یک خبرتازه

رمان درجستجوی جهانی تازه به صورت الکترونیکی در اپلیکیشن طاقچه درقسمت داستان ورمان ایرانی بخش تازهای کتاب قابل دریافت می باشد.

۸.شکست یخ وشیشه ودل

                              8

             

 

از در ورودي شيشه‌اي دانشكده بيرون مي‌آيم. باد سرد زمستاني به صورتم مي‌خورد، زيپ كاپشنم را تا بالاي گردن مي‌كشم و از پله‌ها پايين مي‌روم. چند قدم جلوتر، دست راست، زمين ورزشي كه دو متري از سطح فرور فته و دست چپ، پارك كوچكي با نيمكت‌هاي چوبي كه در ابتدايش حوض گرد بزرگي خودنمايي مي‌كند. روي يكي از نيمكت‌هاي كنار حوض مي‌نشينم و به يخ حوض خيره مي‌شوم. اندك اندك ابرها متراكم‌تر مي‌شوند و مقابل نور خورشيدي را كه به نيمكت و من مي‌تابد مي‌گيرد و بعد چند دقيقه ديگر دوباره نور و گرما صداي خندة چند دختر كه به حوض نزديك مي‌شوند به گوشم مي‌رسد. يكي از آنها به روي حوض خم مي‌شود دوستش در حالي كه بخار از دهانش خارج مي‌شود مي‌گويد:

- چيكار مي‌كني؟ او با لبخند دستي را كه دستكش چرمي دارد گره مي‌كند و با مشت، محكم به يخ روي حوض مي‌كوبد ولي برخلاف انتظارش يخ نمي‌شكند نور آفتاب از رويم كنار مي‌رود. به آسمان نگاه مي‌كنم، ديگر هيچ جاي خالي باقي نمانده است و خورشيد مثل يك لامپ ضعيف مات از زير ابرها ديده مي‌شود، ابرها دست در دست هم محكم به هم چسبيده‌اند و جلوي خورشيد را گرفته‌اند، باد سردي مي‌وزد. دختر مشتش را محكم‌تر به يخ مي‌كوبد. نمي‌شكند و محكم‌تر و يخ مي‌شكند و تكه نيم متريش روي آب شناور.

باد سرد ديگري مي‌وزد. تنم از سرما به رعشه مي‌افتد. سردي آب يخ ريخته شده روي كفل و كمرم تا عمق وجودم را مي‌لرزاند. اشك بر گودي چشمانم جمع مي‌شود ولي نمي‌توانم تحمل كنم و فرياد گريه، اشكم سيل‌دار سرازير مي‌شود.

زني با يك دست از شكم مرا نگه داشته و با دست ديگرش بقيه يخ را با مشتش مي‌شكند يخ‌ها را به كنار مي‌زند و دوباره آب را پشت سر هم روي باسنم مي‌ريزد و دست منجمدش را از بالاي كمر تا وسط رانهايم مي‌مالد تا مدفوعم را تميز كند و من تا عميق وجودم از سرما فرياد و گريه سر مي‌دهم.

- آخ چرا هوا اينقدر سرده؟!

مادرم داشت يخ حوض را مي‌شكست كه آب بردارد، شَتَرق، راستي براي چي از اين آب سرد يخ زده آب برمي‌دارد، مي‌خواد چيكار؟ آهان، شلپي ريخت تو اون تشت فلزي، چقدر لباس توشه، لباسها را مي‌انداخت توي تشت و چنگ مي‌زد دلم از اين همه كاري كه مادرم توي اين سرما مي‌كرد، به درد مي‌آمد.

لعنت به همة پولدارها، فقط كيف مي‌كنند، مي‌خورند و مي‌خوابند و مادرم بايد لباساشونو بشوره، با اون پول كمي بهش مي‌دن، گوشه حياط كز مي‌كنم. نمي‌دانم از سرماي بيرون بود يا سرماي عجيبي كه تمام روح و وجودم را پر كرده بود. آن چنان سرگرم كار بود كه بعد نيم ساعت متوجه كز كردنم گوشه حياط شد. جلو آمد و در حالي كه دستهايش از سرما قرمز و چروك شده بود و از دهانش بخار در مي‌آمد، روسري گلدارش را محكم به پشت گردنش چسبانده بود و ژاكت سبز روي لباس كاموائيش را با سه دگمه بسته بود، جورابهاي مشكيش رو روي شلوار گلدارش كشيده بود به طوري كه روي قوزك پاهاش دو قلمبه گنده بيرون زده بود و دامن نازك سياهش تا زير زانوهاش خيس بود.

