25B

         

چرا این راه لعنتی پایانی ندارد حدود ساعت ده شب است.

اتوبوس در کنار رستوران پارک می‌کند و مسافران با شتاب هر یک به سوی سرویس‌های بهداشتی و داخل رستوران می‌دوند، نور چراغ‌ها و لامپهای رنگی همراه بو و بخار پلو و خورش‌ها در هوا موج می‌زند. لقمه‌ای که آنا برایم در کیسه‌ای نایلونی پیچیده را باز می‌کنم و در پشت یکی از میزهای خلوت رستوران مشغول خوردن می‌شوم بعد آن بیرون می‌روم و قدم می‌زنم.

دوباره همه سوار اتوبوس می‌شویم و نیم ساعت بعد من نیز طبق معمول مانند بقیه مسافران تا نزدیکیهای صبح خوابم می‌برد. وقتی در ترمینال شیراز پیاده می‌شوم، اطراف را می‌نگرم که کجا تاکسی‌ها نگه می‌دارند، آدرس را داشتم، به طرف محل توقف تاکسی‌ها حرکت می‌کنم که ناگهان کسی از پشت سرم صدایم می‌زند: سهراب، سهراب!

سر بر می‌گردانم. حمید آقاست. دست و روبوسی. شرمنده از زحمت حضور و پذیرائیش سوار پژویش می‌شویم و راهی خانه ا شان. بعد از احوالپرسی می‌گویم: خوب، اوضاع کار و زندگی در این شهر چطوره؟ می‌گوید: بد نیست خوبه، برنامه می‌زارم ببرمت کارخانه ببینی چه طوریه؟

به خانه می‌رویم. خانه‌ای با سنگ مرمر سفیدکه راه پله طبقه دومش، از پشت نرده‌های سفیدش از کوچه دیده می‌شود با پارکینگ کنارش. ماشین را کوچه پارک می‌کند و هر دو از پله‌ها به طبقه دوم می‌رویم. زینب خانوم و پسرانش حدود شش ساله و دو ساله با لب‌های خندان به استقبالم می‌آیند. حال و احوال پرسی با همه به ویژه زینب خانوم و روبوسی با بچه‌ها و همینطور دختر یک ساله اشان شهره که در گوشه‌ای نشسته است. می‌نشینیم. زینب خانوم احوال مادربزرگم را جویا می‌شود. از مریم فعلا خبری نیست. حمید آقا بعد دقایقی می‌گوید: من به کار خونه می‌رم، زیاد کار دارم تو از راه رسیدی، خسته‌ای توی اون اتاق دراز بکش و کمی استراحت کن تا من برسم!

او رفت و من بعد نیم ساعت دراز کشیده زیر تشک و رواندازی که رویم کشیده‌ام مشتاقانه منتظر دیدار با مریم هستم! چرا به استقبالم نیامد؟ چیزی نپرسیده و آنها هم حرفی نزده بودند. حتماً برایم برنامه منظمی چیده‌‌اند. گرمی خستگی راه طولانی و آتش اضطرابم را باد کولرآبی که صورتم را نوازش می‌دهد خنک می‌سازد. یک ساعت در جایم می‌غلتم، حتی لحظه‌ای نشد چشم بر هم بگذارم فکر تشکیل خانواده و افتادن سنگینی مسئولیت را بر گردن و شانه هایم به تصور می‌آورم و حس می‌کنم چقدر مهارت و کار و تلاش لازم است!

پا می‌شوم و روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم. صدای آهسته زینب خانم را از پشت در می‌شنوم. - آقا سهراب اگر بیداری تشریف بیارید چایی!

پس از مرتب نمودن موها و لباسم و جمع کردن جایم، در را باز می‌کنم. زینب خانم در آشپزخانه با سینی چای وارد می‌شود. - خوب استراحت کردید ببخشید از خواب بلند تون کردم بفرمایید چایی، هیچ چیز مثل چای خستگی آدم رو در نمی‌آره!

سینی را مقابلم می‌گذارد.

