24B

             

 صبح که برمی خیزم احساس می‌کنم سبک شده‌ام گویی مرا به بادکنک‌هایی بسته‌اند و به سوی آسمان کشیده می‌شوم، شلوارم روی بادکنکهای پاهایم ساییده می‌شود و اذیتم می‌کنند. وقتی چشمم به پاها و دست هایم خورد وحشت می‌کنم، تمام بدنم از بادکنک‌های شفاف کوچک سفیدی پوشیده است. گریه‌ام می‌گیرد، آنا با حلیمه حرف می‌زند همه می‌آیند و تا صورت و دست و پاهای مرا می‌بینند می‌گویند آبله ست!

بی حال و تب دار و گریان هستم. سه برادر بیرون خانه‌‌اند. حلیمه خانم با ناآرامی دستانش را به زانوانش می‌کوبد و می‌گوید: انشالله سهراب هر چه زودتر خوب بشه... حالا با مریم چیکار کنم؟ اگر اونم آبله بگیره چی؟! در تب و تاب هستم تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر که خلیل آقا از اداره شهرداری تا به خانه که پنج دقیقه راه بود به خانه آمد. ما را دعوت به آرامش نمود و می‌گوید: هیچی نیست.. حلیمه دست و پایت را گم نکن... امیر هم چند سال پیش اگر یادت بیاد آبله گرفته بود. یادته چه کارش کردم؟ خلیل آقا سوزنی روی چراغ داغ می‌کند و من از ترس سوزن داغ به حیاط می‌دوم. آنا با هزاران زبان چرب و نرم مرا به اتاق می‌آورد، در پشتش پناه گرفته‌ام. خلیل آقا سوزن را در پشت سر خود پنهان نموده است. - هیچی نیست پسرم... امیر هم اینطوری شده بود.... اصلا نترس.... اون اصلا گریه نکرد! مگه نه حلیمه!

چشمانش برق می‌زند. آخر خر می‌شوم و با گریه مرا به او نزدیکتر می‌کنند. آنا مرا لخت مادرزاد می‌کندو حلیمه پی در پی با من حرف می‌زند حلیمه می‌خندد تا حواسم را پرت کند در حالی که من حواسم به حرفهای آنهاست خلیل آقا آرام سوزن داغ راروی آبله‌های بادکنکی من می‌گیرد، فریاد می‌کشم چون سوزش و درد حس می‌کنم دستانم را محکم می‌چسبند، پاهایم را بر زمین می‌کوبم و گریه می‌کنم. تاول‌های آبدار بادکنکی یکی یکی می‌ترکند و من چنان جیغ و دادی راه می‌اندازم که خدا می‌داند و بس. مرا دو روز در اتاق پذیرایی، دور از مریم در جایی که برایم پهن نموده‌‌اند می‌خوابانند. برایم انواع‌اش و سوپ‌های خوشمزه می‌آورند وباد تاولهایم آهسته آهسته می‌خوابند وجای سوزششان کمی خوب می‌شود. بالاخره روز سوم از جا برمی خیزم و همه می‌خندند و برایم دست می‌زنند و می‌گویند: حالا دیدی خوب شدی پهلوون و من شادمانه می‌خندم.

به مناسبت بهبود یافتنم، اسفند دانه برایم دود می‌کنند و حمید و سعید سر به سرم می‌گذارند. و تفنگی برایم می‌خرند که گلوله‌هایی دارد که وقتی پرتاب می‌شوند دود سرخ رنگی که شاید از باروت است از سر لوله تفنگ خارج می‌شود، آنها سر پله حیاط جتی را در آسمان نشانم می‌دهند که از پشت سرش دود سفیدرنگ بیرون می‌آید و برپهنه آسمان خطی سفید و دراز از خود به جای می‌گذارد: آنها می‌گویند: این دود سفید دراز را می‌بینی دود موشکه! سعید نگاه شیطنت آمیز وبراق خود را به من می‌اندازد و می‌گوید:

- اون موشک رو ببین... الان با این تفنگ می‌زنم تا دودش قرمز بشه و با تفنگ به سوی آسمان شلیک می‌کند و دود قرمز همه جا جلوی چشم مرامی ‌گیرد و من که به دود عقب موشک چشم می‌دوزم به نظرم می‌آید سرخ شده و به سادگی با خودم می‌اندیشم: عجب تفنگی عجیب و سحرآمیزی که تا این حد گلوله هایش بالا می‌رود که دود موشکی را رنگی می‌کند.

