22

 

                            دفتر خاطرات ونوس را می‌بندم و همراه آن تمام پیش‌داوری هایم را که از عدم آگاهی کافی از زندگانی اوست همراهش ازذهن و حافظه‌ام دود می‌شوند و به هوا می‌روند. می‌دانستم که او دختر جوان بیوه‌ای است که بعد دوسال از همسر عقدی‌اش جدا شده ولی هیچ گاه فکر نمی‌کردم او دارای این چنین ماجراها، خاطرات و افکار بلندی است، حالا ماجرای هفته قبل را بهتر درک می‌کنم. ماجرایی که مرا تا هم اکنون افسرده و غمگین ساخته و روزهایم را تبدیل به شب نموده و خواب و خوراک را از من گرفته است.

شش ماه است که او را می‌شناسم و شاید بیشتر از ده بار به خانه‌اش رفته‌ام ولی این هفته دیگر با آن شور و شوق هفته‌های پیش به خانه‌اش نمی‌رفتم، انگار به پاهایم سنگ آویزان شده بود ولی چون او را عاشقانه دوست داشتم و از مصاحبتش لذت می‌بردم، امیدوارانه دعوت‌های او را که همراه دلداری و مهربانی بود قبول می‌کردم تا شاید نظرش نسبت به من بازگردد. نه، اونظر بد و ناخوشایندی به من نداشت، می‌دانم او هم مرا دوست دارد و من این را از حرفهایش حس می‌کردم ولی هفته پیش وقتی از او تقاضایی کردم کمتر تصور می‌نمودم که درخواستم را نپذیرد. بعد از کلنجار رفتن‌های بسیار با خود تصمیم گرفتم صادقانه از او خواستگاری نمایم و بگویم بعد از اتمام تحصیلات و یافتن شغل اگر موافق باشد با یکدیگر ازدواج کنیم! او سر به زیر انداخت و گفت چند روز بهم مهلت بده فکر کنم. سه روز دیگر به منزلش رفتم، رو به من کرد و گفت: راستش می‌خواهم بگم من اصلاً قصد ازدواج ندارم نه اینکه به شما علاقه‌ای نداشته باشم تومرد خوبی هستی ولی نه با تو و نه هیچ کس دیگر نمی‌خواهم ازدواج کنم. گفتم: می‌تونم بپرسم به چه دلیل همچین تصمیمی گرفتی؟ لبخند ملایم و تلخی زد و گفت:

- یکی از دلایلش ازدواج قبلیمه! خاطرات خوشی ندارم و دلیل دوم اینه که به تحصیلات و پیشرفتم می‌خوام ادامه بدم.... حرفش را بریدم و گفتم: ببخشید حرفتو قطع می‌کنم ولی با من خاطرات خوشی خواهی داشت و می‌تونی به تحصیل و پیشرفتت هم هر جور که دلت می‌خواد ادامه بدی. با لبخندی دیگر گفت: می‌دونم ولی کلاً می‌خوام آزاد و دور از هرگونه مسئولیت زندگی کنم فقط برای خودم و خودم! گفتم: با من هم آزادی و هیچ گونه مسئولیتی نداری جز با هم و در کنار هم بودن و من هیچ گونه مزاحمتی برات ندارم و تازه بهت در پیشرفتت

 کمک می‌کنم. دیگه چی میخوای؟! 

به چشمانم سریع و قاطع چشم دوخت و

 محکم گفت: نه لطف داری ولی من دوست دارم تنها باشم و آزاد. راستش حوصله باکسی بودن را ندارم گفتم: پس منوبه خانه ات دعوت می‌کنی اگر حوصله نداری؟! گفت: این موضوع فرق دارد راستش الان هر وقت دلم نخواست ازت دعوت نمی‌کنم و هر وقت حوصله داشتم صدات می‌زنم!

ساعتی با نظرات او کلنجار رفتم تا قانعش کنم ولی هر بار به طریقی از زیر بار رفتن فرار می‌نمود.

عاقبت گفتم: این درخواست من که باعث نمیشه از من 

رنجیده خاطر بشی؟ بزرگوارانه لبخند ملایمی بر گوشه لبش نقش بست و گفت: نه ابدا، تو هر وقت دلت خواست دوست من هستی و می‌تونی با من رفت و آمد داشته باشی.