- آنا قربونت بشه، سردت شده، بيا بيا تو اتاق بشين.

رفتم تو اتاق و آنا دنبال بقيه كارهايش برگشت تو حياط. توي اين خانه اصلاً بهم خوش نمي‌گذره و بيشتر كه نگاه مي‌كنم متوجه كارهاي سخت مادرم در خونه مردم مي‌شم. خانه قبلي جشن داشت و آشپزخانه و آشپز و گل و بوته و ماجرا، تو خونه ديگه هم با پسر صاحبخونه، آرش، تو اتاقش با اسباب‌بازي‌هاي كوكي و غيره بازي مي‌كردم. اما اينجا نه از اون آشپزخانه و گل و بوته و جشن خبري بود، نه از بچه‌اي كه بشه باهاش بازي كرد يا يه چيز سرگرم‌كنندة ديگه. راستي چرا بايد بين من و هم سنم آرش اين همه فرق باشه و بين مادرم با مادر‍ آرش و پيرزن اخمو و خرفت اين خونه؟ شپلق، شترق، شلپ شلپ، صداها تو گوشم مي‌پيچيد و دوباره و سه باره، بعد از چند ثانيه صداي ديگري اضافه شد. شاخ، صداي شكستن شيشه!!

من با بيلچه و سطل زردرنگ كوچكي، با شن و خاك پشت خانه‌هاي ويلائي پادگان بازي مي‌كنم. بيلچه را در خاك نرم و مرطوب فرو مي‌كنم و خاك درونش را به داخل سطل مي‌ريزم و كيف مي‌برم. بعد شنيدن صدائي، صداي فرياد و خنده بچه‌هاي جلو خانه‌مان همه جا پر كرده و به يكباره صداها مي‌خوابند. سكوت، بعد صداي پاهايي كه مي‌دوند، شش سالمه و حس تشخيصم مي‌گويد كه سنگ يكي از بچه‌ها به يكي از شيشه‌هاي پنجره‌هاي بزرگ خانه‌اي برخورد كرده و همه پا به فرار مي‌گذارند.

لحظه‌اي در حالي كه چمباتمه مي‌زنم گوش فرا مي‌دهم. ديگر صداي پائي نمي‌آيد. به كارم ادامه مي‌دهم و چند لحظه بعد صداي زن همسايه: كي بود؟ اي از خدا بي‌خبر وايستا ببينم كجا رفتي؟ نتوانستم صبر كنم. بيلچه را روي خاكهاي باغچه بدون گل و بوته پرتاب مي‌كنم و به طرف خانه مي‌دوم. زن همسايه مرا مي‌بيند. به سويم هجوم مي‌آورد. مي‌ترسم و برخلاف سمتي كه بچه‌ها دويده بودند پا به فرار مي‌گذارم. پشت يكي از ديوارهاي خانه پنهان مي‌شوم.

چند ماه است كه از آن خانه با حياط بزرگ به اينجا آمده‌ايم. خانه‌هاي نوساز ويلايي كه به فاصله هر پنج شش متر كنار هم در دو سوي يك خيابان آسفالته صف كشيده‌اند با درختان كوچك و گل و بوته‌هائي در مقابلشان كه جلوة زيبايي به خيابان بخشيده‌اند. سر در نمي‌آورم چرا مادرم هر چند روز يك بار بهم سر مي‌زند من در محوطه بازي مي‌كردم. از صبح تا غروب، تا زماني كه پدرم با آن لباس و كلاه قهوه‌اي ارتشي و زمستان هنگام سرما با آن پالتوي بلند پشمي از دور مي‌آمد، دستانش گاه جعبه‌اي كوچك بود، به سويش مي‌دويدم. مي‌خنديد. جعبه را از دستش مي‌قاپيدم، و از دو يا سه تا مربا هويجي كه توي يك فنجان كوچك پلاستيك قرار داشت يكي را برمي‌داشتم و با قاشق كوچك پلاستيكي آن را مي‌خوردم. عاشق مزه و عطرش بودم و عاشق خالي بودن ظرفش. چند دقيقه مي‌گذرد، از دور آنا را مي‌بينم، چند روز قبل گفته بود كه براي ثبت نام من در يكي از مدارس قزوين نزدم مي‌آيد. به سويش مي‌دوم. همديگر را مي‌بوسيم و مي‌بوييم. ماجراي شكستن شيشه همسايه را تعريف مي‌كنم. شلوار و پيراهنم را با كف دست از گرد و خاك پاك مي‌كند و مي‌گويد:

- حالا عيبي نداره، ولش كن، سر و وضعت خوبه بيا بريم شهر مدرستو نشون بدم و ثبت‌نامت كنم. عكس و سجلم دارم. چون پادگان زياد دور از شهر نبود با نيم ساعت پياده‌روي از بلوار زيباي پادگان و ده دقيقه راه در يكي از خيابانها سوار ميني‌بوس مي‌شويم و بعد چند دقيقه به يكي از خيابان‌هاي پهن شهر مي‌رسيم. مدرسه بر خيابان است.

از محيط مدرسه بدم نمي‌آيد و مشتاقانه با خود مي‌گويم، كي مي‌شه تا به مدرسه بيام، آنا چند عكس و پوشه به مدير تحويل مي‌دهد و با تاكسي راه آمده را باز مي‌گرديم. در جلوي خانه‌امان قشقرقي به پا بود. زن همسايه تا ما را مي‌بيند ناگهان مي‌گويد، ايناهاش، اومد.

پدرم با پيراهن كرمي اتو كرده و شلوار قهوه‌اي و كلاه ارتشي كه تازه از راه رسيده با زن همسايه بگومگو مي‌كند با اضطراب و نگراني به ما چشم مي‌دوزد زن همسايه فرياد مي‌زند: صبح شيشه ما را شكسته و با مادرش گذاشته در رفته و منو با اين شيشه شكسته بزرگ تنها گذاشته!

آنا مي‌گويد: نه سهراب شيشه شما را نشكسته. بعد رو به من مي‌كند و مي‌پرسد: تو شيشه رو شكستي؟ مي‌گويم نه به خدا، چند نفر ديگه بودند شكستند و از اونطرف فرار كردند.

بگو مگو و دعوا بالا مي‌گيرد. ناگهان پدرم مرا به داخل خانه مي‌كشاند و نمي‌دانم چطور شد كه يكدفعه پدرم شپلق سيلي محكمي به گوشم مي‌زند.

- پدر سوخته ديگه از اين غلطها نكني‌ها!

آنا به جلو دويد و مرا به سوي خود كشيد پدرم كه پاك كنترل را از دست داده بود به سوي آنا هجوم آورد و تا او را به كناري بكشد و مرا بيشتر تنبيه كند كه آنا به صورت پدرم سيلي مي‌زند. در يك لحظه پدرم پشت گردن او را مي‌چسبد و سر او را به سوي زمين فشار مي‌دهد.

به سمت در خروجي مي‌دوم و دستگيره را فشار مي‌دهم تا باز شود ولي قفل است از پشت شيشه بيرون را نگاه مي‌كنم و گريه مي‌كنم. تمام سر و صورتم از اشك خيس شده دهانم باز است و فرياد سر مي‌دهم. زن همسايه، هماني كه چند لحظه پيش سر شيشه شكسته الم شنگه به پا كرده است براي كمک به ما به سوي در مي‌دود.

بعد نيم ساعت كشمكش و دعوا خانه آرام مي‌گيرد. آنا و من به اتاق مي‌خزيم و همديگر را در آغوش مي‌گيريم و آهسته گريه مي‌كنيم. من با چشماني سرخ و قلبي شكسته از تهمت و ناروا، كتك و سيلي پدرم و خشمگين و غصه دار، بيشتر از اينكه مي‌بينم عزيزترين كسم، مادرم در دفاع از من كتك خورده، هر دو به شدت خرد شده، بي پناهي خودمان را احساس مي‌كنيم. تا صبح فردا، سكوت غم‌انگيزي و دلگيري همه فضاي خانه را پر كرده است.

