21A

               

 

" داستان یک دیو "

آقا بگذارید اول از همه خودم را معرفی کنم تا کمی من رو بشناسید بعدا جای شک باقی نمونه، بله؛ خواهش می‌کنم البته این‌هایی که میگم در واقع از خودم نیست که جای تعریف از خود تلقی بشه همه اینها رو دوستام و اطرافیانم میگن! اگر باور ندارین چند تا از دوست‌ها و فامیل‌ها را بیارم اینجا، ببینین حرف‌های من رو تایید می‌کنند یا نه! خود منم در واقع نظر اونها رو دارم میگم بله می‌گفتم، همه میگن آقا تو با غیرتی، تعصب داری، به چی؟ به پدرم، مادر م، زنم خلاصه به خانواده و همینطور فامیل و دوست و آشنا. خوب چون اونها رو خیلی دوست دارم طبیعیه. باید نسبت به این‌ها حساسیت داشته باشم، تعصب داشته باشم، مگه غیر از اینه؟ قربون آدم چیز فهم! حضورتون عرض کنم اول از همه پدرم رو خیلی زیاد دوست دارم جونمه پدرم هم خیلی با غیرته. از جوونی سخت کار کرده روی ماشین مسافربری بعد روی کامیون، تریلی بعد دست آخرشدراننده ترانزیت. می‌رفت ترکیه وشهرهای اروپایی. بعد هم شد بساز وبفروش، اما نه از اون بساز و بفروش‌های بی انصاف از خدا بی‌خبر کلاهبردار. از اونهایی که خدا رو در نظر می‌گیرند ساختمان‌هایی رو که ساخته ببینین! خدا شاهده خودم دیدم از جونش مایه گذاشته، قناعت الکی نکرده، گفته یک عده آدم می‌خوان بیان اینجا زیر این سقف‌ها زندگی کنند، باید قرص و محکم باشه، نه از سیمانش، نه از در و پنجره نه از سیم برقش زده، خلاصه از هیچ چیزش نزده که هیچ، اضافه هم می‌ذاره تا خدا و خلق خدا راضی بشن! چون همیشه می‌گه دنیا دار مکافاته، همش همین دو روزه دنیا که نیست باید اون دنیا رو مثل این دنیا آدم برای خودش بسازه و نگه داره. البته خدا هم در عوض این کارهاش اونو نگه داشته.

همین پیارسال بود که از طبقه پنجم ساختمونی اکه می‌ساخت سقوط کرد! باور نمی‌کنید بگم! شما بگید چی شد؟! چی شد؟ بله زنده موند! به خاطر همین کارهاش! بله، از طبقه پنجم داشت میومد پایین تا به مهندس ناظری که تازه اومده بود و منتظرش بود برسه. پله‌های اصلی رو هنوز جا نگذاشته بود. پله‌ها رو دو تا سه تا یکی میومد پایین که یکدفعه لیز خوردو از وسط باز راه پله‌های پنج طبقه افتاد پایین و توی هر طبقه کمر و دست و صورت و سرش می‌خورد به پله‌ها وآخرش افتاد پایین، طبقه همکف! من صدای فریاد افتادنش رو شنیدم دست و پامو گم کرده بودم. گفتم یا خد ا! مهندس ناظر رفت بالای سرش. می‌خواستم بلندش کنم بندازم توی پژوم. مهندس گفت: شایدجائیش شکسته، ضربه مغزی کرده، تکونش نده، بذار راحت باشه! من عصبانی شدم گفتم: یعنی چی راحتش بذارم تاجون بده، بابام نمی‌میره! برش داشتم، انداختم تو ماشین، سریع به طرف اورژانس. تو‌‌ی یه کوچه یک طرفه، خواستم میانبر برم، شاخ به شاخ یک ماشین دیگه شدم. دود از هر دو ماشین بلندمی شد، پیاده شدم گفتم: بابام، بابام!

مدارکم رو گرفت، خدا پدرش رو بیامرزه گفت: تو برو بعد بهت زنگ می‌زنم. اصلاعیبی نداره. منم سریع رفتم بیمارستان. پدرم توی اورژانس ده روزبستری بود. اصلاً کسی باورش نمی‌شد. سر ومرو گنده اومد خونه! فقط یک کم کمرش ضرب دیده بود ودیسکش جابجا شده بود وکمی صورت کبود شده بود که خدا را شکر خوب شدند! آقا این دلیلش چی می‌تونه باشه؟! همون کارای خوبش! یک آدم با غیرت کاری و با وجدان. به همین خاطر آقا، منم عاشق بابامم. منم مثل اونم ولی نه کاملاً، بابام چیز دیگه ست! 