کمی خوشحال شدم و لبخند زدم ولی او متوجه ناراحتی شدید من گردید زیرا دیگر نمی‌توانستم از ناراحتی شنیدن سخنانش سرم را بلند کنم و به چشمان زیبایش چشم بدوزم. آرام چشم‌هایم را پاک نمودم زیرا نمی‌خواستم او متوجه شود، مرا دعوت به نشستن نمود، نشستم. گفت: ببخشید احساساتت رو جریحه دار کردم 

قصد بدی نداشتم ولی باید موضوع رو 

می‌دونستی. برم برات چای بیاورم و بنشینیم کمی روی ترجمه‌ها کار کنیم!

چیزی نگفتم و برخاست شاید او هم می‌رفت تا در آشپزخانه اشک هایش را پاک کند زیرا در لحظه آخر از نگاه کردنم طفره می‌رفت.

تا سه روز غمگین بودم و دیروز بعد از آن 

واقعه وقتی در کتابخانه دعوتم کرد شاد 

شدم. دیدار‌های موقت او هم برای دلم غنیمتی بود. حال در می‌یافتم چرا دیروز در آن وضعیت با دیدن کوچکترین صحنه‌ای، بغض خاطرات و دلم می‌ترکیدو گذشته چون سیل بر صفحه

 نمایش ذهنم هجوم می‌آورد. پس از خواندن خاطرات ونوس با خود اندیشیدم که حتماً ناز و نوازشهای اولیه همسرش که برایش طراوت تازه‌ای به همراه داشته با رفتارهای زننده وپر غرورآن جوان، خراش عمیقی در قلب وذهن او گذارده و شاید به همین خاطر است که دوستی او با من هر چند خوشایند است ولی نمی‌تواند آن خراش‌ها و زخم‌های ناجوانمردانه را التیام بخشد. درخت‌ها و محصول سیاهی از دل این خراش‌ها رشد نموده و تا نابودی و پوسیدگی این محصول در آن مزرع قلب و احساس این دختر معصوم، محصول دیگری نمی‌توان کاشت. آه خدایا چه جنایتی بالاتر از این که در این زمین بکر پر حرارت تخم غرور و آزار بکاری! آیا این خود، کشتن یک احساس لطیف نیست؟ آیا این یک قتل نیست؟ چرا چرا هست! اودیگر نمی‌تواند با کسی دیگری پیوند یابد تا زخمهایش التیام یابند و آیا اصلا زمان قادر به التیام این گونه زخم‌ها می‌باشد. شاید آری و شاید نه. آری اوگرچه بر اشتباه بودن این افکار آگاه است ولی ناخودآگاه همه جوانانی را که با او آشنا می‌شود را چون دیو می‌پندارد. آیا من هم پر از غرور و سرکشی و مردم‌آزاری هستم؟! آیا من هم یک دیو هستم. دیو‌هایی که اکنون، فراوان هر جا می‌توان یافت! گاه برخی چون مگس گاه چون زنبورها و مار‌های نیش داری که مترصد خالی نمودن زهر غرور و نشان دادن قدرت سلطه خود برشکار بیچاره خود میباشند تا او را قتل برسانند. کشتن احساسات و روح معشوق که سبب از بین رفتن زندگی شکار می‌گردد. آه! لعنت برشما دیوها که با اعمال مادون

 حیوانی خویش، عشق و لذت معنوی را از بین برده اید! دندانهایم را به هم می‌سایم وبه خود قول می‌دهم که در زندگی بویژه ازدواجم هرگونه خودپرستی وسلطه را از رفتار و فکر خود دور سازم و یارم را به نهایت خوشبختی برسانم و از دیو درون همواره پرهیز نمایم وهمواره از دیوهای بزرگترکه با گذاردن قوانین و سلطه شان درصدد پرورش زورگویان و دیوهای دیگر هستند پیروی نکنم و درون خویش را پر از پاکی و نور سازم.

دوباره قسمت اول خاطرات ونوس و جملات زیبایش را می‌خوانم و با خواندن آن و یادآوری گفتگو و رد درخواستم که حاکی از عشقم به او بود، غمی سترگ بر قلبم سنگینی می‌کند، درست شبیه همان غمی که از رد عشق ثریا و دور شدن از او تا مدتها بر قلبم سایه افکنده بود:

پدرم با اعلام فروش خانه کوچک انتهای کوچه جهت پرداخت اقساطش برای ساخت خانه دو طبقه دو خیابان بالاتر مرا بسیار غمگین ساخت. تمام خاطرات کودکی و نوجوانی همراه عشق ثریا رارها ساختن، برایم ناگوار بود، تو گویی غذایی نجویده و سنگین خورده‌ای و نمی‌توانی آن را هضم کنی یا دچار دل‌پیچه شدیدی شده ای. در خلوت کوچه موضوع را به ثریا گفتم. گفت: خوب حالا گفته می‌فروشیم کو تا فروش کیه که اینجا روبخره. گفتم بابام گفته همین دو سه ماهه. گفت: دیدی گفتم دو سه ماه! تازه بعد فروش ازخانه جدیدتان که زیاد هم دور نیست همدیگر را می‌بینیم.