خلیل آقا با دوربین عکاسی خودمثل دوربین پدرم وارد حیاط می‌شود، دستور می‌دهد من طرف راست حلیمه خانم روی اولین پله سنگی بایستم آن هم با آن گالشهای قرمز که شلوارم را زیرش زده‌ام و لباس تمیزی که سه دکمه زیر یقه‌اش داشت، پاهایم را مانند بچه‌های حرف گوش کن و مرتبی‌ بهم می‌چسبانم و حلیمه خانم که لباس شیک و تمیز و اتو کشیده‌ای با دامن چین دار براقی که روی پاهای عریانش تا نزدیکی زانو جوراب‌های شیشه‌ای پوشیده و مریم را با لباس تمیز و کلاه کاموایی منگوله‌های سفید در آغوش گرفته کنارم می‌ایستد و خلیل آقا می‌گوید خوب آماده‌اید و عکس می‌اندازد عکسی که هنوز پس از سال‌ها آن را در آلبوم نگاه داشته‌ام.

در حالی که به عکس چشم دوخته‌ام لبخندی می‌زنم. بعد عکاسی می‌دوم بیرون و مثل چند روز پیش با امیر و بچه‌های محل بازی می‌کنم که پشت سرم فریاد آنا و حلیمه را می‌شنوم: - سهراب تازه خوب شدی مراقب خودت باش. امیر به داخل می‌آید و من کنار حلیمه خانم می‌ایستم، حلیمه فرصت را غنیمت می‌شمرد: امیر جان برای اینکه سهراب بیرون نره ببرش توی انباری، براش کوره گلی درست کن.

آنا لباس تازه‌ام رابا لباس‌های کهنه‌ای عوض می‌کند. با امیر به اتاقک کنار توالت که گویا خلیل آقا بعد تصمیم داشت آن اتاقک را حمام و سرویس بهداشتی مرتبی بسازد می‌رویم. نیمه تاریک است. امین از کف اتاق خاک جمع می‌کند و به من می‌گوید: با آفتابه آب بیاورم و ساعتی بعد با گل درست شده هرم تو خالی نیم متری می‌سازد که در قاعده و سقفش سوراخی است، از در کوچک قاعده هرم نیم چوبهای ریزی که از حیاط آورده جمع می‌کند و درون کوره می‌گذارد و کبریت می‌زند و دو عدد سیب زمینی تویش می‌اندازد که دود از سرش مثل یک کوه آتشفشان خارج می‌شود وهمین باعث سرفه‌ام می‌گردد. از اتاقک بیرون می‌آیم. امیر بعد پختن سیب زمینی‌ها یکی را خودش و دیگری را به من می‌دهد و هر دو در حالی که دستمان سیاه شده و از داغی سیب زمینی‌ها می‌سوزد، آنها را به سختی پوست می‌گیریم و می‌خوریم و می‌خندیم.

امیر با دوچرخه قدیمی برادرهایش که بزرگتر از خودش است به کوچه می‌رود و سر تا انتهای کوچه را سه بار می‌رود و می‌آیدو من که سیب زمینی‌ها به دهان مزه داده به داخل می‌روم و دو سیب زمینی از حلیمه می‌گیرم و به اتاقش می‌روم و چوب‌های کوچک زغال شده را به همراه چوب‌های کوچک جدیدی همراه سیب زمینی‌ها به داخل کوره می‌اندازم چند دقیقه می‌ایستم تا دود از کوره بدرآید. کیف می‌کنم. دستشو یی‌ام می‌گیرد به دستشویی حیاط می‌رود از داخل توالت می‌شنوم که در فلزی باز می‌شود و دوچرخه امیر در حالی که چهارچوب فلزی به در کوچه برخورد می‌کند وارد پاگرد می‌گردد. کارم کمی طول می‌کشد. شلوارم را بالا می‌کشم که بروم به امیر مژده بدهم که من هم دو سیب زمینی در کوره گذارده‌ام و او را دعوت ‌کنم که یکی از آنها که حالا دیگر حتما پخته و کباب شده است را برای خود بردارد. امیر را نمی‌بینم. داخل اتاقک کوره که می‌شوم می‌بینم، خرده چوبها و زغال‌ها از کوره بیرون ریخته، چوبی برمی دارم و ذغال‌ها را به هم می‌زنم به دنبال سیب زمینی‌های کبابی هستم. از آنها خبری نیست! با خشم به سوی در کوچه می‌دوم. امیریکی از سیب زمینی‌ها را تا نصف در حال خوردن است و سیب زمینی دیگر را به دوستش که سوار دوچرخه دیگر است داده و هر دو با اشتها و سرعت در حالی که بخار از دهانشان بیرون می‌آید می‌خورند وتا مرا می‌بینند، امیر خنده بلندی سر می‌دهد و می‌گوید: هان چیه نگاه می‌کنی، سیب‌زمینی‌ها تو دزد برده؟! و هر دو می‌خندند. گریان به داخل خانه می‌روم و ماجرا را به آنا و حلیمه که در دالان داخل خانه، مقابل آشپزخانه نشسته‌‌اند تعریف می‌کنم، آنها مرا به آرامش دعوت می‌کنند. نمی‌دانم چرا خشمم بیشتر شعله‌ور می‌شود و در حالی که همینطور گریانم به اتاقک نیمه تاریک می‌روم و با حرص و غیض فراوان همراه گریه و بغض کوره را با هر دو پا بعد با دست خراب و واژگون می‌سازم. تمام عقدهایم از نخوردن سیب زمینی‌ها و هدررفتن زحماتم را سر کوره هرمی شکل خالی می‌کنم. آرام می‌گیرم، به اتاق نشیمن می‌روم و می‌نشینم.

