۱۱. تیغ و ابریشم

                              11

                 

 

       هر ظهر وشام، به محض اینکه زن بابایم ناهار یا شام را سر سفره می‌گذاشت، صدایم می‌کرد تا ازاتاق روبروبیایم و با آنها غذا بخورم وگاه پسر کوچولویی که می‌گفتند داداشته واسمش امیر بود والان سه سالش می‌شد را می‌فرستادند تا مرا صداکندکه اوهم مرتب فریاد می‌زد:

- سهراب، سهراب بیا ناهار. من گاهی سرسفره آنها می‌نشستم وگاه سرسفره آنا! آخراوهم باچراغ خوراکپزی کوچکی که گوشه اتاق گذاشته بود وخرجی اندکی که از پدرم می‌گرفت غذاهای خوشمزه‌ای می‌پخت. سفره گرم و پر محبت و کوچک او را بر سفره سرد وبی مهر پدر وزن بابایم ترجیح می‌دادم. البته گاه، که کم پیش می‌آمد، آنا ومن هر دو برسر سفره زن بابایم غذا می‌خوردیم اما بیشتر اوقات او سر غذای خود بود ومن سر هر دوسفره واختلاف با آنا برسر همین مسئله بزرگ بود! پدرم به آنا می‌گفت:

- اینقدر سهراب رو به خودت عادت نده وطرف خودت نکشون، بذار بچم بیادسرسفره خانواده، پیش همه غذاش رو بخوره وبه من وبقیه عادت کنه، با اینکارها سهراب رو ازما جدا می‌کنی وتوی خانواده دوتیرگی راه می‌اندازی! و آنا هم درپاسخ محکم وکمی با لحنی شوخی وار می‌گفت:

- من چیکار کنم اون خودش می‌آد سر غذای من، میگه غذای تو خوشمزه تره!

و پدرم ادامه می‌داد: غذای زری هم خوشمزه س..... اون بچه ست وتوباید بهش راه درست رو نشون بدی وبهش بگی برو سر سفره پدرت غذا بخور نه اینکه پیش خودت طفل معصوم رو بچسبونی!

گاهی که پدرم درحضور زنش، زری وامیر نبود وخصوصی با مادرش حرف می‌زد، آنا می‌گفت: آخه توچی می‌گی..... توکه می‌دونی از شیرخوارگی من سهراب رو بزرگ کردم، به من عادت کرده... از اون زنیکه اصلا خوشش نمیآد.... ازغذاهاشم همینطور.... حالابعد این همه سال یه باره بگم برو سرسفره زری بشین!

پدرم خشمگین شد وگفت: فقط به خاطر اینکه شوهر نداری وتنهایی وبرای اینکه تنها نمونی سهراب رو به طرف خودت کشوندی وبه خودت عادتش دادی واز من که باباشم دورش کردی ودوتیرگی واختلاف وسط خونواده انداختی.... کارهای تو همش اینجوریه.... فقط به خاطر خودت آینده این بچه رو هم خراب می‌کنی.

واین بحث وجدل‌ها تا مدتهای مدید ادامه داشت وحتی گاهی بحرانی می‌شد، امیر می‌آمد مراصدا می‌زد: - سهراب بیا ناهار... وگاهی که غذای خوشمزه آنا جلوی رویم بود، می‌گفتم:

- من پیش آنا می‌خورم. همین موقع بود که غرولند پدرم سر سفره شنیدم وبعد صدای زن بابام. این دفعه پدرم از شدت خشم مثل فنر جهید واز جادر رفت وآمد داخل اتاقمان ودست مرا محکم چسبید وبه زیر کشید اتاق مقابل که دومتر فاصله داشت وسر سفره پدری نشانم ودر همین کشاکش‌ها بود که تا به پا گرد میان دواتاق رسیدیم، آنا دست چپم را محکم گرفت وبه سوی اتاق خودش کشاند وپدرم هم از آن سوی دیگر دست راستم را کشید وهر دو مرا به سمت خودشان می‌کشاندند.

- زن! بذار بیاد سر سفره خانواده..... سر سفره پدرش!

- نه.... مجبورش نکن.... بچه ست بذار هر چی خودش دلش می‌خواد. اون زری رو دوست نداره وپدرم اینجا دیگر نتوانست جلوی خشم آتشینش را بگیرد شاید به این دلیل که جمله زری رو دوست نداره به روشنی و با صدای رسا گفته شد وحتما زن بابام این را شنیده بود. پدرم دندانهایش را محکم به فشرد ومشتش را نشان آنا داد وگفت:

- ولش کن وگرنه می‌زنم مخت رو داغون می‌کنم وآنا تسلیم وار دست من در میانه مانده را رها نمود.

- ببرش، به جهنم!

بله، چی شد با اینکه اواخر پنج سالگیم بود ولی ناگهان این جمله در آن طوفان و هاگیرواگیری حسابی توی گوشهایم زنگ زدند مثل ناقوس! پدرم به آنا گفت:

- فقط به خاطر اینکه شوهر نداری وتنهایی سهراب رو به طرف خودت می‌کشونی!

مگر شوهر مادرم آنا، پدرم نبود؟!! باسادگی وگیجی ومعصومیت، شب از آنا می‌پرسم:

- چرا بابا میگه تو شوهر نداری، مگه شوهر تو بابام نیست؟!!

 آنا قهقهه سر می‌دهد، من انگشت سبابه‌ام راجلوی لبانم می‌برم ومی گویم: هیس! می‌شنوند.

می ترسم از خنده آنا، پدر و زن بابایم بریزند واو را کتک بزنند! حال چطور آن زمان درک وهوشم نرسیده بود که اگر آنا همسر پدرم هست پس این زری زن بابایم دیگر کیست؟!

بالاخره آنا خنده‌اش را قطع می‌کند وسرش را به چپ وراست تکان می‌دهد وآهی طولانی می‌کشد وبه سیگارنازکش پکی می‌زند ومی گوید: آنا سنه قوربان اولسون( مادر فدایت بشه) تو تقصیری نداری توی این همه دعوا ومرافعه وبزن وبکوب وماجرا باید می‌گفتم من مادر اصلیت نیستم عزیزم، گرچه از مادر اصلیت بیشتر دوست دارم.... در واقع..... در واقع من مادر بابات عسگرهستم که می‌شم مادر بزرگ تو!!

من دهانم باز مانده بود ونمی دانستم چه بگویم. گویی آب سردی رویم خالی می‌کنند. پس این مادرم نیست! آنا دوباره می‌خندد وادامه می‌دهد:

- توبچه بودی که مامانت گذاشت ورفت ومن از تو نگهداری کردم وچون توی زبان ترکی به مادر و بعضی وقتها به مادر بزرگ می‌گن آنا، تو هم منو آنا صدام کردی که البته اگه مامانت نرفته بودبه اون مامان می‌گفتی! من نذاشتم تو جای خالی مادرتو احساس کنی!

من هاج و واج، گویی ضربه پتکی، محکم به سرم خورده باشد، هنوز مات مانده بودم وتوی ذهن خالی از الفبای ارتباطی دنبال کشف ماجرا بودم و به سختی می‌گویم: - پس مادر من کیه؟! اون کجاست؟ چرا رفت؟

آنا خاکستر سیگارش را با مالیدن دو انگشت از روی فرش جمع می‌کند ومی گوید:

- مامان تو.... واله..... مامان تو، همش یکسال زن پدرت شد، تو رو که به دنیاآورد...... با ما یعنی من وپسرم نساخت... وگذاشت ورفت!

مادرم، آخ چی دارم می‌گم یعنی مادر بزرگم دوباره آهی می‌کشد و پکی می‌زند وادامه می‌دهد:

- بعد وقتی تو رو زایید.... قهر کرد ورفت.... بابات چند بار رفت تا بیاردش. یک بار اومد ولی چند هفته موند ودوباره برگشت ودیگه نیومد. هر چی بابات ومن رفتیم وبه خودش وپدر ومادرش گفتیم بیا بچه ات رو شیر بده وبزرگش کن، هرسه تاشون گفتند: پرستو دیگه برنمی گرده!

- آره پرستو! اسمشه، ودرست مثل پرستو هم کوچ کرد ولی مثل اونا برنگشت!

حس می‌کنم گونه هایم سرخ شده، شنیدن ناگهانی این حرفهاو واقعیتها‌‌ی غافلگیرکننده ازتوان من خارج بود وآنا رنگ چهره‌ام را که می‌بیندمی گوید:

- قربونت برم سهراب.... ناراحت نشو. از اون زن بی عاطفه برات مادر در نمی‌اومد.

