۲۱-ب: دیوهای دگر آزار
21B
یک دفعه صدای شترق شنیدم پدرم محکم زده بود زیر گوش مامانم بعد فریادزد: قحبه نگفتم نرو پیش این شاطر قرمساق! جیغ و گریه مادرم بلند شد: وقت نداشتم. توله تو میخواستم گشنه نره مدرسه! تا چند روز مامانم با من حرف نزد. بعد همون شد که دیگه رازی رو به من نگفت. البته بعد آشتی کردیم. منم گفتم: خوب نمیتونستم به بابام دروغ بگم ولی توی دلم گفتم پدرم هر کاری کنه درسته! منم که گفته بودم کتلتهام روخالی میخورم، چرا رفتی؟ گاهی به مامانم شک میکنم! چرا که وقتی شاطره بهش میخندید و حرف میزد مادرم هم میخندید و جوابش رو میداد. نه این که بگم مادرم نظری داشت ولی خوب اگه نمیخندید منم شک نمیکردم. تقصیر خودشه. راستش به پدرم، با این ناموس پرستیاش تو دلم آفرین میگفتم. خوب حق مامان رو گذاشت کف دستش! منم غیرت و ناموس رو از پدرم یاد گرفتم. به قول پدرم ناموس همه چیز ماست، کسی به ناموسمون نگاه چپ نباید بکنه. بایدهر کس مواظب خودش باشه ولی اگه نگاه چپ کرد یا باید طرف را بکشیم و قیمه کنیم یا ناموس مون رو آتیش بزنیم یا خودمون رو هلاک کنیم، پس بهتره از همون اول کاری کنیم که کسی نتونه چپ به ناموسمون نگاه کنه. بابا همیشه میگه توهم ایشالله یه زمانی زن میگیری باید خوب مراقب حجاب و ناموست باشی. منم خوب گرچه یک دختر چادری و باحجاب رو نشون کردم که اولش باهاش دوست بشم اگه دختر خوبی بود و حسابی حرف منو گوش داد بگیرمش. چند تا شونم سوار ماشینم کردم و باهاشون دوست شدم. ولی اونها هر روز با یکی دوست میشدند و حرفم رو هم زیاد گوش نمیدادند ولی بودند کسانی هم که سوار ماشینم نمیشدند و بهم پا نمیدادند و افادهای بودند. منم از افاده و غرور زن جماعت اصلا خوشم نمیآد، ولی خوب اونهایی هم که سوار میشدند
باهاشون حسابی حال میکردم. حالا تو حرف یا کارهایی که برای هر پسری
که میخواد مرد بشه لازمه. خوب من که نمیتونم برم تنهایی گوشهای و غریزهای که خدا بهم داده رو با گناه یک جای خالی کنم! هم به خودم ضربه میزنم هم گناه کبیره ست! میبینید اونقدر شجاعت دارم اینهارو جلوی خانمم وشما بیان کنم! تازه من که به این دخترا زیاد روی خوش نشون نمیدم. خودشون هی قروفر میآن و با اولین نیش ترمز یا چند تا نیش ترمز بعدی سوار میشن! البته من میدونم اینجور دخترا فقط برای حالند نه برای زندگی یک عمر! با این جور دخترها نمیشه تشکیل زندگی داد. زن آدم باید نجیب و پرطاقت باشه. با نداری شوهرش تاآخر بسازه، هرچی شوهرش میگه گوش کنه و دم نزنه! این رو دینمون هم میگه، بزرگون هم به زنها سفارش کردند وگرنه زنها رو اگه نظارت نکنی، زیاد آزادشون بذاری هزار فساد به وجود میآرند. باید حجابشون، رفت و آمدشون، خلاصه همه کارهاشون رو کنترل کرد. به قولِ بابام که نه همه مردها میگن زنها عقل درست و حسابی ندارد! احساسین. عقل درست حسابی اگه داشتن که قاضی شون میکردند! این نشون میده که توی زندگی هم نمیتونن قضاوت کنند! این مرده که باید قضاوت کنه و امر و نهی کنه! ما یک آشنای وکیل داریم، اونم همین رو میگه به نظر اکثر بازیها و بچهها هم همینه قانون این دنیا و اون هم اینه که من با تمام دوستان و مردهای دیگه که حرف زدم شاید کمی اینور و اونور بگندکه مبادا دوست دخترها و نامزدها و زناشون ناراحت نشن ولی تا خلوت مردانه گیرشون بیاد همه میگن مرد باید مرد باشه و زن باید بره پی زنونگیش، از اول دنیا اینجوری بوده تا آخر هم اینجوریه! میبینید اونور آبم که این حرفها را نقض کردند و ناموس وغیرت رو قورت دادن، خودشون میبینن که زنها همه جا رو پر از فساد کردند! از این مردهای مثلاً روشنفکر اینقدر بدم میاد و متنفرم که حد نداره مثل بعضی کارمندها و معلمها استادها و بعضی از این فوفولها که بهشون میگن "زن ذلیل"!