اون ازمن خیلی بهتره. اون از جونیش سخت کار کرده، البته منم جاش بیفته کارم رو شروع می‌کنم وسخت کار می‌کنم. حالا ۲۵ سالمه و تقریبا خودم کار کردم، البته پدرمم هم به من خیلی کمک کرده، از سرم هم زیاده، هر وقتم ازش پول بخوام دریغ نمی‌کنه، ولی من نمی‌خوام! راستش دوست ندارم ازاون پسرا باشم که بهشون میگن- جیب بابایی- یعنی از جیب باباشون می‌خورن. می‌خوام از همون اولش روی پای خودم بایستم. اینم ثابت کردم، توی ساختمان‌ها بعضی وقتا می‌رم کار می‌کنم، مثل کارگر تایاد بگیرم. بابام از بچگی بهم می‌گفت: می‌خوام ازتو یک مرد کاری بسازم. از همو ن وقتا که هشت نه سالم بود تا الان همیشه توی معاملات توی فروش واحدهاش منو می‌برد توی بنگاه. می‌نشستم چای می‌خوردم و به معامله وحرفهای بنگاه چی ومشتریها گوش می‌کردم، الان هم، همه فوت و فن‌های معامله رو بلدم، البته بله یک کم دروغ میگن، تبلیغ می‌کنند، ولی خوب این لازمه کاره! توی نمایشگاه ماشین، توی بنگاه معاملات ملکی، توی هر معامله‌ای باید خیلی زرنگ بود و تا می‌تونیم در معامله حداکثر سود روکسب کرد وگرنه کلاهت پس معرکه است! البته پدرم انصاف رو رعایت می‌کرد و حتی گاهی ارزون می‌ده، مثلا می‌گه این خریدا آدم نمازخوان و با خدایه، من میگم بابا فیلمشه! پولش زیاده، خودش رو به موش مردگی زده! تخفیف نده! تازه پدرم با این همه تجربه گول حرف بعضیا رو میخوره و کلاه سرش میذارند و واحد رو مفت، زیر قیمت از چنگش در می‌آرن. من خودم رو توی این موردها از بابام واردتر می‌دونم.

بخشید همه‌اش از پدرم تعریف کردم. اما مادرم؟ البته، مادرم، خوب اونم مادرمه ولی خوب میدونید اون کارهایی رو که پدرم کرده صد سال سیاه مادرم نمی‌تونه بکنه. بابام یک چیز دیگه ست! انصافاً توی تربیت من کم نذاشته، از همون اوایل برام لباس، اسباب بازی، هرچی دلم میخواست می‌خرید. هر وقت می‌رفتند ترکیه، لباس و اسباب بازیهای کوکی و جورواجور نبود که برام نیارن. لباس‌ها و اسباب بازی‌هایی که همه فامیل از عمو و عمه و بچه هاشون حسرت بازی با هاشون رو میکردن. توی سه سالگی ده سالگیم چه سه چرخه‌ها و دوچرخه‌هایی برام میخرید البته برای اون برادر بزرگم هم همینطوری بود برای خواهرم هم تقریباً ولی به قول داداش بزرگم، تو ته تغاری بودی و برای ما این همه چیز نمی‌خریدند تو به وضع خوب بابا افتادی. خوب من هم قبول دارم اولین ماشین مطرح اون زمان که می‌گفتن خیلی شیک و حرف نداره یعنی پژو ۲۰۶ رو برام خرید که هنوز هم زیر پامه. داداش بزرگم اصلا به من نرفته، زیاد کاری نیست بابام یک عالمه سرمایه بهش داد یک کارگاه براش باز کرد نتونست بگردونش آخرش ورشکسته شد همه سرمایه بابا رو ریخت توی آب. بابام چشمش از آن زمان ترسیده. دیگه باید در مورد من بیشتر مراقب باشه، گرچه میدونه حساب غیرت و کار و فکر من از بقیه جداست. پدرم خیلی بادقت نمی‌زاره پولش همینجوری الکی خرج بشه. خوب آدم عاقل هم باید اینجوری باشه! الکی پول‌ها را که به دست نیاورده توی آب بریزه، زحمت کشیده، عرق ریخته، غیرت خرج داده. راستی گفتم غیرت این روهم بگم که علاوه بر غیرت کاری، بابام خیلی به ناموس حساسیت و تعصب داره. منم مثل اونم. شایدم بیشتر. خود طبیعیه، یک مرد باید همینطور باشه وگرنه میشه بی غیرت و ناموس که بدترین چیز هاست! ببخشید این‌ها رو میگم خوب حقیقته. من و پدرم هم از بی غیرتی و بی ناموسی خیلی خیلی می‌ترسیم.

