۵ .فصل پنجم رمان در جستجوی جهانی تازه/ جهان جادویی کتاب

 

                                       ۵

 

                پله‌ای دیگر از نردبان را پائین می‌روم. خیلی آرام وبا احتیاط، صدای مادرم به گوش می‌رسد.

 دست مرا محکم در دستانش می‌فشرد و مرا تاتی تاتی از پله‌ای به پله دیگر هدایت می‌کند واز میان لبان نازکش می‌گوید:

- یک پله، آهان، دوپله، سه تا وتا به آخرین پله زیر زمین برسیم نه پله می‌شمرد، از میان پنجره‌های حیاط نور ملایمی به زیر زمین نمور وتاریک می‌تابد وکمی روشنش می‌سازد، در گوشه‌ای قوطی‌هایی که شکلشان برایم آشناست به روی هم چیده شده‌‌اند به طوری که یک متر مانده تا به سقف زیرزمین برسند. قوطی‌هایی که رویشان عکس مادری ست که شیشه شیری دهان فرزندش گذارده ولبخندمی زند ومن هر گاه این تصویر را می‌بینم گرسنه‌ام می‌شود وبعد خوردن شیشه شیرم وقتی به عکس روی قوطی چشم می‌دوزم آرامش عجیبی بهم دست می‌دهد. مادرم با انگشت قوطی‌ها را نشانم می‌دهد: ببین سهراب، اینارو همشون رو تو خوردی، بابات بهترین شیرخشکهاروبرات خریده ومن با نگاه شگفت زده به این همه قوطی فلزی استوانه‌ای زیبای تلنبار شده نگاه می‌کنم. یعنی این همه رو من هام کردم! بعد احساس قدرت بهم دست می‌ده وبه شکم برآمده خودم می‌نگرم وآن را کمی بالاتر می‌آورم درست مثل یک کوه تپل، نافم هم مثل سرقله آتشفشان، می‌خندم، خدا کنه مثل آتشفشان داستان سفر به اعماق زمین ژول ورن نباشه! اطراف لکه سیاه فرورفته داخل کتابم برجسته می‌شود وکوه بلندی از آن سر بر می‌آورد وناگهان از سر قله، پروفسور به همراه برادرزاده‌اش از اعماق زمین تا چند متربه بالا پرتاب می‌شوند وتا روی چمن‌های پر پشت پائین کوه می‌لغزند ومثل عکس روی کتاب هر دو دراز به دراز می‌افتند. کتاب ژول ورن را می‌بندم.

به راستی هر روز که کتابی را می‌خوانم به نظرم عینکی زده ام، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌بینم وگویی کل زندگی‌ام زیر و رو می‌شود. کتاب چنان قدرتی به من می‌دهد که در اعماق وجودم چیزی به بالا فرا می‌آید، چیزی چون.... چون بادکنکی پرباد که به سطح آب می‌جهد ومرا هم از جایی که نشسته‌ام به آسمان پرتاب می‌کند وکتاب نه فقط بر فکر ودرونم که تمام اجزاء وجودم را می‌لرزاند گویی تللوء آفتاب، همه سایه‌ها وتاریکیهای ذهنم را روشن می‌سازد، به یکباره جهان را پر از تاریکی می‌بینم وخودرا چون لکه روشنی بر میان آن وحس تنهایی وعریانی در میان این همه تیرگی وگاه واژگونه جهان را پر از روشنی ونور وخودرا لکه سیاهی در بین این نور وباز همان حس پیشین، گاه در دل تاریکی جهان، روشنی جاده‌ای را می‌نگرم که راه آینده‌ام را نشانم می‌دهد، راهی به سوی سعادت، نه خودم بل تمام انسانها از بین جنگل ترسناک پر از وحوش ودرندگان.

سریع صفحات کتاب را ورق می‌زنم تا کلمات جادویی، نجات ورهایی را از دل تاریکی‌ها فرا بخوانم چون ورد، آنهارا برزبان می‌رانم وچون علاءالدین که باتکرار کلمه"سه سمی بازشو" درسنگی کوه را می‌گشاید تا بر گنج آن دست یابد با تکرار حروف جادویی "امید" ابرها به کنار بروند و نور خورشید جلوی جاده را بیشتر روشن سازد، می‌روم ومی دوم و ورق می‌زنم، کتاب راهنمای من در بین جاده‌های فراوان و پراز تیرگی، سنگ وصخره وپیچ درپیچ ودر هر سویش دره‌های عمیق، ورق می‌زنم، راهنمائیم کن، راه من کدامین جاده است؟ جاده‌ام را تا به انتها پر نور ساز تا راه زندگی‌ام را بیابم، یک زندگی جدید: پرهیجان، سرسبز، درخشان، پرازشادی، رهایی وکار وکوشش وسازندگی و مملو از عشق وآزادی.

لحظه‌ای سر از کتاب برمی دارم، در خیال این زندگی شیرین غرق می‌شوم. باید بیشتر بخوانم، انگار خواندن کتاب، ترسم از جهان را از میان می‌برد. آیا خواندن زاییده نوعی ترس است؟! دنبایی که کتاب برایم می‌گشاید آنچنان عجیب وشگفت آوراست که حس نفرت ازجهان واقعی وعشق به دنیای درون کتاب را هم زمان باهم در من به وجود می‌آورد.

چه لذت بخش است از بین رفتن زمان حال، حال دنیای واقعی، دنیای گذشته ودنیای آینده و رها شدن از همه آنها و غوطه خوردن در جهان تازه و پر از شگفتی کتاب با حس زمان جاودانه‌ای که نه زمان حال است نه گذشته نه آینده، خلسه ولذتی وصف ناپذیر از بی زمانی وبی مکانی. چنان غرقم که صحبت‌ها ودرد دل وشکایت مادرم از زمانه را نمی‌شنوم، صدای بوق ورفت وآمد اتومبیل‌ها از پشت شیشه پنجره، هیچکدام جز صدای فرشته وار کتاب.

هرزمان ازیک جا نشستن ودنبال نمودن خطوط نوشته‌ها خسته می‌شوم، بر می‌خیزم، سکوت وخیال پایان می‌پذیرد، صدای شکایت مادر بیچاره، صدای بوق وسرصدا، صدای برخوردباران به شیشه‌ها وسرما وباریدن برف وسفیدی کف خیابان را از پنجره بزرگ رو به خیابان می‌نگرم وغم تنهایی وترس از راهی طولانی تا رسیدن به انتهای جاده، اندیشیدن درباره دنیای کتاب خوانده شده ودانستن ندانسته ها، سفر به ماجراها ودنیاهای دیگر واینکه چقدر فکر، چقدر احساس واندیشه والا وپست، چقدر جهان به اندازه تمام ستاره‌ها وکهکشان‌های پر نور وکم نور، چقدر خورشید وستاره‌های تابناک وسوسوزن وچقدر امید وسعادت وشادی وچقدر تاریکی وسیاه چاله وشهابسنگ وخطر وتباهی. دنیای آدمیان درست همانند کهکشان با تمام اجزایش!

دوباره بازمی گردم سر کتاب، هر چه بیشتر می‌خوانم، سخنان وکلمات کتاب می‌شود افکار وعقایدم، گویی جهان گذشته وحال وآینده را در کلمات وجملات ریخته‌‌اند ومعنای تمام دنیارا در کتاب‌ها فشرده‌‌اند ولابه لای جملات ومن با گشودن تک تک واژه‌ها ورمز گشایی از جملات، رازها وحرفهای درونم چون غولی پرقدرت از کوزه وجودم بر می‌خیزند وبزرگتر از ظرف وجودم در برابرم قد می‌کشند. گاه کلمه یا جمله‌ای جادوئی همانند ضربه‌ای سخت، قفل صندوقچه دلم را می‌شکند وهمراه آن مروارید شور وشعور ودرک واحساس چون گنجی پنهان شده درون صندوقچه، دراعماق دریای وجودم به بیرون می‌جهد وچنان غنا و مفهوم وروشنی‌ای به اقیانوس وجودم می‌بخشد که هرگاه به آن می‌نگرم خود را قایقی به روی سطح اقیانوس حس می‌کنم که به امواج وسطح دریا می‌نگرد. به ناگاه هنگام گشوده شدن صندوقچه جواهر، تمام سطح دریا نورانی می‌شود وگویی هزاران پروژکتوررا از اعماق دریا به سمت فراز آن به یکباره روشن کرده‌‌اند وچه منظره باشکوهی! وچه باشکوهتر زمانی که خود دست به نوشتن کتابی می‌زنی مثلا یک رمان.

این همان طغیان درون است وبرخاستن امواج خروشان، برآشوبیدن وعصیان جان ورمان، موجی پریشان ازاقیانوس ماجراهای آدمی. گاه از پشت میز تحریرم، از پشت کتاب درحال مطالعه‌ام یا از پشت دفتر نگارشم دنیایی می‌بینم فرورفته درسیاهی که درآن گردن قوانین به حق و راست قامتان زیر پاهای چکمه پوشانند، نور همه فانوسها ومشعل‌ها خاموشند ومن از وحشت تاریکی نور می‌پاشم بر صفحه سفید دفترم. آه، بیرون را منگر، فقط به رقص کلمات به روی سپیدی دفترت چشم بدوز که چه سان تاریکی را به سخره گرفته‌‌اند. سبب همه این صحنه‌ها ومناظر، کتاب است، همان کتاب بیچاره‌ای که از زیر فشار دستگاه چاپ بیرون کشیده شده وتمام ورقهای وجودش را با بیرحمی بهم دوخته‌‌اند.

