14

 

 

       وقت ناهارست ومعمولا در چنین اوقاتی به زیر زمین بزرگی که آشپزخانه دانشکده آنجاست می‌رویم. از پله‌ها که پائین می‌رویم، از کنار پله‌ها می‌شود درون آشپزخانه را دید. خسرو وموسی جلو هستند. از پشت سیاوش هم سریع پائین می‌آید وبه من می‌پیوندد. سیاوش مازندرانیست وپراز انرژی هر وقت از پله‌های آشپزخانه پائین می‌آیم وصحنه آنجا را به همراه بخار وبوهای گوناگون غذا می‌بویم گویی سنگی روی قلبم سنگینی می‌کند، نفسم می‌گیرد، حال از گرمایا دود ودم است یا چیز دیگرنمی دانم! آشپزخانه تقریبا بزرگی بود با سه دیگ بسیار حجیم که یکی از دیگها را به دیوار تکیه داده‌‌اند ویک دیگ دیگر به روی اجاق‌های بزرگ فلزی قرارداردکه شلنگ گازش به کپسول‌های گاز متصل است ویکی از دیگ‌ها با پارچه سفیدی که به روی درب دیگ کشیده اندپوشانده شده است. درون سومین دیگ، برنج با آب بود وآشپز داشت با کفگیر سوراخدار پهنی داخل دیگ را هم می‌زد. آشپز مرد کوتاه قدی است که به آرامی راه می‌رود وباهر گامش پای خود را می‌کشدوهمراه آن لپ‌های فوق العاده گوشتالود وآویزان ونرمش می‌لرزد. پائین چشمانش راگویی کسی به پائین کشیده، همیشه سرخی زیر حدقه چشمانش به خوبی دیده می‌شد وخماری وکرختی همراه عرق پیشانی وصورت ازچشمانش بیرون می‌زد، توگویی همین الان درگوشه‌ای بخواب عمیقی فرو رود! دستمال بزرگی را همواره در دست داشت که باآن پیشانی وسر بی موی وعرق کرده‌اش را مرتب پاک می‌کند. او در همان حال که برنج را بهم می‌زنداز آنا سوالاتی در موردسن وسال من می‌کند وعاقبت در حالی که کفگیر را به روی سکوی بلند کاشی کاری شده سفید کنار خود می‌گذارد، دستمالش رابرمی دارد ومی گوید: - کلاس چندمه؟ آنا بلافاصله چادرش رابه کمرش گره می‌زند ودارد کاسه‌ای رادر ظرفشویی می‌شوید، می‌گوید: - کلاس دوم دبستانه. من چشمان آبی رنگ آشپز را که برقی می‌زند می‌بینم که به من دوخته است، سری تکان می‌دهد ومی گوید: - آفرین، آفرین! حتما هم درسش خیلی خوبه وآنا هم تایید می‌کند. آنا کاسه را آب می‌کشدوروی سبد می‌گذارد ودر حالی که گره چادرش را که پشت گردنش بسته باز می‌کند، می‌گوید: - چرا همین جوری یه گوشه کز کردی، بلندشو برو حیاط کمی قدم بزن، تا شب که نمی‌خوای ور دلم بشینی. اینجا پر دود وبخاره.

