13

 

                  

 

در زمین بازی، علیرغم بارش نم نم باران، همه با هیجان به بازی ادامه می‌دهند، ناگهان آسمان برقی زد وهمه جا روشن گردیدوچند ثانیه بعد صدایی مهیب باعث می‌شود برای چند لحظه هم شده همه سرجایشان میخکوب شوند، شاید برای همان چند ثانیه تصور کرده‌‌اند که هواپیمای جنگی عراق دیوار صوتی را شکسته، تازه چند هفته می‌شد که از این صداها شنیده نمی‌شد. ماه پیش هواپیمادرست بعد آژیر خطر، بمبها یشان را در حاشیه شهر بروی چند خانه مسکونی خالی کرده بودند، امان از دست این جنگ خانمان سوز!

چلق چلق ریسمان پرچم به روی میله بلندش همچنان به گوشم می‌رسید، آره، درسته همین صدا بود!

 پاکت نامه دستم بود، باد سردی می‌وزید، سربازی ریسمان پرچم را به در دستانش می‌فشرد بعد آن را به پائین می‌کشاند وپرچم پارچه‌ای کهنه ورنگ ورو رفته به بالا کشانده می‌شود. سربازان، منظم در چند ردیف ایستاده اند، پارچه پرچم به آرامی بال می‌رود، باد آن را مثل شلاق به اهتزاز در می‌آورد وصدای شلاق وار پارچه در حیاط پادگان حوزه نظام وظیفه! ارتشی‌ها با درجات گوناگون از در وارد می‌شوند، از در شیشه‌ای که رد می‌شوم، سربازی دست به تمام بدنم می‌کشد: بازرسی. از اطلاعات می‌پرسم: - سرهنگ جوادی. می‌گویند باید منتظر شوم، نیم ساعت دیگر.

باید نامه‌ای را به دستش برسانم. نامه‌ای بسیار مهم که به دستم داده‌‌اند تا به سرهنگ برسانم. روی نیمکتی می‌نشینم، یک ربع بعد با پرس وجو در می‌یابم که سرهنگ در اتاقش است. در می‌زنم، باصدای بفرمائید داخل می‌شوم. روی اتیکت لباس کار خاکی رنگ سرهنگ با آن سه قبه روی شانه‌اش نوشته سرهنگ فریدون جوادی. سلام می‌دهم، روبه من می‌کند ومی گوید: - بفرمائید.

می گویم: خانم جواهری به شما سلام رسوندند واین نامه رو به من دادند تا به شما تحویا بدم. نامه را از دستم می‌گیرد وبا میله تیزی، از حاشیه پاکت وارد وآن را پاره می‌کند وبلافاصله شروع به خواندن می‌کند. بعد سرش را بلند می‌کند وبه من چشم می‌دوزد ولبخند می‌زند ومحکم کی گوید: خوب جوون، خودت چیکار می‌کنی، حالت که خوبه؟ می‌گویم: بله مرسی. سرهنگ زیاد بیراهه نمی‌رود:

- چشم چشم، فرمایش خانم جواهری اطاعت می‌شه. لبخندی می‌زند وادامه می‌دهد:

خانم جواهریه دیگه کاریش نمی‌شه کرد، سلام گرم منو بهشون برسونید، شما هم فردا، نه پس فردا ساعت یازده بیا همین اتاق تا نامه ات رو بنویسم، ببری معاینه پزشکی!

تشکر می‌کنم واجازه خروج می‌خواهم. اضطراب دارم، یعنی در این موقعیت جنگی این کاریست شدنی؟! پس فردا ساعت یازده به اتاق سرهنگ می‌روم ونامه معاینه را می‌گیرم. سرهنگ می‌گوید با خانم جواهری صحبت کردم. این تنها کاریه که توی این وضعیت می‌تونم براتون انجام بدم. برید من سفارش‌های لازم رو کردم. نامه را به اتاق دیگر می‌برم. دستوری می‌نویسند وبرای هفته بعد به من جهت معاینه وقت می‌دهند. من از شانزده سالگی عینک به چشم داشتم وهر روز هم دیدم کم و کمتر می‌شد ومجبور بودم هر سال به چشم پزشک بروم بنابر این بعد تقریبا یک سال به چشم پزشکی می‌روم وشماره جدیدچشمانم را می‌گیرم، شیشه‌های طبی جدیدی که نشانگر ضعف بیشتر چشمانم است به عینکم نصب می‌کنند.

