حل مشکلات با قدرت عشق
27
صبح از ترمینال که به خانه میرسم، دو ساعت تمام میخوابم. پس از بیداری شروع میکنم با آنا به صحبت. میگویم که شرط ازدواج مریم با من جدا شدن و ترک تهران است. آنا با وجود اینکه خود تخم عشق مرا در دل مریم کاشته است و بسیار مایل است مریم با من ازدواج کند از شنیدن این موضوع او هم ناراحت میشود و شاید میبیند که من ناراحتم او هم این طوری میشود، نمیدانم چه کنم و نمیدانم چرا به این شهر شلوغ لعنتی این همه وابسته و شاید معتاد شده ام!
آنا میگوید آخه نمیدونم چرا مریم میخواد از تهران بره، آخه این شهر پایتخته، یک شهر کوچیک که چی بشه؟ شاید او نیزاین شهر را دوست داشت و شاید چون نمیخواست از من جدا شود و تنها بماند این حرف را میزد. راستش جدایی از آنا که به جای مادرم بود و بیشتر از شهر به او وابسته بودم برایم بسیار دشوار مینمود و شاید برای او هم، بدون من، در آن اتاق، تک و تنها، با پسر و زن و بچههای دیوانه اش، چه بلایی سر او میآورده اند؟ و من اگر میرفتم چه بلایی سرمن میآمد، در یک شهر غریب که هیچ دوستی در آن نداشتم، با زبان و کمی فرهنگ جدید. اما با خود میاندیشم که من، مریم را از همان نوزادی دیدهام، خودش، خانواده اش، علاقه و مهربانی و عشقشان به همدیگر که حتی وقتی سر سفرهاند و یک ماده غذایی که مقدار کمی از آن در سفره موجود است بنابراین هر یک آن غذای کم را نمیخورند تا شاید به دیگری برسد، سر سفره هم عشقشان پدیدار است! و نه مثل خانواده ما که مثل افراد کشوری که هر گروه ازیک قوم وقبیله اند! آن هم از نوع کم فرهنگ و کمسوادش! که هر یک میخواهد امکانات و امتیازات خوان نعمت را به سوی خود و قبیلهای و قبیلهاش بکشاند تابه قوم وقبیله دیگر نرسد و هرچی ستم به فکر پوکش میرسد بر دیگری روا میدارد، وقتی سفره باز است سر یک دسر یا چیزهایی مثل استخوان پرگوشت یا ته دیگ دعوایشان میشود و پدرم باید به عنوان داور هر دفعه نوبت میگذاشت که آره این دفعه نوبت سهرابه، یا این دفعه نوبت احمده!
مریم علاوه بر دارا بودن زیبایی ظاهری، زیبایی درون فوقالعاده نیرومندی داشت و همواره حس میکنم درون مریم وسیله گرمایشی نهفته است که حرارتش بر خانواده و اطرافیان ساطع میشود و نور مهرش همه را، هر آن کس که او را میشناخت میافتاد و همه بر آن اعتراف دارند، چطور میتوانستم میان او و تهران یکی را انتخاب کنم و شاید تهران بهانهای بیش نبود! چون کودکان لوس و پر نیاز، آنا که به جای مادرم بود رانمی توانستم رها سازم. وابسته او بودم، اعتماد به نفس نداشتم وچون کودکی از جدایی او هراس داشتم.
عاقبت تصمیم احمقانه نهایی را میگیرم، نه نمیتوانیم از تهران ودرخفاو درونمان از یکدیگر جدا شویم و در واقع نمیتوانم از وابستگی فیزیکی و روحی به مادرم شهرم کنده شوم و به حوزه وابستگی تازه که هنوز بستگی نبود و میخواست بشود یعنی خانواده دوم همسر وشهرغریبی که برایم پا گذاردن در وادی تازه و ناآشنایی بود قدم بگذارم! هنوز کودکی بیش نبودم فکر سفر دائمی مرا به وحشت میانداخت! گویی مرا تنها در شب به جنگل هراسناکی دعوت مینمودند، در خود هیچ سلاح وشجاعتی نمیدیدم.