آشپزخانه بوی عطر برنج تازه ودم نکشیده می‌دهد. ازجایم برمی خیزم. نظری به حیاط خلوت می‌اندازم، تاریکی آن دست کمی از آشپزخانه ندارد. ازحیاط خلوتی که آشپزخانه درآن است خارج می‌شوم و وارد حیاط وسیع شنی می‌شوم. تازه آفتاب بالاآمده واز پشت درختان سپیدار که بلندتر از بقیه‌‌اند می‌شود شعاعهای پرنور خورشید را دید. صدای پرندگان گوناگون، از گنجشک وکلاغ گرفته تاهوهوی یک پرنده غریب از هرسو به گوشم می‌رسد. به داخل صحن اصلی حیاط می‌روم. چند دقیقه از جلوی در حیاط خلوت تمام محوطه حیاط را وارسی می‌کنم، نکاهم به درختانی می‌افتد که کیپ هم ایستاده ودور تا دور حیاط مستطیل شکل را تا نزدیکیهای حیاط خلوت فرا گرفته ودر وسط آنها چون پرده‌ای با انواع گیاهان مختلف وپیچک پوشیده شده بطوری که ازحیاط به هیچ وجه نمی‌شود دیوارهای حیاط را مشاهده نمود. به سرم می‌زند ازپشت درختان حیاط که تادیوار یک متر فاصله دارند کل حیاط را دور بزنم. تصمیمم را عملی می‌سازم. اندکی جلو می‌روم و وارد دالان دراز باریک وکمی تاریک پشت درختان می‌شوم. به روی دیوار جابه جا پیچکهایی است که به هر سو کشیده شده‌‌اند وعنکبوتهای کوچک وبزرگی که بالای سرم ودرون پیچکها وبین درختان وگیاهان روبه حیاط تارهای خودرا پهن نموده‌‌اند مرا به وحشت می‌اندازند به طوری که می‌خواهم برگردم وفرار رابرقرار ترجیح دهم ولی به خود می‌گویم: ترسو چی شده! برو جلو. من باید تا انتهای دالان بروم. خود را چونان پهلوانی می‌بینم که به جنگ دیوها وعفریتها به پیش می‌تازد. حس ماجراحویی وکشف رازهای درون دالان مرا به پیش می‌راند. مگسی را می‌بینم در تار گیر افتاده وعنکبوتی به سویش می‌شتابد. مگس دست وپا می‌زندوعنکبوت تاری از تارهایش را محکم می‌کشد وآرام به سمت طعمه لذیذ خود پیش می‌رود. شاید آن مگس ناتوان من هستم که دست وپاهایم گیر تار سرنوشت اوفتاده وهر دم تارهای دام بر دست وپاهایم مجکم بسته می‌شود. عنکبوت بد ذاتی که به سویم اندک اندک می‌خزد تا در یک لحظه به یک باره نیش‌های زهرآگین خود را برتن نازکم فروبرد واز شیره جانم آرام آرام بمکد! ناگهان از عنکبوت بدم می‌آید ویکدفعه با یک تصمیم ناگهانی دستم را بی محابا به سوی تارها پرتاب وهمه آنها را پاره می‌کنم. نمی‌دانم عنکبوت کجا می‌افتد و فرار می‌کند ولی تارها را می‌بینم که همراه مگس از بند رسته، خوشجال وچابک به پرواز در می‌آیند.

به آخر دالان که هم عرض حیاط است می‌رسم ودور می‌زنم ودالان بزرگ دیگری که این بارموازی خانه است جلویم سبز می‌شود، تا نیمه دالان پیش می‌روم وازبین پیچکها به درون حیاط چشم می‌دوزم، درست روبروی خانه اعیانی. کسی مرا نمی‌بیند. آن سوی حیاط، پله‌های خانه که به سوی راهرویی که اتاقها را به یکدیگر وصل می‌کند، دیده می‌شود. ساعت بزرگ انتهای راهرو را به خوبی می‌بینم.

ناگهان از اتاق دست چپ، خانم جوانی وارد راهرو می‌شود. کیف سفیدی آویزان شانه هایش است. از پله‌ها پائین می‌آید. از قبل آنا به من گفته بود که صاحیخانه یک دختر ودوپسر دارد، چند لحظه بعد، دو مرد جوان از پله‌ها پائین می‌آیند وهرسه سوار اتومبیلی شیک می‌شوند واز دربزرگ خانه بیرون می‌روند وبعد از اینکه در بسته می‌شود نفس راحتی می‌کشم. هیچکس متوجه من که از پشت درختان می‌نگرم نشده است. ضلع سوم دالان را سریع می‌پیمایم واز نزدیکی دری که چند لحظه پیش اتومبیل از آنجا گذشت می‌گذرم. با گامهای ریز ولی تند قطر حیاط راطی می‌کنم ودر حین راه رفتن چشمانم مراقب پنجره است که مبادا کسی مرا از میان پرده‌های ضخیم ببیند وسعی می‌کنم شنهای زیر پایم که سرتاسر کف حیاط را پوشانده کمترین صدا را بدهد. عاقبت به حیاط خلوت می‌رسم ووارد آشپزخانه می‌شوم. کشف رازهای پنهان دالان واز این که چون ردی نامرئی توانسته‌ام همه را ببینم وهیچ کس مرا نبیند به وجدم می‌آورد. علاوه بر آشپز که همانند نیم ساعت قبل روی چهارپایه‌اش نشسته وآنا که زمین را طی می‌کشد، زن دیگری را می‌بینم که مشغول شستن دیگ است. علاوه برآن نظرم به کودکی جلب می‌گردد که کنار آشپز روی چهارپایه کوچکی نشسته ونان خشکی را مرتب به دندان می‌کشد وسپس می‌جود وصدای خرد شدن نانش به گوش می‌رسد. آنا چشمانش به من می‌افتدومی گوید: - کجا رفته بودی توی حیاط ندیدمت؟ می‌گویم: - به پشت درختها.