اینهااز زن ناقص العقل هم کمترند!
مرد باید مثل بابام باشه تا ناموسش در خطره دنیا رو پر خون میکنه، منم سعی میکنم اینجوری باشم، ولی داداش خیکیام چرابه من و بابام نرفته! مثل گاو میخوره و دادم میزنه ولی بیا خانمش رو ببین، یه جورابی میپوشه، یک ساپورتی تن میکنه! یه لباسهایی که ببین! همه جاش قلمبه زده بیرون! جلوی من و بابام و فامیل هم روسری سر نمیکنه! اصلاً حرام و حلال سرش نمیشه وداداشم هیچی بهش نمیگه! شرمم میآد بگم این برادرمه! چند دفعه من و بابام اون پشت مشتا بهش اخطار دادیم و نصیحتش کردیم، انگارنه نگار، آخرشم عصبانی شد و گفت: این حرفها دیگه قدیمی شده، زن خاک توسری بدبخت! قدیمی! ما از ده هزار سال پیش همین طور بودیم! از حالا تا ابدم اینجوری هستیم! مگه غیرت و ناموس مال دیروز امروز فرداست! ا مال همیشه س، ما سرمونم بره قانون و ناموس و غیرتمو ن نمیره! چطور شد این طوری زن ذلیل و روشنفکر شد نمیدونم! گند بزنندبه این درس خوندها و مهندس هاو... مثلا روشنفکرها! هرچی مدرک و سواد شون بالاتر میره غیرت و ناموس مردونگیشون پایین میآد تا میشن مثل خاک! والا چه عرض کنم مثل خر! البته جناب دکتر بلانسبت شما! شما یه چیز دیگه هستید! مشخصه شما آدم فهمیده وباسواد واقعی هستید! اما اکثر این روشنفکر و درس خوندهها یعنی همین، یعنی" خر"یعنی همین" بی ناموس"!
همینها هستن که دم از آزادی میزنن! در نظر اینها آزادی یعنی زنها لخت وعور و بی حجاب بیان بیرون! مردها و شوهرها، مادر و خواهر وزنشون رو آزاد بذارند هر کاری دلشون میخواد بکنند. تف به این آزادی وروشنفکرها وتف به این آزادی! اگر آزادی اینه ما درس خونده و آزادی نمیخوایم! انسان باید یه جو غیرت وناموس و تعصب داشته باشه! مثل..... نه نمیگم! میشه از خودش تعریف کردن! حالا به جهنم، همشون برن گم بشن! این داداشم هم بره گم شهکه خودش رو قاطی اونها کرده! البته مثلاً توی این مورد حجاب مثل اونهاست ولی هر چی باشه خون بابام تو رگهاشه! چند دفعه زنش رو کتک زده، دمت گرم نمیدونم برای چی، برای حجاب نبود ولی هر چیه دمت گرم!
آره میگفتم یه روز یه دختر خوشگل رو سوارش کردم، پاهاش کمی بیرون بود، حجابش درست نبود، البته اول سوار ماشینم نمیشد، دوم و سوم آخرش روز چهارم با زور و خواهش سوارش کردم! کمی با بقیه فرق داشت خیلی باید اصرارش میکردی مثل اینکه خودش رو خیلی دست بالا گرفته بود، منم هرچی اون امتناع میکرد بیشتر توی دلم مینشست! با هم دوست شدیم. مثل من کمی اخلاقش تند بود. مثل من کمی عصبی وکمی رک ولی با معرفت! کادو میدادم کادومیداد، اونم گرونتر وبهتر! نه مثل دخترای دیگه که فقط کادو میگرفتند! اگرم کادو میدادند ارزونتر! معلوم بود دوستم داشت! سه ماه گذشت. دعوا کردیم، قهر کرد بعد آشتی کردیم ولی هر چی بود دست از سر همدیگه بر نداشتیم و دختره یعنی همین ونوس خانم ما رفت توی دلم نشست.