با خود می‌اندیشم اوچه راه درازی را پیموده تا به دست من رسد! وقتی که درخت تنومند خشکیده‌ای رابا اره قطع می‌کنند و او با آن شاخ وبرگ چون غولی سرنگون می‌شود وبعد کارگران چکمه پوش با اره برقی شاخهای سیخ سیخ او را می‌برند و"لودر" تنه استوانه‌ای اورا همراه تنه‌های دیگر چون مردگان، موازی رویهم در کامیون می‌غلتانند ودر کارخانه حاشیه یا میان جنگل در زیر دستگاهها، پوست اورا چون لباس زمخت چسبیده‌ای بر تن که اورا از سرما نگاه می‌داشت از بدنه سرد وسفید جدا ولخت وعریان همراه تن‌های سفید استوانه‌ای رویهم انبار می‌کنند، بدون دست، بدون سر وریشه وپا و آماده خرد وله شدن ومراحل بعدیش می‌گردد و او نمی‌داند آیا اورا تبدیل به کمد ومیز وصندلی می‌کنند یا مجسمه ای، اسبی وسواری یا دکورهای دیگر از او می‌سازندتا زینت بخش اتاقها شود ویا او را خمیر وبعد پهن می‌کنند و از عصاره او کاغذ سفید یا شیری رنگی به وجود می‌آورند که تبدیل به میلیونها دفتر می‌شود که دانش آموزان یا دانشجویان رویش مطلب می‌نویسند یا اگر اقبال آورد دست توانایی که از مغز فعال فرمان می‌گیرد مطالب علمی یا ادبی رویش می‌نگارند و اوتبدیل به کتاب می‌شود ودر کتابفروشی یا کتابخانه‌ای همراه دوستان دیگرش، تنگ در تنگ هم چسبیده به هم، حتی نزدیکتر از زمانی که در جنگل با یارانش با هم سخن می‌گفتند وشاخ وبرگهایشان را مرتب چون زبان اشاره به یکدیگر تکان می‌دادند، حالا پوسته نرم وگاه سخت دوستان به بدن او می‌چسبد و چنان جا برایشان تنگ می‌گردد که خفه می‌شوند ولی لذت سابیده شدن تن هایشان چون لذت سایش بدنهای دو جنس مخالف درونشان را به آتش می‌کشد وچون آدمیان که هیچگاه از ظاهرشان نمی‌توان پی به اعماق درونشان برد، او هم دوستان چپ وراستش را که در یک ردیف هستند نمی‌شناسد، گاه جابجا می‌گردند در قفسه بالا یا پائین و گاه دستی بی دقت اورا به طبقه پائین یا بالا می‌آورد. در عمق وجودشان، بین صفحاتشان، خداوندگارشان برایشان چه نگاشته، مطالب علمی، فرمول شیمی یا ریاضی یا فلسفه یا داستان بلند عشقی ویا ماجرای الهام گرفته از زندگی خود خدایشان است، از زندگی آدمیان که او آنها را در دل وصفحات ضمیرخود چون رازی سر به مهر یا گنجینه‌ای پنهان مانند امانتداری امین نگاه داشته تا از فراموشی برهند تا زمانی که دستی اورا بیرون بکشد ودر گنجینه را بگشاید وراز خدای اورا در ذهن وخیالش ریزد وبدین سان گنجینه خدای او از صندوق دلش بیرون ریزد وفرد دیگر از آن بهره گیرد و اوست که پس از سپردنش به دست ذهن دیگری رها می‌شود واحساس سبکبالی وآزادی می‌نماید.

چندی اورا در خانه ودستانش نگاه می‌دارد، روی میز کتابخانه یا درخانه یا غلتیده در تشک نرم در حالیکه صندوقچه‌اش را روی پاهایش گذارده وبا آرامش وطمانینه با او سخن می‌گوید، چشمهایش کنجکاوانه سخنان اورا دنبال می‌کند. چشمهایی که همانند گوش عمل می‌کنند واو مرتب رازهای نویسنده اش، پیام خدایش را برایش تعریف می‌کند، گاه از ستم‌هایی که براو رفته، از له شدگی اش، از فریاد وفراز وفرودش، همه را خواننده یا همان شنونده‌اش به چشم یا گوش جان می‌سپارد وبعد اگر اورا از کتابفروشی خریده درگوشه‌ای از کتابخانه صاحبش می‌ماند تا کس دیگر اورا بخواند. گاه شده بعد مدتها خود صاحبش دوباره به او مراجعه می‌کند ودوباره او پاره‌ای از قصه را برایش بازمی گوید ولی اگر از کتابخانه اورا به امانت گرفته به همان جای پیشین، نزد دوستان وفادارش باز می‌گردد وهنگامی که در کنار دوستان قرار داده می‌شود، فریاد شادی وشوق رفقا واحوالپرسی شان گرمی لذت بخشی به او ارزانی می‌دارد وهمه از او در باره فردی که اورا برده می‌پرسند واینکه چه برسرش آمده! برخی کتابها گرد وخاک می‌خورند، کسی به آنها علاقه‌ای ندارد وافسرده وخاک گرفته بر این همه شور خوانده شده‌ها با حسرت می‌نگرند، آنها جهانگردانی بوده‌‌اند که به دیدار اشخاص گوناگون رفته اند، آنها از کسانی که آنها را خوانده‌‌اند می‌گویند، از شوق آنان و حرفهایشان ولی کتابهای ناخوانده دردمند کسانی‌‌اند که بی آنکه از آنها وخدایشان که از دنیای بهتر وبزرگتری که در صفحاتشان نقش بسته چیزی بپرسند یا به این دنیا نگاهی بیندازند فقط از مغز کوچکشان با تجارت محدودشان یاری می‌جویند، دنیایی که آنان حرفش را می‌زنند چقدر کوچک است ولی ناخواندگان این کتابها حرف کسان دیگر یا کتابها را قبول ندارند وهمان اندازه که مغزوجهانشان خرد وحقیر است غرور و زورگویی شان غول پیکراست.

وقتی کتابهابه افراد بی تفاوت به این همه سخن ودانش وآگاهی برمی خورند که از کنارشان به راحتی گذر می‌کنند غمگین می‌شوند از این که چرا آنها را از یاران جنگلی اشان، درختان باشکوه وسربه فلک کشیده جدا نموده‌‌اند ولی زمانی که بر خوانندگان مشتاق می‌نگرند مسرورند از این که درمیان جنگلی سرسبز وپر رمز وراز اندیشمندان، جنگل خدای زمین، فرهیختگان ودانایان هستند، جنگل خدایی که به همان نسبت پر معنا وشگفت وراز آلوداست وبرای این کتابها در بین هردو جنگل وباغ بودن لذت بخش وشادی آفرین وپرماجراست.

گاه که در کتابخانه، سکوت عمیقی حکم فرماست ومن درخلسه بی زمانی وخاطرات وتصاویر کتابهایی که خوانده‌ام فرو می‌روم ودرمیانی که اندکی از این خلسه برون می‌آیم، چشمانم به قفسه کتابها می‌خورد وحس می‌کنم همه کتابها، چون خود بوجودآورندگانشان: نویسندگان، همان پیامبران وسخنوران معنا ودانش از بین رفقایشان به من چشم دوخته‌‌اند ودر سکوت مرا می‌نگرند، گفتی تمام صحنه‌ها وتصاویر خیال مرا حس کرده‌‌اند ودیده‌‌اند. چنین به نظرم می‌آید که کتابها چون درختان همان جنگل ردیف به ردیف درمیان قفسه هایند وسکوت کتابخانه چونان باد جنگل برایم پیام خدایان را درگوش وذهنم زمزمه می‌کنند ومرا دعوت به آرامش واندیشه می‌نمایند وگاه کتابها، خدایانشان را در نظرم می‌آورند. بالای کمدی که روی لبه‌اش برچسبی است که نوشته اند: فلسفه ومنطق، منتسکیو، روسو، ابن سینا، ارسطو وافلاطون وفیلسوفان جدید: شوپنهاور، نیچه، سارترو.... که هرکدام برایم سخنی نو دارند ویابرچسب دیگر: رمان وداستان، از داستان داستانویسان ایرانی، فرانسوی، روسی وانگلیسی و..... سخنان دیگر.

آنها چنان از دیدن چهره هاومشاهده قامت ایستاده اشان که دست برپشت کمر نهاده‌‌اند وایستاده چون سرو با من گفتگو می‌کنند ومرا می‌نگرند احساس شعف وهیجان به من دست می‌دهدکه خود را ازیاد می‌برم، حس می‌کنم دانشمند یا نویسنده بزرگی هستم در میان جمع این بزرگان، پیامبران عصر جدید ونوابغ روزگار وحس اعتماد وعظمت وسربلندی، حس بودن وحس لذتی بی مانند و وصف ناپذیر وجودم را درآغوش می‌گیرداما به جای غرور حالت کوچکی وتواضع بر من نیز چیره می‌گردد ومی بینم چقدر دربین این ستارگان درخشان، فرمانروایان اندیشه ودانش، ستاره‌ای بی فروغ وکوچک هستم که همانا باید به گرد این کتا بهای خورشیدگونه بگردم واز آنها نور وگرمی بگیرم.

وقتی از این محیط خارج می‌شوم، چون سیاره‌ای سرد که خورشید براو نمی‌تابد، احساس ترس ولرز می‌کنم ولی تا مدتها گرمای جذب کرده‌ام از این خورشیدها، تن وروح مرا گرمای دلچسبی می‌بخشد، همان گرمایی که در یک روز پربرف وپرابر زمستانی که از بیرون خانه بر کنار بخاری یا شومینه‌ای نزدیک می‌شوی حس می‌کنی. آخ که چه حرارت جانبخشی، گویی ازدستان گرگان درنده، از وحشت به دامان پرمهر مادر پناه آورده‌ای یادرآغوش شهرزادقصه گو آرمیده‌ای واوبا نوازشهای پیاپی، امید وایستادگی وقدرت را درجانت سرازیر می‌کند.