دراتاق باز می‌شود. پدرم است. ناگهانی در را باز می‌کندوداخل می‌شود و می‌گوید:

- خوب خلوت کردی ومخ این بچه رو می‌خوری ودود سیگارتم به حلقش می‌دی! آنا که سرش روبه بالاست واورا می‌نگرد، می‌گوید:

- چیکار کنم. پنج سالشه هنوز نمی‌دونه من مادر تو هستم، فکر می‌کرده من مادر اصلیشم!

پدرم لبانش را از شگفتی غنچه می‌کند ومی گوید: - بوی (وا)..... نه بابا!..... سهراب راست می‌گه.... طفلک تقصیری نداره، از بس سر سفره تو نشسته ونذاشتی بچه بیاد پیش پدرش از دنیا بی خبره. آخه از تو چی می‌خواد یاد بگیره.... بذار بیاد.... خودم همه چیزارو بهش یاد میدم ومیگم. بعد مکثی می‌کند و رو به من می‌کند وادامه می‌دهد: - بهت گفته.... تقصیر بابات نبود که مامانت رفت... اون خودش موندنی نبود، همش تقصیر همین مادرمه، همین عفریته که تو به جای مامانت اشتباهی گرفتیش وبهش چسبیدی! آنا با ناراحتی نگاهی چپکی به بابام ودر واقع به پسرش می‌اندازد ومی گوید:

- چرا همه تقصیرها رو می‌اندازی گردن من.... در واقع خودش مقصر بود.... اگه سفره مارو می‌پسندید وگوشت سرد گاو مارو می‌خورد، الان نیشسته بود سر خونه وزندگیش وخانمی می‌کرد وبچه‌اش رو تر وخشک می‌کرد! پدرم می‌گوید: - بله درسته... ولی اگه توهم سربه سرش نمی‌گذاشتی واخم وتخم نمی‌کردی.... شاید نمی‌رفت.

- چیکارش کردم.... مثل آدم بهش گفتم پسرم گروهبان ساده ارتشه، ماهی سیصد تومن حقوق می‌گیره.... گوشت غذامون گوشت گاوه نه گوسفندی... یه مدتی صبر کن وضعش بهتر بشه.... بگو سهراب ها! بد گفتم؟ پدرم خودش به جای من پاسخ می‌دهد:

- بد نگفتی، ولی به تازه عروسی که خونه باباش در ناز ونعمت بزرگ شده با این لحن صحبت کنی ومرتب باهاش دعواکنی! تازه... اصلا به توچه مربوط بود؟ مادرش سینی رو پر از غذا می‌کرد ومی آورد دم در می‌داد دست پرستو... اونم می‌خورد... تو چرا حرصش رو می‌خوری؟ تو این کارهارو کردی چونکه پسرت رو تنها می‌خوای که فقط ناز تورو بکشه! چشم دیدن نه اون رو ونه هیچکس دیگه رو نداری... آخرش هم با حرفها ورفتارهات فراریش دادی، حالا هم اگه من اجازه بدم این زری رو هم فراری می‌دی، ولی این دفغه دیگه کور خوندی!

آنا پنج انگشت دست چپش روازهم گشود ومثل کسی که بخواهد ضربه محکمی با کف دست به سر پدرم بزند با شدت آن را به هوا ومقابل صورت پدرم می‌کوبد وبا صدای بلند می‌گوید:

- خاک توی اون سرت... هی دروغ می‌گی... تو خودت گفتی به مادرش بگو دیگه غذا نیاره در خونمون... همسایه‌ها چی می‌گن.... بذار به خونه وغذای شوهرش عادت کنه.... منم رفتم وگفتم... بدکردم؟

- گفتم بگو با مهربونی نه با اخم وتخم ودعوا، نگفتم برو با زنم دعواکن. گفتم؟

- نگفتی دعواکن ولی وقتی اون با اخم وتخم می‌گه حاج خانم به شماربطی نداره ولی ما توی خونه مون گوشت گرم گوسفندی وبرنج خوب می‌خوریم. من عادت به دستپخت وغذای شمارو ندارم مادرم هم که غذا می‌آره می‌گید نیاره! می‌گید چیکار کنم گرسنه بمونم!... اونوقت من بهش چی بگم!

گویی هرکدام نزد قاضی حرف می‌زنند ومی خواهند خودرا بیگناه جلوه دهند. پدرم هردم از خشم مثل همیشه دستانش را مشت می‌کند. من که هنوز از شنیدن صحبتهای اول به خود نیامده ام، ازخشم پدرم وحرفهای تازه، آهسته از سفره عقب می‌کشم وبه دیوار تکیه می‌دهم وزانوانم را در آغوش می‌گیرم.

پدرم که حرکت مرا می‌بیند گویی خشمگین تر می‌گردد ومشت درهوا مانده خویش را نثار سر مادرش می‌کند و می‌گوید: - با این کارهات مادر بچه رو فراری دادی، حالاهم بچه‌اش رو عذاب می‌دی اگه یکی از شوهرهای خودت رو نگه می‌داشتی الان روی سر من بدبخت خراب نمی‌شدی تا با زنهام دعوا کنی!

آنا که بر اثر مشت پسرش گیج شده بود خود را به کناری می‌کشاند وبا چهره درهم فریاد می‌زند:

- هی هی.... یواش... من چه کنم؟ مگه خودت باهاش دعوا نمی‌کردی؟

- عفریته! آره ولی وقتی تو کارها رو خراب می‌کردی وچغلی اون رو پیشم می‌گفتی منو جلو می‌انداختی تا من ساده هم اون رو آدم کنم وادبش کنم.....

آنا مرا نشان می‌دهد ومی گوید: - حالا جلوی بچه نمی‌خواد خودت رو بی گناه نشون بدی! اصلا ما هیچکدوم مقصر نبودیم.! اینها همش بهونه س، اون خودش نازک نارنجی بود ودر رفت!

به یکباره پدرم از سر سفره برمی خیزد وبیرون می‌رود، من ناخودآگاه می‌گریم. نمی‌دانم پدرم که بیرون رفت صدایم را شنید یا نه. آنا به جلو می‌آید، سرم را روی سینه‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:

- آرام باش، آرام باش عزیز دلم، هیچی نشده، من هستم! خودم بهتر از مادرت نگهت می‌دارم! وبعد چند دقیقه آرام شدم وندانستم چه زمانی به خواب رفتم.

 از آن روز به بعد، دیگر به آنا به چشم مادرم نمی‌گریستم. او مادربزرگم بود، مادر پدرم، پس بدین خاطر بود که اینقدر پیر به نظرم می‌آمد. صبح فردا که از خواب برخاستم از آنا پرسیدم: - "پس مامانم کیه؟ کجاست؟ " آنا با صدایی ملایم می‌گوید:

- منو مثل سابق مادرت حساب کن! من چیزی از مادرت کم ندارم!

۱۰. راز یعنی فاجعه

      

                       10

به راستي چه رازي در پشت اين همه نرسيدن‌ها، شكست‌ها و ناكامي‌ها وجود دارد؟

صداي چق چق ريسمان پرچم بر ميله فلزي همچنان مي‌نوازد و با هر ضربه توي گوشم به نظرم اين صدا مي‌پيچد، راز، راز، راز، راز...

در مورد كلمه راز: بايد ذكر كنم  كلمه‌اي است كه درونش پر از سياهي است، پر از غمنامه و مملو از داستان‌هاي تراژيك، راز يا درد در يك پيوند و ارتباطند!

هر چا درد است راز در آنجاست و هر جا رازي است دردي در درونش نهفته.

بي‌خبري و ناآگاهي رستم پدر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت پدر قدرتمند در اين بي‌خبريها و ناآگاهيها چه چيزي ديگر جز نزديك شدن صداي پاي فاجعه‌اي هولناك نهفته است؟

هيولاي ناآگاهي و جهل چون سايه‌اي شوم، رازي مسكوت بر همه چيز و همه كس، سايه افكنده است! و زير اين چادر سياه، من و شايد ميليونها انسان ديگر وقتي به آسمان چشم مي‌دوزيم خورشيدي نمي‌بينم، خورشيد حقيقت، واقعيت كجاست؟

افراسيابها و كيكاوس‌ها چادري گسترانيده‌اند به بلندا و بزرگي آسمان، راز، راز، راز.

زير اين سايه كمبود شديد آگاهي و اطلاعات، چه سوء تفاه‌ها، چه قتلها، كشتارها، فجايع كه اتفاق نمي‌افتد؟ راستي پدرم از حال من شناختي دارد يا من از حال او؟

بعد يكسال اقامت در آن حياط بزرگ قزوين و دو سال در پادگان آن شهر، دوباره به همان خانه قديمي انتهاي كوچه، محل تولدم در تهران جائيكه پنج سال آنجا بوديم، بازگشتيم.