مثلاً توی جوونی تازه از توی محل سابق مون اومده بودیم این محله از اون محله‌های تاپ. از اونجا خیلی خاطره دارم دوچرخه سواری هام بنگاه‌ها و شیطونی هام همش اونجاها و توی اون کوچه‌ها بوده البته الانم به نام مطرحه. مثل محله الانمون. می‌گفتم تازه به محل آمده بودیم. یه نونوایی پدر سوخته بود که به مادرم چون اون موقع جوان بود، هروقت سر صفش می‌ایستاد بدجوری بهش نگاه می‌کرد! نه اینکه بابام دیده باشه ولی خودش وقتی می‌رفت نون بخره، می‌دیدشاطره هیزه! من هم که با مامانم رفته بودم دیده بودم الکی با مامانم هی سر صحبت رو باز میکنه و میخنده بابام بهم گفته بود مواظب مادرم باشم کسی باهاش زیاد حرف نزنه و زیاد باهاش خنده مخصوصاً مرد جماعت اگه اینطور شد زود بهش خبر بدم منم هرچی بابام بگی همونه! قصد بدی نداشتم رفتم گفتم. پدرم به مامانم اخطار داد و گفت دیگه از او نونوایی نون نخره. مادرم گفت: بابا با مرده چیکار دارم؟ آخه مغازش نزدیکه. اون یکی دوره. پدرم گفت: برو اونورتر ولی پیش این مرد هیز دیوث نرو. دو هفته گذشت و مامانم حرف بابامو گوش داد ولی یک روز که می‌خواست من رو راهی مدرسه کنه نونمون تمام شده بود وقت نداشت دو کوچه بالاتر بره نونوایی. به من هم گفت: به بابات چیزی نگو وگرنه پدر منو در میاره. مامان من ناهار نمی‌خورم! کتلتهام رو خالی میخورم، تو اونجا نرو دیگه. دلش نیومد گرسنه بمونم. رفتش نونوایی و سریع چند تا نون خرید و آمد و من کتلتهام رو با نون خوردم و رفتم مدرسه. بابا م شب اومد ولی من چیزی نگفتم. هی ازش دور می‌شدم نمی‌دونم چی شد منو صدا زد و گفت: پدر سوخته چرا امروز نمیای پیشم بشینی ببینم درسهات چطوره مدرسه چطوره؟ گفتم: خوبه. نمی‌دونم این هوش رو به پدرم خدا از کجا داده گفت: مثه اینکه می‌خوای چیزی به من بگی ولی نمی‌تونی! شاید منظورش معلم و مدرسه بود نمی‌دونم ولی من عذاب وجدان گرفته بودم هر طور بود ساکت نشستم گفت: بگو بگو دیگه چیزی را از بابات قایم نکن هان! نمی‌دونم چرا دهنم باز شد گفتم: راستش نمی‌خوام مامان بدونه چون گفته به بابات نگو. پدرم سیخ نشست و منو بغل کرد و گفت نه به مامانت نمی‌گم بگو! گفتم: راستش مامان تقصیر نداشت مدرسم دیر شده بود وقت نکرد یعنی نتونست بره از اون نونوایی بالا تو کوچه بالایی نون بگیره رفت این نونوایی نزدیکه دوتا نون گرفت و زودی اومد. رنگ بابام سرخ شد، سریع بلند شد. گفتم: بابا قول دادی چیزی به مامان نگی. گفت: خیالت راحت باشه کاری باهاش ندارم یعنی چیزی نمی‌گم. رفت آشپزخونه  ....