 

۴. فصل چهارم رمان/نا آگاه فرزندکش

                                          ۴

                از پله‌های نردبان گودال میان کتاب پائین تر می‌روم، نجوای صدای گرمی که قصه می‌خواند از حیاط دبستان ملی سادات. زیر اتاق مدیر، زیرزمینی است تقریباً تاریک، شش پله که پائین می‌روم به سمت راست می‌پیچم وازراهروی باریکی وارد کلاس زیر اتاق مدیر می‌شویم که پنجره درازی رووی به حیاط دارد، ردیف دوم روی نیمکت می‌نشینم، همراه همکلاسی‌های دیگر. همه تن‌ها در زیر پیراهن وکت، مرتب به حرکت در می‌آیدوقرار وآرامش ندارند وآنهم نه به خاطر پرسش‌های درسی یا مشق وخستگی از تدریس معلم واین نا آرامی وبی قراری نه از روی اضطراب بلکه از روی شوق است زیرا آقای دانیالی، معلم فارسی، کتاب بزرگی با جلد قهوه‌ای چرمی که از بس دستکاری شده وبسته وگشوده گردیده لبه‌هایش از جای انگشتان دستش سیاه گردیده را برایمان می‌گشاید، چون گشایش در صندوقچه‌ای پراز در وجواهر. اواز روی عینک ذره بینی خود نگاهش را چون تور گسترده‌ای به روی ماهیان پهن می‌کند ومارا به سکوت دعوت می‌کند، سر بی مویش برق می‌زند وموهای فر دوسوی شقیقه‌هایش را باکف دست چروکیده‌اش صاف می‌کند ومی گوید: 
- خوب بچه‌ها کجا رسیدیم؟ وبچه‌ها همه به یکباره با فریادی شوق انگیز پاسخ می‌دهند. آقای دانیالی خط کش را روی میز فلزی جلویش می‌کوبد: ساکت، ساکت! 
او از زیر عینک ذره بینی خود حدقه چشمانش را به هر سو می‌چرخاند ولحظه‌ای می‌ایستد: تو یوسفی، بگو کجا رسیدیم. همه ساکت، یوسفی شاگرد اول کلاس ایستادهه، با کت وشلوار تمیز واتوکشیده همیشگی خود، عینک خود را با انگشت اشاره به روی بالای بینی‌اش می‌لغزاند و می‌گوید: 
- آقا از شاهنامه فردوسی به داستان رستم وسهراب رسیدیم وتا اونجای قصه گفتید که اسب رستم رو تورانیان دزدیدند و... آقای دانیالی بیشتر از این نگذاشت او ادامه دهد، کف دو دستش را به پائین حرکت دادوگویی به سگی مطیع فرمان می‌دهد آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: بشین بشین. اوهیچگاه اجازه نمی‌داد کسی بیشتر از این حرف بزند چون خودش بقیه مطلب یا داستان را از ابتدا خلاصه وار تعریف می‌کردد: 
-... بله می‌گفتم بعد دزدیده شدن اسب، رستم به دنبال اسب سر از بارگاه افراسیاب در می‌آورد واو از رستم پذیرائی مفصلی می‌کند ودرآخر می‌گوید: چند روز مهلت بده تا اسبت را پیدا کنم ودر این مدت رستم با تهمینه، دختر افراسیاب آشنا وبعد ازدواج می‌کند وبعد که اسبش را می‌یابد عزم بازگشت به وطن می‌کند ناچارا به همسرش تهمینه سفارش می‌کند که اگر صاحب فرزندی شدیماگر پسر بود این بند را به بازویش واگر دخترشد آن را به گیسوانش ببند تا من اورا بتوانم بشناسم واین را بگفت وراهی ایران شد. تهمینه صاحب پسری شد که نامش را سهراب گذارد. سهراب زمانی که دوازده ساله شد پهلوانی چون پدر بود تا جائی که افراسیاب سپاهی بدو سپرد تا با سپاه ایرانیان که می‌دانست رستم درآنست بجنگد وبدین روش پسر وپدر به جان هم بیافتند ویکی یا هر دو نابود شوند ولی سهراب قصد شکست ایران و رستم را نداشت. او فقط در پی پدرش رستم آمده بودوقصد آن داشت که هم افراسیاب هم کاووس، شاه ایران، را سرنگون سازد وپدر را جای هر دو بر تخت نشاند. افراسیاب، هومان وبارمان، دوپهلوان خودرا همراه سپاه فرستاد تا نگذارد سهراب پدر را بشناسد تا بلکه سهراب، شاید بدین وسیله رستم را از پای درآورد. سهراب دژسپید را از هجیر پهلوان ایرانی ستاند وخود اورا اسیر نمود. به کاووس شاه خبر رسید واو هم گیو را روانه زابلستان کرد تا رستم را باخود بیاورد تا اورا همراه سپاهی به رزم سهراب روانه سازد. رستم سه روز دیر آمد که این سبب خشم کاووس گردید وبه رستم گفت: چرا زود نیامدی وبر او درشتی نمود، رستم رنجید وقهر پیشه کرد ولی گیو از او دلجوئی نمود که اگر نیائی ایران از بین می‌رود ورستم را دوباره نزد کاووس بازگرداند وبا او آشتی کرد. رستم در شک بود شاید این جوان دلاور پسرش باشدد. برای پرس وجو، شبانه ومخفیانه به لشگر سهراب درآمد ودید مشغول عیش ونوش هستند، خواست بازگردد که دایی سهراب، زندرزم پدیدار شد، او همان کسی بود که مادر سهراب به همراه پسرش روانه ساخته بود تا پدر را به سهراب بشناساند اما رستم نادانسته با ضربتی اورا از پای درآورد وتنها کسی که رستم را می‌توانست بازشناساند از میان برداشت وصبح فردا سهراب ناچار هر چه از هجیر، اسیر ایرانی نشان پدرش رستم را از میان خیمه‌های برپاشده لشگر ایرانیان پرسید هجیر از ترس اینکه مبادا سهراب رستم را بشناسد واورا ازپای درآورد رستم را به سهراب نشناسانید. ناچار آن روز رستم وسهراب بدون شناخت یک دیگر به کارزار باهم بر آمدند. سهراب به رستم می‌گوید: آیا تو رستمی؟ اما طبق آیین آن دوره نباید پهلوانان نام خویش را می‌گفتند زیرا می‌اندیشیدند با گفتن نام گویی خود را در اختیار دشمن گذارده‌‌اند بنابراین رستم می‌گوید: من او نیستم ولی تو ببین دیگر او چیست! سهراب پدر ناشناخته را بر زمین می‌کوبد وبر سینه‌اش می‌نشیند تا خنجرش را بر پهلوی او فرو برد که رستم شیر، روباه وار می‌گوید: رسم ما پهلوانان ایرانیست که بار اول زمین خورده را می‌بخشیم وسهراب چون شیری غران آهوی شکاری خود را با شنیدن این جمله رها نمود. رستم به نزد سیمرغ آمد واز او یاری خواست وسیمرغ باقی نیروی امانتی رستم را که نزد خود نگاه داشته بود تا روزگاری که او درخواست کند به او باز گردانید ورستم فردایش به کارزار آمد وبی مهابا سهراب را نقش بر زمین نمودو... همه بچه‌ها یکصدا فریاد برآوردند که: 
- آقا، آقا... تا همین جا گفتید! دانیالی انگشتش را بر نوک بینی برد وفریاد زد: 
- خوب خوب... فهمیدم... هیس... هیس. بعد عینک خود را صاف کرد وچند دقیقه دنبال صفحه شاهنامه گشت وبه جلو وعقب ورق زد وادامه شعر فردوسی را می‌خواند وپس از هر بیت دشوار آن را معنا می‌کند وبرخی از بچه‌ها وبیشتر یوسفی،شاگرد زرنگ کلاس، برخی از معانی کلماتی که در نمی‌یافتند از آقای دانیالی می‌پرسیدند. بچه‌ها که فقط در بند خود قصه بودند نه یادگیری پرسش کننده راگاهی لعن ونفرین می‌کنند: 
- بابا بشین یوسفی دیگه، بزار بقیه شو بگه! ویوسفی از بالای عینک مثل معلم، ایستاده به همه نگاه می‌کند ومی گوید: ما اومدیم فارسی یاد بگیریم نه اینکه قصه گوش کنیم، تازه اگه معنی کلمات رو نفهمید که از قصه سر در نمی‌آرید ولبخند پیروز مندانه‌ای می‌زد که همه باز آهسته می‌گویند: سخنرانی بسه دیگه پرفسور! 
آقای دانیالی همه را دعوت به سکوت می‌کند ومی گوید: شما نپرسید من خودم سعی می‌کنم همه کلماتی رو که فکر می‌کنم شما نمی‌دونید معنا کنم وبه این ترتیب تا آخر داستان آن روز را با شعر ومعنایش برایمان بازگویی می‌کند که چگونه رستم بدون دادن هیچگونه فرصتی پهلوی فرزند ناشناخته خویش راناجوانمردانه می‌شکافد وسهراب می‌گوید اگر پدرم رستم بداند تو مرا کشتی انتقام مرا از تو می‌گیرد ورستم می‌گوید: مگر پدرت کیست؟ وسهراب بار دیگر نام رستم را بر زبان می‌آورد ورستم زجه سر می‌دهد وسهراب جوانمرد اورا دلداری می‌دهد ومی گوید با سرنوشت نمی‌شود کاری کرد! وبعد ماجرای ندادن نوشدارو توسط کیکاووس که قصد خلاص ششدن از دست سهراب پهلوان را داشت چون با خود فکر می‌کرد که رستم اگر دوتا شود چه بر سر من خواهد آمد؟! 
اشک همه بچه‌ها در آمدودر حالی که من وهمه بچه‌ها منتظر بودیم تا با آخرین فرصت زنده شدن سهراب،او برخیزد ولی بعد مرگ سهراب ونرسیدن نوشدارو، فریاد"‌ای وای و آخ، بیچاره سهراب! " از هرسو بر می‌خیزد ولعن ونفرین همه به کیکاووس شاه وناجوانمردی رستم که حرص همه را در آورده بود وهمراه دلسوزی بچه‌ها به مرگ سهراب در هم آمیخته شده بود. یوسفی لبخند می‌زند ومی گوید: خوب حالا قصه ست دیگهه،چی می‌شه کرد! 
آقای دانیالی همه را آرام می‌کند وآخرین صداهای حیف شد، چه بد! بیچاره سهراب ونچ نچ همه را می‌خواباند که همزمان دینگ دینگ صدای زنگ باعث می‌شود سروصدای بچه‌ها از هر سوی کلاس بیشتر برخیزد وآخر دانیالی شاهنامه بزرگش را با آن جلد قهوه‌ای سوخته با حاشیه‌های سیاه زیر بغل بگیرد وبه سوی در حرکت کند. لحظه‌ای به نظرم آمد او خود فردوسی است،با آن موهای سفید فرفری وآن شاهنامه بزرگ زیر بغلش. 
فردوسی بزرگ از دروازه مکتب به درآمد وسپس بچه‌ها مثل لشگر ایران وتوران که پس از مرگ سهراب به هیاهو وشیون در افتاده بود به دنبالش به بیرون سرازیر گردیدند.

