......ادامه بخش۲۷ وبخش پایانی جلداول رمان

- البته بعد چند سال اگر دیدیم می‌تونیم بمونیم خوب ماندگار می‌شیم اگر نه دست خودمونه می‌ریم به شهری که مناسب تره.
- مثلا ماکو؟
- نه، من از ماکو بدم می‌اد! مثلا ارومیه، تبریز یا هر جای دیگه.
- باشه من حرفی ندارم.
نتوانست شادی درونش را پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: - خوب دیگه مسئله‌ای نمی‌مونه.
می گویم: - بله حله، بفرمایید میوه و شیرینی! من و آنا هر دو اصرار می‌کنیم بماند ولی او می‌گوید باید هرچه زودتر راهی شود چون به آقا داداشش گفته فقط سری حرف‌ها را می‌زند و برمی گردد.
تاترمینال او را همراهی می‌کنم، بلیطی برایش می‌خرم، یک ساعت دیگر حرکت.
روی نیمکتی درگوشه‌ای می‌نشینیم. او می‌گوید: من به آقا داداشم گفتم که از تهران مستقیم به ماکو می‌رم نه به شیراز! شماهم اجازه بدید من سه چهار روز با پدر و مادرم مخصوصاً امیرداداش صحبت کنم و نظر اونها رو هم جلب کنم. البته پدر و مادرم می‌دونم روی حرف من حرف نمی‌زنند، فقط راضی کردن امیر خیلی سخته، بعد سه چهار روز، شما با عمه بیایید تا مقدمات کار رو صحبت کنیدوببینیم چی میشه!
سوار اتوبوس می‌شود و می‌رود. با خود می‌گویم: برای کسی بمیر که برایت تب می‌کند، توجه فوق العاده جذاب او به من، شجاعت بی نظیرش در اقدام به ساختن زندگی اش، آن هم فقط با نظر خودش، خودساختگی‌اش و فرود آمدنش چون فرشتگان نجات از آسمان با آن همه مهربانی و عشق که در اعماق چشمانش موج می‌زند چنان مرا گرم و شیفته می‌سازد که درخانه درونم، به بیرون پر می‌کشم. برای اولین بار عشقی با صدای رسا مرا فرا می‌خواند و مرا به کانون آتش دعوت می‌کند، پس من هستم! مورد علاقه و توجه فراوان، من رها شده، جدا افتاده و بی اهمیت نیستم، کسی در این دنیا عاشقم هست پس من وجود دارم! خودم را حس می‌کنم، آری اوست که شعله‌اش را به هیزم سرد وجودم نزدیک می‌کند و آتشی در من برمی انگیزاند، چگونه می‌توانم چند روزصبر پبشه سازم، بی آنکه خود بدانم، شور و اشتیاق درونم مرا به همان پیشخوان فروش بلیط می‌برد و برای فردا شب بلیطی به مقصد ماکو برای دونفر می‌خرم!
در راه برگشتن به خانه ام، بیچاره مریم! او از من سه یا چهار روز فرصت خواست ولی من فردا آنجا می‌رسم و کمتر از یک روز مریم زمان دارد تا موضوع موافقت ما را به اطلاع آنها برساند. آخر این چه کاری بود کردم. حتما پدر و مادرش زیاد راضی نیستند ولی خودش گفت هرچه او بخواهد آنها هم به آن رضایت می‌دهند. خواهر کوچکتر مریم هم که چهارده سال دارد و هرچه خواهر بزرگتر و مادرش می‌گویند او هم همان‌ها را خواهد گفت. پدر و مادرش سالهاست نجوا کنان آرام آرام در جریان عشق مریم قرار گرفته‌اند و موضوع را در ذهن خود هضم کرده‌‌اند. مشکل اصلی باید برادرتنی مریم، امیر باشدکه وقتی یکباره تصمیم خواهر را از زبانش بشنود و موافقت پدر و مادر را هم متوجه شود و راز سالیان همه از پرده برون افتد حتماً یک پارچه، از نوک پا تا سرش، رعشه خشم گذر خواهد کرد و فرونشاندن خشم او حداقل سه یا چهار روز وقت لازم دارد.