هفته بعد، در اتاق معاینه اداره نظام وظیفه نوبتم فرا می‌رسد. دکتر چشم پزشک، چشمانم را باچراغ قوه کوچک ذره بینی معاینه می‌کند. دکتر روی مقوای مقابل خطوط ِئی انگلیسی را نشانم می‌دهد، من خطهای وسطی را به زحمت می‌دیدم. دکتر مطالبی را می‌نویسد وهفته بعد ورقه معافیت پزشکی‌ام از خدمت سربازی به دستم می‌رسد و یک ماه بعد کارتش را از دستان پستچی دریافت می‌کنم! وتا ساعتها می‌خندم و بالا وپائین می‌پرم وبرای اولین بارلذت حس آزادی را می‌چشم. واقعا چه روز خوبی!

این خبر را به پدرم، در طبقه زیرین می‌دهم. می‌خندد ومی گویدکه این همه را مدیون دو خانم پرستار ارتشی ستوان وسروان هستیم که مستاجران طبقه دوممان هستند. پدرم مبلغی بهم می‌دهد ومی گوید:

- برو یک جعبه بزرگ شیرینی بگیر تا عصر بعد آمدن هردو شون برای تشکر نزدشان بریم.

آخ خدا به کی بگی در زمان جنگ بتوانی معافیت پزشکی بگیری! چند ماه بعد، تمام این شل بازی‌ها ومسامحه‌ها و قوانین قبل جنگ برداشته می‌شود وقوانینی وضع می‌گردد که حتی تا نزدیکی کوری هم نمی‌توان معافیت گرفت ولی من که خوب سر بزنگاه در رفتم!

اول کمی عذاب وجدان گرفتم ولی بعد به خود می‌گویم: من هدف دارم و هدفم خواندن شدید برای کنکور پزشکی ست تا بتوانم به آرزوی تحصیل در رشته پزشکی برسم. کتاب‌ها را مقابلم می‌گشایم، سریع کتابهای کمک آموزشی می‌گیرم، کلاس کنکور ثبت نام می‌کنم وبا جدیت وانگیزه فراوان شروع می‌کنم به خواندن مطالب علوم تجربی وتست زدن. حالا آزاد ورها، بدون ناراحتی از گیر پیج سربازی وجنگ. با خود فکر می‌کنم جنگ من جنگ با سرنوشتی ست که می‌خواهد خود را به من تحمیل کند ومن باید خود را از یقه گیری سفت وسخت این سرنوشت شوم آزاد سازم. خودم یقه سرنوشت دلخواهم را بگیرم وخواسته‌ها وآرزوهایم را برایش دیکته کنم، تمام تلاشم را کنم از این گرداب درآیم همان گونه که این بار با اقبال فراوان ویاری خداوند وترفند از درون این حفره تاریک بدر آمدم ولی گاهی سرنوشت بازی دیگری را برای آدمی رقم می‌زند، تو از گوشه‌ای فرار می‌کنی، جای دیگر خرخره تو را می‌چسبد.

چند ماه چون دیوانگان وشوریدگان وشیفتگان فقط به هدف چشم دوخته وبسویش می‌شتافتم، فکر وذهنم فقط مفاهیم درسی آن روزگار بود: داروین ومسئله تکامل ومندل ونخودهایش وفیزیک وشیمی وفرمولهایش وگزینه‌های تست‌ها و پرسش‌ها که چطور می‌شود با حداقل زمان وسریع ترین محاسبات گزینه درست را برگزید، همانطور که من از گزینه جنگ وصلح، آرامش وپیشرفت فردی خود را برگزیده بودم وخدای فراز نشسته را هردم شکر می‌نمودم ولی تو گویی شیطان برگ نهایی یا چه می‌دانم برگ دیگرش را رو می‌نماید، زبانه شعله‌های جنگ وسیع تر گردید. دشمن چشم دیدن آرامش وپیشرفت جوانان را نداشت وشعله‌های حماقتش را حتی به درون پناهگاه خلوت گزید گان نیز کشانید. همه راههای فرار از هر جنگی را بست حتی درهای دانشگاهها را و اعلام شد تا پایان جنگ که هیچ امیدی با وجود فریادهای جنگ طلبانه در فضای آتش وخون به پایانش نبود، درها همچنان بسته می‌مانند. سکوت عمیقی بر محیط دانش وچالش مستولی گشت، کتابها را جمع کردم، کلاسهای کنکور بسته شد. فوران آتشفشان شور وشوق پیشترفتم راخاکسترهای به هوا برخاسته از شعله‌های جنگ کور وخاموش نمود و دشمن، ابلیس وار، بار دیگر اراده‌اش را درگوشه نشینی وافسردگی بر من تحمیل کرد!