۳. ادامه بخش سوم رمان /دنیای دروغ وفریب وخون قرمز درون شیشه

 

            در چوبی مدرسه بازاست ولی هنوز کسی نیامده، چند دقیقه می‌ایستم، چند نفری می‌آیند، بعد چند دقیقه دیگر. طاقتم طاق می‌شود که به یکباره باقر را می‌بینم که از سر کوچه، درحالی که شیشه کوچکی که مانند بطری بسیار کوچک مرکب است و مایع سرخرنگی مثل خوندرونش را روشن کرده دردستانش محکم نگه داشته است. دریک کف دستش بطری را گذارده وانگشتان سبابه واشاره دست دیگر را به روی سروته بطری قرارداده است وباگامهای آهسته به جلو می‌آید. من به سوی او می‌دوم وبا شتاب می‌گویم: 
- سلام، مواظب باش باقر، مواظب باش! او آرام به جلو گام بر می‌دارد، می‌گویم: بقیه‌اش را بده من می‌آرم، به آهستگی زمزمه می‌کند: 
- باشه ولی می‌ترسم بیافته، کمی جلو بریم، جلوی در مدرسه بهت تحویل میدم! 
نمی‌دانم چرا او اینقدر آهسته وترسو بود؟! مگر وسیله‌ای سنگین است، یک شیشه بسیار کوچک که این همه آرام رفتن ونگرانی ندارد! حتماچون چیز باارزشی است می‌خواهد خیلی دقت کند! 
در این افکارم وبه آرامی، با گامهای شمرده، سی سانت سی سانت به پیش می‌رویم باقر پاهایش را به آسفالت پیاده رو می‌ساید طوری که صدای سایشش مرا به ستوه آورده، توگویی گنج بزرگ وسنگینی را حمل می‌کند. ده متری مرا با خود به پیش برد، من با شوق بی پایان به مایع کمرنگ وقرمز رنگ درون شیشه چشم دوخته‌ام گویی خون درون قلبم درآن حبس است ومثل سیر وسرکه می‌جوشد، تا دقایقی دیگر به باجه تلفن سر کوچه می‌روم وشیشه را به یکباره سر می‌کشم، ولی نه، باید شب شود وکسی نبیند مثل خود فیلم. امشب در اوج آسمانها، نزدیک ستاره‌ها، از آن بالا درتاریکی مطلق، چراغها ومردم را می‌بینم. دیگر کوچک وضعیف نخواهم بود، قوی ومورد احترام همه! چلق! چه شد؟ 
بطری شیشه‌ای از کف دستان باقر لغزید وفقط دوقدم مانده به در چوبی بزرگ مدرسه به زمین در غلتید وشکست! چلق...!وپخش مایع سرخ رنگ چون خون ریخته شده مظلومی بر زمین! 
آه... آه...! آهی که از نهادم بر می‌آید! گویی خون قلب تپنده‌ام به روی زمین جاری وپخش می‌شود! باقر فریاد بر می‌آورد: 
- آه دیدی چی شد؟! من دستپاچه به خود می‌آیم وبا گونه‌های قرمز وداغ به زمین نگاه می‌کنم. لبخند را گوشه لب باقر می‌بینم که البته اینرا بعد چند ساعت به خاطر آوردم. می‌گویم: آه... شیشه دیگه‌ای نداری؟!باقر می‌گوید: آخیر... نه، نه، همین یک شیشه بود، خیلی حیف شد! آخ، آخ. با حسرت وآه‌های مداوم به داخل مدرسه روان می‌شویم. 
آن روز، بچه‌ها دورم می‌چرخند ومی خندند و مرا مرتب دست می‌اندازند، آخر چرا؟! شاید به خاطر اینکه شیشه را از دست دادم، هنوز هم دلیلش را در نمی‌یابم، چند نفر به پیش می‌آیندوبا خنده می‌گویند: 
- سهراب چه حیف شد شیشه شکست! وبا شک اخم می‌کنم. چرا باقر موضوع رابه همه گفته؟! همه دوباره می‌خندند می‌گویم: شما از کجا فهمیدید چی شده؟ می‌گویند: 
- باقر به ما گفت، ولی راستی چه حیف شد! ومن از همه جا بی خبر با سادگی والبته حماقت تمام آهسته تکرار می‌کنم: آره، خیلی حیف شد! ودوباره شلیک خنده که از هر سوی سر داده می‌شود ومن گیج ودرمانده لبخند می‌زنم. 
ولی بعد چند ساعت گویی در دنیای جدیدی به رویم باز می‌شود: دنیای فریب، دنیای دروغ ودنیای سر به سر گذاردن و نهایت رسیدنبه دنیای واقعیت! به یکباره سر از پیله کودکی خود سر بر می‌آورم ودر می‌یابم که داشتن چنان معجونی واتفاق افتادن چنان واقعه‌ای غیرممکن است وهمه این نمایش‌ها وصحنه‌ها در فیلم، فریبی بیش نبوده وشرمگین ودر عین حال خشمگین از بازی داده شدنم برای فرار از چنین حالی،ناخودآگاه خود را به بی خیالی می‌زنم وبرای مدتی اصلاً سخنی از موضوع به میان نمی‌آورمم. اما بعد چند روز به آهستگی در گوش باقرزمزمه می‌کنم: 
- اما خودمونیم خوب سرم کلاه گذاشتی ودستم انداختی هاا! باقر لبخندی می‌زند وبا مهربانی می‌گوید: 
- خوب تقصیر خودته، بهرحال ببخش یه تفریح وشوخی بود ببخش باشه. من از لحن ملایم ودوستانه وعذر خواهیش خوشم آمد وبه دلم چسبید وسرم را  به علامت باشه بخشیدمت چند بار  به چپ وراست بردم وماجرا همین جا ختم به خیر شد. اما من برای اولین بار معنای فریب ودست انداخته شدن را خوب درک کردم واینکه نباید هر آنچه در فیلم‌ها وداستانها وقصه هاست را باور نمود، آن‌ها دور از واقعیت هستند وبرای سرگرمی اما همیشه از دیدن وخواندن همه آنها لذت می‌برم ودر خلوت خودم سرگرم می‌شوم. 
به‌راستی تأثیر تلویزیون تازه‌وارد در ذهن سفید و ساده‌ام چقدر زیاد بود؟ اما چرا در ذهن دوستانم چنان اثری نداشت؟ بعدها دریافتم آنها با پدر ومادر وبرادران وخواهران واعضای دیگر خانواده وفامیل وآشنا ودوستان ارتباط تنگاتنگی دارندکه من از این ارتباطها وپیوندها، از این حس ودریافت هزاران سخن ودیدن مسائل وداستانهای واقعی نزدیکان بی بهره‌ام واخبار وآگاهی‌های اجتماعی بسیار دیر به چنته دانشم افزوده می‌شود. حال در آینده چه پی آمد‌های کوچک وبزرگی می‌تواند برایم در پی داشته باشد از آن بی خبر بودم! 
به‌راستی تا چه اندازه بی خبری از مسائل و نداشتن تفکر وقضاوت درست وعدم مهارت کافی در برخورد با مشکلات زندگی می‌توواند در گذر زمان برای آدمی مایه شرمندگی شود ونهایت اورا در برابر مسائل آسیب پذیر سازد. به خاطر همین بود که خود را تنهای تنها حس می‌کردم، ماهی کوچولوی بی پناهی در اقیانوس دهشتناک زندگی، آری باید خود را آگاهتر سازم ومهارت‌های افزون‌تری کسب نمایم، در آن زمان تنها پل ارتباطی من، بین جهان واقعی، همان تعداد اندک افراد خانواده‌ام بود که با آنها هم ارتباط وماجرای چندانی نداشتم، ارتباطی دورادور وسرد: پدرم ومادرم، نه برادر وخواهری نه فامیلی. بنا بر این کتابها ومجلات وتلویزیون، همه با داستانها وافسانه‌ها وفیلم‌ها یشان تنها رشته باریک ارتباط من تنها با جهان بسیار گسترده خارج از خانه وکوچه باریک روبرویش بود! پل ارتباطی یا رشته‌ایکه دریافتم نمی‌توان به آن اعتماد نمود وباید واقعیت را از خیال جدا سازم وبراستی چه دشوار می‌نمود تمایز بین این دودر آن عالم کودکی! 
همه این افکار البته بصورت دریافت کودکانه در ذهنم شکل می‌گرفتند. با آن پل ورشته باریک ارتباط، کرم درون پیله چقدر دیر هنگام قادر است رشته‌های ضخیم پیله خیال وسادگی‌اش را بشکافد وبه دنیای پر سروصدای ووحشی خارج آن سر بیرون آورد ونور واقعیت را ببیند وحس کند وپروانه‌ای شود بر فراز زندگی خود؛ در دنیای واقعی. شاید این بی خبری وناآگاهی به جای هفت وچهارده سالگی به بیست وسی هم برسد واین دریافت دیر هنگام آگاهیها تا پایان عمر حتی اثرش را بر ضمیر وروح آدمی ونهایت سرنوشت انسان باقی خواهد گذارد.