شاید مریم را تقریباً میشناختم ولی هنوز گرمای عشقش را در روح و وجودم حس نکرده بودم و اکنون میبینم با غرور و حماقت میخواستم نه او را بلکه تنها خواستهاش را نپذیرم و با قاطعیتی که او جدا شدن از تهران را در همان جلسه اول دیدار رسمی بیان نموده فکر کنم با رد نمودن خواسته او در واقع اینگونه تلقی میشد که خود او را پس زدهام.
به راستی بلوغ و پختگی هر فرد رهایی از وابستگی از خانواده اولیه و سفر و پیوستن به هسته جدید یعنی خانواده دوم میباشد مانند هر سلول بدن موجود زنده که به دو نیم تقسیم میگردد وهر یک برای خود جداگانه مسیر رشد خود را میپیماید. آدمی نیز باید جهت زایش و تکثیر از هسته اولیه خانواده خود جدا گرددو راه پیشرفت و رشد یا تکثیر خویش را بپیماید و این جدایی برخی اوقات فیزیکی و بیشتر عاطفی ست. او باید عاطفه و احساس را به تعالی برساندو به مهر بزرگتری که عشقش میباشد بپیوندد و من به این بلوغ فکری و روحی هنوز نرسیده بودم.
اگر در خانواده با فرهنگ وپرمهری رشد مییافتم و با ارتباطات دوستانه و عمیق با افراد خانواده و فامیل همراه بودم، این مهارتهای اولیه را خواهناخواه میآموختم که برایم این بلوغ روحی را آسان مینمود ولی زمانی که خانواده یا کشوری در جنگ و جدال کسب قدرت است واختلاف و چند دسته گی در آن حکم فرماست، آموزش دیدن مهارتهای زندگی و رشد و صیقل عاطفی- احساسی مشکل مینماید و فقط حس خشونت و گیجی و بی تصمیمی درآن به اوج میرسد و همین باعث گردید فردای تصمیم، پیاده به خیابان اصلی خانه امان میروم وساعتی پیاده میپیمایم و فکر و فکر و فکر و مرور تصمیم و اندیشیدن اینکه اگر خواسته مریم را را نپذیرم گویی در بزرگی که در پشت آن خوشبختی و اقبال است را به روی خویش بستهام ولی گویا قدرت بازگشت از من سلب گردید، من و آنا تصمیمان را گرفته ایم ومن با کشیدن نفس عمیقی به کیوسک تلفن میرسم. چند کیوسک را ندیده میگیرم وجلو میروم ولی هر زمانی میخواهم داخلش شوم با خود میگویم کمی میتوانم بیشتر فکر کنم تا کیوسک بعدی! ولی بی فایده است! جاذبه تصمیم آنا مرا در مدار خود محکم نگه داشته و نمیگذارد از آن رهایی یابم. عاقبت به اتاقک تلفنی وارد میشوم و شماره خانه حمید آقا در شیراز را میگیرم. روز جمعه است و شاید او در خانه باشد گرچه او روز تعطیل و شب و روز نمیشناسد و بیشتر اوقاتش در کارخانه میگذردولی ساعت الان یازده صبح است و شاید او برای صرف صبحانه بازگشته. زینب خانم گوشی را برمیدارد و پس از احوالپرسی میگویم اگر حمید آقا تشریف دارند میخواهم چند کلمه با او حرف بزنم. زینب خانم میگوید: آقا سهراب شانس آوردی الان میخواست دوباره بره کارخونه، چند لحظه گوشی دستتون باشه برم صداش کنم. قلبم تند تند میتپد؛ باز شک و دودلی: نمیتوانم بگویم به مریم بگو از تصمیمش منصرف شود بعد جواب دهد شاید نظرش برگشت ولی فکر نکنم او مصمم است. آنسوی گوشی صدای حمید آقا به گوشم میرسد دیگر دیر شده!
