۲۳.ریشه های بازیافته
23
گویی آن وانت نه تنها اسباب و اثاثیه خانه قدیم را به خانه جدید میبرد بلکه تمام خاطراتم را از کوچهها و بامها، راه مدرسه وکتابخانه و بازیهای کودکانه با ثریا و نهایت عشق نوجوانی مرا با خود به جاها و راههای دور میبرد. زیر و رو شدنی عجیب، مثل یک انقلاب، مثل ورود یک سیل به خانه وایجاد فضایی نو اما بدون حس خوب دوران خیال و خواب آلودگی شیرین و عشق رویایی و فروافتادن به درون واقعیتی تیز و برنده.
بعد دو سال و گرفتن دیپلم، ماجرای جنگ و معافیتم، یعنی پس از دوسال تلاش و کشمکش و اضطراب، علی رغم شور و جوشش میان مردم درگیر و دار جنگ وخونریزی، غلیان و سیل درونم کمی آرام گرفت گویی بالای تپه بلندی ایستاده بودم و جریان پرخروش سیل را نظاره گر بودم و گاه به روی موجهای مخرب سیل، اشیا و افرادگمشده را میدیدم که چنگ بر تپهای که من و خانوادهام به رویش ایستاده بودیم میزدند. اولین گمشدگان از تاریخ زندگی پدرم یا شاید مادر بزرگم بود:
پدرم بیمار شد، چه بیماری نمیدانم اما حالش خیلی وخیم شد و روانه بیمارستان ارتش گردید و لباس آبی که شامل زیر شلواری و پیراهن راحتی است به او پوشانیدند، چندبار به ملاقاتش رفتیم و در حیاط بیمارستان همه مان آرام قدم زدیم. ده دوازده روز بستری شد. بعد آمد، سالم و سرحال و خندان. چرا؟ هم از خوب شدن و به خانه آمدنش شاد بود هم خبر تازه و خوشی با خود به همراه آورده بود. در بیمارستان اتفاق مهمی افتاده بود! دو روز پس از آمدنش، سروکله یک زوج خندان پدیدار شد. خانمی حدود سی ساله و سبزه با موهای فر مشکی و بلند و همسرش با صورت گرد و پهن با سبیل کلفت و موهای مجعد. من هم به طبقه پایین آمدم بعد روبوسی نشستند و پدرم زری و بچهها و بعد مرا معرفی نمود و اسامی مان را به آنان گفت. آنا هم وارد شد. آن دو به پایش بلند شدند. پدرم گفت: این هم مادرم. زن لبخندی زد و با لهجه مخصوص شمالی گفت:
- سلام حاج خانم. آنا جواب سلامش را داد و نشست. نام زن فاطمه بود که پدرم او را از ابتدا فاطی خانم و بعدها فاطی خطاب میکرد. اسم همسرش ایوب بود. فاطی خندهای کرد و گفت والا من به بهیارم قبلا دو سال تو شهرمون بابل کار کردم، امسال به تهرون منتقل شدم، شانسی فرستادنم بیمارستان ارتش، نگو عسگر آقا اینجا بستری شده بود. کار خدارو ببین شاید اگر عسگر آقا تو زندگیش یکبار اونجا راهش بیفته همون موقع منم باید اونجا باشم. آره، میگفتم اومدم ویزیتدکتر رو چک کنم آمپول و دوا هاشون رو بدم داداش ماشاالله از لهجه من گفتند شما شمالی هستید، گفتم بله، همکارم یک دفعه اومد تو و گفت خانم عشایری بعد اینکه کارتون تموم شد مترون با شما کار داره. داداش تا شهرت من روشنید گفت فامیلی قبلی ما هم عشایری بود خیلی وقته عوض کردیم بعد اسم پدرم را پرسید گفت اسم پدر شما هم که با من یکیه بعد کمی پرس و جو فهمیدیم آره پدرمون یکیه و مادرامون تفاوت داره یعنی در واقع خواهر وبرادریم! نمیدونی چقدر خوشحال شدم توی پایتخت غریب یه فامیل اونم یه داداش پیدا کرده بودم!
در حین حرف زدن آخرش اشک از دیدگانش سرازیر شد زری کنارش نشست و او را در آغوش گرفت. پدرم با دستمال کاغذی دیدگانش را پاک میکرد. فاطی خانوم برخاست و آنا را در آغوش گرفت و او را بوسید و آنا هم او را در کنار خود نشاند و دستش را گرفت.
تا دو سه ساعت تمام، پدرم با خواهرش از خاطرات گذشته خود گفتند و شنیدند ایوب آقا هم از اینکه از کودکی با همسرش فاطی همسایه دیوار به دیوار بودهاند و از همان کودکی فاطی را دوست داشته برایمان تعریف میکرد و اینکه تکنسین تاسیسات اداره رادیو و تلویزیون است و پدرم هم از بی پدری خودش و نگهداری از مادرش و از همسر اولش یعنی مادر من و زن دوم و سومش یعنی زری خلاصه وار گفت و در نهایت اضافه کرد این زن سومی هم که مثل اینکه تا آخر عمربیخ ریشمون چسبیده مثل مادرم!
فاطی خندید و گفت: اینجوری نگو داداش. هم مادرت هم زری خانم را خدا نگه داره خانمهای خوبی هستند و پدرم با خنده با صدای بلند گفت: وای وای وای! من که از دست دو تا شون جونم به لب رسیده! و وقتی اخم زری را دیدلبخندی زد و سکوت کرد.