امیدواری ثریا قلب مرا هم گرم کرد. چرا به فکر خودم نرسیده بود. می‌آیم و او را می‌بینم. ولی می‌دانستم آن دیدارهای دلبخواهی در 

هر زمان، دیگر کمتر رخ خواهد داد. با این حال لبخند زدم وگفتم: حالا تو چه کار می‌کنی؟ گفت:

- اوضاع عوض شده، حالا من و مامانم به جای این که بریم خانه فامیل و آشنا یا سینما می‌ریم مسجد، درس قرآن و معارف.

گفتم: می‌بینم مثل همیشه لباس نمی‌پوشی و چادر و مقنعه سرت می‌کنی! او خندید و گفت: پسره ساده همه چی داره عوض می‌شه!

او راست می‌گفت همه چیز در حال دگرگونی بود، جنب و جوش در میان مردم زیاد شده بود، همه جا صحبت از حوادث روز بود و همیشه یک گروه موافق و گروهی مخالف بودند و جرقه‌های بحث در میانشان که گاه به شعله‌های جدالهای لفظی و قهر و آشتی ختم می‌شد، درست مثل قرار‌های من و ثریا که از هر دو یاسه پیشنهاد قرار در کوچه و پشت بام، ثریا یکی‌اش را می‌آمد و هر روز نسبت به روز پیش رفتار و گفتارش سرد و سردتر می‌شد تا جایی که دیگر نمی‌گذاشت ملاقاتی صورت بگیرد.

آیا او در این یک سال بعد انقلاب بزرگ تر شده بود؟ آیا شور نوجوانی‌اش فروکش کرده بود؟ آیا عاقلتر شده بود و شور و شیدایی دست کشیده بود؟ نمی‌دانم. حتی وقتی برای شبی آخرین بار به پشت بام آمدبا چادری سیاه به دیدارم آمد. با لحنی سرد درآن زمستان به گونه‌ای که بخارسردی نیز از دهانش خارج می‌شد گفت؛

- سهراب دیگه نمی‌تونیم به دیدارهای مان ادامه دهیم. شما همه این خاطرات گذشته را دیوونگی جوانی حساب کنید و بر من ببخشید و جایی بیان نکنید. راستش من اشتباه کردم شما هم همینطور! جوان و نفهم بودیم خلاف شرع عمل کردیم من دیگه آن دختر یک سال و چند ماه بیش نیستم حالا متوجه اشتباهاتمان شدم و فهمیدم کار درستی نکردیم! دینمون این اجازه را به ما نمی‌ده، آقا سهراب خواهش می‌کنم دیگر سراغم نیایید و این آخرین دیدارمون باشد اگر علاقه‌ای به من دارید خواهش می‌کنم دیگر از من چیزی نپرسید. این آخرین قرار و دیدارمان خداحافظ خداحافظ.

سریع برگشت که برود، می‌خواستم او را از ته چاهی به بالا برکشم ولی او قاطعانه و محکم و با چشمان گریان به چشمان گریانم نگریست و در حالی که دندانهایش را از غضب به هم می‌مالید در پشت بام را محکم بست و قفل آن را انداخت وچون آذرخشی که بعد از روشن شدن به خاموشی گراید، همه جا را تاریک کرد.

در گوشه بام در زیر برگ‌های درخت مو، این برادر هم سن خویش کز کردم وتا ساعتی با نگاه به ستاره‌های ‌سوسوزن و شب تیره اشک ریختم. به راستی چه سرنوشتی چشم به راهمان است؟!