صبح زود، با صداي گنجشك‌ها و هواي اندك سرد از خواب برمي‌خيزيم. آنا و من با بدنهاي كوفته و كبود و سايه غمي عميق به بيرون خانه مي‌رويم.

مي‌گويم-: كجا مي‌ريم؟ آنا مي‌گويد:

- بريم تو رو تا آخر تابستون برا اينكه بيكار نموني تو مدرسة آمادگي اينجا اسمتو بنويسم.

حس كردم مي‌خواهد خاطره تلخ ديروز را از ذهنم پاك كند.

به مدرسه آمادگي كه انتهاي پادگان، ميان درختها و فضاي سبزي همچون پاركي بزرگ بود مي‌رسيم. مدير مدرسه، با قد بلند و كراوات زده بيرون مدرسه ايستاده با مردي با لباس ارتشي حرف مي‌زند مرد رفت بعد آنا جلو رفت. من روي نيمكتي مي‌نشينم، لحظاتي بعد، مدير و آنا روي سكوي بلند سنگفرش شده مرمر سفيد مي‌روند. مدير دستانش را به روي كمر خود به هم گره زده است و آنا مرتب حرف مي‌زند و چادرش را جلوي دهانش گرفته و مدير سر تكان مي‌دهد و صداي نچ نچ او را مي‌شنوم. مي‌دوم و يك متري‌اشان مي‌ايستم. مدير مي‌گويد:

- آدم چقدر پست فطرت باشد كه به يه طفل معصومي مثل اين تهمت بزنه ویک خانمی مثل شما رو كتك بزنه، واي واي از اين دنيا... »

آنا دست آخر درخواست مي‌كند من تا آخر تابستان زماني كه مدرسه‌ها باز مي‌شوند اونجا باشم. مدير مي‌گويد: - البته چون شما ثبت‌نام نمي‌كنيد، آقا سهراب هميشه نمي‌تونه اينجا باشه ولي... به من نگاهي مي‌اندازد و لبخند مي‌زند... ولي بعضي وقتها بيارش اينجا، برنامه‌هايي اينجا هستن كه مي‌تونه تماشا بكنه و با وسايل اينجا هم بازي كنه، راستي الان يه مراسمي داره تو اون سالن برگزار مي‌شه و با انگشت اشاره سالن را به من نشان مي‌دهد و مي‌گويد:

- آقا سهراب برو تو اون سالن، تازه برنامه‌ها ميخواد شروع بشه. منم تا چند دقيقه ديگه مي‌آم.

آنا از مدير تشكر مي‌كند و دست مرا مي‌گيرد و به ساختمان بزرگي كه يك سالن بزرگ دارد هدايت مي‌كند.

سالن پر از بچه‌هاي هم سن و سال من و كوچكتر از من، از ديدن اين همه بچه و جيغ و داد شگفت زده مي‌شوم گويا همة بچه‌هاي كوچولوي پادگان آنجا جمع شده‌اند، فقط من از همه جا بي‌خبر بايد اتفاقي گذارم به اينجا بيفتد. تا به حال اين همه جمعيت يكجا نديده‌ام و آن هم اين همه جيغ‌زنان و شاد. تمام غم دلم كه مثل ابرهاي سياه جلوي خورشيد شاديم را گرفته بود به يكباره با طوفان جيغ و خنده جمع بچه‌ها پراكنده مي‌شوند و اثری آن ته‌ها رسوب باقي مي‌گذارد كه هيچوقت پاك نمي‌شود.

از ميان جمعيت مادرها و پدرها با لباسهاي شخصي و ارتشي كه بچه‌هاشون رو آنجا آورده‌اند جا باز مي‌كنيم و تقريباً انتهاي سالن دو صندلي گير مي‌آوريم. و من و آنا رويش مي‌نشينيم. بعد چند لحظه كه مدير پشت ميكروفون مي‌ايستد و با صدای رسا مي‌گويد:

- خوب بچه‌ها، برنامه‌ها مي‌خواد شروع بشه. ساكت.