پدرم به علت اينكه در كلاس اول در مدرسه دولتي قزوين سيلي خورده بودم مرا با اصرار ماردم در يك مدرسه ملي با پرداخت مبلغي ثبت‌نام كرد كه من فاصلة اين مدرسه تا خانه را با پيمودن چند كيلومتر پياده‌روي مي‌كردم كه اين پياده‌رويها يكي از بهترين خاطراتم است. از كوچه‌هاي گشاد و يا كوچه‌هاي تنگ و باريك كه در آن هنگام صبح درهايشان بسته بود مي‌گذشتم. از ديوار حياط بعضي خانه‌ها شاخه‌هاي درخت مو، گل سرخ يا گل‌ ياس چون كاكلي زيبا به روي ديوار كوچه فرو ريخته شده بود كه از زير هركدامشان مي‌گذشتم بوي گل سرخ و ياس مرا مدهوش می‌کرد.

به آرامي مي‌رفتم تا به مدرسه‌ای كه برخلاف قبلي خيلي دوستش داشتم برسم. در پايان مدرسه با يكي دو تن از بچه‌ها كه راهمان به هم مي‌خورد راه رفته را باز مي‌گشتيم.

آه، من چون ديگر كودكان كه كلمه �مادر� و �پدر� يا؟؟ و بابا را از همان اوان كودكي به درستي تشخيص مي‌دهند و مي‌دانند كه اين افراد با اين ظاهر و رفتار پدر من و مادر من است نبودم!

ولي من كه الان خوب مي‌انديشم مي‌بينم كه آن زمان من، چهرة زناني را در دو جشن پايكوبي ديده‌ام كه نتوانستم بدانم آنها كيستند! بيگانه‌اند؟ اينجا در خانه ما چه مي‌كنند؟ با ذهن كودكانه‌ام هميشه مي‌دانستم كه رازي در اين بين است اما از كلمه راز سر در نمي‌آوردم فقط گنگي و سردرگمي و دلتنگي و اضطراب، احساسهايي كه چون ملقمه‌اي در وجودم هر دَم به غليان در مي‌آمد. احساس‌هايي كه در اواسط پنج سالگي‌ايم به كلمات روشنی بدل شدند. كلماتي كه در ديگر كودكان حداكثر در دو يا سه سالگي روشن و شفاف مي‌شوند، در من در پنج سالگي مفهوم شد. آن هم زماني كه گفتگوهاي بين آنا و پدرم را كم كم در ذهنم مرور كردم و در پياده‌روي‌هاي سحرگاهانم با غم و ناراحتي، آن حقايق را هضم مي‌نمودم و از اينكه زودتر پي به واقعيت‌ها نبرده بودم گاه خشمگين گاه ناراحت مي‌شدم و گاه خود را و گاه آنها را سرزنش مي‌كردم. اندك اندك رازها، رازهايي پر از درد و غم تبديل به كلمات و جملاتي صريح و روشن شدند و در ذهنم به يكباره درخشيدن گرفت. همچو تللوء نوري كه از زير چادر سياه بي‌خبري و ناآگاهي به ديدگانم بتابد يا رعدي كه در ثانيه‌اي تمام آسمان را روشن مي‌سازد يا همچو شكست يخ ضخيمي كه آب زلال و شفاف از دلش فوران مي‌‌زند يا همچون حل يك مسئله ساده‌ که در تخته سياه ذهنم، آن را به سادگي كه نه؛ با خون ودل حل مي‌كنم.

در سه سالگي‌ايم در جشن و پايكوبي اين حياط و خانه كوچك و در چهار سالگي‌ام در آن جشن حياط بزرگ قزوين، حضور زناني را با لباس‌هاي سفيد توردار كه الان مي‌دانم لباس عروس است از اتاقي كه پدرم مرتب درآمد و رفت بود ديده بودم ولي با ذهن كودكانه‌ام كلمه‌اي براي آنان در حضورشان نمي‌يافتم. اما در پنج سالگي‌ام نزد خود سوال مي‌كردم، براستي اين زنان كه من مي‌بينم چه كساني هستند؟!

اینها را روزی پیش از ماجرای شکسته شدن شیشه همسایه از آنا پرسیدم.

پدرم چرا با آنها مي‌خورد و مي‌نوشيد و مي‌خنددو و از صبح تا شام و روزها و هفته‌ها كنار من و مادرم بودند.

اینها را چند روز بعد از ماجرای شکسته شدن شیشه همسایه از آنا پرسیدم و تازه آن زمان بودکه دريافتم هر خانواده شامل پدر و مادر و فرزند يا فرزندان است!

پس اين زنان بزك كرده چه كساني هستند؟ دريافتم هر مرد مي‌تواند دو يا چند زن داشته باشد. آخر پاسخ پرسش‌هايم را يافتم.

گویا چهره‌های پشت یک شیشه تار برایم جایجا می‌شوند وبه جلوی یک شیشه صاف حرکت می‌کنندو آن چهره‌ها را می‌توانم بهتر شناسایی کنم ورابطه اشان را باخود ودیگران به ویژه با پدرم دریابم!

اينان زنان پدرم بودند!! پس مگر همسر پدرم مادرم نبود؟ بعد از ماجراي شكستن شيشه همسايه، پس زني كه بسيار با همسايه‌اي كه شيشه بزرگ پنجره‌اشان شكسته بود حرف مي‌زد در واقع زن‌بابايم بود كه با انگشت مرا به پدرم نشان مي‌داد و مي‌گفت: ايناش اومدند و بعد ادامه داد:

- صبح شيشه همسايه رو شكسته و با مادرش گذاشته و در رفته و منو با همسايه‌ها تنها گذاشته!

و ياد آوردم زن بابایم بود كه به مادرم سيلي زد و آنا و او به جان هم افتادند و آنا هم به او سيلي زد و همين زن بابايم بود كه آنا را به زيرش كشاند و روي شكمش نشست و موهاي مادرم را مي‌كشيد و سرش را به زمين مي‌كوبيد و اما پدرم در دفاع از زنش، در جلوي چشمان همسايه‌ها آنا را به خانه كشاند و به جان او افتاد و نقش زمينش كرد و او نيز موهايش را كشيد و در واقع هر دو، پدرم و زن دومش به جان مادرم افتاده بودند و من از بيرون خانه از پشت شيشه بزرگ كه پردة توري آن را پوشانيده بود به راهرو نگاه مي‌كردم و اشك مي‌ريختم و فرياد مي‌زدم. در را از پشت قفل كرده بودند. صداي گريه‌ام همراه فريادهاي واي واي و كمك كمك و فحش‌هاي پدرم و زنش همه جا را پر كرده بود.

زن همسايه كه خود با زن پدرم بگو مگويي كرده بود از بين ديگران راهي گشود و خود را به زحمت جلو كشيد و شيشه در محكم با مشت مي‌كوبيد. پدرم با دهان كف آلود در را گشود. مردمك چشمانش كم مانده بود از حدقه گرد و سفيدش به بيرون پرتاب شود. زن همسايه به داخل تپيد و آنا را از زير هيكل گنده و تپل زن پدرم بيرون كشيد و فرياد برآورد:

- بابا ولش كنيد اون شيشه رو كه نشكسته! چرا نامسلمون مي‌زنيش. گناه داره! اصلاً خر ما از كرگي دُم نداشت... ما از شيشه‌مون گذشتيم- دعوا نكنيد!

اين زن یعنی زن بابایم، صورت گرد تپل، چشمان چپ و موهاي كوتاه در هم ريخته‌ای داشت كه مرا به عنوان مقصر شكستن شیشه معرفي كرد و آنارا زير ضربات مشت و لگد گرفت. در واقع همان زني بود كه آب يخ زده حوض را به كمر و پاهايم مي‌ريخت و اين همان زني است كه در جشن همان حياط با حوض گرد بزرگ، بزك دوزك كرده و به خانه‌مان وارد شد و در همان حياط نوزاد پسري به دنيا آورد و از آن به بعد که بود پدرم مرا رها كرد و مرتب به او رسيدگي مي‌كرد و الان هم در سه سالگي‌اش گاه با من همبازي مي‌شود.

از آنا مي‌پرسم: پس اون زنه كه اول بار توي اين خونه بود كي بود؟

آنا پاسخ مي‌دهد: اون قبل اين يكي بود!

- پس چرا گذاشت رفت؟

- يكسال بيشتر نموند و چون بابات نمي‌ذاشت اون پسرشو كه از شوهر اولش داشت به خونه‌مون بياره رفت. اون زن مهربوني بود. كاش پدرت اونو نگه مي‌داشت.

پس اين همان زن سيه‌چرده‌اي بود كه بار اول كه ديدمش خم شد و لپ مرا گرفت و فشار داد و لبانش را غنچه كرد و گفت: - واي چه پسر گلي!

و همو او بود كه يكسال تمام او را خندان و گرم كنار مادرم مي‌ديدم.

اما بزرگترين معما یعنی دومین کشف شگفتم را هم در همین پرسش وپاسخ با آنا كشف كردم!

