3

              محتاطانه پایین می‌روم، تاریکی همه جا را در آغوش گرفته ولی اندکی بعد هر دم، کور سوی نوری گسترده‌تر می‌شود، بعد نور تندی می‌تابد که چشم را کور می‌کند، پایین‌تر نورهای رنگی زیبا. غرق در خلسه و شگفتی‌ام. 
دهان باز، چشم‌ها خیره، بی حرکت. فقط آمدورفت حدقه چشمان به راست وچپ، تماشاگر رنگها. 
به همان جذبه وشوری که در شش سالگی‌ام، زمانی که پدرم تلویزیون سیاه وسفید بزرگی خریده بود. روی طاقچه دستگاه عجیبی را می‌بینم، با وجود اینکه به پدرم می‌گویند فردا برای نصب آنتن می‌آیند، پدر خودش چون مخترع بزرگی در پی کشف چگونه به کار انداختن دستگاه بر می‌آید. به پشت بام می‌رود وبه خانه‌های برخی همسایه‌ها که آنتن دارند چشم می‌دوزد وبا پیچ گوشتی، میله‌ها وقطعات آنتن را به هم وصل می‌کند و آخر آنرا همچون پرچمی برافراشته بر فراز فتح شده به روی آجرهای دیواره پشت بام با زحمت با گچ ثابت نگه می‌دارد وسیم بلندی را از بالا پرتاب می‌کند واز پایین از میان پنجره به پشت تلویزیون وصل می‌کند وبعد به من می‌گوید: تو پایین باش جلوی تلویزیون بشین، هر وقت تصویر صافی را دیدی از پنجره داد بزن! ومن به صفحه تلویزیون که پر از نقطه‌های سیاه وسفید متحرک بود خیره ماندم وبه ناگهان تصاویر مبهم ظاهر می‌شوند وبعد ناپدید، بار دیگر، ظاهر، ناپدید، بعد ناگهان تصویر یا نقاشی بچه شیر کوچک سفیدی با کاکل سفید وچشمان درشت که لبانش مرتب تکان می‌خورد وحرف می‌زند. به یکباره تصویر ناپدید می‌شود. همان چند لحظه کافی بود که دهانم از شگفتی باز بماند. گویی نقاشی‌ها حرکت می‌کردند، دوباره تصویر پدیدار شد. اولین تصاویر متحرکی است که می‌بینم! فریاد می‌زنم: خوبه خوبه. گرچه همه تصاویر متحرک سیاه وسفید بودند ولی چنان شکوهی داشتند که همیشه وقتیکه رنگ‌ها یا نورهای فراوان می‌بینم به یاد آن تصاویر سیاه وسفید می‌افتم. پدرم پایین می‌آید وکنارم می‌نشیند. دکمه‌های کوچک تلویزیون را مرتب به نوبت فشار می‌دهد، کانال یک، دو و... گفتم: همون اولی رو بذار، پدرم می‌خندد واولین دکمه را فشار می‌دهد وخودش کنارم می‌نشیند، همان شیر بچه در حالیکه باد موهای کاکل وسینه‌اش را می‌جنباند و به دنبالش دهها حیوان دیگر چون گوزن وخرس وروباه و... دوان هستند. نیم ساعت می‌نشینم واین شگفت انگیزترین تصاویر زندگیم را با روح وجانم می‌بلعم. حس شگفت لذت وکنجکاویی را بعد از آن به خاطر نمی‌آورم جای دیگری تجربه کرده باشم. هر روز که از مدرسه به خانه بازمی گردم، روبروی تلویزیون، برنامه کودکان وفیلم می‌بینم، کارتون وبه همراه اینها همزمان مجله‌های افسانه‌ای وداستانهای کودکان. هر هفته مشتاقانه مجله کودک"کیهان بچه‌ها" را می‌خرم وبه عکس‌های زیبای جلدش که بیشتر از همه علاقه دارم چشم می‌دوزم: تصویر شاهزاده بلند بالایی با موهای طلایی ولباس خوش دوخت که کنارش اسب چالاک وکشیده اندام ودخترکی زیبا با موهای افشان وطلایی که دوروبرشان  گلها وپروانه‌ها وپرندگان کوچولو؛ بلبل وگنجشکهای بانمکی در حال پروازند وهر بار که به پیشخوان روزنامه ومجله فروشی چهارراه می‌رسم، با شعف بسیار دنبال مجله محبوبم می‌گردم. 
گاه تصویر بزغاله‌ای که کنار روباهی ایستاده را می‌بینم که روباه مکارانه لبخند می‌زند وشیری با چشمان خواب آلود وبا حالت بیمارگونه لمیده زیر درختی که به رویش سایه افکنده ودر همان حال روباه مشغول فریب دادن بزغاله است وبه او می‌گوید شیر بیمار وناتوان است وتو‌ای بزغاله، می‌توانی با دم ویال وگوشش بازی کنی وبه همه دوستانت بگویی که شیر دوست توست وتو با او هرروز بازی می‌کنی ومن مرا هم شاهد خود بگیری واز آن به بعد تو می‌شوی شاه بزغاله‌ها ومی توانی به همه فخر بفروشی وبزغاله خوش باور دور گوش ودم ویال شیر جست وخیز می‌کند که ناگاه شیر بر می‌خیزد وگردن بزک را به دندان می‌گیرد وروباه وشیر، هر دو آرام اورا می‌درند وآهسته زیر لب بر این همه نادانی بزغاله می‌خندند. روباه به شیر می‌گوید: براستی که ساده دلان وناآگاهان همانا باید طعمه حیله گران وقوی پنجه گان گردند وشیر می‌گوید: همواره چنین بوده وخواهد بود! 