همه سكوت مي‌كنند. اول شعبده‌بازي مي‌آيد كه ازدهانش نوارهاي رنگي خارج مي‌شود و دلقكي بادكنكها را مي‌تركاند و من همراه همه، با چشمان مشتاق فرياد مي‌زنم و مي‌خندم و شادي مي‌كنم و كتك‌ها و گريه‌ها در ميان اين همه سر و صدا و شادي در آن ته ذهنم ساعاتي گم مي‌شوند.

اول هياهوي شادي و جشن بعد سكوت. صداي جيرجيركها، صداي ملايم وزش باد.

چه جشني بود! چرا دلم اينقدر گرفته. جشن و شادي همه را شاد مي‌كند ولي در وزش اين نسيم كه گونه‌هايم را نوازش مي‌دهد و حياطی بزرگ كه مثل دل من غمگين است. روي پله كوچك كنار حياط مي‌نشينم.

 صداي وانتي از خيابان مي‌آيد مثل صداي وانتي كه سركوچة باريك سي متري‌مان روبروي در آبي رنگ فلزي خانه‌مان توقف كرده بود و صندلي‌هاي فلزي كه راننده يك نفر ديگر پشت سر هم به داخل مي‌آوردند و در حياط و اتاقها مي‌چيدند و مادرم به دو اتاق تو در تويمان مي‌رود و از كمد بزرگمان يك آينه و شمعدان نقره‌اي كوچك بيرون مي‌كشد و در اتاق بزرگ روي زيرزمين كه آفتابگيرترين اتاقمان بود و همه آنجا مي‌خوابيديم ميز كوچكي مي‌گذارد و رويش يك پارچه تور سفيد مي‌كشد و آينه و شمعدان را برويش قرار مي‌دهد. پدرم زودتر از هميشه از سر كار باز مي‌گردد و دستش چند جعبه شيريني و چند پاكت ميوه بود و دوباره بيرون مي‌رود و باز چند قوطي شيريني و چندين پاكت ميوه و چه خبره؟! مادرم سريع شيريني و ميوه‌ها را در ظرفهاي كوچكي كه همراه صندلي‌ها آورده‌اند مي‌چيند و كنار اتاق مي‌گذارد.

نزديك غروب چند خانم و آقايي كه تا به حال نديده بودمشان با لباسهاي رسمي ظاهر مي‌شوند با پدر و مادرم مرتب حرف مي‌زنند و گاهي يكي از خانمها يا آقايان نگاهي به هم مي‌اندازند. آن خانمها مرتب ظرفهاي ميوه و شيريني را جابجا مي‌كنند و آقايان سريع در حياط چراغهاي رنگي مي‌كشند. يكي از خانمها به پدرم مي‌گويد:

- فكر مي‌كنم ميوه كمه! پدرم با سرعت از خانه بيرون مي‌زند و با دو جعبه ميوه از راه مي‌رسد و خانمها سريع ميوه‌ها را در حوض كوچك حياط مي‌ريزند، سيبهاي قرمز و زرد و پرتقال و خيار در حوض غوطه مي‌خورند و ديگري آنها را از حوض بيرون مي‌كشد و با پارچه‌اي خشك مي‌كند. صداي شرق شرق كشيدن دستمال بر روي سيبها موهاي تنم را مور مور مي‌كند.

مادرم سرش شلوغ است و هي به اينطرف و آن طرف مي‌رود و همه جا سرك مي‌كشد.

لحظه‌اي او را در اتاق آينه و شمعدان‌دار گير مي‌اندازم و چادرش را كه به كمر بسته مي‌كشم.

- آنا، اينجا چه خبره؟ مادرم مي‌خندد و مي‌گويد: - جشنه عزيزم.

خم مي‌شود و مرا مي‌بوسد و قبل اينكه پرسش ديگري بپرسم آهسته در گوشم زمزمه مي‌كند:

- بعداً همه چي رو بهت مي‌گم

آن شب، با دهان باز و شگفتي فراوان به صحنه‌هاي جشن نگاه مي‌كنم. از دو بلندگوي مستطيلي شكلي كه اندازه من است و در حياط گذارده‌اند صداي آواز و موسيقي شاد در مي‌آيد. مهمانها يكي يكي از راه مي‌رسند، همه خندان روي صندلي مي‌نشينند و شيريني و ميوه مي‌خورند. دست مي‌زنند و گاه مي‌رقصند و گاه مرا نشان هم مي‌دهند. آقائي را بغل مي‌گيرد و مي‌بوسد و چند خانم هم مرتب خم مي‌شوند و مرا مي‌بوسند و لپهايم را ميان انگشتان خود مي‌فشرند.