معرفی مفصل تر از رمان که در پست اینستاگرام به صورت صوتی تصویری گذارده ام.

       

  سلام.وقت همگیتون بخیر وخوشی.
من ناصرمقدسی هستم. فروردین امسال یعنی سال۱۴۰۰ جلد اول از رمانی که سالها در فکر نگاشتن وچاپش بودم به زیور طبع آراسته شد ودر تیراژ۱۰۰۰ جلد روانه بازار شد ودر مدت کمی همش به فروش رفت ودر دی ماه امسال هم نسخه الکترونیکیش در اپلیکیشن طاقچه ظاهر شد که قابل خریداری وخوندن هست وبه خاطر همین انتشار همگانیش در طاقچه در این پست به معرفی یا به بیان دیگه میخوام به رونمایی رمان بپردازم وکمی از کم وکیف وجملاتش براتون بخونم که اگه علاقمند شدید به مطالعه ش در طاقچه اقدام بفرمایید ومن رو هم در استقبالتون از کتاب تشویق به ارائه جلد دوم وسوم وشاید جلدهای بعدیش بکنید.من شروع به معرفی وآشنایی با رمان می کنم ودر هر بخش هم قسمتهایی از رمان رو براتون می خوانم.

(این معرفی در پیج اینستاگرامیم به نشانیyarepakee@به صورت صوتی وتصویری گذارده ام.)

      بیشتر رمان از زبان قهرمان داستان"سهراب"بازگو می شود.سهراب اسطوره ای از شاهنامه فردوسی؛ قربانی شده به جهت ناآگاهی وغرور پدر  به بیانی دیگر قربانی شدن فرودست از غرور وجهل فرادست.
دلم می خواد از پاراگراف آغازین رمان شروع کنم:
هر زمان، نیمه‌شب بر بستر پهن‌شده خود برپشت بام می‌لغزم و نسیم گونه‌هایم را نوازش می‌دهد، وجودم به خلسه می‌رود از لذت. دراز می‌کشم و بر گنبد سورمه‌ای با ستارگان سوسوزنش تا ساعتی چشم می‌دوزم گویی از زیرچتری که سوراخهای ریزی دارد به منبع نور پشت چتر می‌نگرم. پیاله قلبم ازاحساس پرمی شودوعوا طف رقیق بر روحم دست نوازش می‌کشد و درهمان حال پرده غمی ناخواسته چون نم نم باران از گوی بلورین چشمانم که ا نعکاس هزاران ستاره در آن می‌درخشد آهسته بر پهنه دشت چهره‌ام روان می‌گردد. این چه غمی است؟! فوران احساسات جوانی چون غرایز دیگر یا احساساتی مخلوط با ابرهای تیره و آلوده زندگانی‌ام؟ نمی‌دانم!
بادی می‌وزد و برگهای درخت موی دیوار همسایه را که کاکلوار چند متری بروی بام خانه امان کشیده شده به جنبش در می‌آورد، صدای جیرجیرکی که پاهایش را به هم می‌مالد، سمفونی‌ای را با سوسوی ستاره‌ها می‌نوازد و با هر ضربان نور ستارگان، زمین آهنگ دلنشین خود را می‌نوازد و مرا از رویاهای آسمانی خارج می‌سازد. گوش به آرامش وسکوت می‌دهم، پلک‌هایم بروی جام جهان بین پرده بر می‌کشد تا انعکاس دنیای بیرون به عمق جهان ذهن و درونم راه یابد ودنیای دیگری بسازد، شاید دنیایی زیباتر وشگفت انگیزتر، ساخته خدای درون! تمام آسمان وهر آنچه در آن است از روزنه مردمک چشمانم به فضای کاسه سرم چه گردش ودورانی را آغاز می‌کند، می‌چرخد ومی چرخد وسپس چونان گردونه‌ای عظیم اندک اندک آرام وآرامتر می‌شود و ابرهای خستگی و رخوت همه چیز را در خود فرو می‌برد، بعد لحظاتی درخشش زیبای ستارگان وسیارات مرا محسور خود می‌سازد وپرده ابرهای ضخیم رابه کناری می‌نهند، آه! ستاره اقبال من کدامین ستاره است؟!
خود را مانند شازده کوچولو سوار بر سیاره کوچکی در خیال می‌بینم که بر گستره تاریک در میان ستارگان درخشان با سرعت می‌تازد وبه سوی سیاره پر نوری پیش می‌رود. سیاره آرزوها وامیدهای من!

       سهراب کودکی تنها وبی پناهه که به کتاب ورویا پناه می برد:
   "به راستی هر روز که کتابی را می‌خوانم به نظرم عینکی زده ام، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌بینم وگویی کل زندگی‌ام زیر و رو می‌شود. کتاب چنان قدرتی به من می‌دهد که در اعماق وجودم چیزی به بالا فرا می‌آید، چیزی چون.... چون بادکنکی پرباد که به سطح آب می‌جهد ومرا هم از جایی که نشسته‌ام به آسمان پرتاب می‌کند وکتاب نه فقط بر فکر ودرونم که تمام اجزاء وجودم را می‌لرزاند گویی تللوء آفتاب، همه سایه‌ها وتاریکیهای ذهنم را روشن می‌سازد، به یکباره جهان را پر از تاریکی می‌بینم وخودرا چون لکه روشنی بر میان آن وحس تنهایی وعریانی در میان این همه تیرگی وگاه واژگونه جهان را پر از روشنی ونور وخودرا لکه سیاهی در بین این نور وباز همان حس پیشین، گاه در دل تاریکی جهان، روشنی جاده‌ای را می‌نگرم که راه آینده‌ام را نشانم می‌دهد، راهی به سوی سعادت، نه خودم بل تمام انسانها از بین جنگل ترسناک پر از وحوش ودرندگان.
سریع صفحات کتاب را ورق می‌زنم تا کلمات جادویی، نجات ورهایی را از دل تاریکی‌ها فرا بخوانم چون ورد، آنهارا برزبان می‌رانم وچون علاءالدین که باتکرار کلمه"سه سمی بازشو" درسنگی کوه را می‌گشاید تا بر گنج آن دست یابد با تکرار حروف جادویی "امید" ابرها به کنار بروند و نور خورشید جلوی جاده را بیشتر روشن سازد، می‌روم ومی دوم و ورق می‌زنم، کتاب راهنمای من در بین جاده‌های فراوان و پراز تیرگی، سنگ وصخره وپیچ درپیچ ودر هر سویش دره‌های عمیق، ورق می‌زنم، راهنمائیم کن، راه من کدامین جاده است؟ جاده‌ام را تا به انتها پر نور ساز تا راه زندگی‌ام را بیابم، یک زندگی جدید: پرهیجان، سرسبز، درخشان، پرازشادی، رهایی وکار وکوشش وسازندگی و مملو از عشق وآزادی.
لحظه‌ای سر از کتاب برمی دارم، در خیال این زندگی شیرین غرق می‌شوم. باید بیشتر بخوانم، انگار خواندن کتاب، ترسم از جهان را از میان می‌برد. آیا خواندن زاییده نوعی ترس است؟! دنبایی که کتاب برایم می‌گشاید آنچنان عجیب وشگفت آوراست که حس نفرت ازجهان واقعی وعشق به دنیای درون کتاب را هم زمان باهم در من به وجود می‌آورد.
چه لذت بخش است از بین رفتن زمان حال، حال دنیای واقعی، دنیای گذشته ودنیای آینده و رها شدن از همه آنها و غوطه خوردن در جهان تازه و پر از شگفتی کتاب با حس زمان جاودانه‌ای که نه زمان حال است نه گذشته نه آینده، خلسه ولذتی وصف ناپذیر از بی زمانی وبی مکانی. چنان غرقم که صحبت‌ها ودرد دل وشکایت مادرم از زمانه را نمی‌شنوم، صدای بوق ورفت وآمد اتومبیل‌ها از پشت شیشه پنجره، هیچکدام جز صدای فرشته وار کتاب.

