۲۵الف: بذرعشق
25A
چشم میدوزم دوباره به چشمهای پر عشق و تمنای چهره مریم که از درون عکس نگاهم میکنندو گویی مییابم روشنی امیدو عشقی تازه را در آن اوج قله افسردگی و ناامیدی و تاریکیهای درونم.
دل و روحم گرمایی شگرف به خود میگیرد، آن همه ماجرا و آمد و شدن و بودن در کنار خانواده مریم و شناختم از تک تک آدمهای خانوادهاش و من چرا اورا هرگز ندیده ام؟ خانوادهای ترک زبان باحجابهای درونی ناموسی فراوان، با حیا و آبروداری همراه عطوفت و عشقی بسیار به یکدیگر. چنان خانوادهاش او را و همین طور خودش را در چنبره حیا و شرم و غیرت پیچانده بودند که هرگز تصور من به گوهری پاکدامن که در این میان پنهان شده بود، نمیرفت، مرواریدی در صدف بسته. بیشتر به داستانهای حیا و عشق و مهربانی که او نصیب مادر و برادرانش مینمود و من دیده یا شنیده بودم اندیشیدم. آنا میگوید:
- سعید این دو عکس را داده و گفت حلیمه گفته ما یک زنگی بهشون بزنیم. میگویم: بهشون زنگ بزن ببین چی میگن. چرا پس حالا میگی؟ پدرم چند ماهی میشود که اتاق جلویی طبقه همکف را به صورت مغازهای درآورده و قفسههای خریده و آنها را تا سقف بالا برده و با دستگاه جوشکاریش دو پیشخوان عمود برهم و دراز ساخته و پهلوها و رویشان شیشه بریده و گذارده و انواع تریکو و لباس و وسایل خرازی درونش قرار داده و مشغول فروششان شده. آنا برای اینکه زری بچههای فضولش صدایش رانشنوند به مغازه میرود و با تلفن آنجا با ماکو تماس میگیرد و دقایقی بعد خبر میآورد که با حلیمه حرف زده و اوگفته:
بین خودمان باشد اول بپرس سهراب در مورد مریم چه نظری داره بعد اگر مایل بود بگو مریم دیروز به شیراز نزد خانواده برادرش حمید رفته اگر خواست برای صحبتهای اولیه به نزد آنها برود اما قبلش با زن حمید زینب خانوم حتماً تماس بگیرید.
آنا بدون اینکه قبلاً به من چیزی گفته باشد برایم تعریف میکند که از همان چند سال پیش که نزد آنها بودیم در گوش مریم آرام آرام از من سخن گفته وتعریفهاکرده و نظر او را به سویم جلب نموده و اضافه کرده که بهتر از سهراب پسری برای زندگی با تو وجود ندارد! و در واقع در اوج نوجوانی مریم، ذهن خام و پر حرارت و احساس مریم را متوجه من نموده و بذر عشق را در خاک تر و تازه ذهن او کاشته و از آن روز او همواره مرد رویاهایش را در چهره و وجود من جسته است. از شنیدن این سخنان حالا متوجه میشوم چرا بار آخر که همین پارسال بود وقتی به خانه حلیمه خانم رفتیم او جورابهای مرا شست و غذاهای خوشمزهای مقابلم گذاردند و مرتب حلیمه خانم و آنا تکرار میکردند که این غذاهای خیلی خوشمزه همه دستپخت مریم است و اینکه چرا من، درآن ایام، گرمی عطر توجه و محبت و عشق او را در اطرافم و در روح و جانم حس مینمودم و دانستم او به من علاقه دارد ولی حجب و حیای هر دو سو مانع از ابراز میگردیدگرچه او با اعمالی مانند شستن جوراب و پختن غذا و پوشیدن لباسهای تازه و شیک غیر مستقیم حرارت عشق خود را به من منتقل مینمود و من هرچند این حرارت را حس میکردم ولی نمیدانم چرا به سوی این نور پرحرارت و درخشان جلب نمیشدم و زمانی که به تهران آمدم و مدتی گذشت و من سرگرم دانشگاه و کار شدم و ماجرای ونوس پیش آمد همه را از یاد برده بودم و حالا با مشاهده این عکسها و پیغام و پسغامها حرارت و نور آن حرکات را در وجودم به خوبی حس میکنم، حتی بوی بخار برخاسته از پلوی زعفرانی وسط سفره وعطری که از ورود مریم به اتاق و پهن کردن سفره و گذاردن قاشق و چنگال و چنباتمه زدنش هنگام گذاشتن دیسها کنار سفره و پوشیدن جوراب تا خورده خودم را همه را به یاد میآورم و همینطور لبخند و نگاه پرمهر و حیای اوهنگام صحبت و تعارفش توأمان و سرخی لبهای او و سر به زیریش.