ساعت هشت صبح است. زنگ در خانه مریم را به صدا در می‌آوریم. آقا خلیل و همسرش و مریم و خواهرش به استقبالما ن می‌آیند، اما از امیر خبری نیست، او در اتاق کوچک تر لحاف را روی سرش کشیده و خود را به خواب می‌زند، ما را به اتاق پذیرایی می‌برند و سفره صبحانه همانجا پهن می‌شود. یک ساعت می‌گذرد امیر داخل اتاق می‌شود و به عمه‌اش ومن سلام می‌دهد ولی سگرمه هایش درهم است. بعد خوردن چند لقمه و نوشیدن چای رو به من می‌کند و می‌گوید: -
- سهراب یک لحظه بیااین اتاق باهات حرف دارم.
به اتاق روبروی می‌رویم و ایستاده با اخم می‌گوید:
- شنیدم می‌خواهی با مریم باشی، خودتون می‌دونید ولی می‌خوام یک سوال ازت بپرسم. با حقوق و درآمد فعلی میتونی خرج یک زندگی راحت و قابل قبول رو برای خودت و مریم فراهم کنی؟
- خوب من سعی خودم را می‌کنم حالا شده با اضافه کاری یا پیدا کردن شغل دوم! تازه بعد فارغ التحصیلیم از این کار خارج می‌شم و کار بهتری با درآمد بالاتری پیدا می‌کنم.
- به هر حال همه این کارها کارهای خیلی سختیه و نهایتاً زندگی محقرانه‌ای خواهید داشت. من به شخصه خودم مخالف این ازدواجم، منم بهت توصیه می‌کنم این کارو نکنی چون من حریف مریم نمی‌شم، اون خودش می‌دونه ولی من راضی نیستم حالا خود دانید.
سکوت می‌کنم. باشعله‌های خشمی که از درونش زبانه می‌کشید از اتاق خارج می‌شود و مرا در فکر فرو می‌برد، به راستی آیا میشود با این اوضاع اقتصادی وخیم که روز به روز هم بدتر نیز می‌شود، با حقوق اندک استخدامی زندگی شاد و سرحالی را سرپا نگه داشت یا باید به هزار و یک ترفند کاری و پشتک وارو زدن متوسل گردید.
همه حقوق بگیران این قرن که شامل همه کارگران و کارمندان و معلمان جامعه‌‌اند چون بردگان باید بنای جامعه را سرپا نگاه دارند تا کارفرمایان با دادن مزد اندکی از ثروتهای بیکران جامعه در آرامش به سر برد و با توزیع یک جانبه ثروت‌های جامعه که حق مسلم همه است عملا دسترسی بیشتر جامعه را به ثروت و امتیازات کشور بلوکه کنند و در دستان استثمارگر خود نگه دارند. همچون ساعت شنی که در بالا بیش از نودونه درصد شن‌ها جمع شده و راه بسیار باریک میانی که به قطر کمتر از یک سوزن است باعث می‌شود تا همیشه در پایین کمتر از یک درصد شنها جمع گردد. بردگانی که همواره در پایین‌ترین سطح رشدجدول مازلو یعنی رشد فیزیولوژیکی دست و پا می‌زنند و هیچگاه به سطوح بالاتر و آخرین یعنی خودشکوفایی و آرامش و لذت از طبیعت و زندگی نمی‌رسند و همواره در تنش و عصبیت و فریاد مظلومیت قرار دارد و همانند جنگلی که حیوانات شکار شونده در آن در حال اضطراب و وحشت از روزی روزانه هستندوچون گله‌های آهوان یا گاوها با دیدن گرگ‌ها و کفتارها هر دم جمع و پراکنده می‌شوند.
تیره پشتم از این افکار و تصوراین تصاویر و چشمان گرد شده از ترس و هراس گله‌ها لرزیدکه نا گاه مریم به داخل اتاق می‌آید و مرا چون تندیسی منجمد، ایستاده و به مکانی خیره مانده می‌بیند، لبخندی می‌زند و آرام می‌گوید:
- حرفهای داداشم رو زیاد جدی نگیر! خوب برادره دیگه، می‌خواد من موقعیت‌های بهتری داشته باشم.
دیدگانم را از فرش به چهره نگران و برافروخته‌اش می‌دوزدم و می‌گویم:
- شاید از لحاظی راست بگه، با این درآمد من، تشکیل خانواده سخته ومن نمیخوام مانع موقعیت‌های بهتر شما بشم!