و در چند صفحه بعد در ادامه داستان آورده میشه:
      
زمان جاده‌اي است كه با پاي پياده، آرام آرام ياداخل اتومبيل‌هاي كندرو يا سريع روي آن گام برمي‌داريم يا مي‌رانيم و صحنه‌هاي پيرامون از منظره‌هاي بي‌مانندِ درختان و دامنه‌ها در فصول گوناگون پاييز و زمستان، بهار و تابستان، سبقت‌ها و عقب‌ماندگيها، تصادفات همانند ماجراهاي خوب و بد زندگاني از ديدگانمان مي‌گذرند و به ياد آوردن آنها چون بازگشت دوباره به همان مناظر است كه گاه از يك تا هزاران بار اين بازگشت تاكيلومترها و تا پايان يا همان منشأ ادامه مي‌يابد و دوباره همان زمان رفته را بازمي‌گرديم و به نقطه زماني كنوني مي‌رسيم.
زماني كه به عقب باز مي‌گردد و چون فنر كشيده پي در پي در همانحال كه به جلو مي‌خزد موج ارتعاشش تا انتهاي فنر ادامه مي‌يابد از جلو به عقب و از عقب به جلو.
گودال‌ها و نقبهايي كه درونش فرو مي‌رويم، در تاريكيها و روشناهاي درخشان و گاه محو و نامرئي‌اش غوطه مي‌خوريم و از همان گودال‌ها به زمان حال بازمي‌گرديم چون كرمي كه از چاله‌اي در يك روز باراني در خاك نرم فرو مي‌رود و از چاله بعدي خارج مي‌شود.
در مغز هر يك از ما زمان سپري شده با تصاوير گوناگون ميلياردها بار تكرار مي‌گردند و بدون اينكه خود آگاه باشيم ما هر كدام زمان فشرده و يا لوح فشرده‌اي هستيم كه زماني كه گشوده مي‌گردد صداهاي خوش، ناخوش، هنجار يا ناهنجار از آن برمي‌خيزد، كافيست سوزني بر صفحة وجودمان چون سوزن گرامافون يا نوري شديد چون نور ليزري ديسك بر ما فرود آيد يا بتابد. مي‌توان صداهاي انباشته شده وجودمان و تاريخچه‌مان را در فضاي مساعد يا نامساعد، آفتابي يا باراني، شب يا روز شنود يا بر روي صفحات سفيد كاغذ خواند.
      پدر بی تفاوت وبی فکر و او گرمای مادر نایافته را نیز حس نمی کند:

   "آه ،ای پرچم برافراشته،مام وطن!مادرمن! مادر فراموش کننده فرزند،خیانتکار بزرگ،رونده وتنها گذارنده وزخم زننده،از تو دیگر به که پناه برم؟! "
      ...... 

به راستي چه رازي در پشت اين همه نرسيدن‌ها، شكست‌ها و ناكامي‌ها وجود دارد؟
صداي چق چق ريسمان پرچم بر ميله فلزي همچنان مي‌نوازد و با هر ضربه توي گوشم به نظرم اين صدا مي‌پيچد، راز، راز، راز، راز...
در مورد كلمة «راز» بايد ذكر كنم بله كلمه‌اي كه درونش پر از سياهي است، پر از غمنامه و مملو از داستان‌هاي تراژيك، راز يا درد در يك پيوند و ارتباطند!
هر چا درد است راز در آنجاست و هر جا رازي است دردي در درونش نهفته.
بي‌خبري و ناآگاهي رستم پدر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت پدر قدرتمند در اين بي‌خبريها و ناآگاهيها چه چيزي ديگر جز نزديك شدن صداي پاي فاجعه‌اي هولناك نهفته است؟
هيولاي ناآگاهي و جهل چون سايه‌اي شوم، رازي مسكوت بر همه چيز و همه كس، سايه افكنده است! و زير اين چادر سياه، من و شايد ميليونها انسان ديگر وقتي به آسمان چشم مي‌دوزيم خورشيدي نمي‌بينم، خورشيد حقيقت، واقعيت كجاست؟
افراسيابها و كيكاوس‌ها چادري گسترانيده‌اند به بلندا و بزرگي آسمان، راز، راز، راز.
زير اين سايه كمبود شديد آگاهي و اطلاعات، چه سوء تفاه‌ها، چه قتلها، كشتارها، فجايع كه اتفاق نمي‌افتد؟ راستي پدرم از حال من شناختي دارد يا من از حال او؟
     واین بی خبری ونآگاهی ها سبب میشه سهراب حتی در ۵ سالگی....بذارید قسمت دیگه ای رو از دوران کودکیش بخونم:
      
       آنا دوباره می‌خندد وادامه می‌دهد:
 
- توبچه بودی که مامانت گذاشت ورفت ومن از تو نگهداری کردم وچون توی زبان ترکی به مادر و بعضی وقتها به مادر بزرگ می‌گن آنا، تو هم منو آنا صدام کردی که البته اگه مامانت نرفته بودبه اون مامان می‌گفتی! من نذاشتم تو جای خالی مادرتو احساس کنی!
من هاج و واج، گویی ضربه پتکی، محکم به سرم خورده باشد، هنوز مات مانده بودم وتوی ذهن خالی از الفبای ارتباطی دنبال کشف ماجرا بودم و به سختی می‌گویم: - پس مادر من کیه؟! اون کجاست؟ چرا رفت؟
آنا خاکستر سیگارش را با مالیدن دو انگشت از روی فرش جمع می‌کند ومی گوید:
- مامان تو.... واله..... مامان تو، همش یکسال زن پدرت شد، تو رو که به دنیاآورد...... با ما یعنی من وپسرم نساخت... وگذاشت ورفت!
مادرم، آخ چی دارم می‌گم یعنی مادر بزرگم دوباره آهی می‌کشد و پکی می‌زند وادامه می‌دهد:
- بعد وقتی تو رو زایید.... قهر کرد ورفت.... بابات چند بار رفت تا بیاردش. یک بار اومد ولی چند هفته موند ودوباره برگشت ودیگه نیومد. هر چی بابات ومن رفتیم وبه خودش وپدر ومادرش گفتیم بیا بچه ات رو شیر بده وبزرگش کن، هرسه تاشون گفتند: پرستو دیگه برنمی گرده!
- آره پرستو! اسمشه، ودرست مثل پرستو هم کوچ کرد ولی مثل اونا برنگشت!
حس می‌کنم گونه هایم سرخ شده، شنیدن ناگهانی این حرفهاو واقعیتها‌‌ی غافلگیرکننده ازتوان من خارج بود وآنا رنگ چهره‌ام را که می‌بیندمی گوید:
- قربونت برم سهراب.... ناراحت نشو. از اون زن بی عاطفه برات مادر در نمی‌اومد.
دراتاق باز می‌شود. پدرم است. ناگهانی در را باز می‌کندوداخل می‌شود و می‌گوید:
- خوب خلوت کردی ومخ این بچه رو می‌خوری ودود سیگارتم به حلقش می‌دی! آنا که سرش روبه بالاست واورا می‌نگرد، می‌گوید:
- چیکار کنم. پنج سالشه هنوز نمی‌دونه من مادر تو هستم، فکر می‌کرده من مادر اصلیشم!
         واین داستان با ماجراهای زیبای دوران نوجوانی او ادامه پیدا میکنه و  در دوران ورود به دانشگاه سهراب باز بداقبالی میاره، قسمتی دیگه رو میخونم:
      
    چند ماه چون دیوانگان وشوریدگان وشیفتگان فقط به هدف چشم دوخته وبسویش می‌شتافتم، فکر وذهنم فقط مفاهیم درسی آن روزگار بود: داروین ومسئله تکامل ومندل ونخودهایش وفیزیک وشیمی وفرمولهایش وگزینه‌های تست‌ها و پرسش‌ها که چطور می‌شود با حداقل زمان وسریع ترین محاسبات گزینه درست را برگزید، همانطور که من از گزینه جنگ وصلح، آرامش وپیشرفت فردی خود را برگزیده بودم وخدای فراز نشسته را هردم شکر می‌نمودم ولی تو گویی شیطان برگ نهایی یا چه می‌دانم برگ دیگرش را رو می‌نماید، زبانه شعله‌های جنگ وسیع تر گردید. دشمن چشم دیدن آرامش وپیشرفت جوانان را نداشت وشعله‌های حماقتش را حتی به درون پناهگاه خلوت گزید گان نیز کشانید. همه راههای فرار از هر جنگی را بست حتی درهای دانشگاهها را و اعلام شد تا پایان جنگ که هیچ امیدی با وجود فریادهای جنگ طلبانه در فضای آتش وخون به پایانش نبود، درها همچنان بسته می‌مانند. سکوت عمیقی بر محیط دانش وچالش مستولی گشت، کتابها را جمع کردم، کلاسهای کنکور بسته شد. فوران آتشفشان شور وشوق پیشترفتم راخاکسترهای به هوا برخاسته از شعله‌های جنگ کور وخاموش نمود و دشمن، ابلیس وار، بار دیگر اراده‌اش را درگوشه نشینی وافسردگی بر من تحمیل کرد!
پدرم خانه حیاط دار انتهای کوچه بن بست که تمام خاطرات کودکیم را آنجا گذرانیده بودم فروخت تا زمینی را که چند خیابان بالاتر خریده بود بتواند بسازد ودر عرض یک سال هم آن زمین را به یک خانه دو طبقه تبدیل کرد که طبقه بالا را به این دو فرشته نجاتم از سربازی کرایه داد وخود وزن بابای بدجنسم نیز همراه امیر، پسرهفت ساله‌اش و دخترسه ساله‌اش در طبقه همکف سکنی گزیدند ومن وآنا، در اتاق روبه خیابان طبقه دوم روبروی در ورودی طبقه دوم اجاره نشین ها.