يكي از خانمها مي‌گويد: چه پسر ناز و خوشگليه!

مرا به اتاق بزرگ راه نمي‌دهند. درش مانند در شيري رنگ روبروي در فلزي خانه مان بسته است و همانند آن مثل يك معما برايم غيرقابل حل مانده است. ولي در حياط و دو اتاق به هم پيوسته در رفت و آمد هستم. توي اتاق چهره‌هاي ناآشناي زيادي نشسته‌اند.

 خانمهايي با روسري و بدون روسري، با آرايش‌هاي غليط و ماتيك‌هاي سرخ و رنگي و سايه‌هاي آبي و صورتي و مردهاي كت و شلوارپوش و برخي با كراوات‌هاي با گره‌هاي بزرگ. تا به حال اين همه آدم را يكجا با هم با اين شكل و شمايل نديده‌ام. با صداي بلند حرف مي‌زنند و شيريني مي‌خورند. سيب و موز و خيار پوست مي‌كندند و برخي‌شان، در حالي كه دهانشان پر از شيريني و ميوه بود آواز مي‌خوانند و مي‌خندند و تا نزديكي‌هاي صبح اينگونه است ولي من بعد چند ساعت گويا خوابم مي‌برد. صدائي نامفهوم و خنده و موسيقي را مي‌شنوم. من در گوشه‌اي ازتاق تو در تو، روي پاي مادرم خوابم مي‌برد و مادرم چادرش را روي سرم مي‌كشد.

و ظهر فردا وقتي احساس گرسنگي مي‌كنم برمي‌خيزم و مي‌بينم همانجا كه روي پاي مادرم بودم زمين خوابيده‌ام. مادرم بالش و لحاف كوچكي رويم انداخته و رفته بود و سر و صداي بهم خوردن بشقاب‌ها و برداشتن صندليها و ميزها مرا بيدار مي‌كند. چشمانم را مي‌مالم و از زير دست و پاي دو نفر كه همه چيزها را مي‌چينند به حياط مي‌خزم تا صورت را طبق عادت معمول سر حوض بشورم و خواب آلود مي‌بينم پدرم سيم‌هاي چراغها را از روي ميخهاي ديوار حياط برمي‌دارد و لامپهاي رنگي زرد و سبز و قرمز همراه سيم‌ها دور هم مي‌پيچند.

سر و صدا، بعدش مثل هميشه همه جا آرام!

يك جشن ديگه هم تو خونه كوچيك الانمون بود، آره يكي ديگه هم بود اما جاي ديگه، آره قزوين! تو يک حياط بزرگ كه وسطش يك حوض دايره شكل خيلي بزرگي داشت فكر كنم اونموقع پنج سالم بود. آره تازه پدر ارتشي‌ام را كه گروهبان ارتش بود به شهر قزوين منتقل كرده بودند و به او قول خانه سازماني تازه ساخته نوسازي را در يك پادگان تازه ساخته شده در اطراف قزوين داده بودند.

آنجا هم همه جا چراغوني بود ولي خيلي كمتر. شایدم چون حياط بزرگ بود كم ديده مي‌شدند.

هوا ابريست. ابرهايي كه مثل پنبه قلمبه قلمبه جلو مي‌آمدند و چشم خورشيد را مي‌بستند. وقتي آفتاب از روی آب حوض مي‌رود، همه جا تاريكتر مي‌شود، حتي يك ذره هم مثل آن روز كه خوشحال بودم و مادرم كنارم بود، شاد نبودم.

 بابام پيشمه اما چه فایده! حالا بابام بود ولی نمي‌دونم چرا اصلاً بهم سر نمي‌زد. از هم دور بوديم. مادرم هم كه نيست. كجا رفته؟ ديشب بابام با مادرم دعوا كردند. يادمه، سر هم داد مي‌كشيدند. منم گريه كردم. از حرف و داد و هوارشان چيزي سر در نمي‌آوردم.