- مریم با حمید رفته کارخونه، موقع برگشتن کمی خرید کنه و برگردند.

اولین خبر را شنیدم. چای و میوه می‌خوریم و حرف‌های متفرقه می‌زنیم وتلو یزیون که روبرویمان روشن است قاطی حرف‌ها و سر و صدای بچه‌ها‌‌ی مشغول بازی می‌شود مخصوصاً بهرام که بسیار دونده و شلوغ و پرسروصدا است و مادرش به فاصله هر چند دقیقه سرش داد می‌کشید: - مراقب باش! صدای زنگ در شنیده می‌شود. پس از چند دقیقه حمید آقا بدون مریم وارد می‌شود حتماً مریم به طبقه اول رفته. حمید آقا رو به من می‌کند:

- خوب آقا سهراب دیگه تعریف کن! حوصله ات که سر نرفته. می‌گویم: نه!

زینب خانم و بچه‌ها لطف کردند و سرم رو گرم کردند. نشست و اوضاع کارخانه تازه تاسیس می‌گوید:

- راستش کار خیلی سنگینه، یکی دوتا نیست، باید دستگاه‌های جدید خرید سفارشی از تهران و اصفهان واکثرا از آلمان، کارگر استخدام کرد و مهندس، بررسی شون کرد، مسائل کارگرها و مهندس‌های مشغول به کار هم که یک طرف وبعد کیفیت تولید را نگاه کرد و خلاصه سرتو درد نیارم هزار تا کار جورواجور. گفتم:

- کار خیلی سختیه ولی خوب فکر کنم درآمدش بد نباشه! گفت: اون که بله، خیلی توفیر داره اونم فعلا ولی اون مهم نیست، مهم فعالیتشه که من خیلی بهش علاقه دارم.

زینب خانم از آشپزخانه وارد می‌شود و حرف‌های من و شوهرش را می‌شنود و با خنده می‌گوید: آقا سهراب واله برادرم همین که این خونه رو بهمون داده و حمیدرو گذاشته مدیر کارخونه باید خدا رو شکر کنیم، خود این خونه رو اگه کرایه‌اش رو حساب کنیم دو برابر حقوق سابق معلمی حمید میشه!

می‌گویم: - البته و بعد سکوت می‌کنم. سخن از درآمد معلم‌ها است و من هم که فعلاً همراه تحصیلم یک معلم ساده هستم.

حمید آقا از جا برمی خیزد و می‌گوید: - من یک کاری بیرون دارم برم برگردم و اشاره‌ای به زینب خانم می‌کند که با او بیرون بیاید. اما در اتاق کناری صحبت‌های آن دو بسیار آهسته است و به پچ پچ شباهت دارد و نمی‌شود شنید! حتماً برادر مریم از دیدار من و مریم با همسرش می‌گوید. حمید آقا می‌رود. زینب خانم داخل می‌شود.

- آقا سهراب، حمید رفت. مریم طبقه پایین نشسته. لطفاً شما هم برید پایین، بد نیست یک صحبت کوتاه باهاش داشته باشید.

روزها و شبها، لااقل بعد مسافرتهای بسیار ما و خانواده مریم، چه من و مادربزرگم و چه همراه نامادری و فرزندانش و پدرم که به خانه آنها مهمان می‌آمدیم و یا آنها به تهران نزد ما می‌آمدند و دیدارهای بسیار با خانواده مریم و خود مریم، حالا که مسئله خواستگاری است باید روی صحبت‌های کوتاه برایم از سوی برادرش پیام فرستاده می‌شد!