 پدرم سر آن ماه خانه رابه خاطر احتیاج به پولش جهت ساخت خانه جدید ارزانتر ازقیمت واقعی فروخت و قرار شد دو هفته دیگر به خانه جدید دو طبقه برخیابان اسباب کشی کنیم. دو هفته‌ای سراسر غم و غصه، تا ساعت‌ها می‌نشستم و با دقت به درخت مو چشم می‌دوختم و غرق در خاطرات تلخ و شیرین می‌شدم. ثریا را همراه مادرش که از زیر چادرش، دستانش تسبیحی را می‌چرخاند و ثریا که قرآنی را در دست می‌فشرد می‌دیدم و ثریا با مقنعه و چادر که چهره گرد و سبزه‌اش را دو چندان زیبا ساخته بود از نظر می‌گذراندم ولی گویی او می‌ترسید سربه بالا بگیرد و ناگاه چشمانش به دیدگانم تلاقی و دوخته شود، ولی از شتاب در بستن خانه‌شان و با سماجت پایین نگاه داشتن سر خود در می‌یافتم که در فکر من است! آیا کارهای ما ناپاک بودند و اوپاک شده بود؟!

عاقبت آخر دو هفته فرا رسید. از انتهای کوچه به عرض دو متر من و پدرم 

اسباب و اثاثیه اندکمان را تا سر کوچه می‌بردیم و به راننده وانت که در خیابان پارک کرده بود می‌سپردیم و او آنها را جابجا می‌کرد و روی هم می‌گذاشت.

نامادریم زری همراه پسر ده ساله‌اش و دختر پنج ساله‌اش از یک سال پیش به خانه جدید اسباب کشی کرده بودند. فقط من و آنا در این خانه مانده بودیم و در این یک سال بدور از شر و دعواها و سر و صدا نفسی تازه کرده بودیم و حالا دوباره می‌خواستیم به کانون آتش برویم. آنا مرا به دنبال خود انداخت و در خانه‌هایی را که با آنها سلام و علیک همسایگی داشت می‌کوبید و از آنها حلالیت می‌طلبید و خداحافظی و روبوسی می‌کرد و عاقبت در خانه همسایه دیوار به دیوارمان سوسن خانم را زد. سوسن‌خانم به دم در آمد، بعد چند دقیقه حرف و حدیث سوسن خانم، ثریا را صدا زد که بیاید و خداحافظی کند، ثریا با چادر مشکی آمد و مادربزرگم را بوسید و بعد دو هفته رو به من کرد و با لحنی کوتاه و ملایم گفت:

- آقا سهراب شما را هم به خدا سپردم خداحافظ. آرام گفتم: خداحافظ ثریا خانم، بالاخره توی این مدت که به شما زحمت دادیم ببخشید!

- منم شمارو به خدا می‌سپارم و براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم. ثریا آهسته زمزمه کرد: مرسی منم براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم، خداحافظ.

در این لحظه پدرم ما را صدا زد که بیاییم سوار شویم. همه از جمله ثریا برای بدرقه با ما تا سر کوچه آمدند. خداحافظی کردیم و در آخرین لحظه سوسن خانم گفت: درسته می‌رید ولی زیاد دور نیست بازم بیایید همدیگر را ببینیم! دست خدا به همراهتون. به ثریا که پشت مادرش ایستاده بود گفتم: انشالله می‌آییم شما هم تشریف بیاورید. سوسن خانم خندید و کاسه آبی را که از حوض کوچه کوچک خانه پر کرده بود پشت سرمان به زمین ریخت.

راننده و پدرم و مادربزرگم جلو ‌نشستند، پدرم گفت: سهراب خیلی مراقب باش برو روی اثاثها بشین و محکم این میله رو بگیر.

راننده با فریاد گفت زیاد راهی نیست نگران نباشید. روی اثاثها نشستم. در بارکش وانت را بستند. کمی روی اثاثها بالاتر رفتم و دو نفر از زنان همسایه‌ها به سوسن خانم و ثریا پیوستند و به من سر تکان دادند و گفتند خداحافظ. وانت روشن شد، دنبال چهره ثریا می‌گشتم آرام هنوزده قدمی ماشین جلو نرفته بود که صورت سبزه ثریا را دیدم که در زیر چادرش چون ماه شب چهارده که در دل سیاهی شب پدیدار شده باشد به من چشم دوخته است. اشکهایم را نتوانستم نگاه دارم. پنجه‌ام را گشودم و برایش دست تکان دادم. ثریا هم دست تکان داد. احساس کردم هنوز مثل من، دوستم دارد دیدم دستش باچادر سیاه به روی گونه هایش می‌رود شاید اشک‌هایش را پاک می‌کند! و به ناگهان ماه درخشان من در پشت چادر سیاه مادرش غروب کرد و ناپدید شد.

و وانت دور و دورتر شد و مشت کوبیدنم به 

لحاف و تشک و فرو کردن صورت خیسم 

روی ملافه تشک ها، با سر و صدای تردد و همهمه وترتر اگزوز وانت در هم آمیخت.