۲. فصل سوم رمان درجستجوی جهانی تازه /حس شگفت لذت وکنجکاوی

                   

 

                                  3

              محتاطانه پایین می‌روم، تاریکی همه جا را در آغوش گرفته ولی اندکی بعد هر دم، کور سوی نوری گسترده‌تر می‌شود، بعد نور تندی می‌تابد که چشم را کور می‌کند، پایین‌تر نورهای رنگی زیبا. غرق در خلسه و شگفتی‌ام. 
دهان باز، چشم‌ها خیره، بی حرکت. فقط آمدورفت حدقه چشمان به راست وچپ، تماشاگر رنگها. 
به همان جذبه وشوری که در شش سالگی‌ام، زمانی که پدرم تلویزیون سیاه وسفید بزرگی خریده بود. روی طاقچه دستگاه عجیبی را می‌بینم، با وجود اینکه به پدرم می‌گویند فردا برای نصب آنتن می‌آیند، پدر خودش چون مخترع بزرگی در پی کشف چگونه به کار انداختن دستگاه بر می‌آید. به پشت بام می‌رود وبه خانه‌های برخی همسایه‌ها که آنتن دارند چشم می‌دوزد وبا پیچ گوشتی، میله‌ها وقطعات آنتن را به هم وصل می‌کند و آخر آنرا همچون پرچمی برافراشته بر فراز فتح شده به روی آجرهای دیواره پشت بام با زحمت با گچ ثابت نگه می‌دارد وسیم بلندی را از بالا پرتاب می‌کند واز پایین از میان پنجره به پشت تلویزیون وصل می‌کند وبعد به من می‌گوید: تو پایین باش جلوی تلویزیون بشین، هر وقت تصویر صافی را دیدی از پنجره داد بزن! ومن به صفحه تلویزیون که پر از نقطه‌های سیاه وسفید متحرک بود خیره ماندم وبه ناگهان تصاویر مبهم ظاهر می‌شوند وبعد ناپدید، بار دیگر، ظاهر، ناپدید، بعد ناگهان تصویر یا نقاشی بچه شیر کوچک سفیدی با کاکل سفید وچشمان درشت که لبانش مرتب تکان می‌خورد وحرف می‌زند. به یکباره تصویر ناپدید می‌شود. همان چند لحظه کافی بود که دهانم از شگفتی باز بماند. گویی نقاشی‌ها حرکت می‌کردند، دوباره تصویر پدیدار شد. اولین تصاویر متحرکی است که می‌بینم! فریاد می‌زنم: خوبه خوبه. گرچه همه تصاویر متحرک سیاه وسفید بودند ولی چنان شکوهی داشتند که همیشه وقتیکه رنگ‌ها یا نورهای فراوان می‌بینم به یاد آن تصاویر سیاه وسفید می‌افتم. پدرم پایین می‌آید وکنارم می‌نشیند. دکمه‌های کوچک تلویزیون را مرتب به نوبت فشار می‌دهد، کانال یک، دو و... گفتم: همون اولی رو بذار، پدرم می‌خندد واولین دکمه را فشار می‌دهد وخودش کنارم می‌نشیند، همان شیر بچه در حالیکه باد موهای کاکل وسینه‌اش را می‌جنباند و به دنبالش دهها حیوان دیگر چون گوزن وخرس وروباه و... دوان هستند. نیم ساعت می‌نشینم واین شگفت انگیزترین تصاویر زندگیم را با روح وجانم می‌بلعم. حس شگفت لذت وکنجکاویی را بعد از آن به خاطر نمی‌آورم جای دیگری تجربه کرده باشم. هر روز که از مدرسه به خانه بازمی گردم، روبروی تلویزیون، برنامه کودکان وفیلم می‌بینم، کارتون وبه همراه اینها همزمان مجله‌های افسانه‌ای وداستانهای کودکان. هر هفته مشتاقانه مجله کودک"کیهان بچه‌ها" را می‌خرم وبه عکس‌های زیبای جلدش که بیشتر از همه علاقه دارم چشم می‌دوزم: تصویر شاهزاده بلند بالایی با موهای طلایی ولباس خوش دوخت که کنارش اسب چالاک وکشیده اندام ودخترکی زیبا با موهای افشان وطلایی که دوروبرشان  گلها وپروانه‌ها وپرندگان کوچولو؛ بلبل وگنجشکهای بانمکی در حال پروازند وهر بار که به پیشخوان روزنامه ومجله فروشی چهارراه می‌رسم، با شعف بسیار دنبال مجله محبوبم می‌گردم. 
گاه تصویر بزغاله‌ای که کنار روباهی ایستاده را می‌بینم که روباه مکارانه لبخند می‌زند وشیری با چشمان خواب آلود وبا حالت بیمارگونه لمیده زیر درختی که به رویش سایه افکنده ودر همان حال روباه مشغول فریب دادن بزغاله است وبه او می‌گوید شیر بیمار وناتوان است وتو‌ای بزغاله، می‌توانی با دم ویال وگوشش بازی کنی وبه همه دوستانت بگویی که شیر دوست توست وتو با او هرروز بازی می‌کنی ومن مرا هم شاهد خود بگیری واز آن به بعد تو می‌شوی شاه بزغاله‌ها ومی توانی به همه فخر بفروشی وبزغاله خوش باور دور گوش ودم ویال شیر جست وخیز می‌کند که ناگاه شیر بر می‌خیزد وگردن بزک را به دندان می‌گیرد وروباه وشیر، هر دو آرام اورا می‌درند وآهسته زیر لب بر این همه نادانی بزغاله می‌خندند. روباه به شیر می‌گوید: براستی که ساده دلان وناآگاهان همانا باید طعمه حیله گران وقوی پنجه گان گردند وشیر می‌گوید: همواره چنین بوده وخواهد بود! 
هرشب، در خواب به قصه‌ها وافسانه‌های خوانده شده در مجلات وکتابها وکارتونها وفیلم‌ها می‌اندیشم وگاه خودرا در نقش یکی از آنها قرار می‌دهم وبرای خود ماجراها وقصه‌هایی می‌ساختم که خود در آن بودم که برخی اوقات این تخیلات برایم مشکل ساز می‌گردید: 
روزی فیلمی را دیده بودم که مردی خوش چهره وقوی هیکل با سینه وبازوانی ستبر هر زمان که کسی دچار دردسر می‌گردید با داخل شدن به باجه تلفن و با نوشیدن یک نوشابه قوی وجادوئی ریخته شده در بطری بسیار کوچکی که همیشه در جیب داشت وهمزمان به زبان آوردن کلمه جادوئی"شزم"،انفجاری همراه دود فراوانی اطرافش به راه می‌افتاد و وقتی او از باجه بیرون می‌آمد،با لباس آبی چسبانی به تن وشنل قرمز رنگی به دوش به پرواز در می‌آمد وبه یاری فرد مورد تهاجم و ستمدیده می‌شتافت. این برنامه چنان محبوب شده بود که همه همکلاسی‌های من در کلاس اول دبستان از آن حرف می‌زدند وهر روز داستان دیده شده را با شوق برای هم بازگوئی می‌کردند واین در من چنان تاثیری داشت که خود را همواره درآن زمان، همانند آن قهرمان می‌پنداشتم که با پرواز بر فراز ابرها وبام‌های خانه‌ها به کمک مردم نیازمند می‌شتابم. 
روزی با یکی از همکلاسی‌هایم که قدی بلندتر از من داشت وعینکی به چشم وشاگرد زرنگی هم محسوب می‌شدد، در مورد درس‌ها صحبت می‌کردیم. بعد چند دقیقه به ناگهان می‌گوید: 
- راستی سهراب یه چیزی می‌خواهم بگم اما بشرطی که به کس دیگه‌ای نگی هاوفقط این رو می‌خوام به تو بگم! با هیجان می‌گویم: 
- نه نمی‌گم. مگه می‌خوای چی بگی؟ من ومن کنان به آرامی می‌گوید: 
- نمی‌دونم بهش بگم یا نگم! 
می گویم: تو رو خدا بگو. آخه چرا نگی؟ 
او که اشتیاق مرا می‌بیند می‌گوید: آخه می‌ترسم بری وبه کس دیگه‌ای بگی! دیگر صبرم به سر آمده بود با شوق افزونتری دوباره تاکید می‌کنم: به خدا نمی‌گم، بگو دیگه. واو سرش را نزدیک گوش راستم نزدیک می‌کند ونجوا کنان می‌گوید: 
- من یه شیشه از اون شربتهارو دارم! با شگفتی و ناباوری نگاهش می‌کنم ولی وقتی قیافه جدی ومحتاط او را مشاهده می‌کنم. 
می گویم: - اگه راست میگی چرا خودت ازش استفاده نمی‌کنی؟! هر زمان به این صحنه فکر می‌کنم بر نهایت سادگی وخوش باوری خودم خنده‌ام می‌گیرد، شیطان کوچولو با لحن جدی وبا دانستن اینکه من موضوع را تااین حد سریع وبی هیچ شکی باور کرده‌ام. 
می‌گوید: آخه... آخه.. من خودم دوست ندارم اونجوری بشم... راستش می‌ترسم ولی آگه تو بخوای اون شیشه رو می‌تونم برات بیارم... خوب فکر می‌کنم تو شجاعی واین شیشه هم بدرد تو می‌خوره! 
من که کاملاً در دام او افتاده بودم و از قصه فریب روباهان تجربه ملموسی نیاموخته بودم چون همان بزغاله احمق با هیجان می‌گویم: 
- باشه... باشه... حالا که خودت اصرار داری وخودت دلتت می‌خواد خوب بیار! 
- باشه فقط به شرطی که به کسی چیزی نگی! این یه رازه بین من وتو! 
با بی صبری کودکانه می‌گویم: باشه... حالا کیی می‌آری؟! با جدیت ومحکم می‌گوید: فردا صبج ده قدم مانده به در مدرسه وایستا، فقط یه کم زودتر بیا، یعنی قبل اومدن بچه‌ها! 
هنگام شب، در خیالم، شربت را از دستان دوستم می‌گیرم، می‌خورم وبه پرواز در می‌آیم وپیرزنی را از زیرضربات کتک مرد بیرحمی در می‌آورم. 
صبح، زودتر از همیشه، با شوقی عجیب، به گونه‌ای که در پوست خود نمی‌گنجیدم و گامهای سریع‌تر به جلو خیز بر می‌دارم، تند وتند قدم به پیش می‌گذارم تا از همه همکلاسی‌ها زودتر به باقر برسم.