مهربانانه و فداکار و می‌خندد:
- من هم هستم، اما هر دو کار می‌کنیم، دست در دست هم زندگی رو می‌سازیم.
در دل، شجاهت و ایستادگی این دختر را در راه رسیدن به معبودش آفرین می‌گویم، بیشتر دختران امروزی در پی مردی ثروتمند هستند که سالها چون کودکان آنها را نوازش و تر و خشک نماید و بار سنگین هستی را تماما بر دوشهای مرد می‌اندازند! گرچه می‌دانستم که طبع نازک و ظریف زنانه باید بارسبکتر زندگی را بر دوش بگیرد، برای او پرورش روحی و عاطفی فرزندانش و بارداری خود بار دیگر‌‌ی بود که بر عهده اوست واو حتماً در پی سهمی برابر در زندگیست ولی این برایش سخت و گرانبار است. به راستی من باید اجازه ندهم باری بیش از توان بر شانه‌های لطیف و طبع حساس او سنگینی نماید! آیا می‌توانم؟
آن روز با حمید آقا تلفنی تماس گرفتندو تصمیم نهایی مریم را با او در میان گذاردند و از او دعوت نمودند بیاید وبه کارها سروسامانی بدهد و بدین طریق خواستند زحماتی را که در طول تحصیل مریم در دانشگاه آزاد کشیده اعم ازبردن وآوردن و پرداخت شهریه‌های دانشگاه و پول تو جیبی مریم و پذیرایی ماندن هفته‌ها در خانه‌اش را جبران کنند و نه تنها به خاطر این‌ها تو برادر ارشد خانواده بود به نظر و حضور او را در مراسم خواستگاری و مراسم دیگر ضروری می‌بود. مریم می‌گوید:
- اوبه پدر و مادرم در پشت تلفن گفته که من به مریم گفته بودم که بعد صحبت نهایی با سهراب در تهران، از آنجا مستقیم به شیراز بیاید ولی او به ماکو پیش شما آمده و حرف من رو گوش نکرده و بدون مشورت با من همه تصمیم‌ها و کارها را خودش می‌گیره، بنابراین حرف و حضور من در اونجا و شرکت در مراسم فایده‌ای نداره و من به اونجا نمی‌آم و به هیچ کار مریم هم کاری ندارم و نخواهم داشت.
و بدین طریق قهر و غضب خود را از رفتارهای خودسرانه و بدون اجازه و مشورت با او اعلام نمود.
سعید برادر وسطی که با حمید آقا از یک مادر بودند، پس از شنیدن خبر تصمیم مریم در صبح، شب هنگام از تبریز به ماکو رسید. با همسر و پسر هفت ساله اش.
سعید ازدو برادر دیگرش، چه برادر تنی‌اش وچه امیر برادر ناتنی اش، سهل گیرتر و روشن فکرتر بود. پس از گرفتن دیپلم وسربازی رفتن، کار دیگری به جز همان نیروی هوایی یعنی جایی که سربازی کرده بود نیافت وعاقبت بعددادن آزمون وقبولی درآن به عنوان همافراستخدام می‌شود و دو برابر حقوق کارمندان حقوق می‌گیرد وضع مالی‌اش خوب می‌شود و از آنجا که آدمی ولخرج و اهل خوشگذرانی بود، اتومبیلی خارجی می‌خرد و با آن به سیاحت می‌پردازد. او حتی چند سیگاروینیستونش را باصد تومانی روشن می‌کردوحتی یک ریال از حقوقش را تا سر ماه نگاه نمی‌داشت! می‌داشت و این برای او که مجرد و تنها بود پول هنگفتی بود.
در مدت دو سال سربازی و دو سال کارآموزی استخدامی در نیروی هوایی ارتش، اکثرپنجشنبه هاو جمعه‌ها را در خانه پدرم بود. هدایای گوناگون برای بچه‌های نامادری و زری می‌خرید و بدین وسیله هزینه اقامتش را در آنجا عملاپرداخت می‌کرد. البته بیشتر توجه وخرج کردن‌هایش را وقف نامادری و فرزندانش می‌کرد و کمترین توجه را به من و آنا که عمه‌اش می‌شد داشت.