   امارمان فقط به بازگویی صدای او ختم نمی شود زیرا رمانی چند صدایی است:
   صدای مادر بزرگ ودردهایش:
 
"نوبت مادربزرگم آنا می‌رسد. درد دلش گشوده می‌شود سیگاری بر لب می‌گیرد ودودش را به هوا می‌دهد وبه آن نگاه می‌کند، توگویی صحنه‌های زندگی‌اش را در آن دود می‌بیند ولب می‌گشاید وداستانی را که برخی گوشه‌ها وتکه هایش را برایم بازگو کرده برای آن جمع بازگو می‌کند:
- واله چی بگم.... آره... تازه ده سالم بود که دادنم شوهر! اون موقع دخترهای فقیر رو خیلی زود شوهر می‌دادند. اما بی انصافها دادنم به یک پیرمرد پنجاه ساله که تازه دوپسر هم داشت! رئیس سازمان ثبت احوال بود. عبا روی دوشش می‌انداخت ویه عصا که سرش کله شیرداشت دستش می‌گرفت. ثروتمند بود. حیاط بزرگ وپر درختی داشت. یه زن دیگه هم داشت در واقع من بیچاره زن دومش بودم. منم که پدرم مرده بود وپیش مادرم وداداشم زندگی می‌کردم. اونها هم از زور نداری من رو از سرشون وا کرده بودن وبه این حاج آقا در واقع فروخته بودند.
یک روزهم با پاهای برهنه تا خونه مون، پیش مادر وداداشم، خلیل، پیاده دویدم. صبح سحربود وخیابونها خلوت. نمی‌دونم چی شد. در زدم. مادرم در رو باز کرد من رو با اون وضع با لباسهای خونه دید یکه خورد وگفت: چی شده با پاهای برهنه اینجا اومدی؟ زبونم بند اومده بود. مادرم گفت: یالا بگو چی شده. باسید دعوات شده. منم بغضم ترکید وزدم زیر گریه وبا هق هق گفتم: - من از این آقاهه می‌ترسم.!... مادرم گفت: - آقا کدومه اون شوهرته! مادرم همش گریه وزاری می‌کرداما دیگه نتونست من رو به خونه شوهرم برگردونه. من هم همش می‌گفتم من از این آقاهه خوشم نمی‌آد، ازش می‌ترسم. وبعد چند بار بردن وفرار وبی طاقتی من، آخر همشون به تنگ اومدند ودست آخر طلاقم رو از سید گرفتند!
وقتی آنا به اینجای داستانش رسید آهی کشید. قند را در دهانش می‌چرخاند وچند جرعه چای می‌نوشد وپکی به سیگار می‌زند وادامه می‌دهد:
- چندسالی گذشت. یک روز توی خیابون راه می‌رفتم. دوتا افسر دنبالم افتادند. منم حدود نوزده سالم بود واون زمون خوشگل شهر بودم. توی اون شهرکوچیک همه از قشنگی وزیباییم حرفها می‌زدند. مکثی می‌کند. من به قیافه از خود راضی ومغرور مادربزرگم می‌نگرم، هنوز که پیراست بانمک وزیباست و اوادامه می‌دهد:

   صدای کارگر:  "الان شیش ماهه اومدم تهرون تا اوضاعمون کمی بهتر شه...."
  صدای عشق نوجوانی او"
   " ثریا با لبخندی می گوید: - پسره خجالتی،من که از حرفهای توی نامه ات زیاد سر در نمی آرم . برای همین گفتم بیام ببینم واقعا تو چی می خوای بگی..."
   صدای خاطرات عشق جوانی وهمکلاسی دانشگاهش:  "...تا سیزده بهار کودکی ،بعد مادر،دلداده پدر بودم.اولین مرد،اویی که مرا وجود داد،نخستین بالم مادرم وبال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج می گرفتم،پدر. چه تعادل شگرفی ،چه پرواز با شکوهی وچه پندار وخواب کوتاهی!چه شد که باد ملاین به طوفان بدل گردید...."
  صداهایی دورتر ،صدای دایی وعشق جوانیش شوکا:

      آن شب دفترچه‌ها را آوردم. گرچه بسیار تمایل داشتم هر چه سریع تر دفتر خاطرات ونوس را بگشایم وبخوانم ولی نمی‌دانم چه کششی در دفتر دایی ونوس دیدم که درابتدا آن را گشودم. شاید جلد زیباتری داشت. فقط می‌خواستم نگاهی به آن بیندازم و ببندمش وبروم سراغ دفتر ونوس ولی با خواندن اولین سطور مطالعه آن را تا آخر ادامه دادم!
" شوکا"
شوکای من، شوکای خوش پوشم، شوکای ریز نقش وشیرینم، شراره آتیشم، شوروشیدایم! هرگاه به تو می‌نگرم چون همان غزال کوچک جنگل، بی تابی، هردم به این سو و آن سو می‌جهی و می‌پری با آن پیراهن بلند خال خالیت در بین درختان سبز، شاد و شنگول و سر به هوا.
از جنگل به دریا می‌تازی و هر دم با آن ردیف دندان‌های سفید و مرتبت، خندان به پشت می‌نگری تا شکارچی ات را ببینی، چه رویایی میشوی!
دنبالت روانم و تو نمی‌هراسی بل مرا از سر شوق با خود می‌کشانی تا به ساحل زنی! تو را از دریا گرفتم نمی‌گذارم باز بدانجا بازگردی! شوکای من، با تودیگر هیچ آبی احتیاج نیست، تو هرآتشی راخاموش می‌کنی.
چه شادمانی وقتی دودوی مردمک چشمانت را می‌بینم چه حرارت وشوری از آن برمی‌خیزد. چه شعله‌های شاد سرکشی چون شراره‌های آتش چهارشنبه سوری!
زبانه‌های دامنت را نگیرند! دیگر بس است شعله‌ها بی رحمند! مبادا شادی رابه تار یکی تبدیل سازند! آه چرا همه‌اش تا چشمانت را می‌بینم ثانیه‌ای یاد آن مردمک چشمان هراسانت می‌افتم که بالا و پایین می‌رفت. وحشت زده و بیقرار. دور باد این خیال!
من تو را از آتش و آب گرفتم و چه دشوار بود چنگ زدن برتو. نخست تو را از آتش گرفتم، آه، نه، نه، من نبودم، او بود: ابراهیم.
  
   واحساسات او از این همه:

   "کام گرفتن کوتاه از معشوق وآزادی ،روح را تا بلندای عشق به پرواز وا می دارد واحساسی پر شکوهتر و بالاتر از آن نمی توان یافت.آدمی به یک زندگی واقعی وحقیقی،جهانی با طراوت چشم می گشاید."

    حالا قسمتی از رمان که درمورد انقلاب هست رو دلم می خوام براتون بخونم:

سخنان مردم، تجمعات و سر و صداهایشان برایم چندان اهمیتی نداشت فقط حرکت ثریا از کوچه و نگاهش برایم مهم ترین خبر روز بود و لبخند شیطنت آمیز و مژگان و نگاه نفوذ خیره وارش، توأمان برایم بزرگترین تغییر و تحول بود که در درونم به راه افتاده بود و آتشی را در دلم شعله ور می‌ساخت، شاید همان آتشی که در بین مردم بود ولی من به آن توجهی نداشتم، آن آتش مرا نمی‌سوزاند فقط گرم می‌کرد ولی نمی‌سوزاند ولی آتش عشق ثریا وجودم را به آتش می‌کشید.
اواسط بهمن سال ۵۷ بود خیابان‌ها پر از لاستیک‌های سوخته، سنگر‌هایی ساخته با گونیهای شنی بانک‌ها و مشروب فروشی‌ها در آتش خشم مردم می‌سوختند و هر روز موج جمعیت با فریاد گویی همه با خشم به دربزرک سرنوشت مشت می‌کوبیدند. سر و صدای تیراندازی از هر سو می‌آمد اما ثریا چنان فکرم را مشغول کرده بود که این مسایل برایم اهمیت چندانی نداشت گاهی در حین عبور از کوچه‌ ثریا را می‌دیدم که روی هم می‌نگریستیم سعی می‌کردم لبخند بزنم و او هم لبخند می‌زد. سر در نمی‌آوردم چرا این روزها از زیر نگاه‌های من می‌گریزد. در خواب و بیداری چشمان ثریا را می‌جویم، حتی اورادر خواب می‌بینم مرتب می‌خندد.
خود را چون مجنون یا فرهاد عاشقی سر سخت می‌پنداشتم که سر به بیابان‌ها گذارده و یا سنگهای کوه‌ها را با پتک گران خرد می‌کند.
اگر روزی ثریا را در کوچه نمی‌دیدم در گوشه اتاق می‌نشستم، لم می‌دادم، کتابی دستم می‌گرفتم و در حالی که وانمود می‌کردم که مطالعه می‌کنم غرق اندوه و خیالات می‌شدم و عاقبت زمانی فرا می‌رسید که من تا اوج ناامیدی و افکار غم آلود پیش می‌رفتم وآن زمانی بود که او را تا سه روز ندیدم. شاید به مهمانی رفته بود.
افکار بسیاری بر من هجوم می‌آورد و مرا بیشتر از همیشه غرق اندوه ساخت تا آنجا که بر می‌خیزم و بعد از دوبار پاکنویس، نامه‌ای یک صفحه‌ای و خوش خط برایش نوشتم.
عاقبت روز چهارم می‌بینمش ...