پدرم خانه حیاط دار انتهای کوچه بن بست که تمام خاطرات کودکیم را آنجا گذرانیده بودم فروخت تا زمینی را که چند خیابان بالاتر خریده بود بتواند بسازد ودر عرض یک سال هم آن زمین را به یک خانه دو طبقه تبدیل کرد که طبقه بالا را به این دو فرشته نجاتم از سربازی کرایه داد وخود وزن بابای بدجنسم نیز همراه امیر، پسرهفت ساله‌اش و دخترسه ساله‌اش در طبقه همکف سکنی گزیدند ومن وآنا، در اتاق روبه خیابان طبقه دوم روبروی در ورودی طبقه دوم اجاره نشین ها.

هرسال مستاجرها عوض می‌شدندواین دو پرستارارتشی دومین مستاجرمان بودند. پدرم در پشت بام خانه آلونکی به نام دستشویی سرهم کرد که برای رفع حاجت من وآنا مجبور بودیم ده پله را تا پشت بام بالا رویم تا دراواسط بام به آلونک دستشویی برسیم. حمام را هم در طبقه اول در حمام خودشان بودیم. خانواده دوطایفه ای، دو تیره ای! گاه مستاجران از رفت وآمد مااز آن اتاق روبرویشان ودربست نبودن کامل طبقه دوم به پدرم شکایت می‌کردند واوآنها را با زبان بازی وخنده وادار به پذیرش می‌نمود ولی همیشه مارا به عنوان مزاحمان کسب درآمدش ومزاحم مستاجران به حساب می‌آورد وهمواره، درهر فرصتی به ما می‌گفت:

- اگر آنا می‌گذاشت سهراب به جمع ما بیاید، خودشم می‌آوردم پائین وهمگی سر یک سفره می‌نشستیم، یعنی تکرار همان دعوا وحرفهای همیشگی، ولی آنا می‌گفت: - عمرا من بازن تو سرسفره بنشینم! ومن هم طبق معمول اخم می‌کردم وپدرم سری تکان می‌داد ومثل همیشه کمی کوتاه می‌آمد.

در ابتدا هدفم وشوقم پیشرفت وتحصیل در رشته دلخواهم بود که مرا وادار به گرفتن معافیت پزشکی نمود گرچه از جنگ هم هراس داشتم ومی دانستم انسان شجاعی نیستم. بی مادری، طرد شدید خانواده مادرم وشاید خود مادرم وتوطئه وشر بازی‌های نامادریم ودسیسه هایش جهت برهم زدن هر چه بیشتر میانه من وپدرم وساده لوحی وحماقت پدرم از باور دروغ گویی‌ها از یک سو واز سوی دیگر خشمش از دو پارچگی خانواده که همه این مصائب به علاوه مسبب جدایی خودش ازمادرم را از چشم مادر خویش می‌دانست، به اضافه آتشین بودن وتندمزاجی ذاتی پدرم، اوضاعی وجوی نفرت انگیز آفریده بود که مرا نیز دچار همان نفرت وخشم درونی دچار می‌ساخت.

تنها دل خوشی من در آن زمان مشغول شدن به مطالعه آزاد وغرق شدن در خیالات ماجراهای رمانها وحلاجی آنها بود وبعداز آن شور رسیدن به آینده‌ای شادتر وبهتر ودستیابی به آن با تلاش با تحصیل در دانشگاه بود که با وقوع جنگ وبسته شدن دانشگاه‌ها وتیره شدن دورنمای آرزوهایم آن هم فعلا دور از دسترس گردید. همه اینها باعث شد کینه‌ای عمیق همراه خشمی طوفانی از درون جامعه یعنی خانواده واز بیرون آن یعنی اجتماع تمام وجودم را فرابگیرد.