نیم ساعت بعد که امیر به داخل خانه می‌آید و کوره عزیزش را که دو ساعت تمام با زحمت ساخته بود نابود شده و نقش بر زمین می‌بیند. آه از نهادش بر می‌آید و با داد و فریاد از حیاط سنگ فرش می‌گذرد سه پله سنگی را بالا می‌آید وارد دالان می‌شود و به اتاق دست راستی که من در آنم هجوم می‌آورد که من سریع پشت آنا وحلیمه خانم سنگر می‌گیرم، او با فریاد می‌گوید: اون کوره رو درست کردم تا هر روز سیب زمینی بخوریم. من با خشم می‌گویم: چرا سیب زمینی‌های من رو دزدیدی.... منم خوب کاری کردم.

- آخر دیوانه... من و تو باهم اون رو ساختیم، خوب دوتا سیب زمینی دیگه می‌پختیم. سیب زمینی قحط نبودکه!

مادرش او را آرام می‌کند امیر بیرون می‌رود یک ربع بعد حوصله‌ام سر می‌رود، به کوچه می‌روم که ناگهان می‌بینم امیر با دوچرخه‌اش به سرعت به سویم هجوم می‌آورد، می‌دوم که تا او نرسیده در داخل خانه پناه گیرم که اوسریع همه آب دهانی را که در دهانش بود با شدت به سویم پرتاب می‌کند لامصب با هدف گیری عالی‌ای که دارد تمام سمت راست صورت و گردنم تف آلود می‌شود. دوباره گریه سر می‌دهم و نزد حلیمه می‌دوم. حلیمه تا مرا می‌بیند به جای ناراحتی با صدای بلندقهقهه سر می‌دهد. می‌خواهم غبغبش را که مرتب موج برمی دارد گاز بگیرم.

- اونجوری می‌کنی.... اونم اینجوری میکنه آقای سهراب!!

در یک لحظه از امیر وحلیمه بدم می‌آید. آنا بر می‌خیزد و دستمالی برمی‌دارد و صورتم را پاک می‌کند و سپس زیر درخت آلبالو باشیر آب صورتم را حسابی می‌شوید و نصیحتم می‌کند: - آخه تقصیر خودته.... چرا اون کاررو کردی؟ ولی من اصلاً خود را مقصر نمی‌دانم و از روی لجبازی می‌گویم: خوب کردم.

پس از آمدن امیر به خانه، حلیمه او را سرزنش می‌کند: سهراب جان خانه ما مهمونه، نباید این کار‌های زشت را بکنی!

 شب بالاخره از راه می‌رسد دوباره وضع عادی می‌گردد. امیر می‌خندد و با من شوخی می‌کند و بعد هم کم کم خنده‌ام می‌گیرد. امیرمی گوید: اما سهراب عجب تفی بودها!

ومن اخم می‌کنم و او دوباره می‌خندد ودوباره با هم شروع به بازی می‌کنیم و ماجرا همین جا به پایان می‌رسد.