آنا دوباره تلفنی با همسر حمید آقا در شیراز حرف میزندو از قول خودش مرا و آنا را به خانه اشان دعوت میکند ولی آنا میگوید او دیگر پیر شده و قادر به سفر طولانی نیست و زینب خانم گفته بود پس بگذارید خود آقا سهراب بیاد اینجا و با حمید آقا و مریم هم درباره موضوع صحبت کند.
من پس از شنیدن پیام از آنا خداحافظی میکنم لباسهای تمیز و نویی میپوشم سریع به ترمینال اتوبوسرانی میروم و برای شیراز بلیطی تهیه میکنم. بلیطم هم برای ساعت سه و نیم است و تا آن موقع یک ساعت مانده. ازهیاهوی ترمینال بیرون میروم و در گوشهای تقریباً دنج و سرسبز، روی نیمکتی مینشینم و خاطرات و ماجراهاو چهرههای خانواده مریم را به ویژه چهره مریم و عشق او به خود را مزمزمی کنم. بعد چهره جدی حمید آقا با آن موهای فر فری وسبیل مشکیاش که تا پایین لبهایش آویزان بود ودندانهای سفیدی داشت که بویژه سالها پیش وقتی به آن حیاط خانه انتهای کوچه میآمد سر حوض کوچک، زیر درخت مو دندانهایش را با سلیقه خاصی مسواک میزد.
از زمانی که چه از کودکی یا نوجوانی و حتی بعدها به یاد دارم او چهرهای مصمم داشت، در عکسها اغلب دستهایش را در جیبهای شلوارش فرو میکرد، چند بار به خانه جدیدمان آمده بود: یک بار کتابچه راهنمای کنکور دستش بود و مطالعه میکرد و به من که آن موقع اول دبیرستان بودم کمی راجب رشتههای تحصیلی توضیح میداد، امتحان کنکور را داد و در اولویتهای آخرش در دبیری مدارس ابتدایی قبول شد. در ماکو معلم دبستان شد ولی از شغلش راضی نبود به همین خاطر چند سال بعد دوباره به تهران آمد و با هم به نمایشگاههای فروش اتومبیلهای خاور و کامیون میرفتیم، میخواست راننده کامیون شود. اتومبیل خاوری خرید و چند ماه رانندگی کرد و دید این کاره نیست، کامیون را به رانندهای داد تا برایش کار کند روزی تایر میترکید، روز دیگر راننده روغن میخواست، روز بعد تصادف شده بود. راننده استخدامیاش کلافهاش کرده بود. آخر کامیون را فروخت و در ارتفاعات ماکو به کندو کاری مشغول شد از طرف اولین رئیس جمهور بعد انقلاب وامی با بهره کم و طولانی مدت به کارمندها تعلق میگیردواو از این فرصت استفاده میکند و در کوچه یکی از بهترین خیابانهای شهر خانهای دوطبقه میسازد و با همسرش زینب و پسر چهار سالهاش در آنجا سکنا میگزینند. ماجرای ازدواجش هم پر از کش و قوس است چون کارهای دیگرش، هنگام سربازی او جزو سپاهیان دانش در یکی از روستاهای کردستان بود که در آنجا عاشقی دختری زیبا میشود و او را فراری میدهد، دنبالش میکنند و او را کت بسته به روستا میآورد که خلیل آقا و سعید با فولکس به روستا میروند و با وساطت و قول و تعهد او را از چنگال روستاییان آزاد میکنند، پس از انقلاب هم عاشق دختری ظریف و نمکین میشود بنابر اتفاق، زمانی که من و آنا مهمانشان بودیم او را به خانه میآورد. دختر ک موهای کوتاهی داشت وکار نداشت و خانهدار بود. آقا خلیل ادا و اطوار و طنازی دخترک به دلش نچسبید، رفت و تحقیق کرد و با یک عالمه ایراد نزد پسرش بازگشت و گفت: از خانواده خیلی فقیر هستند، حمید آقا میگوید: خوب باشند مگر ما هم فقیر نیستیم. خلیل آقا میگوید خیلی پایینتر از ما! تازه دختره خیلی میخنده، جلفه!