.........ادامه بزودی...‌‌.......

۱. رمان "درجستجوی جهانی تازه" /جهان زیبای خیال من

 

 

 

             

هر زمان، نیمه‌شب بر بستر پهن‌شده خود برپشت بام می‌لغزم و نسیم گونه‌هایم را نوازش می‌دهد، وجودم به خلسه می‌رود از لذت. دراز می‌کشم و بر گنبد سورمه‌ای با ستارگان سوسوزنش تا ساعتی چشم می‌دوزم گویی از زیرچتری که سوراخهای ریزی دارد به منبع نور پشت چتر می‌نگرم. پیاله قلبم ازاحساس پرمی شودوعوا طف رقیق بر روحم دست نوازش می‌کشد و درهمان حال پرده غمی ناخواسته چون نم نم باران از گوی بلورین چشمانم که ا نعکاس هزاران ستاره در آن می‌درخشد آهسته بر پهنه دشت چهره‌ام روان می‌گردد. این چه غمی است؟! فوران احساسات جوانی چون غرایز دیگر یا احساساتی مخلوط با ابرهای تیره و آلوده زندگانی‌ام؟ نمی‌دانم!

بادی می‌وزد و برگهای درخت موی دیوار همسایه را که کاکلوار چند متری بروی بام خانه امان کشیده شده به جنبش در می‌آورد، صدای جیرجیرکی که پاهایش را به هم می‌مالد، سمفونی‌ای را با سوسوی ستاره‌ها می‌نوازد و با هر ضربان نور ستارگان، زمین آهنگ دلنشین خود را می‌نوازد و مرا از رویاهای آسمانی خارج می‌سازد. گوش به آرامش وسکوت می‌دهم، پلک‌هایم بروی جام جهان بین پرده بر می‌کشد تا انعکاس دنیای بیرون به عمق جهان ذهن و درونم راه یابد ودنیای دیگری بسازد، شاید دنیایی زیباتر وشگفت انگیزتر، ساخته خدای درون! تمام آسمان وهر آنچه در آن است از روزنه مردمک چشمانم به فضای کاسه سرم چه گردش ودورانی را آغاز می‌کند، می‌چرخد ومی چرخد وسپس چونان گردونه‌ای عظیم اندک اندک آرام وآرامتر می‌شود و ابرهای خستگی و رخوت همه چیز را در خود فرو می‌برد، بعد لحظاتی درخشش زیبای ستارگان وسیارات مرا محسور خود می‌سازد وپرده ابرهای ضخیم رابه کناری می‌نهند، آه! ستاره اقبال من کدامین ستاره است؟!

خود را مانند شازده کوچولو سوار بر سیاره کوچکی در خیال می‌بینم که بر گستره تاریک در میان ستارگان درخشان با سرعت می‌تازد وبه سوی سیاره پر نوری پیش می‌رود. سیاره آرزوها وامیدهای من!

بعد خیرگی به آسمان وشنیدن کشیده شدن پاهای جیرجیرک به هم پرده جام جهان بینم به پایین می‌افتد... آه چه هوای خنک وپاک وعطر آلودی... من کجایم؟! کم مانده به صبح، در آسمان نیمه تاریک سحر پرواز می‌کنم، دست‌ها گشوده و پاها به عقب کشیده، چه سبکبالم! جریان نسیم را زیر تن خود حس می‌کنم، باد از زیر پیراهن نازکم به روی شکم وسینه‌ام فرو می‌لغزد واز زیر گردن وچانه‌ام بیرون می‌تراود، در سبزه زاری اسبان رهوار می‌بینم، در گوشه‌ای پنج زن زیباروی همچو مینیاتورها با تاج‌هایی از گل بر سر ولباسهایی با نقش ونگار زربفت، مرد جوانی را به روی پارچه سفید بزرگی حمل می‌کنند، مرد بیهوش به روی پارچه تلو تلو می‌خورد

او را نزد زنی که از همه زیبا ترست و میان دو اسب یکی مشکی ودیگری سفید می‌برند، زن آنها را می‌نگردودر همان حال گلی سرخ را می‌بوید، چشمانش را می‌بنددوخم می‌شود واز میان گلزارمقابلش چند گل سرخ دیگر می‌چیند اما در همان لحظه بادی می‌وزدوگلبرگ‌های گلهای سرخ وسفید را می‌پراکند، زنان دیگر ملحفه را به روی زمین می‌گسترانند و می‌روند و زن گلبرگ‌ها را به روی مرد می‌پاشد، او خم می‌شود وچهره مرد را می‌بوسد و چشمان مرد با آن بوسه گشوده می‌گردد، از آنها دور می‌شوم. در گوشه‌ای دخترکی با جوراب‌های بلند، به درختی تکیه داده وکتابی گشوده را می‌خواند ودر کنارش چند جلد کتاب با جلدهای رنگارنگ به روی هم چیده شده. در رودخانه‌ای آرام که صدای شرشرش به گوش می‌رسد قایقکی ست که دختری بر آن دراز کشیده، آن سوتر دخترکی بر تاب بسته شده بر درخت نشسته وآن طرفتر دختر دیگری، بایک دست به کمرو دست دیگر به سوی آسمان گشوده روی پنجه‌هایش ایستاده ومی رقصد ودر همان حال دو پرنده آبی ودیگری قرمز روی دست به فراز آمده‌اش، نشسته‌اند. درسویی پدری کودکی را به دوش گرفته ومانند هواپیما او وخود را بالا وپایین می‌برد، آواز می‌خواند ودستانش را می‌بندد و می‌گشاید. دو گربه به روی شیروانی خانه‌ای سفالی میومیو سر می‌دهند، دختری پنهان در پشت بوته‌ها، در جایی خلوت از آب به در می‌آیدوحوله پهن‌شده روی شاخه‌های بوته‌ها را به تن می‌کند. آب از موهای بلندش به روی شانه‌های سفید برفی‌اش می‌لغزد، پروانه بزرگ آبی رنگی روی حوله سفیدش می‌نشیند، باران می‌گیرد، هیچکس پناه نمی‌گیرد، هیچکس فرار نمی‌کند، دختر صورتش را روبه آسمان می‌گیردگویی آب حیات است که با لذت به روی چهره‌اش می‌بارد، لبخند بر لبان دختر وهمه کسانی که دورتر در اطراف اویند و او از آنها خبر ندارد نقش می‌بندد. بادی می‌وزد وحوله‌اش به عقب سر می‌خورد ورانهای سفیدش نمایان می‌شود. به جلو پرواز می‌کنم. در شهر چترها بر سر است؛ خانمی از پیاده روی خیس با چتری سبز وکیفی بر دوش آرام گام بر می‌دارد، خانمی دیگر دامن بلندش را جمع می‌کند وبا دقت هر چه بیشتری از گل ولای چاله کنارش عبور می‌کند تا مبادا قطره‌ای از گل ولای بر دامن زیبایش بچکد در حالیکه دخترک دیگر نشسته به روی پله‌ای خیس با چتری در دست به خانم نگاه می‌کند ولبخند می‌زند.

اینجا کجا ست که همه جا دخترکان و زنان شاد وباران دوست با طبیعت روستا وسبزه زار وشهر در آمیخته‌اند؟ به بالا پرواز می‌کنم ولی می‌بینم دستها وپاهایم سنگین شده است. آه... من زیرآبم!... نه بر فراز آسمان!

پس من در سبزه زار وشهری زیر آب بوده‌ام یا هم الان زیر آبم...! نمی‌دانم! هزاران ماهی رنگارنگ کوچک وبزرگ بالای سرم در پروازند؛ با باله‌هایی هر دم جنبنده. به پایین چشم می‌دوزم؛ رنگ‌های شهر با خانه‌هایی با سفالهای نارنجی و قرمز وزرد وسبزه زارهای پیرامونش چون تابلویی زنده که از پشت شیشه‌های باران زده ومات می‌نگری در زیر چشمانم موج وار می‌لرزند و نور می‌پراکنند، سرم را از زیر آب بالا می‌آورم وآسمان را می‌بینم؛ صاف با لکه‌های سفید ونرم چون پنبه که با جریان باد حرکت می‌کنند و پرندگانی که با باله‌هایشان در پهنه آبی آسمان شنا می‌کنند. در گوشه‌ای از ساحل، دختری، خرس قهوه‌ای بزرگی را نوازش می‌کند و دخترکی دیگر بر بالهای پرندگان رو به آسمان دست نوازش می‌کشد. قوی سفیدی با بالهای گسترده از روی آب بر می‌خیزد و پسر بچه‌ی عریان، در حالیکه کلاه بافتنی رنگارنگی بر سرش گذارده‌ وشورت کاموایی آبی وکفشهایی با همان رنگ در سبدی قهوه‌ای به خواب عمیقی فرورفته. کودکی لبان بچه خرس قهوه‌ای را می‌بوسد وکودکی کتاب سبز بزرگی را می‌خواند و می‌خندد واسبی از پشت به کتاب گشوده‌اش می‌نگرد...