امروز صبح قبل اينكه صندليها و چراغها را بيارند و بچينين لباسهایش را پوشيد و من را هي مي‌بوسيد. صدتا، از سر و لپ‌هام. بعد اشك مي‌ريزد و خداحافظي مي‌كند. مي‌گم نرو، دنبالش تا اون سر حياط مي‌دوم. دوباره مي‌بوسدم و مي‌گويد: زود برمي‌گردد. مي‌گويد: منو به زن و شوهر پير صاحبخونه سپرده. بعد دستي روي صورت اشك آلودم مي‌كشد و مي‌گويد: مواظب خودت باش. بعد رفتنش تا آمدن آفتاب كه بعدش ابري شد و آمدن بابام كه از صبح زود بيرون زده بود من گريه مي‌كنم.

مي‌رم بالاي يه سكوي بزرگ گوشه حياط كه سه پله مي‌خورد بالا.

اتاق نبود چون سقف و ديوار ندارد ولي دو تاقچه فرو رفته تو ديوار دارد، همه آجرهايش معلوم بودند، سفيد نبود، يك گوشه‌اي مي‌نشينم، لبهايم پايين افتاده و هي اشك از تو چشمهام بيرون مي‌آيد. يك ساعت، دو ساعت همينجوري آنجا مي‌نشينم و راه مي‌روم. پيرمرد كه آمد سر حوض، آستينهايش بالاست، مي‌خواد آب بريزه رو دستاش و صورتش را بشوره. سرشو بالا مي‌كنه كه بگويد الهي شكر، مرا مي‌بيند. چشمهايش خوب نمي‌بيند. از پله‌ها مي‌آيد بالا. دست روي سرم مي‌كشد و مي‌گويد: بيا بيا پسرم اما درست برمي‌گرده امروز جشنه، تو بايد خوشحال باشي. بعد آهي مي‌كشد و من مي‌شنوم كه زير لب مي‌گويد: طفلك من چه جشني! بعد ادامه مي‌دهد: آره تو بايد شاد باشي، برقصي، ساز مي‌زنن و مي‌خونن. بيا بريم خونه. سرما مي‌خوري‌ها و مرا به سمت طبقه اول كه چهار پنج پله مي‌خورد و پايين مي‌رفت مي‌برد. در را باز مي‌كند و مرا مي فرستد داخل و خودش مي‌رود و من تنها توي خانه منتظر بابام مي‌مانم كه دوباره با جعبه‌هاي شيريني و پاكت‌هاي ميوه داخل بيايد. بعد چند ساعت هم چراغ‌ها و صندليها آمدند.

هوا تاريك تاريك سرد سرد است و من مي‌لرزم. وقتي بلند مي‌شوم سر و صدا همه جا را پر كرده است. براي امشب چراغها را رو وصل مي‌كنند. پدرم دوربين لوبيتل خود را روي پايه تنظيم مي‌كند و براي اينكه مرا هم خوشحال كند دو تا عكس هم از من مي‌گيرد و به هم شيريني مي‌دهد ولي من فقط دنبال مامانم مي‌گردم حتي تا آخرهاي شب خيلي آخر، خيلي دير. كه همه مي‌خوردند و مي‌رقصيدند و همه جا ساز مي‌زدند و همه شلوغو بود از زن و مرد، حتي تا آن موقع چشمم ميان همه مردها و زن‌ها به دنبال مادرم است.

انگار توي حوض ته حوض هستم. دارم زير آب خفه مي‌شوم، گريه مي‌كنم، مي‌روم تو انباري كوچك، هيشكي مرا نديد و همانجا خوابم مي‌برد. نمي‌دانم كي بود. يكي مرا از آنجا درآورد و صبح كه پا مي‌شوم مي‌بينم روي پتويي خوابيده‌ام، اما اين بار مادرم نبود كه سرم را روي پايش بگذارد. مثل مجسمه همانجوري خيلي به پنجرهاي كه نزديك سقف است نگاه مي‌كنم خيره مي‌شوم. پنجره‌اي كه روي شيشه‌اش يك عنكبوت خيلي سياه بدجنس يك پروانة كوچك را گير انداخته و دارد مي‌خوردش. بخود مي‌لرزم.