دیوارهای اتاقم درنظرم مرتب به من نزدیک ونزدیکتر می‌شدند، حوصله‌ام زودسر می‌رفت، منی که لااقل هفته‌ای یکبار یک رمان را علاوه بر درسهایم می‌خواندم ومدرک دیپلم خود را با بالاترین معدل به پایان رسانیده بودم بطوری که در منطقه آموزش وپرورشی خود رتبه اول را کسب کرده بودم، حالا هیچ علاقه ومیلی به مطالعه کتابهای درسی وحتی غیر درسی نداشتم. کلاس اول ابتدایی، در قزوین مراسم پرچم داشتیم، همه سیخ می‌ایستادیم، سرود ملی را کلاس‌های بالاتر می‌خواندند، حتی یک روز با لباس پیش آهنگی مراسم را اجرا کردیم، هربار کسی ریسمان پرچم را پائین می‌کشد، پارچه پرچم برافراشته می‌شد وبادآن رابه اهتزاز در می‌آورد، گاه چنان باد شدید می‌وزید که صدای به هم خوردن پرچم می‌آمد و.... سکوت. لحظاتی صدا قطع می‌شد ودوباره... سکوت!

صدای شلاق وارپرچم درآن سکوت مثل صدای سیلی خانم معلم، شکستن شیشه همسایه، سیلی پدر به گونه ام، سیلی نامادریم به آناو..... پرچم به نوک میله می‌رسد: عصای برافراشته پدربزرگ که کاغذی مستطیلی به نوکش چسبیده بود:

آه‌ای پرچم برافراشته، مام وطن! مادر من! مادر فراموش کننده فرزند، خیانتکاربزرگ، رونده وتنهاگذارنده و زخم زننده، از تودیگربه که پناه برم؟! پارچه‌اش مثل چادر مادرم برافراشته شده درهوا، مثل آرزوهایم که همراه به اهتزاز درآمدن پرچم وچادر مام وطن در هوا، موج وار، دود می‌شوند ومن درفضای تاریک چون ذره‌ای خاکسترمانند سرنوشت شیطانی، به هر سوی در جولان وروان وسرگردانم وحالا بعد پنج سال از زمانی که از دروس رشته‌ام جز خاطره‌ای کمرنگ در ذهنم باقی نمانده، دانشگاهها گشوده می‌شوند، اما چه سود! جنگ تیر هدف مرا کیلومترها دورتر به هدف دیگر می‌نشاند. به سراغ کتابهای رشته علوم انسانی می‌روم ودر کنکور این رشته شرکت می‌کنم ودر رشته ادبیات زبان فرانسه قبول می‌شوم!

و اکنون اینجا، در زمین بازی نشسته‌ام.... آه چه تفاوت می‌کند کجا باشم اینجا یا جای دیگر، تنها دور از زادگاه یا در کنارش؟! زادگاهی که به وسعت زندانی درآمده ومن از لابه لای میله‌های قفسم به چهره‌های خشم آلود وپر از نفرت مردم ویا به انسانهای مغموم در قفس‌های دیگر یا مطرودان ورانده شدگان می‌نگرم واز وحشت این جهنم به درون خود، به دنیای تنهای درونم همچوبلبلی دور از گل با نغمه‌ای ناساز با بیرون پناه می‌برم. درونم برج والایی ساخته‌ام تا دراعماق تاریکش غرق نگردم، من باید از کلمات وغنای افکار انسان بارویی بسازم تا از سرمای بیرون ودرون در امان باشم. آه سهراب این است از برون به درون راه یافتن! بیچاره! از فیزیک وشیمی به شعر راه یافته ای! دیگر بس است این غم! رگبار باران به شدت به صورتم می‌خورد، مانند همه بازیکنان زمین که می‌دوندمن نیز می‌دوم. کتابها وکاپیشن‌ها را روی سرمان می‌کشیم، از پله‌های دانشکده بالا می‌رویم وازدر شیشه‌ای به داخل سالن سرازیر می‌گردیم.