 از آب به بالا می‌جهم وبه فراز آسمان، بالاتر از ابرها پر می‌کشم ودوباره... نمی‌دانم از جو خارج می‌شوم ویا دوباره از زیر آبها. همه جا تاریک تاریک وسکوتی محض، گویی تمام آن نقطه‌های ریز سوسوزن و زمین وتمام جهان به من خیره شده اندوحرفها برای گفتن دارند ولی همه در خاموشی عجیبی مانده‌اند، کسی تهدیدشان کرده که حرفی نزنند! حس می‌کنم در پشت این سکوت زمینی- کهکشانی به اندازه کل جهان سخن وجود دارد ومعماهای حل نگردیده وجود دارد، این بادکنک توپر باد کرده متورم، هر دم حجیم‌تر می‌شود وناگهان نوار باریک وتیزی از خورشید چون سوزنی بر آن فرو می‌رود وتمام حرف‌ها وسخن‌های ناگفته به رویم سرریز می‌گردند، گوش‌هایم کر می‌شود حتی وقتی لاله‌های گوشهایم را می‌گیرم صدا وصدا وصداو... کرم می‌کند... نمی‌شنوم... وآه دوباره به یکباره... سکوت... خاموشی... ولی نه از خاموش ماندن جهان بلکه این بار از کری ونشنیدن کامل شده خودم. چشمانم را می‌بندم ومی گشایم. نه بر فراز کهکشان بلکه زیر اقیانوسم!

موجی عظیم بر می‌خیزد و مایع شفافی همراه میلیونها نقطه ریز درخشان سوسوزن بی اراده به پایین می‌لغزاندم، مقاومت می‌کنم، دست و پا می‌زنم تا خود را بالا بکشم... نمی‌دانم چرا همه جا سرخ شده، قرمزی پررنگ وتند آبکی‌ای توی دهانم فرو می‌رود، کم مانده خفه شوم و ستاره‌ها و سیارات، ماهی هاوپرندگان، همه کوچک وکوچکتر می‌شوندو از من هر دم دورتر ومن نمی‌دانم به کجا کشیده می‌شوم، می‌لغزم همراه آب سرخ تند به سوی نوری درخشان که به سویش روانم... یا... او به سویم روانست... نمی‌دانم... همه جا را نور فرا می‌گیرد، دارم خفه می‌شوم، آ... ب... آب... خو... ن... خون وصدای خودم را می‌شنوم... گنگ و نا آشنا... صدایی شبیه گریه، نه صدای ونگ ونگ شدید پر حرارت نوزاد تازه متولد شده‌ای که با ولع هر چه تمام وبی مانندی هوای دنیای پر نور با صورتک‌های سفید وسیاه را به درون فرو می‌بلعد. آه... من... من... کجایم؟! همه جایم خیس ولزج شده، کسی مرا از پاهایم می‌گیرد... و... وارونه‌ام می‌کند، مایع لزج وچسبناک از همه بدنم بویژه از دهانم می‌چکد!

2

مشتم از زیر گونه‌ام فرو می‌غلتد وسرم به یک باره به روی گردنم سنگینی می‌کند و فرو می‌افتد ومرا از چرت سنگینم بیرون می‌آورد. آب دهانم به روی صفحات کتاب روبرویم می‌چکد. شرمنده با چشمانم پیرامونم وتمام قفسه‌های کتابخانه را می‌نگرم، ایستاده‌ها ونشسته‌ها را، گویی خوشبختانه کسی مرا ندیده، همه به کار خود مشغولند، تازه چه اهمیتی دارد؟ دختر آن میز، شاید لحظه‌ای مرا دیده باشد، مژه‌های ریمل زده بلندش روی کتاب می‌نگرد و به آرامی می‌خندد، شاید به موضوع کتابش یا به من! بی خیال! آب دهانم را با آستین کتم از روی صفحه کتاب پاک می‌کنم، چشمانم را با انگشتانم می‌مالم ونگاهی به سه کتابی که از قفسه‌های کتابخانه گرد آورده‌ام می‌کنم "غمنامه رستم و سهراب" را می‌گشایم. این ساعت درسی ندارم ولی زنگ بعد آن "ادبیات" داریم. استادمان گفته حداقل چند صفحه‌ای در مورد داستان رستم وسهراب شاهنامه بنویسیم وداستان را تفسیر کنیم ونظر اجمالی خود را در باره‌اش بگوییم وبر اساس آن، استاد عنوان پژوهشی مفصلتری را همراه خلاصه‌ای از منابع به ما ارائه دهد.

دینگ دینگ... صدای زنگ کلاس شنیده می‌شود. دانشجویان وسایلشان را جمع می‌کنند: بند کیف دورصندلی، ژاکت ضخیم روی آن، کتاب‌های روی میز وهمینطور دختر لبخند بر لب روبرویم. دور میزها خالی می‌شود و فقط دو نفر میان قفسه‌ها پچ پچ می‌کنند. چند دقیقه‌ای مشغول مطالعه کتاب می‌شوم. تقریباً کمتر از دو ساعت وقت دارم، باید بجنبم. ورقه سفیدی جلویم می‌گذارم وکمی از پیشگفتار را که به نظرم جالب آمده به یادداشتهای دیشبم اضافه می‌کنم. امروز نمی‌دانم چرا اینقدر کسل و بی حال و وارفته‌ام گویی در این عالم نیستم، شاید دلیلش افکار در هم و برهم وکم خوابی دیشب باشد یا غمی که این چند روزه تمام فضای ذهنم را پر کرده، اما رویای چند لحظه پیشم چه لذت بخش بود! خود را نوزاد تازه متولد شده دیدن احساسی از تر وتازگی به آدمی می‌بخشد، تولد: گذشتن از یک زندگی کم تحرک در مایعی لزج وگرم و ورود به یک زندگی پر تحرک در هوایی سرد، سفری سخت وبه یاد ماندنی وپاک نشدنی در عمق وجود آدمی! تغییری آمیخته با وحشت و از دست دادن آرامش و جایگزینی با ترسی که می‌تواند یک تشویش وضربه روحی وآسیب دیدگی درونی وجراحتی پاک نا شدنی به وجود بیاورد! شاید به همین دلیل بود که همیشه در کودکی به گذر و دور شدن از دروازه ورودی خویش به دنیا یعنی ناف کنجکاو بودم وپرسش داشتم ولی کسی نبود پاسخم را بدهد گرچه هیچگاه کسی هم نبود پرسشم را بگویم!! پر از حرف وپر ازسکوت!

ولش کن! کمی استراحت برام لازمه! همیشه بی خیالی وهم زمان خیالبافی کار دستم داده... هوس... سرم را به دور وبر می‌چرخانم، خلوت خلوت. بر طبق عادت وگاه از روی سرخوشی وبخشیدن احساس لذتی کوتاه وشاید برای به هوش آمدن خودم، همچون معتادی سرمست از بوی سیگار وافیون، بینی‌ام را بین دو صفحه داخلی کتاب فرو می‌برم، نوک بینی‌ام را از شکاف پایین گشوده کتاب تا به قسمت بالا می‌کشانم وشامه ام، بی اختیار به کار می‌افتد، چون ساعتی که تازه درآن باطری کار گذارند یا مثل خرسی که شکاف درختی یا سگی که رد شکاری را می‌جوید ومی بوید یا جار برقی‌ای که هوای بیرون را با فشار به داخل می‌مکد، بوی ورق‌های کاغذ را به درون فضای ذهنم می‌کشانم،