دفعات زیادی به خانه خلیل آقا می‌آمدیم اما همواره امیرمایه دردسر و باعث دعوای بین خلیل آقا و همسرش می‌گردید، در یک کلام او جوان پر شر و شوری بود. در هفده هجده سالگی، گاهی اتومبیل فولکس واگن قورباغه‌ای پدرش را از گاراژ که بعدها ساخته شده بود بیرون می‌کشید و بدون گواهینامه درشهر می‌راند، حتی یک بار جلوی اتومبیل را به در گاراژ کوبانده بود و بعد این ماجرا برای اینکه او دیگر به ماشین دست نزند پدرش برایش موتورسیکلت خرید که همیشه با آن موتور در کوچه و خیابان‌ها ولو بود. خلیل آقایی موتور را خرید تا امیر دست از سر ماشینش که وسواس عجیبی در تمیز نگاه داشتن و تعمیر آن داشت بردارد اما نمی‌دانست که شرپسرش پایانی ندارد، گاه به خاطر تصادف امیر با ماشین دیگر یا عابر پیاده به کلانتری می‌رفت و جهت رضایت مصدوم میوه به منزلش می‌بردند و مرتب به او سر می‌زدند و در این حوادث همواره خلیل آقا به دنبال پسرش می‌کرد و به او فحش و ناسزا می‌گفت وگاه چند مشت حواله بازوان امیر می‌کردو زمانی که حلیمه خانوم چون لاستیکی پرباد فریادزنان خودش را میان پسر و شوهر قرار می‌داد، خلیل آقا، خشمگین، کف دستان ورزشکارش را حواله سر و صورت پسر وگاه حلیمه می‌نمود و حلیمه رو به پسرش فریاد می‌زد: برو دیگه برو گمشو!

و امیر پا به فرار می‌گذاشت و مادرش با موهای آشفته که به روی صورتش پراکنده شده و از نای افتاده بر زمین پهن می‌شد و روی لمبرهایش الاکلنگ وار تاب می‌خورد و سرش هماهنگ با باسنش به راست و چپ در دوران بود و با چهره خشمگین و سرخ شده و پرتاب دستانش به جلو، پسر ظالمش را شماتت می‌کرد و پس از چند دقیقه که کمی آرام می‌گرفت معلوم می‌شد که از فرار پسرش و رهایی از چنگال پدر خوشحال است. امیر تمام پسرها و دخترهای شهر را تقریباً می‌شناخت، شهری کوچک و قصه‌های خانواده‌ها که گاه به بیرون درز می‌نمود و سر زبان‌های آشنا و دوست و دشمن افتاد، تو گویی همه دوربین‌هایی هستند که کوچکترین اعمالت را ضبط می‌کنند وآن را با سنت‌های محکم خود می‌سنجیدند و اگر کمی پارا فراتر از سنت و رسم کهن می‌گذاشتی، زمزمه‌های سرزنش و پچ پچ از پشت سرت روان بود و پشت سر امیر با ماجراهای دختر بازیهایش که سر زبانها بود و با تمام سکوت و رفع و رجوع‌های پدر و مادرش گاه می‌شد قصه‌های امیر را از زبان آنا یا همسایگان پرچانه شنید.

امیر هفده ساله و من پانزده ساله، ولی تجربیات و مانورهای او در زندگی کجا و من بی تحرک بی وسیله در یک کلام جدا افتاده و یتیم کجا؟ پاکی و بی‌تجربگی من مرا چون کودکان ده ساله می‌نمود و خود سادگی و خامی خود را حس می‌کردم.

دو سال قبل از انقلاب است او مرا به سینما می‌برد اواسط فیلم صحنه‌های لخت و عور و معاشقه، خواب شب‌ها و گاه روزهای مرا آشفته می‌ساخت و مرا از خامی به در می‌آورد. در حین انقلاب امیر به سربازی می‌رود و به پادگانی در مشهد منتقل می‌گردد همه راهها بسته و شهرها شلوغ و حلیمه خانم و خلیل آقا نگران امیرکه کیلومترها دورتر، دراین هیاهو مانده.

سعید با اتومبیل پیکان پدر تا مشهد خود را می‌رساند و زیر رگبار مسلسل‌ها و گشت جاده‌ها با هزار زحمت عبور می‌کند و جان خود را به خطر می‌اندازد و امیر را از پادگان به هم ریخته بدر می‌کشد و او را به نزد پدر و مادرش می‌آورد. انقلاب پیروز می‌شود و در این هنگام است من بی حرکت و بی سلاح می‌مانم ولی خلیل آقا با قناعت و پس انداز اندک از حقوق کارمندی و کمک حمید آقا پسر ارشدش و سعیدکه چند سال پیش در نیروی هوایی همافرشده و حقوقی دو برابر کارمند‌های معمولی می‌گیردو اتومبیلی خارجی خریده، امیر را جهت ادامه تحصیل روانه ترکیه می‌سازند و با توجه به بلبشوی اوایل انقلاب که هر روز تصمیم جدیدی گرفته می‌شود، حمید آقا با پول دادن به راننده‌های کامیون ایرانی و ترکیه‌ای که به ازمیر می‌روند، برای امیر ارز می‌فرستند برای سه ماهش ولی پس از یک یا یک ماه و نیم دیگر خبر می‌رسید امیر پولش تمام شده و خلیل آقا خشمگین از ولخرجی پسرش بد و بیراه می‌گفت و دوباره با هزار مکافات لیر روانه آنجا می‌نمودند.