فاطی گفت: البته داداش قبلاً بهتون نگفتم که من یک خواهرم دارم اسمش سایه است! سایه هم با شوهر تازه ش شش ماه ازدواج کردند، رفتند شیراز باخونه و خانواده و فامیل شوهر ایناش بیشتر آشنا بشن. چند روز دیگه میآن، بهشون با تلفن ماجرا را گفتم خیلی خوشحال شدند عجیب مشتاقند بیایند داداش رو ببینند.
همچین مهربانانه و از ته دل داداش داداش میگفت هرکس نمیدانست و ندیده بود فکر میکرد که این دو تا از کودکی با هم بزرگ شدهاند! در ضمن صحبت هایش زری را هی زن داداش و آنا را مادر خطاب میکرد.
پدرم صاحب دو خواهر و من صاحب دو عمه شده بودم!
آنها خانهای بسیار کوچک ومحقر شامل یک اتاق نه متری ویک دستشویی کرایه کرده بودند! ما نمیتوانستیم آنجا جا شویم. پدرم لحاف وتشک آنهارا بغل کرده بود و گفت من نمیزارم شما توی این اتاق زندگی کنید، بیایید بریم طبقه دوم خانه ما. اما ایوب آقا وسایل خواب را از دست پدرم باز پس گرفته بود آرام در گوشش گفته بود: حاج آقا اینجا موقته، تازه منتقل شدیم، تا چند ماه دیگه جای بهتری میریم. پدرم با اصرار آنها را هر شب به خانه امان دعوت میکرد. آنها یک شب در میان خانه ما میآمدند و پدرم در طی این چند هفته مانند همیشه احمقانه تمام ماجراها و اختلاف و دو تیرگیهای خانواده و نارضایتی خود از همسر و مادرش را به خواهر بازیافتهاش و نهایتاً همسر او تعریف کرد و وقتی ماجرا جدایی مادرم رسید، عمهام آهی کشید و نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت و گفت: آخی طفل معصوم چی کشیده! و آقا ایوب گفت: - البته دیگه آقا سهراب بزرگ شده و از آب و گل در اومده. عمه فاطی با حالت اعتراض گفت
- ایوب! بیچاره کحا ازآب وگل در اومده! هنوز توی خونه باباشه ها! پدرم گفت: خوب مگه خونه باباش بهش بد میگذره! وقتی غذا میکشم به سهراب بیشتر از همه سهم میکشم! اتاق و امکانات بهشون دادم! فکر نمیکنم گذاشته باشم بهش بد بگذره!
زری با خندهای مصنوعی گفت: والا فاطی خانم شاید سهراب هم باور نکنه من سهراب رو به اندازه بچههای خودم دوستش دارم! ودر این ضمن نگاهی هم به من انداخت.
چند روز بعد عمه فاطی، خواهرش سایه و همسراو آقا باقر را به خانه مان آورد. سایه، عمه کوچکم بلندتر از عمه فاطی و جذاب تر و زیبا تر بود و همسرش نیز قدی بلندتر از او و بسیار کشیده و لاغر باجلو سر طاس و ریش پروفسوری داشت و کرواتی زیر کت کرمیاش نمایان بود. مهندس برق بود. هر دو بسیار مبادی آداب و موقربودند، و تعجب من آن زمان بیشتر شد که آنها یکدیگر را آقاباقر و سایه خانم خطاب مینمودند. ایوب آقا درگوش پدرم، طوری که من هم شنیدم، گفت: خیلی اهل قروفره!
عمه بزرگم و همسرش خاکی و خودمانی و بر عکس عمه کوچکم و همسرش مودب و مقید بودند.
یک ماه بعدموقعی که با پافشاری ومهربانی فراوان پدرم، عمه کوچکم و همسرش طبقه دوم خانه برادرشان را کرایه کردند، من تقریباً هرشب در خانه اشان بودم و گاهی که میگفتم نمیخواهم مزاحم شوم با اصرار مرا صدا میکردند که بیایم.
با باقرآقا ورق بازی میکردم و گاهی عمه هم چای و شیرینی میآورد و او هم مینشست چند دست دیگر را ورق میزدیم. اواسط بازی هم صحبت میکردیم. باقر آقا قهقهه سر میداد وبدن خودش را کمی عقب متمایل میکرد و درهمین حال دندانهای سفید و ریش پروفسوریش بیشتر به چشم میزد. بعد ورقها را بر میزد و عینکش را روی صورت لاغرش جابجا و با خنده صدادار و هیجان زده شروع به پخش ورقها مینمود.
وقتی و رقها دستش میرسید جلوی سرطاسش را میخاراند! اگر ورقه خوبی دستش بود، میخندید و محکم ورق رابه روی زمین، روی دیگر ورقها میکوباند. گاهی مرا به شام دعوت میکردند وبعدپافشاری زیاد، واکراه من، به زور مرا پای سفره اشان مینشاندند و با خنده و شادی شام میخوریم. گاهی مرا سوار اتومبیل ژیان شان میکردند خیابانهای شهر را میگشتیم وبستنی یا ساندویچی مرا مهمان میکردند.
همیشه از محبتهای عمه و باقر آقا شرمنده میشوم و در عین حال صمیمیت و دوستی میانمان برقرار شد که کمی مرا از تنهایی هایم به در آورد.