راستش شایدم همین باعث شد چند بار که باباش خونه نبود به دعوت خودش برم خونه شون، چند بار هم اومد خونه مون، البته کسی خونه نبود نمیدونم چی شد دخترهای زیادی رو آورده و برده بودم ولی غیر از کارهای اولیه خطا نکرده بودم ولی این دختر پاکی و معصومیت وصداقتش چنان بهم اثر کرد که خطا کردم! آخ نگو! اون شب هی سیگار کشیدم و قدم زدم. خیلی زود بود! هم برای من هم برای اون! حالا موقع زن گرفتنم نبود، نه کاری نه پول درست وحسابی! اونم تو سن بیست سالگی! برای هر دومون زود بود.
تا یک هفته پیداش نشد. با خودم گفتم خوب تقصیر خودش بود! عجیب رفت توی دلم باعث شدخطا کنم! خوب منم مقصر بودم، خطا کردم اعتراف میکنم ولی مقصر اصلی خودش بود!
با خودم تصمیم گرفتم مسئله دختر بودنش رو پشت گوش بیاندازم ببینم اگه واقعاً زن زندگیه بگیرمش، اگرم نه ولش کنم! این مسئله هم بیشتر مقصر خودشه! با خودم گفتم دیگه رفت و نیامد خوب شد! ولی بعد یک هفته پیدا شد سرد، مثل اینکه موضوع رو فهمیده بود! طفلک اطلاعاتش خیلی کم بود مثل اینکه به کسی چیزی نگفته بود، تا یک سال با هم بودیم. نمیدونم چرا رفتارش بهتر شده بود. هرچی میگفتم گوش میداد و اگه حرفمو ن میشد زود آشتی میکرد، اگه پول کم داشتم، اصلاً اصراربه خرید پیتزا و کافی شاپهای گرون قیمت نمیکرد، میگفت یک پیتزا برای هر دومون بسه، زیاد خرج نکن! واقعا خوشحال شدم دیدم واقعاً همون زنیه که دنبالش میگشتم. خانوم و حرف گوش کن! حسابی هم با هم حال کردیم. بعد یکسال موضوع را از اول به پدرم گفتم بعد اضافه کرد درسته سنم بیست ویکساله ولی اگر اجازه بده بریم به خواستگاری و این دختررو برام بگیر! پدرم که موضوع رو شنید از دختره و وضع خانوادهاش براش تعریف کردم. گفتم باباش رئیس بانکه. همون جور خودت گفتی دخترسطح پایینی نیست! با فرهنگن! پدرم گفت: چرا دخترشون رو توی هفده هجده سالگی آزاد گذاشتن. به بابام گفتم: بابا دخترها الان همشون همین جورین کاریش نمیشه کرد! بابام خیال میکرد موضوع خواهرمون رونمی دونم گفت ولی اگه دختر من بود قیمه قیمش میکردم! راستش بعضی وقتا هم نمیشه کاریش کرد! میدونید آخه خواهرم هم شوهری که الان داره، توی اینترنت پیداش کرد و باهاش قرار گذاشت و آخرش هم باهاش ازدواج کرد. البته فکر نکنم مثل ماجرای ما بوده ولی خود شوهرش ازتوی چت و اینترنت در اومده یعنی ندیده و نشناخته البته بعد شناختیمش! پسر خوبیه. باباش پولداره و مغازهای هم به پسرش داده، یه مغازه لوازم یدکی فروشی کلا توی کار اتومبیلن. گفتم بابا یه کمی هم تقصیر خودمه! میخواستم ولش کنم ولی چون دختر خوبیه، منم دوسش دارم. اگه اجازه بدی. پدرم گفت باشه قرار بذار بعد بریم! خوشحال شدم بابام موافقت کرد البته میدونستم کاهار ندارم پول ندارم ولی خوب بابا یه ماشین داده بود تو دستم یه چند میلیونی هم داده بود تو بانک میچرخوندم وسوداشون رو میگرفتم بعضی وقتا یه پول توجیبی هم بهم میداد. پسرعموم، پسردایی ام، نامزداشون رو پنج شیش سال نگه داشتن بعد گرفتند، چرا جای دور بریم همین دامادمون نه شیش سال ولی سه سال اومد خونه مون و کنگر خوردو لنگر انداخت و هنوزم که سه سال از ازدواجشون میگذره هر روز خونه ما هستند. گاهی وقتا بهش حسودیم میشه. اون پذیرایی و قربون صدقهای که مامانم برای داماد و خواهرم میکنه، یک ذره هم برای ما نمیکنه، اون خرجی که بابام به داماد و دخترش میکنه یک چهارمش رو شاید به من بکنه!