از پله‌ها به طبقه پایین می‌روم دری را که به داخل پذیرایی گشوده می‌شود باز می‌کنم. مریم را می‌بینم که برای اینکه خود را منتظرم نشان ندهد، روی مبل یا بیکار ننشسته است و روبروی آشپزخانه متمایل به پذیرایی سفره‌ای پهن کرده و مشغول پاک کردن سبزی است! شاید بدین وسیله می‌خواسته خود را سرگرم کاری نشان دهد و غرورش اجازه نمی‌داده که بگوید که منتظر تو نشستم و شاید از چشم در چشم شدن با من می‌خواسته جلوگیری کند. لپهایش گلگون است و موهای کم پشت سرش را مش کرده واندک آرایشی در گوشه چشمان و صورتش نمایان است. سلام می‌کنم و پاسخ می‌دهد و مرا دعوت به نشستن می‌کند. به فاصله دو متری رو به روبرویش می‌نشینم، سرش را اندکی بالا می‌آورد و نگاهی می‌اندازد و مشغول کارش می‌شود. می‌گوید: - خوبید، سفر خوبی داشتید، اذیت که نشدید؟! می‌گویم: - نه اصلاً.

می‌گوید: از کلاس‌هاتون که جا نموندید، البته الان موقع تعطیلات قبل امتحاناته...

- در سته، ترم آخرم از مهرماه شروع می‌شه، همین یک ترم مونده.

- ببخشید می‌پرسم ولی بعد تمام شدن دانشگاهتون برنامه تون چیه؟

- والا، الان که فعلاً موقتاً اطراف کرج معلمم، پس از گرفتن مدرکم هم راحتتر می‌تونم خودم را به تهران منتقل کنم و بعد ببینم چی میشه، توی این شغل بمونم یا نه، برم سر شغل دیگه! گفت: - ولی به نظر من تهران پر از سر و صدا و شلوغی و گرونیه، انشالله بعد پایان تحصیلاتتون، خودتون رو به یک شهر آروم و ارزون منتقل می‌کردید!

می گویم: مثلاً چه شهری؟! می‌گوید: - نمی‌دونم! هر جا به جز تهران مثلاتبریز یا یه شهر دیگه! سکوت می‌کنم. کمی جامی خورم. تمام خاطرات آرام بخش زندگیم، با توجه به توپ و تانک وجنگ وجدال درون خانواده، در کوچه و خیابان‌ها و مدارس و دانشگاه در تهران رقم خورده است. تمام دوستان صمیمی دوران دبیرستان و دانشگاهم در این شهرند. من با آن روحیه ساده و آرامم، با تمام مشکلات رفت و آمد سحرگاهی که گاه تا دو ساعت طول می‌کشید تا به مدرسه محل کارم برسم و خسته و کوفته دو تا سه ساعت بازگردم، به تمام شلوغی خیابان‌ها و تمام خستگی هایش عشق می‌ورزیدم! گرچه می‌دانستم چون قایقی سرگردان، بی پناه در میان این اقیانوس پر تلاطم در حرکتم و تا الان ساحل نجاتی در آن نیافتم، ولی من بودم باخاطرات اقیانوس و حال، دل کندن از این امواج خروشان مردمی در پهنه این اقیانوس! دل کندن برایم می‌مانست چون جدایی از مادری مهربان! گرچه به مادر جدا افتادم علاقه‌ای ندارم ولی بو و عشق مادری در جان و روحم عمیقاً نفوذ دارد و این بود عطر این عشق از سوی مادربزرگم که اوایل او را مادر اصلیم می‌پنداشتم که در من ریشه‌ای عمیق داشت و جدا شدن از شهرم که پایتخت کشور است برایم بریدن از ریشه‌های زیستی‌ام به حساب می‌آمد. گویی احساس می‌کردم تمام ماجرا‌های اصلی این کشور در این شهر جریان دارد همچو قلبی که خون از آنجا به اندامها می‌رسد و تمام جسم را سرپا و سالم نگاه می‌دارد و من خود را در میانه این قلب می‌دیدم! در مرکز اتفاقات و حوادث بزرگ و در وسط اقیانوسی که سیل خروشان مردمش در انقلاب را هرگز در هیچ جای جهان نمی‌توانستی مشاهده کنی، مردمی که از فقر و بی عدالتی به جان آمده اند، از آلودگی و تیرگی آب اقیانوس بیزارند و به یکباره موج سترگ چون سونامی ایجاد نموده‌‌اند. چگونه می‌توانم از مشاهده این صحنه‌ها و ماجراها و خاطرات بگریزم و به گوشه‌های رودخانه وحوضچه‌های خرد و حقیر پناه جویم؟!