دو مرتبه خلیل آقا به تهران آمد و مرا به عنوان راهنما همراه خود به اداره آموزش عالی و سنجش کشوری ‌برد، خیابان‌ها و اتوبوس‌ها را نشانش می‌دهم با کیفی که مدارک امیر درونش است به اتاق‌های گوناگون سر می‌زنیم تا مجوز ارسال ارز مجاز دولتی را از مسئولان بگیریم و بقیه کارها. گاه قصه‌های عیاشی‌های امیر را در کاباره‌ها و با دوستان دانشجوی دختر و پسر می‌شنویم و عکسهایی با دختران می‌گرفت و می‌فرستاد. پسری سرحال و زیبا و تپل با شلوار جین آبی که کنار دوستان پسر و دختران روی چمن‌ها نشسته‌‌اند یا روی میز کافه‌ای در حال کشیدن قلیان هستند.

عاقبت بعد سه سال پنهان‌کاری، درمی‌یابند او نه تنها درسهای سال اول را پاس ننموده بلکه به خاطر مشروط شدن پیاپی او را از تحصیل در دانشگاه اخراج نموده‌‌اند و دست از پا درازتر به میهن باز می‌گردد و تا ماهها مورد ضربات ملامت برادران و پدر و مادر قرار می‌گیرد و عاقبت سبب این شد که چنان او ازاین بی‌مبالاتی و به هدر دادن پول‌های از زیر سنگ درآمده پدر و برادرانش شرمنده و پشیمان شود که تا آخر عمر انسانی قناعت پیشه و حتی خسیس می‌شود و مادرش گاه در سرزنش‌ها می‌گوید: آخه پسره بی عقل چی بگم! تمام پول‌ها رو بردی وخرج کردی و فکر نکردی ما اینجا گرسنگی می‌کشیم، تمام پول‌هایی رو که برای خرید جهاز مریم کنار گذاشته بودم دادم تو اونجا درس بخونی و آدم بشی دادی خرج عیاشی، خدا بگم چیکارت نکنه!

حلیمه خانوم حتی دلش نمی‌آمد در اوج سرزنش و عصبانیت نفرین یا فحشی به پسر عزیز دردانه و نازنین خود بدهد و تمام این حرف‌ها را می‌زد چون تمام امیدهای آینده روشن او را که تابحال تصور می‌نمود نابودشده می‌دید.

زمان آوارگی و چه کنم چه کنم خانواده و امیر آغازشده بود. دانشگاه‌ها همچنان بسته‌اند. آنها با هزار زحمت مینی‌بوسی برایش می‌خرند و با هزار دوندگی اول در ماکو بعد در تبریز ایستگاه خط مسافربری شهری‌ای برایش می‌گیرند تا درآمدی داشته باشد. بعد یک سال با مسافران دعوایش می‌شود پس از یکسال دیگر مینی‌بوس را می‌فروشد و به شهرش می‌آید. برای تنبیه و و مایه عبرت شدنش وانت قراضه‌ای برایش می‌خرند و او چون خود را مستحق و شایسته می‌دانست سکوت می‌کند و شروع به کار می‌کند تا اینکه پس از دو سال از آمدنش دانشگاه‌ها گشوده می‌شوند، به شدت درس می‌خواند کنکور می‌دهد و در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای شمالی قبول شناخته می‌گردد و آنجا می‌رود و پس از چهار سال با گرفتن مدرک کارشناسی مهندس کشاورزی در ارومیه مشغول به کار می‌شود و عاقبت پس از تلاش‌ها و حرص خوردن‌های خانواده و پیمودن فراز و نشیب بسیار به قول پدرش که این جمله از عمق وجودش بر می‌آمد گفت: آخیش آخر تونستم از این نره خر من یک آدم بسازم!

و او با تلاش فراوان شروع به رفت و آمد به خانه پدری و محل کارش در ارومیه نمود و صبح‌ها ساعت پنج صبح با اتوبوس به ارومیه می‌رفت و حدود ساعت هشت یا نه شب به خانه پدری باز می‌گشت.