ولی خوب من که از داماد و پسرعمو و پسرداییم کمترنیستم شیش سال که فکر نکنم ولی چهارسال میتونم داماد سرخونه بشم و نازمو بکشن البته این تو ذهنم نیست ها! فقط توی این مدت فرصت پیدا میکنم به کمک بابام، صاحب کار و پول و پله درست حسابی بشم، دست زنم روبگیرم وبریم خونه خودمون. ولی ونوس الان بعد از دوسال که اون به خونه ما و من به خونه شون رفت و آمد دارم بنای ناسازگاری گذاشته میگه تو خیلی زود به زود عصبانی میشی و سرم داد میکشی نمیگم همش حق با منه ولی خوب اون وسطها حرفهای نامعقول میزنه و با اصرار پدر خودش و بابای من اومدم اینجا پیش شما ولی فکر نمیکنم مشکلی در رفتار و اخلاقم داشته باشم به جز زود عصبانی شدنم که قبول دارم ولی خوب کیه که با این مشکلات کار ومالی عصبانی نشه! با این حال نظر شماست هر چی شما بگید من شاید اینها رو جای دیگهای نمیگفتم ولی پیش شما همه چیز خونوادم و خودمو ریختم تو دایره! شما بگید چیکار کنیم به این ونوس خانومم یه نصیحت کنید سخت نگیره، مثل همیشه به زندگیش ادامه بده. خیلی ممنونم.
***
دکتر بعد شنیدن حرفهای همسرم مرا فراخواند وبه هر دوی ما مطالبی را گوشزد نمود ولی سخنانش زیاد به دل همسرم ننشست وبیرون آمدنی حرفهای اورا به بادتمسخر گرفت!
چند روز بعد، به تنهایی وپنهانی نزد دکتر آمدم. هر دو صدای ضبط شده همسرم را شنیدیم ومرور نمودیم. عاقبت او نظر نهاییش را بیان نمود:
- با توجه به شنیدهها باید بگم همسر شما یک روان پلید یا سایکوپته! یعنی فردی دیگر آزار که درصورت ادامه زندگی با این بیمار، با توجه به شناختی هم که من از شما پیدا کردم که فردی دارای لطافت احساس هستید از این فرد، اونم با توجه به عقاید ماقبل تاریخیش وخود شیفتگی مفرط وهمینطور دوگانگی وسردر گمی شخصیتی که من دروجودش دیدم، به شما صدمات روحی روانی وشاید جسمی فراوانی وارد کنه که قابل جبران نباشه!
البته در این دوره زمونه، آمار مبتلایان به این بیماری بسیار خطرناک به ویژه دربین قشر جوان، با توجه به بحرانهای اقتصادی وتربیتی واخلاقی جامعه، روز به روز بیشتر مشاهده میشه! اینها در واقع دیوهای جامعه هستند! نمیخوام بی تحقیق ومطالعه حرفی زده باشم ولی با توجه به مشاهدات من از نظر ظاهری و مخصوصا چشمان همسرتون که گاهی دودو میزنه وخشم شدیدش در موارد اتفاقات جزیی مثلا در رانندگی که شما برام تعریف کردید از حالت خشم، چشمها وکف دهانش باید بگم حدس میزنم به یک ماده مخدر مثل قرصهای متادون یا یه چیزی شبیه این معتاده که در خفا مصرف میکنه!
خلاصه حرف آخر من اینه که این شخص با این بیماری روانی که شکی بهش ندارم وبا استناد به گفتههای شما واعتیادش که نمیتونم با اطمینان بیان کنم، من ادامه زندگی با این فرد رو برای آینده شما مناسب نمیدونم! به نظر من خودتون رو هر چه زودتر از شر این بیمار رها کنید به نفعتونه! با این حال این نظر وتشخیص بنده ست وتصمیم نهایی با خود شماست!