 آه! بوی کاغذهای کاهی، سفید، گلاسه، بوی کاه، جوهر وبه همراهش بوی همه خاطرات خوش. همانگونه که هر انسانی بوی تن خویش را دارد ویک عاشق واقعی از بوی معشوق خود، عشقش را حتی چشم بسته می‌تواند بشناسد ویا سگی که بوی شغال را از روباه وگرگ ویا انسان باز می‌شناسد واز میان افراد گوناگون یا حیوانات، فقط در پی آن کس یا جانوری که به او دستور داده‌اند دنبالش کند می‌دود، کتاب‌ها نیز هر یک برای خود بوی ویژه خود را دارند. کتاب‌های کاهی یاد آور بوی ارزانی وعلف ویا کتاب‌هایی را می‌دهند که سالیان نم کشیده‌اند ودر گوشه‌ای مانده‌اند؛ بوی ایام دور، بوی کاغذهای گلاسه؛ بوی اشرافیت وگرانی، بوی نقش چاپ تابلوهای نقاشان مشهور، بوی گلچین قطعات ادبی نویسندگان فرانسه وانگلیس وزبانهای دیگر اروپایی را می‌دهندو بوی خوش وتند جوهر بیش از همه از همین کتاب‌ها بر می‌خیزد و زمانی که آنها را می‌گشایی چرق چرق از میانشان به گوش می‌رسد، زبانه‌های شعله‌های آتش از سوزاندن کنده‌های درخت معنا به بیرون می‌جهد، چرق چرق صدای چسب ضعیفی که نقش نوشتاری جوهر را به سطح صیقلی براق صفحه کاغذ گلاسه چسبانده گویی کتاب را هرگز کسی تا به حال نگشوده تا سخنش را بشنود! در تمام این مدت پلک‌های دیدگانم چونان پرده سینما مقابل مردمک چشمانم فیلم‌های رؤیایی به نمایش می‌گذارد، در جنگلی بین گلهای شب بو گام بر می‌دارم و بوی چمن نمدار، تنه پوسیده درخت کهنسال که ازچوبش ورقهای کاغذ را با آن ساخته‌اند، بوی برگهای روی درخت که با نسیم باد خنک به جنبش درمی آید یا برگهای لهیده وپوسیده فرورفته داخل خاک مرطوب، بوی جوی آب وخاک باغچه خانه‌ها، پس از باران، آن سوی دیوارحس می‌شود، دیوار کوچه‌ای که من در آن به آرامی به سمت کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گام بر می‌دارم وسرمست از عطر بوته‌های گل یاس وگل سرخ که کاکل بیرون افتاده اشان از برخی دیوارها مرا غرق در لذت وشعف وصف ناپذیری می‌کند وهمراه آن یاد افسانه‌ها وداستانهایی که ازکتابهای رمان ومجله‌های کودکا ن خوانده که نه، بلعیده بودم وهر بار که از حیاط کوچک وپر سبزه وگل کتابخانه کانون به داخل فضای کتابخانه می‌رسم، باد کولر آبی به کاکل موهایم می‌خورد وآنها را مثل همان کاکل گلهای سرخ به ارتعاش در می‌آورد، کاکل شاهزاده‌ای سوار بر اسب تیز رو که از بین جنگل می‌تازد تا به نزد شاهدخت رود تا او را زیردرختی بکشاند وزمزمه عشق در گوشش بخواند و به نرمی لب بر لبش بساید، شاهدختی مانند دختر تپل با لبهای کلفت وموهای لخت و آویزان کتابدار که تا از در شیشه‌ای کتابخانه وارد می‌شوم به رویم لبخند می‌زند و زمانی که یک یا دو کتاب امانتی را مقابلش روی پیشخوان سفید براق می‌گذارم آنها را بر می‌دارد، آخرش را می‌گشاید ودست در جیب پاکتی که انتهای کتاب پشت جلد چسبانده‌اند می‌کند وکاغذ درونش را بیرون می‌کشد و روبروی "تاریخ تحویل" تاریخ دریافت را می‌نویسد وهمیشه بعد که می‌بیند سر وقت کتاب را آورده‌ام گویی درست سر قرار نزدش شتافته‌ام، لبخند ملیحی می‌زند که به روی گونه‌هایش چاله‌های با نمکی نقش می‌سازد که حاکی از رضایت است وکتاب را در قفسه پشت سر خود قرار می‌دهد ودر همان حال دو سینه لرزانش زیر پیراهن سفیدش تکان می‌خورند وزنجیر طلایی نازک روی گردنش می‌درخشد وهمراه آن ردیف دندانهایش در حالی که با عشوه نگاهش را به من که شاد وسرمست به سوی قفسه‌های کتاب گام بر می‌دارم می‌کشاند واین در حالی است که در گوشم تشکر آرام اورا با خود به درون قفسه‌های کتاب می‌برم.

 ازسه پله کم ارتفاع مرمرین سفیدی پایین می‌آیم که روبرویش سه ردیف میز بزرگ سفید براق چیده‌‌اند و در کنارشان صندلی‌هایی که چند نفر نشسته در حال مطالعه‌اند، از یک یک ردیف قفسه‌ها به آهستگی می‌گذرم، پر از کتابهای قصه و افسانه کودکانه، بعد رمانهای خلاصه شده وسپس رمان‌های کامل یعنی همان چند قفسه‌ای که من عاشقشان هستم. همیشه کتابی از یکی از نویسندگان مثل ژول ورن بر می‌دارم وروی صندلی نرمی می‌نشینم وکتاب را روی میز براق سفید می‌خوابانم. کشتی نجاتی که به روی دریاچه‌ای پر برف که نور خورشید بر آن می‌تابد! از آن بالا خدایی به آدمهای کوچک به صف ایستاده می‌نگرد! حدقه چشمانم هر دم موجودات دوست داشتنی کوچک، این مورچگان سیاه را که چونان امواج جولان یافته به چپ وراست در حرکتند را دنبال می‌کند، تصاویر سیاه وسپید ورنگی: قرمز، آبی وسبز. زمان خستگی چشمانم، آن‌ها را می‌بندم اما گاه با وجود این کار به خواندن ادامه می‌دهم، نوشته‌ها وتصاویر تار می‌شوند، رنگ سبز چون سبزه زاری گسترده در میان صفحه در مقابل چشمانم پدیدار می‌گردد، تصویر وسط صفحه، سیاهی وسط چمنزار به نظرم می‌آید، حفره‌ای فرو رفته به اعماق زمین که نردبان طنابی شکلی بر دیواره‌های آن تکان می‌خورد، در انتهای این حفره چیست؟!

 

مقدمه ومعرفی رمان درجستجوی جهانی تازه.....جلد اول

          

 

                 

   رمان" در جستجوی جهانی تازه" نوشته "ناصرمقدسی" است.جلد اول از رمانی اجتماعی.

      بیشتر رمان از زبان قهرمان داستان"سهراب"بازگو می شود.سهراب اسطوره ای از شاهنامه فردوسی؛ قربانی شده به جهت ناآگاهی وغرور پدر می باشد به بیانی دیگر قربانی شدن فرودست از غرور وجهل فرادست.

    نوزادی در دست جور زمانه:

  "باد سردی می وزد،تنم از سرما به رعشه می افتد.سردی آب یخ ریخته شده روی کفل وکمرم تا عمق وجودم را می لرزاند......زنی با یک دست از شکم مرا نگه داشته وبا دست دیگرش بقیه یخ حوض را می شکند وآن را به کناری می زند و دوباره آب را پشت سر هم روی باسنم می ریزد ودست منجمدش را از بالای کمر تا وسط رانهایم می مالد تا مدفوعم را تمیز کند ومن تا عمق وجودم از سرما فریاد وگریه سر می دهم."

    کودکی تنها وبی پناه که به کتاب ورویا پناه می برد:

   "در آن زمان تنها پل ارتباطی من در جهان واقعی همان تعداد اندک افراد خانواده ام بود که با آنها هم ارتباط وماجرای چندانی نداشتم،ارتباطی دور ادور وسرد؛بنابراین کتابها ومجلات همه با داستانها وافسانه هایشان تنها رشته باریک ارتباط من با جهان بسیار گسترده خارج خانه بود."

   پدر بی تفاوت وبی فکر و او گرمای مادر نایافته را نیز حس نمی کند:

   "آه ،ای پرچم برافراشته،مام وطن!مادرمن! مادر فراموش کننده فرزند،خیانتکار بزرگ،رونده وتنها گذارنده وزخم زننده،از تو دیگر به که پناه برم؟! "

   امارمان فقط به بازگویی صدای او ختم نمی شود زیرا رمانی چند صدایی است:

   صدای مادر بزرگ ودردهایش:

   "- واله چی بگم....آره.....تازه ده سالم بود دادنم شوهر اما بی انصافها دادنم به یک پیر مرد پنجاه ساله که تازه دو پسر هم داشت!رئیس سازمان ثبت احوال بود.عبا روی دوشش می انداخت ویه عصا که کله شیر داشت دستش می گرفت...."

   صدای کارگر:  "الان شیش ماهه اومدم تهرون تا اوضاعمون کمی بهتر شه...."

  صدای عشق نوجوانی او"

   " ثریا با لبخندی می گوید: - پسره خجالتی،من که از حرفهای توی نامه ات زیاد سر در نمی آرم . برای همین گفتم بیام ببینم واقعا تو چی می خوای بگی..."

   صدای خاطرات عشق جوانی وهمکلاسی دانشگاهش:  "...تا سیزده بهار کودکی ،بعد مادر،دلداده پدر بودم.اولین مرد،اویی که مرا وجود داد،نخستین بالم مادرم وبال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج می گرفتم،پدر. چه تعادل شگرفی ،چه پرواز با شکوهی وچه پندار وخواب کوتاهی!چه شد که باد ملایم به طوفان بدل گردید...."

  صداهایی دورتر ،صدای دایی وعشق جوانیش شوکا:

   "....یک نجات یافته دیگر،درآن شب سرد وتیره ترا از دست دیو سیاه دریا بیرون کشیدم.پشت سرم دیو از خشم می غرید.اما تو با هر نفس زدنت به من نیز جانی تازه بخشیدی،با گشوده شدن چشمانت گویی خورشید از سوی دیگر دریا طلوعی دوباره یافته بود."

   واحساسات او از این همه:

   "کام گرفتن کوتاه از معشوق وآزادی ،روح را تا بلندای عشق به پرواز وا می دارد واحساسی پر شکوهتر و بالاتر از آن نمی توان یافت.آدمی به یک زندگی واقعی وحقیقی،جهانی با طراوت چشم می گشاید."

   وصداها وخاطرات دیگر از رئیس تشریفات دربار گرفته تا صدای عشق آخرین او که اورا از سردر گمی ونایافتگی رهایی می بخشد.

  رمانی اجتماعی،عشقی اما ملموس و واقعی ،پر از انسانهایی عاشق وپاک که در لابلای جامعه سیاه خویش می لولند و.....

    ....و شخصیت اصلی رمان که گنگ وسرخورده از ماجراهایی که از خانواده وزمانه بر سرش می آورد در راه وآرزوی دست یافتن به جهانی تازه دست به خیال وتلاش می زند.

  رمان، نثری چند وجهی دارد واز زبان هر صدا "رنگی تازه وشگرف"می یابد.رمانی که به حق اگر به خوبی انتشار یابد ،در خور توجه است وشایسته نقد وبررسی افزونتر می باشد.