خودخواهی و لذت طلبی انسان را به سوی مهره‌های پرسود می‌کشاند زیرا شادی و سود خویشتن را در چنان انسان‌ها یا مکان‌هایی می‌یابد، اگرچه عمه‌اش جورابها و لباس‌های زیر او را می‌شست او فقط گاهی پولی ناچیز به اومی داد گرچه آنا این خدمات را به خاطر دوست داشتن برادرزاده خود می‌نمود. فرا رسیدن هر آخر هفته و آمدن او آنا و من را به همراه اهالی طبقه پایین یعنی پدر و نامادری و فرزندانش را به شور و هیجان وا می‌داشت به ویژه ما را که از جنب و جوش و امکانات ناچیزی برخوردار بودیم! من گاهی همراه او به سینما می‌رفتم و یا کل خانواده با او به دشت وصحرابه پیک‌نیک می‌رفتیم.
پس از انقلاب، حلیمه خانم سعید آقا را مرتب به خانواده‌های مختلفی معرفی می‌نمود تا این که از خانواده یک معلم که دارای دو پسر و چهاردختر بود، دختری سیه چرده نمکین به دلش نشست و با او ازدواج کرد، دختر را برای ماه عسل به هتل‌های اصفهان برد و بعد در تبریز در یک کوچه، طبقه اول خانه‌ای دو طبقه را کرایه کرد اتومبیل را در حیاط خانه پارک می‌کرد تا اینکه تا الان که هفت سال می‌گذرد او مردی است که تمام تلاشش جهت رضایت و شادمانی همسر و پسرش می‌باشد.
مریم ازترس اینکه اگر بعد چند روز من و عمه‌اش به خانه خود در تهران بازگردیم، حمید خشمگین شود و از راه برسد و همه چیز را به هم بریزد و یا احمد بیشتر به خود بیاید و زمزمه‌های عصبی‌اش به فریاد اعتراض تبدیل شود و تمام نقشه هایش با توجه به همه مخالفت‌ها نقش بر آب گردد با گفتگو با پدر و مادرش و من تصمیم گرفت مراسم جشن کوچکی در خانه ودعوت خاله‌ها و فامیل عقد بین من و خود برگزار نماید مخالفان را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و خلاصه درست و حسابی محکم کاری نماید.
من که هنوز از ضربات سخنان احمد وقهرحمید یعنی مخالفت دوبرادرسر سخت بدر نیامده بودم، موج‌خروشان تصمیم‌های مریم مرا چون پر کاهی به پیش می‌راند! پر کاهی که اکنون گرمای عشق محکم دختری را پشتوانه جسارت و دلاوری خویش در جلو رفتن در این وادی را به خود می‌داد.
خلیل آقا خواهرش را به اتاق کوچک برد و همراه حلیمه خانم و احمد با او شروع به گفتگو نمودند که مریم او را به عنوان امانتی گرانبها به سهراب و تو می‌سپاریم، خوب از او نگهداری کن و احمد صحبت را به تعیین مقدار مهریه کشاندو تقریباً بالاترین نرخ مهریه را به امید عدم موافقت من پیش کشاند و به اتاق بزرگ آمدوگفت: - من دیگه نمی‌دونم چیکار کنم که یکیتون از این ازدواج منصرف بشیدبه مریم هم گفتم باشه حالا که می‌خواین این کار و بکنید بکنین ولی چرا با این عجله، شما به تهران برید بعد یک مدت مقدمات کار رو آبرومند مرتب کردیم بیایید، ولی مریم این این رو قبول نمی‌کنه لااقل شما قبول کنید، حالا آقا سهراب فعلاً من و آقاجون صحبت کردیم مقدار مهریه پنج میلیون تومان تعیین شد.
گفتم: - باشه.
و او بیرون رفت و آنا داخل شد واز زیاد بودن مهریه سخن به میان آورد گفتم: آخه ما می‌خوایم زندگی کنیم، اینا همش تشریفاته. ولی نفوذ و اثر کلام او کار خود را کرد و مرا قانع نمود که زندگی سر دراز دارد و هیچ چیز را نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا یک میلیون کافیه!
