سیاوش تعارف میکند، سیاوش تشکر میکند. مرد پوست نارنگی را میکند ونیمه نارنگی را در دهانش میگذارد.
- تورو خدا امشب اتاق چهار نفره بده، چند شب پیش رفتم اون اتاق هشت نفری تا دم صبح از بس که ول خوردن و حرف زدن بیست بار بیشتر منو از خواب بیدار کردن اما امشب فرق میکنه! امشب راستش خیلی درب و داغونم. همهاش پتک زدم دستهام دیگر نا نداره! انگشتان سیاه دستانش را میگشاید و جلو میآورد و میگوید: - ببین هنوزم دارن میلرزند.
از گوشه چشمانش قطره آبی آویزان بود بینیاش را بالا میکشد و با آستین پاک میکند از بیرون باد سردی به داخل وزیدن میگیرد. سیاوش کلید اتاقی را به او میدهد و میگوید برو آخر راهرو، اتاق هفت. چهار نفر ه ست وتو اولین نفری! برو اونجا راحت تا صبح بخواب. مرد کارگر تشکر میکند و پاهایش را کشان کشان طوری که به زور تن خستهاش را به پیش میبرد به سمت راهروی نیمه تاریک روان میشود و حتماً تا در را میگشاید در یکی از تختها در همان دقایق اول به خواب فرو میرود سیاوش رو به من میکند:
- همین دیگه اینجا هرچی کارگر بیچاره و بیخانمون میآد! یک آدم درست و حساب تو شون پیدا نمیشه! همه بدبخت و ویلون و سرگردون! توی این مسافرخونه فقط یک هفته ست چند نفر کرد که دانشجو هم هستند ماندگار شدند سرشون به تنشون میارزه، باهاشون دوست شدم. دوست داری یه گپی باهاشون بزنیم، خوش صحبت و مهمون نوازند، حال میده!
می گویم: - پس اونوقت کی پذیرش کنه؟ میگوید: - اینجا یه زنگه، هرکی اومد زنگ میزنه. تازه صبح موقع رفتن حاضر غایب میشند..
با اکراه میپذیرم.
در اتاق دانشجویان را به صدا در میآورد و آنها باز میکنند و سلام و احوالپرسی گرمی همراه خنده با او میکنند. مرا به همه معرفی میکند چشمان همه شان برق عجیبی میزند. پر از شور زندگی گویی پادشاهی به کلبهی محقر شان جلوس نموده و مرا روی تنها صندلی، در بالای اتاق مینشانند. هر دو نفر به روی سه تخت موجود اتاق مینشینند و به من و سیاوش چشم میدوزند. بالای یکی از تختهها دو تابلو کوبیده شده. سیاوش تا تابلوهای میخکوب شده روی دیوار را میبیند میگوید:
- بچهها فقط صاحب مسافرخانه اومد، من خبر میدم تابلوها رو بردارید لطفاً به دیوار میخ نکوبید. چشمم به یکی از تابلوها خیره مانده. چند سر بریده خون آلود با چهرههایی درهم کشیده چون تو پهای تمرینی فوتبال که به هر سو میغلتند و پشت سرها غروب سرخ خورشید با ابرهای تیره آسمان! یکی ازکردهاکه گویی نقاش تابلوهاست میگوید:
- خوشتون اومد چندتا دیگه هم دارم میخواید ببینید و خم میشود و زیر تخت چهارتابلوی روی هم چیده شده را بیرون میکشد. در یکی از تابلوها سایه چند نفر که در حال فرارند دیده میشود که کرکسهایی با منقارهای خونین و چشمان دریده و خون گرفته بر فراز سر سایهها در حال فرودند در حالیکه چنگال هایشان گشوده شده و از آنها خون میچکد. دوتابلوی دیگرآنهاهم دارای مناظری سیاه و خونین و یکی هم که مرگی در آنها مشاهده نمیشود پیرزنی را نشان میدهد که با چشمان گریان به افق سحرگاهی خیره مانده وگویی بعد از حوادث خونین و غبار بسیار هنوز امید دمیدن صبح دارد با لبخند بسیار کمرنگی که گوشه لبانش خودنمایی میکند.
در حالی که غرق زیبایی رنگها و مفاهیم تابلوها شدهام و در دل به این همه درد و احساس و هنر این دانشجویان میاندیشم، همه دارند با سیاوش در مورد کرایهها و نظافت هتل صحبت میکنند. تابلوها رابعد تماشا روی هم میگذارم و به دست نقاش که جوانی لاغر اندام است میسپارم و میگویم:
- خیلی قشنگ و پر مفهومه!
جوان میگوید: لطف دارید و تابلوها را در زیر همان تخت میگذارد. در این هنگام از پنجرهای که رو به خیابان است صدای شدید ترمز اتومبیل و سپس فریاد آخ آخ شخصی را میشنویم. سیاوش سریع پنجره را میگشاید سرما به داخل میآید همه به سوی پنجره میدوند و به خیابان نگاه میکنند. ناگهان سیاوش میگوید: - آخ ببین همان کارگریه که کلید اتاق هفت روگرفت آخه بگو مرد خسته بودی گفتم حتما تا حالا خوابیدی تو توی خیابان چیکار میکنی؟
سیاوش در اتاق را گشود و من هم به دنبالش از کوچه در آمدیم و چند متر آن سوتر از کوچه، دیدیم که کارگر پتک زن و خسته و خواب آلود نقش زمین شده است. چند نفر دورادور او را گرفتهاند کسی میگوید: لعنتی چنان به این بیچاره زد و فرار کرد که نگو! سیاوش میگوید: کسی شماره ماشین روبرداشته. همان مرد: - اونقدر سرعت داشت که تا بیاییم ببینیم چی شده دررفت! ولی یه ماشین پژوی سیاه بود.