هرشب، در خواب به قصه‌ها وافسانه‌های خوانده شده در مجلات وکتابها وکارتونها وفیلم‌ها می‌اندیشم وگاه خودرا در نقش یکی از آنها قرار می‌دهم وبرای خود ماجراها وقصه‌هایی می‌ساختم که خود در آن بودم که برخی اوقات این تخیلات برایم مشکل ساز می‌گردید: 
روزی فیلمی را دیده بودم که مردی خوش چهره وقوی هیکل با سینه وبازوانی ستبر هر زمان که کسی دچار دردسر می‌گردید با داخل شدن به باجه تلفن و با نوشیدن یک نوشابه قوی وجادوئی ریخته شده در بطری بسیار کوچکی که همیشه در جیب داشت وهمزمان به زبان آوردن کلمه جادوئی"شزم"،انفجاری همراه دود فراوانی اطرافش به راه می‌افتاد و وقتی او از باجه بیرون می‌آمد،با لباس آبی چسبانی به تن وشنل قرمز رنگی به دوش به پرواز در می‌آمد وبه یاری فرد مورد تهاجم و ستمدیده می‌شتافت. این برنامه چنان محبوب شده بود که همه همکلاسی‌های من در کلاس اول دبستان از آن حرف می‌زدند وهر روز داستان دیده شده را با شوق برای هم بازگوئی می‌کردند واین در من چنان تاثیری داشت که خود را همواره درآن زمان، همانند آن قهرمان می‌پنداشتم که با پرواز بر فراز ابرها وبام‌های خانه‌ها به کمک مردم نیازمند می‌شتابم. 
روزی با یکی از همکلاسی‌هایم که قدی بلندتر از من داشت وعینکی به چشم وشاگرد زرنگی هم محسوب می‌شدد، در مورد درس‌ها صحبت می‌کردیم. بعد چند دقیقه به ناگهان می‌گوید: 
- راستی سهراب یه چیزی می‌خواهم بگم اما بشرطی که به کس دیگه‌ای نگی هاوفقط این رو می‌خوام به تو بگم! با هیجان می‌گویم: 
- نه نمی‌گم. مگه می‌خوای چی بگی؟ من ومن کنان به آرامی می‌گوید: 
- نمی‌دونم بهش بگم یا نگم! 
می گویم: تو رو خدا بگو. آخه چرا نگی؟ 
او که اشتیاق مرا می‌بیند می‌گوید: آخه می‌ترسم بری وبه کس دیگه‌ای بگی! دیگر صبرم به سر آمده بود با شوق افزونتری دوباره تاکید می‌کنم: به خدا نمی‌گم، بگو دیگه. واو سرش را نزدیک گوش راستم نزدیک می‌کند ونجوا کنان می‌گوید: 
- من یه شیشه از اون شربتهارو دارم! با شگفتی و ناباوری نگاهش می‌کنم ولی وقتی قیافه جدی ومحتاط او را مشاهده می‌کنم. 
می گویم: - اگه راست میگی چرا خودت ازش استفاده نمی‌کنی؟! هر زمان به این صحنه فکر می‌کنم بر نهایت سادگی وخوش باوری خودم خنده‌ام می‌گیرد، شیطان کوچولو با لحن جدی وبا دانستن اینکه من موضوع را تااین حد سریع وبی هیچ شکی باور کرده‌ام. 
می‌گوید: آخه... آخه.. من خودم دوست ندارم اونجوری بشم... راستش می‌ترسم ولی آگه تو بخوای اون شیشه رو می‌تونم برات بیارم... خوب فکر می‌کنم تو شجاعی واین شیشه هم بدرد تو می‌خوره! 
من که کاملاً در دام او افتاده بودم و از قصه فریب روباهان تجربه ملموسی نیاموخته بودم چون همان بزغاله احمق با هیجان می‌گویم: 
- باشه... باشه... حالا که خودت اصرار داری وخودت دلتت می‌خواد خوب بیار! 
- باشه فقط به شرطی که به کسی چیزی نگی! این یه رازه بین من وتو! 
با بی صبری کودکانه می‌گویم: باشه... حالا کیی می‌آری؟! با جدیت ومحکم می‌گوید: فردا صبج ده قدم مانده به در مدرسه وایستا، فقط یه کم زودتر بیا، یعنی قبل اومدن بچه‌ها! 
هنگام شب، در خیالم، شربت را از دستان دوستم می‌گیرم، می‌خورم وبه پرواز در می‌آیم وپیرزنی را از زیرضربات کتک مرد بیرحمی در می‌آورم. 
صبح، زودتر از همیشه، با شوقی عجیب، به گونه‌ای که در پوست خود نمی‌گنجیدم و گامهای سریع‌تر به جلو خیز بر می‌دارم، تند وتند قدم به پیش می‌گذارم تا از همه همکلاسی‌ها زودتر به باقر برسم.

.........ادامه بزودی...‌‌.......