او به آنها مبلغ یک میلیون را از جانب من اعلام نمود و احمد خشمگین شد و خلیل آقا از عصبانیت مرتب پف پف می‌کرد و صدای نفس نفسش را می‌توانستم از اتاق پذیرایی بشنوم! احمد و خلیل آقا داخل اتاق شدند، احمد گفت: - این چیزی که عمه می‌گه صحت داره و من سرم را به نشانه تایید پایین آوردم. احمد بلافاصله گفت: - خوب پس تو قبول نمی‌کنی ما هم اصراری نداریم پس این وصلت صورت نمی‌گیره!
مریم که پشت در گوش ایستاده بود و همه صحبت‌ها را رصد می‌کرد، داخل شد و گفت:
- چه خبره! مهریه رو کی داده کی گرفته، من قبول می‌کنم!
احمد باخشم به خواهرش نگریست و گفت:
- پس عواقبش هم با خودت! حالا هم که همش حرف خودته من دیگه اینجا کاره‌ای نیستم، من هم دیگه برادرت نیستم، روی من حساب نکن. خداحافظ!
و با سرعت در را گشود و از اتاق خارج شد و به دنبالش خلیل آقا بیرون رفت. سنم در بیست ونه سالگی سن پختگی بود ولی وقتی به بلوغ روحی خود می‌اندیشم که تنهایی و عدم ارتباط با افراد مختلف افراد یک فامیل و رشد نیافتن زیر دست یک پدر و مادر درست وحسابی ولمس نکردن ارتباط بین آن دو، با وجود خواندن کتابها که بیشتر خارجی بود هنوز نتوانسته بودم آداب و رسوم مردمم و مردانه بودن را و اعتماد به نفس داشتن را خوب درک کنم! و آن و با آن سن، خودم را در حد اطلاعات و مهارت‌های زندگی فردی به سن هفده یا هجده سال می‌دیدم و همیشه از به یاد آوردن این صحنه‌ها و تصاویر و سخنان خود شگفت زده می‌شوم! چرا؟ آیا این من دست و پا چلفتی بودم؟ آیا این من انسان مقید به ادب و درک روانشناسی آدمیان بودم که تحت تأثیر تصمیمات و عقاید یک پیرزن بی سواد که او هم همانند پسرش یتیم و ناپخته بود قرار گرفته بودم و این حرف‌های سخیف را زده‌ام و چون هزاران فرد کم خرد کم فرهنگ کتاب نخوانده، گوسفند وارحرف ارباب عقب افتاده خود را گوش به فرمان بوده‌ام و از تجربه و تحلیل این کارها و سخنان که تا سال‌ها ادامه داشت و مریم را تا منتهای خشم می‌کشاند رنج می‌بردم و عرق شرم بر جانم روان می‌گردد ولی لحظه‌ای بعد شکرگزار می‌شدم چون در می‌یابم لااقل هرچند روح و جانم با وجود خواندن کتاب صیقل لازم را نیافت ولی حداقل مرا متوجه اشتباهاتم نمود و قدرت قضاوت و انصاف و عدالت را در من زنده نگاه داشت و مرا وادار به تغییر نمود. تغییری مثبت در زاویه دید و عمل که شاید با نخواندن آن کتابها، این قدرت‌را کسب نمی‌کردم. به راستی دریافتم که ارتباط با افراد و دیدن و لمس و شنیدن داستان‌های زندگی‌های مختلف از زبان افراد خانواده و فامیل و عشق و دعوا و بحث میان پدر و مادر بزرگترین الگو و درس زندگی و تعیین الگوی رفتار آدمیست که شاید مهمتر از خواندن صرف کتاب باشد ولی اگر تجربه ارتباطی با مطالعه کتاب‌های خوب همراه گردد، از آدمی انسانی والاتر بسازد، انسانی که از وابستگی صرف به غرایز و احساسات که در آن با حیوانات مشترکیم به سوی تعقل و تدبر ما را رهنمون سازد و به جای احساس گرایی به عقل گرایی بپیوندیم. همه این‌ها به شرطی است که آن گوهر وجود آدمی با غرایز حیوانی و غرور کدرنشده باشد. من همواره به درونم سر می‌زنم تا ببینم آیا آن گوهر هنوز درخشندگی و نورتابی خود را داراست یا نه. وهر زمان که آن راسرد وکم نور می‌بینم رفتار و سخنانم را بهتر و والاتر می‌سازم تا نور این گوهر درخشان تر گردد!