- سلام آقا سهراب چطوری؟
- سلام مرسی خوبم، راستش حمید آقا ببخشید مزاحمتون میشم ولی میخوام مطلبی رو بهتون بگم.
- بگو بگو.
- من راجب صحبتهایی که با مریم داشتم خوب فکر کردم، مریم خانوم شرط زندگی را ترک کردن تهران قرار داده و خوب.... خوب... من هم کارم رو تازه میخوام از کرج به تهران منتقل کنم و و تازه میخواد موقعیتم اینجا راحت و خوب بشه و پیشرفتم تو تهران خیلی بهتره و موقعیتهای خوبی برام پیش میاد، بنابراین... بنابراین...
- بنابراین چی؟ خوب، حرفتون رو راحت بزنید.
- بنابراین شاید... شاید نتونم به خواسته مریم خانم رو اجابت کنم.
- خوب، مسئلهای نیست... تصمیم نهایی با شماست.... پس در واقع نمیشه... درسته؟ -
- البته، من شرمندهام... ولی فعلاً با توجه به شرایط فکر نکنم.... تا بعد ببینم چی پیش میاد. - نه آقا سهراب... خوب شد گفتید... ممنون... حرف دیگهای نمونده چون من دیرم شده باید برم کارخونه.
- نه دیگه به هر حال سلام منو برسونید و عذرخواهی کنید.
- حتماً حتماً... خداحافظ.
صدای حمیدآقاسرد و بی تفاوت بود نه سوالی، نه بحثی ونه چرایی! گویی از این فرصت طلایی خوشحال هم شده است. گوشی را میگذارم و نفس راحتی میکشم و از اتاقک خارج میشوم.
سه ساعت میگذرد سه روز یا سه ساعت نمیدانم! چون گذر زمان را حس نمیکنم. چون روباتهای بیمغز فقط میروم و میآیم در کلاس مینشینم صحبتهای استادان و دوستان مثل وزوز مگسها در گوشم میماند در گوشهای از درونم چنبره زده ام، چیزی را گم کردهام: پولی، طلایی، فرصتی، نه نه هیچ کدام، خودم را نمییابم! چیزی به نام قلب در قفسه سینهام نمیتپد، گرمایی آنجا نیست؛ نه حرارتی، نوری. سرد سرد مثل یخ، هنگامی که عشقی نیست، آره وقتی عشق در سینهای نیست مغز نیز از کار میافتد، زمان میایستد وتو در گذشته، چون مجسمهای از سنگ، منجمد به نقطهای نامعلوم خیره ای.
- تلفن تلفن.
صدای پدرم است که از مغازه خرازی از طبقه پایین میآید.
آنا به سرعت پایین میرود، موقع بازگشت پر از شور و هیجان است. پیش از اینکه بپرسم چی شده میگوید:
- مریم... مریم بود، گفت فردا به تهران، پیش ما میآد و میخواد با تو صحبت کنه.
از این تصمیم شگفت زده میشوم. بعد پاسخ سردمن به خواستهاش، چه دلیلی دارد که او با وجود تمام قد غرورش به دیدار ما بیاید، قلب از کار افتاده شروع به تپش میکند!
اتاق را تمیز و مرتب میکنم و میوه میخرم و منتظر فردا مینشینم. مریم با آنا گفته بود بود حدود چه ساعتی از شیراز بلیط خریده و با تجربه سفر قبلی ام، صبح، ساعت هفت در ترمینال است.
نیم ساعت است در ترمینالم که ناگهان میبینم مریم از پا گرد اتوبوس با کیفی در دست خارج میشود. به سویش میشتابم، احوالپرسی، در چشمانش وقتی مینگرم میتوانم گرمی عشق را حس کنم. انتظار گلایه دارم ولی چیزی نمیشنوم. نزدیک در خروجی میایستد، به او مینگرم، سلامی میدهدوفوری کمی روسری خود را عقب میکشد و میگوید:
- آقا سهراب بذار قبل از همه بگم چند تار موم سفیده،خوب! یکی از دندونهام هم خرابه!