سعی می‌کنم گرفتگی و ناراحتی خویش را پنهان سازد و در نهایت می‌گویم: - چرا تهران شهر خوبیه!

- شاید برای دیگران خوب باشه ولی به نظر من برای زندگی توی اون ترافیک و شلوغی و آلودگی و مهمتر از همه گرانی، اصلاً مناسب به نظر نمی‌آد!

شاید اوهم درست می‌گفت، در این اقیانوس، در این مرکز حوادث، با تمام شکوه صحنه‌ها به همان نسبت وسعت، کوسه‌ها و میکروب هایش افزون‌تر است و ماهیان بی زره و پشتوانه، هر لحظه طعمه آنان می‌گردند! ولی چه می‌شد خاطرات و حال و هوای شیرین من! سکوت می‌کنم و می‌گویم: - حالا ببینیم بعد چه پیش می‌آد!

ولی اوقاطعانه: - نه آقا سهراب من فقط خواستم همین اول بگم که نظرم چیه! راستش شما رو نمی‌دونم ولی... ولی برای من زندگی در تهران غیر ممکنه!

 باز هم سکوت می‌کنم. این دختر مهربان و عاشق، که گرمای عشقش از لابلای سخنانش گرمم می‌کند طوری سخن می‌گوید که انگار زندگی ما دو نفر برقرار خواهد شدو دیگر سخنی باقی نمانده و فقط زندگی در تهران تنها اختلاف مان است! از اطمینان و اعتماد او به کارش لذت می‌برم گویی او نه مانع نه سنگلاخی در سد راه خویش نمی‌بیند فقط به مقصد نهایی می‌اندیشد و مکان فرود!

گویی ناراحتیم را در تعلل به پاسخ دادن در می‌یابد، لبخند ملایمی می‌زند:

- آقا داداشم که شما رو زیاد اذیت نکرد؟

- خواهش می‌کنم، نه اصلاً!

- فکر می‌کنم امروز بخواد شما رو به کارخانه ببره!

زینب خانوم وارد می‌شود و چه زود! خطاب به من می‌گوید: - آقا سهراب ببخشید ها! حمید صداتون میکنه می‌گه اگه می‌خواهید شما رو به کارخونه ببره.

محاسبه دقیق پایان زمان گفتگو برایم جالب است. درست به موقع! زمانی که دیگر حرف اضافه برای گفتن ندارم. گویی همه اظهار عشق و محبت‌ها می‌باید در طول این سالیان صورت می‌گرفت و الان موقع تسویه حساب‌ها و حرف‌های دیگر است و گویی با آمدن من از تهران به شیراز، این راه طولانی، عشقم قبلاً اعلام گردیده بود.

از مریم خداحافظی می‌کنم. از گفتگویم زیاد راضی نیستم. شاید مریم حق داشت، سالها رفت و آمد و شناخت جای هیچ گونه بحثی نمی‌گذاشت، او با از پیش فرستادن غیر مستقیم عکسها و من با پذیرفتن و سفر به آنجا از پیش نظر مثبت خودمان را به یکدیگر اعلام نموده ایم! اعتماد به نفس و اراده و انجام کار دلخواهش و عشق این دختر پاک مرا تحت تاثیر قرار داده بود. گرچه او را می‌شناختم ولی در عمل، برنامه ریزی و اراده‌اش را در دل تحسین می‌نمودم، و تنها موردی که در قبول آن از سویم شک داشتم، جداشدن از تهران بود که می‌خواست در همین جلسه اول توافق، از آن هم خیالش آسوده گردد ولی گویا من زیاد خیال او را آسوده نساخته بودم، چون هنوز خودم به را هم اطمینان نداشتم!

سوار اتومبیل حمید آقا می‌شوم و راهی کارخانه.