به هرحال قرار شد تا مقدمات خریدچه برای هم، چه برای مراسم عقد را فراهم سازیم و روز سوم آن را برگزار نماییم.
به نظرم این طور می‌آید که ما یکی از عجیب ترین خواستگاری‌ها و مراسم عقد را برگزار می‌کنیم، هیچ رسمیتی در بین نبود، گویی همه یکدیگر را به خوبی می‌شناختند، خواستگاری که در آن از پدر و مادری خبر نبود و چون غیرمنتظره بود، دسته گل و شیرینی هم در کار نبود. با قهر و بداخلاقی برادران و پافشاری مریم هیچ استبداد و تحمیلی در کار نبود، همه حرفها سرپا با رفت و آمد میان دو اتاق برگزار شد! نیروی عشق و قدرت مریم همه موانع را به کناری زد و چون رودخانه‌ای خروشان تمام همه سدها را شکست.
حداقل خریدها صورت گرفت، پیراهنی و دامنی سفید و گلدار و مناسب به جای لباس عروسی دو حلقه ازدواج و میوه و شیرینی کافی. سعید وسایل معمولی تزیین اتاق‌ها را خرید و آنها را به پرده و در و دیوار چسباند، همه از انواع کاغذ‌های براق و رنگی مثل وسایل تزیینی یک تولد ساده، سه ردیف لامپ رنگی از دیوارهای خانه دالان نزدیک در ورودی کشیدند که از حیاط سنگی می‌گذشت. سه خواهر حلیمه خانم یعنی خاله‌های مریم همراه فرزندانشان، شوهرانشان و چند دختر و پسر خاله و آشنایان نزدیک خانم‌ها در اتاق پذیرایی و آقایان در اتاق دیگر. موسیقی آرام، رقص من ومریم در اتاق خانمها، آمدن عاقد دراتاق آقایان وامضای من ومریم در دفتر ثبت بزرگ وبعد دوساعت شلوغی و شیرینی و میوه خوران، تبریک و خداحافظی وسکوت.
پیمانی عمیق تا انتهای زندگی آغاز کردید بود! هرچند با تمام ناهماهنگی وبدخلقی‌ها و شتاب، در نهایت سادگی و پاکی، بی غل وغش!
مریم صبح زود به اتاق پذیرایی آمد، چشمانش برق مخصوصی داشت و شاد از اینکه آخر با تمام مشکلات به خواسته و عشقش رسیده بود، ناخواسته در آغوشش کشیدم و آرام و آتشین از زیر بناگوشش روی گردن بوسه‌ای کردم که تا سالها طعم آن درنظر من و او بی نظیر و فراموش نشدنی بود!
فردایش به تهران بازگشتم و پس از یک هفته خانه بزرگی را در دو خیابان بالاتر از خانه پدری کرایه کردم و دوباره سریع به ماکو بازگشتم!
پس از رسیدن، خلیل آقا وحلیمه خانم سفره بزرگی در اتاق پذیرایی پهن نمودند و وسایل اولیه زندگی که بیشتر چینی آلات و ظرف و ظروف بود روی آن گذارده‌‌اند و برای شروع یک زندگی ساده می‌خواستند ما را روانه تهران کنند، به خاطر حمل وسایل و لحاف و تشکها، بلیط قطاری برای سه روز بعد گرفتم، زن داداش مریم، همسر سعید، با تلاش فراوان لحاف و تشک‌ها و لباس‌های مراسم مریم را مرتب و بسته بندی می‌کرد و خلیل آقا ظروف را می‌بست و ازمن در بستن قوطی‌ها کمک می‌گرفت. وسایل را با وانت ایستگاه راه‌آهن بردیم و در واگنی قرار گرفت، در کوپه‌ای اختصاصی نشستیم و پس از خداحافظی و بوسه و دعای خیر همگان، صدای سوت قطار حرکت را اعلام نمود.
از پنجره باتکان دادن دست، از همه خداحافظی نمودیم.
دست مریم را گرفتم و خسته از این همه اضطراب و خرید و تلاش چشمان هر دویمان روی هم رفت و خوابیدیم.

**********


" پایان جلد اول"