در حالی که با تعجب به موهایش که چند تار سفید بر آنها دیده میشود و ردیف دندانهای سفید ش که فقط به یکی از کناری هاکه کمی شکسته مینگرم و در مییابم اغراق میکند و میخواهد مرا بسنجد و اتمام حجت کند، مگرتصمیمش را گرفته؟! با این حرفها گویی همه چیز تمام است و مانده مسائل بی اهمیت! آخر با لبخند میگویم: - خواهش میکنم، اینطور که شما میگید نیست، تازه اینهابرای من مهم نیستند!
- بالاخره از همین اول میخوام چیزی پنهان نمانده باشه!
سوار تاکسی ودر میدانی پیاده میشویم و علیرغم اینکه به او میگویم لازم نیست از قنادی یک جعبه شیرینی میخرد و با تاکسی بعدی، دربستی به خانه میرسیم.
پدرم و زری احوالپرسی میکنند و او را به خانه دعوت مینمایند ولی او دعوت آنها را رد میکند و میگوید بیشتر از چند ساعت آنجا نمیماند، فقط کاری در تهران دارد و گفته بد نیست بیاید ازعمهاش دیدن کند. بالا میآید و مینشیند.
بعد تعارف و صحبتهای معمولی و مقدماتی، آنا از اتاق بیرون میرود و او میگوید:
- راستش دیدم از شما خبری نشد گفتم خودم بیایم تهران، چون آقا داداشم از دو روز پیش اصرار میکرد که برای ادامه تحصیلاتم میخواد توی یکی از دانشگاههای آزاد اطراف شیراز من رو ثبت نام کنه، البته اینها رو قبلا هم میگفت ولی من قبول نمیکردم واون دیگه حرفی در این مورد نزد تا اینکه شما به شیراز اومدید. مکثی کرد به یک نقطه خیره میشود و بعد ادامه میدهد:
- ولی نمیدونم چرا با اینکه مدتی بود حرفی در مورد ادامه تحصیل من نزده بود دوباره اصرار کرد! منم گفتم برای اینکه بتونم تصمیمم رو بهتر بگیرم اجازه بده برم تهران نظر آقاسهراب رو بپرسم که البته مخالفت کرد و گفت احتیاج به این کار نیست ولی خوب من راضیش کردم و اومدم، حالا فقط مونده نظر شما!
سکوت میکنم، با توجه به صحبتهایش در مییابم برادرش برای اینکه غرور او را نشکند موضوع تماسم را به او نگفته است و حتماً با خود فکر کرده خواهرش بهتر است برود و این مطلب را از زبان خودم بشنود فرصتی دوباره! آهسته میگویم:
- من نظر مثبته! فقط ترک تهران برام مشکله! - عیبی نداره! ما میتونیم چند سالی رو در تهران بمونیم، اگر تونستیم که چه بهترولی با اینکه گرونی کرایه خانهها و این شلوغی، قبول کنید که خیلی سخت میگذره، مخصوصاً اول زندگی! باور کنید که هر وقت وارد این شهر میشم، از این همه سر و صدا و دود سرم درد میگیره.
- ولی خوب، تمام خاطرات من و دوستهام و همکارهایم در این شهرند. تازه من از کرج به تهران منتقل شدم و اوضاعم انشااله بهتر میشه وحالا که شما میگید چند سال اول میتونیم در تهران بمونیم من حرفی ندارم.
- البته بعد چند سال اگر دیدیم میتونیم بمونیم خوب ماندگار میشیم اگر نه دست خودمونه میریم به شهری که مناسب تره.
- مثلا ماکو؟
- نه، من از ماکو بدم میاد! مثلا ارومیه، تبریز یا هر جای دیگه.
- باشه من حرفی ندارم.
نتوانست شادی درونش را پنهان کند، خندهای میکند و میگوید: - خوب دیگه مسئلهای نمیمونه.