حمید با پدرش به مخالفت برخاست و خندههای او را دلیل روحیه شاد و جوانی او میدانست و فقر خانوادهاش برایش اهمیتی نداشت ولی پدر اصرار داشت که با او نمیتوانی ازدواج کنی و من اجازه نمیدهم و چون همه فرزندان آن زمان به پدر علیرغم مخالفت خودشان احترام خاصی میگذاشتند، حمید کمکم ارتباطش را با دختری که عاشقش بود قطع نمود و با لبهای آویزان به خانه بازگشت ولی تا آخر همیشه حتی سالها بعد از ازدواجش با دختری دیگر، عشق اولیه در قلبش موج میزد و ازحلیمه میشنیدم که در خلوت حمید به او گفته: این دختر یک چیز دیگه بود، پدرم نگذاشت! و لی صواب بود بهش برسم.
بعد یک سال از میان همکاران خود، دختری سیه چرده را بر میگزیند که نه به اندازه دختر اولی پوستی سفید داشت و نه ظریف بود و نه خنده رو، مثل خودش جدی و محکم. پدر تحقیق کرد و این بار سکوت اختیار نمود، گویا او را پسندیده بود اولا معلم ابتدایی بود و ثانیاً دارای سه برادر مهندس و دو خواهر و از خانواده بالاتر از آنها و آبرودار! آخر ازدواج سرگرفت و حمید آقا عاقبت با زینب خانم ازدواج کرد.
پس از چند سال زندگی در خانه جدید الاحداث دو طبقه انتهای کوچه، برادران مهندس زینب خانوم، کارخانهای در کاشان و بعد کارخانهدیگری در حوالی شیراز افتتاح کردهاند و پس از چندی عملاً به جمع سرمایهداران پیوستند واز حمید آقا هم دعوت به عمل آوردند تا راه اندازی و سرپرستی کارخانه شیراز را به عهده بگیرد واو هم قبول کرد و خانهاش را فروخت و به شیراز نقل مکان نمودو برادران با تحویل خانهای به او و خواهرشان سبب پیشرفت مادی آنها را فراهم نمودند و با آزمونهای عملیای که از توانایی حمید آقا در سرپرستی و اداره کارخانه کردند پی به هوش و توان مدیریتی فوق العاده قوی او بردند واورادر کارش حمایت و تثبیت نمودند. در طول این مدت او صاحب دو پسر به نامهای بهرام و شهرام و یک دختر به نام شهره شد.
سوار اتوبوس میشوم که پس از نیم ساعت حرکت میکند. در هنگامی که حمید آقا معلم بود و در خانه انتهای کوچه زندگی میکرد، مریم گاه گداری به مادرش از دوست داشتن من سخن به میان میآورد و همین حرفها به گوش اول پدرش بعد داداش بزرگ وسپس داداش وسطی رسید ولی برادر کوچک یعنی امیر از این موضوع اطلاعی نداشت شاید به دلیل بدخلقی و تعصب و جوانی بیش از حداو نخواسته بودند چیزی به او بگویندشاید اگر میگفتند آرامش همه را بهم میزد. یکبار حمید آقا در زمان معلمی برای کاری به تهران آمد راهمان به خیابان انقلاب افتاد، سر صحبت از زندگی آینده من باز شد و به من گفت: خوب توبرای آینده چه نقشهای داری؟ و من که هیچ به این موضوع نیاندیشیده بودم گفتم: الان که در یکی از مدارس معلمم، یک سال هم هست که در دانشگاه مترجمی زبان میخونم بعد تمام شدن تحصیلم ببینم چه کار میتونم بکنم؟
- برای ازدواج میخواهی چه کار کنی؟
با تعجب از این که مسئله ازدواج را پیش کشیده گفتم: هنوز فکری در موردش نکردم. خندید و گفت من سن تو بودم با اون دختره که تو هم میشناسی آشنا شدم. یک فکری بکن دیگه. گفتم: آخه کسی را هنوز در نظر ندارم! گفت: چطور نداری دور و برت را خوب نگاه کن مثل من نمیگم ها.... مثلا.... مریم!.... البته اون هم میتونه یکیش باشه، منظورم موردهای دیگهای هم حتماً هستند.
از این که او با تمام غرور و تعصبش نام خواهرش را به میان آورده بود وبرای ازدواج به من پیشنهاد میکرد شگفت زده شدم. آیا میخواست مرا بیازماید و بدنم برای لحظهای لرزید! با احتیاط میگویم: نمیدونم باید بیشتر فکر کنم تا ببینم چی میشه، فعلابا توجه به وضعیتم تشکیل خانواده برام خوب نیست، درسم تموم بشه ببینم چی میشه.
میگوید: به هر صورت از ما گفتن و اشاره تا نظر خودت چی باشه. البته همه این حرفها بعد جور شدن به قول خودت وضع خودته!
هر دو سکوت کردیم و حالا هم اکنون من به سوی سرنوشت در حال حرکت هستم.