     این قسمتی که خوندم درباره عشق دوران کودکی ونوجوانی او بود که با انقلاب همزمان بوده.اما عشق دوران جوانی ودانشگاهیش که دفتر خاطراتش به دستش افتاده:
     این بار دفترچه خاطرات ونوس را که بوی عطر دلنشینی می‌دهد به دست می‌گیرم و آن را می‌گشایم. به راستی چه شد که این دخترک زیبا اینچنین صندوقچه رازهای دائیش و خود را به یکباره برایم می‌گشاید. به خود می‌بالم که مورد اعتماد قلبی ونوس و یا شاید عشق او قرار گرفته‌ام. شروع به خواندن می‌کنم:
زمانی مصمم شدم این سطور رابنگارم که بیست وپنج بهار را دیده بودم، بیست وپنج تابستان، پاییز و بیست وپنج زمستان سرد را، تا امروز رودخانه زندگی‌ام به سوی دریای خروشان روان است، بی آنکه لحظه‌ای ساکن باشد همراه رود شناور بوده‌ام، گرمای آفتاب را بر سطح شفاف روحم حس کرده‌ام، نسیم هوای سرد تازه زندگی آرام برلایه‌های موج‌های کوچک روح و روانم دست نوازش عاشقانه کشیده‌اند، گرچه گذشته با حوادث آن تاریخ یک زندگی‌‌اند ولی همه صحنه‌ها و اتفاق‌ها در اطرافم درحال گذرند اما زندگانی راستین من در درونم جریان دارد همچون رود که از میان سنگ‌های بزرگ زمخت و سنگریزه‌های غلتان پرصدا، جلبکها و خزهای سبز تیره و شاخه‌های درختان و بوته خس و خاشاک در تب و تاب روان است. از بلندی‌های کوتاه با صدای ریز شرشر و از بلندی‌های پر ارتفاع با صدای مهیب فرود می‌آید ولی گویا در لایه‌های زیرین هیچ صدایی و جنبشی نیست، سکوت معنادار.
زندگی‌ام در دو سطح موازی پیش می‌رود و دیگران جز زندگی روئین مرا نمی‌شناسند، در آن لایه‌های زیرین همیشه تنهایم. دربرابرجان پر تلاطم و روح پرتب و تابم، پرده‌های پنداری که مقابل دیدگانم را پوشانده‌اند، تک به تک در طول زندگانیم فرو می‌غلتند و من خود را هر دم عریان تر از پیش می‌یابم. پرده‌ای دیگر جانشین پرده پیشین می‌گردد و من از پنداری به پنداری دیگر می‌رسم، از پرده به پرده‌ای به پرده‌ای دیگر، آیا پرده‌ها را پایانی هست؟
تا سیزده بهار کودکی، بعد مادر، دلداده پدر بودم، اولین مرد، اویی که مرا وجود داد، نخستین بالم مادرم و بال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج‌میگرفتم؛ پدر، چه تعادل شگرفی، چه پرواز باشکوهی و چه پندارو خواب کوتاهی، چه شد که باد ملایم به طوفان و درج گردید؟ و چه شد که پرده‌ها فرو افکنده شدند؟
 اولین پرده فرو افتاد، مرگ مادر.....

    ودر صفحات بعد خاطرات :
    
دکتر بعد شنیدن حرفهای همسرم مرا فراخواند وبه هر دوی ما مطالبی را گوشزد نمود ولی سخنانش زیاد به دل همسرم ننشست وبیرون آمدنی حرفهای اورا به بادتمسخر گرفت!
 چند روز بعد، به تنهایی وپنهانی نزد دکتر آمدم. هر دو صدای ضبط شده همسرم را شنیدیم ومرور نمودیم. عاقبت او نظر نهاییش را بیان نمود:
- با توجه به شنیده‌ها باید بگم همسر شما یک روان پلید یا سایکوپته! یعنی فردی دیگر آزار که درصورت ادامه زندگی با این بیمار، با توجه به شناختی هم که من از شما پیدا کردم که فردی دارای لطافت احساس هستید از این فرد، اونم با توجه به عقاید ماقبل تاریخیش وخود شیفتگی مفرط وهمینطور دوگانگی وسردر گمی شخصیتی که من دروجودش دیدم، به شما صدمات روحی روانی وشاید جسمی فراوانی وارد کنه که قابل جبران نباشه!
 البته در این دوره زمونه، آمار مبتلایان به این بیماری بسیار خطرناک به ویژه دربین قشر جوان، با توجه به بحران‌های اقتصادی وتربیتی واخلاقی جامعه، روز به روز بیشتر مشاهده می‌شه! اینها در واقع دیوهای جامعه هستند! نمی‌خوام بی تحقیق ومطالعه حرفی زده باشم ولی با توجه به مشاهدات من از نظر ظاهری و مخصوصا چشمان همسرتون که گاهی دودو می‌زنه وخشم شدیدش در موارد اتفاقات جزیی مثلا در رانندگی که شما برام تعریف کردید از حالت خشم، چشمها وکف دهانش باید بگم حدس می‌زنم به یک ماده مخدر مثل قرصهای متادون یا یه چیزی شبیه این معتاده که در خفا مصرف میکنه!
خلاصه حرف آخر من اینه که این شخص با این بیماری روانی که شکی بهش ندارم وبا استناد به گفته‌های شما واعتیادش که نمی‌تونم با اطمینان بیان کنم، من ادامه زندگی با این فرد رو برای آینده شما مناسب نمی‌دونم! به نظر من خودتون رو هر چه زودتر از شر این بیمار رها کنید به نفعتونه! با این حال این نظر وتشخیص بنده ست وتصمیم نهایی با خود شماست!


   وصداها وخاطرات دیگر از رئیس تشریفات دربار گرفته تا صدای عشق آخرین او که اورا نهایتا از سردر گمی ونایافتگی رهایی می بخشد.

      دست مریم را گرفتم و خسته از این همه اضطراب و خرید و تلاش چشمان هر دویمان روی هم رفت و خوابیدیم.

واین جملات پایانی جلد اول بود.
امیدوارم از بین ۲۲۰ صفحه رمان این چند صفحه خوانده شده پیمانه کوچکی رو به دستتون داده باشه واون رو به خوبی چشیده باشید.امیدوارم با در اختیار گرفتن کل کتاب از طاقچه بتونین جاهای خالی داستان رو بخونین ولحظات پرخاطره وشیرینی رو تونسته باشم چه در این پست تصویری جهت معرفی کتاب وچه در خود کتاب وداستان رمان که می تونیم خودمون یا اطرافیانمون رو در طی مطالعه ش در اون مشاهده کنیم.
   خوب دوستان امیدوارم از مطالعه این چند صفحه واین پست لذت کافی برده باشین.
همواره شاد وپیروز باشید.باتشکر از همتون .خداحافظ همه شما.



 
 
 
 

 

 

۹. اشک آسمان و اشک شوق نمناک

                     

                                       9

 

             ساعتم را نگاه مي‌كنم، كمتر از يك ساعت ديگر وقت ناهارست بعد.......

دختري كه يخ حوض را شكسته بود همراه دو دوست ديگرش از نيمكت برمي‌خيرند و به سوي پلكان دانشكده مي‌روند. بخود مي‌آيم. پا مي‌شوم. اين مدت باقيمانده را چه كنم؟ از لاي بوته‌هائي كه تا قد من مي‌رسند محوطه فرو رفته ورزشي را مي‌بينم كه عليرغم باد سردي كه مي‌وزد و دقيقه به دقيقه آسمان نيمه تاريك و گاه آفتابي مي‌شود كه خبر از بارش مي‌دهد، چند نفر فوتبال بازي مي‌كنند.

بروم و روي سكويي كه دور تا دور محوطه كشيده شده بنشينم. اطراف محوطه كنار سكويي كه دو متر تا زمين بازي بلندي دارد باغچه‌اي يك متري با درختان پر شاخه و برگي‌ست كه مي‌شود روي لبه جدولش نشست و از لابه ‌لاي تنه درختان، محوطه بازي را تماشا كرد. مي‌روم و در انتهاي باغچه، در خلوت‌ترين مكان مي‌نشينم و به بازي چشم مي‌دوزم.