سیاوش دستش را به زیر گردن مرد میبرد و او را که با یکی از دستانش یکی از پاهایش را گرفته و ناله میکند بلند میکند و میگوید: بذار آمبولانس خبر کنم.
کارگر پتک زن با ناله میگوید: - نه نه لازم نیست فکر نمیکنم زیاد چیزیم شده باشه. سیاوش میگوید: آخه ما گفتیم تو الان خوابیدی اینجا توی وسط خیابان چیکار میکنی مرد مومن!
- از گشنگی خوابم نبرد اومدم از این سوپری یه الویه بگیرم موقع برگشتن نامرد چنان با سرعت به پام زد و رفت که نفهمیدم چی شد منو به اتاقم ببرید انشاالله تا صبح خوب میشم!
سیاوش میگوید: بگذار اورژانس را بگم بیاید شاید پات شکسته.
- نه فکر نمیکنم
- آخه الان پات گرمه نمیفهمی باید بری ادرژانس عکس بگیرند بعد به کلانتری بگیم که چی شده یارو را گیر بیارند.
- نه بابا اون که رفت گیر آوردنش محاله پای من هم نشکسته خودم میدونم!
با اصرار او من و سیاوش دو سمت شانه او را گرفتین و تا سر پلهها آوردیم. با پای سالمش لنگان از پلهها بالا آمد در حالی که پای مجروح آویزان بود در اتاق هفت روی تختش او را خواباندیم. پای ضرب دیدهاش را بلند کردیم و روی تخت گذاردیم. فریاد نالهاش برخاست رنگ چهرهاش کبود شد. سیاوش رفت و حولهای خیس را آورد و روی بخاری کوچک اتاق گذاشت شلوار چرک او را درآورد حوله را روی زانوی بادکرده و سرخ و بنفش او گذارد و گفت: - ولی باید بری دکتر اینجورینمیشه.
کارگر در حالی که از درد چهره درهم کشیده بود میگوید: نه نه، دکتر لازم نیست نشکسته خوب میشه آخه دکتر هم پول لازم داره عکس میخواد و از این بند و بساطها اگر تا فردا خوب نشد میرم فقط امیدم به اینه دو سه روزه خوب بشه وگرنه از کار میافتم، خدا لعنتش کنه اصلا نفهمیدم از کجا پیدا شد و دستش را دور حوله گرم میپیچاندو از درد اشک به چشمانش میآید و ناگهان هق هق گریه میکند سیاوش او را در آغوش میگیرد و میگوید: بابا حالا چرا گریه میکنی خوب میشه!
مرد کارگر شرمگین میشود و میگوید:
- از درد پام نیست دلم پر درده!
سیاوش شانه او را میفشرد و میگوید ما همه درد داریم بریز بیرون سبک بشی ما را از خودت بدون و با گفتن این جمله گویی سد بزرگ جلوی رویش را شکسته بود! سیل اشک و آه همراه بغض از سینه پر دردش بیرون تراوید:
- هر چه میکشم از دست زنمه! تو شهرستان توی کارخانه هردوتامون کار میکردیم هنوز یک سال نشده شروع کرد به ساز ناجور زدن که با این پولها فقط میتونیم شکممون رو سیر کنیم، اونم به سختی! نگو لاکردار با رئیس کارخانه ریخته روی هم! آخ خدا اول دعواش کردم گفتم کار درستی نیست گفت:
- نترس من تو رو ول نمیکنم دوستت دارم ولی باید به فکر آینده خودمون و بچه مون باشیم آنقدر گفت وگفت که من بدبخت رو هم راضی کرد! دیدم چارهای نداریم راست میگه قبلاً بعضی شبها گشنه میخوابیدیم، ولی حالا وضعمون خیلی بهتر شده! ولی خدا میدونه من ته دل راضی نبودم! میخواستم از گرسنگی بمیرم و چنین روزی را نبینم الان شیش ماهه گفته تو برو تهران من اینجا اوضاعمون رو کمی بهتر کنم شاید تونستم رئیس رو راضی کنم یک خونه برامون بخره! منم اومدم آخ خدا دلم سوخت! آتیش گرفتم! حالا فکر میکنم خدا من رو تنبیه میکنه اون ماشین چوب خداست!
سرش را از خجالت به پایین انداخته بود و اشک مرتب از چشمان بسته و غم بارش به گونه هایش میریخت و از آن جا فرو میغلتید. پی در پی سرش را به راست و چپ جولان میدادو همچنان گریه میکرد و میگفت: - حالا با این پا چطوری پتک بزنم، رئیس خدا لعنتت کنه زنم رو از دستم گرفتی نانت را نخواستم ببین به چه روزی افتادم!
دم در، من از سیاوش خداحافظی کردم. دیر وقت بود. او کنار مرد ماند تا چون کودکی او را بخواباند..