دو دروازه فوتبال در طول زمين و يك تور بسكتبال در يك ضلع از عرض زمين و در ضلع ديگرش، ميله‌اي بلند كه دو متر گودي محوطه را طي كرده و از درختان باغچه فراتر رفته و از آن بالا به كل محوطه دانشكده و تمام درختان و همة ما اشراف دارد گويي غولي است كه پر موهايش را باد به بازي گرفته يا اسبي است كه هنگام تاختن بالهايش را به دست باد سپرده باد زماني كه با وزش شديدي ميله پرچم را تكان مي‌دهد گويي غول سر تكان مي‌دهد و همراه آن طناب كه در راستاي ميله از گيره پايين تا سر پرچم كشانده شده به ميله فلزي برخورد مي‌كند و صداي چق چق با هر تكان ميله در فضا مي‌پيچد.

همان صدايي كه در استاديوم ورزشي، در آن هواي ابري نه تنها به گوش من مي‌رسيد بلكه آن جمعيت حدود پنج هزار نفري نشسته زير سايبان دور تا دور استاديوم، روي نيمكت‌ها، اين صداي چكاچاك را مي‌شنيدند و صداي زوزه باد كه به پرچم‌هاي سياه و سفيد و رنگي‌اي كه بالاي سقف استاديوم برافراشته شده بود برخورد مي‌كرد و پارچه‌ها را ديوان‌وار به چپ و راست و بالا و پايين مي‌جهاند.

آنا كنارم نشسته است و من با پيراهن و شلوار ضخيم كرمي رنگ، به رنگ خاك خشكيده، با ريسمان نرم پارچه‌اي يا كتاني قرمز بافته شدة خوشرنگي كه از زير سرشانة پيراهنم رد مي‌شود و تا كمرم فرو مي‌افتد و ميانش سوت دراز فلزي براق استيلي آويزان بود كنارش نشسته‌ام و هر كدام به نوبت به زمين بازي، آسمان ابري، مردم نگران و منتظر مراسم و به لبة كلاه قرمز كماندويي‌ام كه به رنگ طناب قرمز دور لباسم بود نگاه مي‌كردم. هنوز يك ماه از ورودم به مدرسه و كلاس اول ابتدايي نگذشته است كه به همة دانش‌آموزان اعلام مي‌كنند كه لباس مخصوص «پيش‌آهنگي» از طرف مدرسه با پرداخت مبلغي داده مي‌شود. دانش‌آموزان پيش‌آهنگ سرود اجرا مي‌كنند و سحرگاهان پرچم حياط مدرسه را به اهتزاز درمي‌آورد و وظايف ديگري از قبيل تميز كردن مدرسه و اجراي مراسم مختلف مثل نمايش، سرود و براي كلاس‌هاي چهارم و پنجم نگهداشتن تابلوي ايست براي عبور دانش‌آموزان كلاس‌هاي پايين‌تر از عرض خيابان هنگام تعطيل شدن مدرسه و هنگام رژه و غيره را بر عهده دارند.

من، هر چند روز يك بار لباسها را مي‌پوشيدم و سوتش را محكم مي‌انداختم، تا اينكه گفتند هفته بعد و در آبان ماه، در يك استاديوم ورزشي اطراف شهر مراسمي برگزار خواهد شد كه پر از نمايش و برنامه و موزيك‌هاي رزمي و شايد پيش‌آهنگي و رژه كلاس پنجمي‌هاي پيش‌آهنگ مدارس مختلف خواهد بود و در انتهاي برنامه بازي دو تيم فوتبال مطرح آن زمان به مناسبت نمي‌دانم شايد دومين يا سومين سالگرد افتتاح «طرح پيش‌آهنگي مدارس» خواهد بود و من براي آن واقعه، روزشماري مي‌كردم.

صبح روزي كه بايد به مراسم استاديوم مي‌رفتيم ساعت هشت جلوي مدرسه ايستاده بودم كه نيم ساعت بعد ميني‌بوسها از راه مي‌رسند و همه بچه‌ها بيشترشان با مادر و يا اندك با پدر سوار مي‌شوند و در استاديوم پياده مي‌شويم. اولش خلوت است بعد نيم ساعت بچه‌هاي مدارس ديگر هم مي‌رسند و كم كم شلوغ مي‌شود.

آنا و من در اواسط جايگاه استاديوم سمت چپ روي نيمكتي مي‌نشينيم، از اين بالا مثل همين جايي كه الان نشسته‌ام همه محوطه زمين بازي و مراسم به خوبي ديده مي‌شود.

براي دومين بار، بعد نمايش سالن كودكستان پادگان، همهمه و سر و صدايي چند برابر افزونتر از شادي و شعف همراه بي‌صبري انتظار و با كمي اضطراب از شلوغي بر من حكمفرما مي‌شود. دقيقه شماري مي‌كنم تا بلكه مراسم سرود و رژه پيش‌آهنگها شروع شود. لباس پيش آهنگي‌ام را مثل بچه‌هايي كه مادر و پدرشان آمده‌اند. پوشيده‌ام و سينه‌ام را با غرور جلو داده‌ام و خود را همانند بقيه جلودار و پيشگام كمك به مردم احساس مي‌كنم درست مثل همان قهرمان پرنده‌اي كه با نوشيدن شيشه شربت جادويي به پرواز در مي‌آيد! هوا بيشتر از پيش ابري و تاريكتر مي‌شود.

دقايقي مي‌گذرد و خبري نيست. ناگهان از بلندگو صداي مارش رژه شنيده مي‌شود نيم ساعت ديگر هم مي‌گذرد. صداي مادرش بعد موزيك نواخته شده قطع مي‌شود.

صداي آسمان غرنبه و بعد رعد و برق مي‌آيد و چند دقيقه بعد، نم نم باران و به ناگاه رگبار. از سقف شرشر قطرات باران مي‌چكيد و كلاه قرمز و بچه‌ها همگي خيس شدند. برخي كه پيش‌بيني كرده بودند چتر گشودند، برخي نايلون يا پارچه و لباسي روي سرشان حايل كردند. و بعضي پله‌هاي بالايي، زير سقف محكمتر و سيماني پناه مي‌بردند و چند صف موازي كنار ديوار تشكيل مي‌دهند. همه صبر مي‌كنند ولي غرش آسمان شديدتر به گوش مي‌رسد و رگبار تندتر مي‌شود.

آه!؟ اين هواي تيره و باران، يخ حوض... آبكشي پتوهاي سنگين، هر غرش چون صداي سيلي، شَتَرق، سيلي پدرم به من و آنا و با هر رعد، فرياد. همين دو هفته پيش خانم معلم و صداي ريزش خرده شيشه‌هاي پنجرة همسايه

نيم ساعت در تب و تاب و اضطراب و انتظار براي همه و من مي‌گذرد.

فقط شوق ديدن مراسم و بازي تيم‌ها در اين سره و طوفان و بارش همه را سرپا نگه داشته، تا اينكه صدائي از بلندگو برمي‌خيزد كه با بيان تاسف اعلام مي‌نمايد كه به علت بارش شديد و نامساعد بودن هوا مراسم و بازي اجرا نمي‌شود و به روزي ديگر كه بعداً اعلام مي‌شود موكول مي‌گردد و آن روز هرگز فرا نرسيد. همه سرها پايين، برخي كند و برخي دوان دوان از پله‌ها پايين مي‌آيند و راه ورودي ورزشگاه را مي‌گيرند در حالي كه مرتب تف و لعنت به اين هوا و بخت بد مي‌فرستند.

دلم عجيب مي‌گيرد و همينطور كه از رديف نيمكت‌ها مي‌گذرم و مرتب صداي غريدن و خروش آسمان و ابرها را مي‌شنوم و شكستن شيشه و سيلي‌ها و شِق شِق و شِق مثل شرشر باران فضاي ذهنم را پر كرده احساس دلتنگي و نا اميدي و از اينكه كارها چرا اينقدر ناكامل و پايان نايافته پيش مي‌روند دلم را چون آسمان پر ابر فرا گرفت. بغض گلويم را فشرد و خود را نگه داشتم و اشك از گونه‌هايم قاطي ريزش قطرات باران شد و سرازير گرديد. اشك آسمان و اشك من، هر دو مي‌گريستيم. كاغذهاي رنگي وسط ورزشگاه را باد به هر سو مي‌كشاند. جمعيت به هر سو پراكنده‌اند. آه چه باد سردي چه هواي دلگير و تاريكي، كاش منم مثل باران آب مي‌شدم و زيرزمين فرو مي‌رفتم.