آنا قبلا گفته بود که زن دیگری هم به نام ربابه با پسر کوچکش که پنج یا شش سال دارد در این خانه کار می‌کند. به ربابه سلام دادم. ربابه لبخندمی زند ومن از دیدن دندان‌های کج ومعوج وسیاه او چندشم می‌شود. سرم را پائین می‌اندازم. ظهر، پس از آن که آشپز وآنا به سرعت یکی پس از دیگری، سینی‌های پلو وبشقاب‌های خورش را پر به طبقه بالای خانه می‌برند ونیمه خالی بر می‌گردانند، در گوشه‌ای از حیاط خلوت زیلویی پهن می‌شود وهر چهار نفرمان روی آن می‌نشینیم. آشپز چهاربشقاب را پر از پلو باخورش به روی دو سینی گذارده، جلویمان می‌چیند. آنا سفره کوچکی را باز می‌کند وسینی را رویش قرار می‌دهد، هرکدام مشغول خوردن می‌شویم. ربابه پی در پی دستانش را پر از پلو می‌کند ودر دهان پسرش می‌چپاند وپسرک با چشمان خواب آلوده، دهان کوچکش را می‌گشاید وغذا را می‌بلعد ودر حالی که دانه‌های پلو لپه به کناره‌های لب وچانه‌اش می‌چسبد با انگشتان سیاهش لپهای چاق ورنگ پریده خود را با فشار پاک می‌کند وبا حرص وولع غذارا قورت می‌دهد به طورکه با هر بلع سرش به سوی بالا وپائین درحرکت است گویی غذا از گلویش پائین نمی‌رود. از غذا خوردن او ومادرش دارد حالم بهم می‌خورد. سرم را به زیر می‌اندازم وبه آنا نگاه می‌اندازم، می‌بینم اوهم گویا از طرز غذا خوردن آنها دل خوشی ندارد وسر او هم به زیر است وبه آرامی وبا بی میلی قاشقها را به دهان می‌برد. اما آشپز درابتدا به آنا ومن نگاهی می‌کند، خنده‌ای بی صدا می‌کند وبدون اینکه ربابه وپسرش متوجه شوند سرش را به چپ وراست تکان می‌دهدوبعد بدون اینکه به هیچیک از ما نگاهی بیاندارد قاشق‌های غذا را از همان اول با اشتها در دهان خالی می‌کند! پس از خوردن غذا، آنا داخل خانه می‌شود ودیسها وبشقابهائی که در آنها غذاهای نیم خورده باقی مانده به آشپزخانه منتقل می‌کند وربابه مشغول شستن آنها می‌شود. پس از ساعتی، همه به کناری می‌خزندتا چرت بزنند. آشپز در کف آشپزخانه نزدیک در، ربابه وپسرش دریکی از سه اتاق کوچکی که در زیرزمین بود و سه پله از کف حیاط خلوت پائین تر بود می‌رود ومن وآنا در انتهای راهروی زیرزمین. من از این همه سر پا ایستادن وپیاده روی خسته‌ام وفوری خوابم می‌برد.

بعد این که بیدار می‌شوم، سروصدایی می‌شنوم، بلند می‌شوم. آنا کنارم نیست، از انتهای راهرو راه می‌افتم که به سوی حیاط خلوت بروم. بوی عجیبی که تمام فضا را پر کرده وبرایم ناآشناست به مشامم می‌رسد، چشمم ناخواسته به اتاقی می‌افتد که ربابه وپسرش در آنند. ربابه در یک سوی منقلی چمباتمه زده وپسرش در سوی دیگر وبا حرص و ولع به چپقی که سرش کوزه لاجوردی شکلی است پک می‌زند وهم زمان با پکهای عمیقش چشمانش را می‌بندد ودر چنان خلسه ونعشه‌ای فرو می‌رود که حتی متوجه نگاههای کنجکاو وکاشفانه من نمی‌گردد. اوسپس دود را به داخل گلویش فرو می‌برد وباقیمانده آن را با جلو آوردن سر به صورت خواب آلود با چشمان قی کرده پسرش با شدت تمام فوت می‌کند پسرک دود را چون سگی که گوشتی بوی گوشتی تازه به مشامش رسیده باشد می‌بوید وبا انجام این کار چشمانش ا می‌بندد. بعدها دریافتم که این بوی تریاک است. دلم به حال پسرک می‌سوزد که این چنین معصومانه، چونان سگی رام به جای گوشت وغذای وهوای تازه، از دود افیونی لذت می‌برد! ربابه دوباره پکی می‌زند وهمان عمل را چند مرتبه تکرار می‌کند گویی از به هدر دادن آن دود آبی رنگ گرانبها وسپردنش به هوا بیمناک است. برای اینکه متوجهم نشوند از کنار در رد می‌شوم واز حیاط خلوت به سوی حیاط اصلی می‌روم تا دریابم صداهایی که می‌شنوم از کجاست. اتومبیلی به داخل حیاط وارد می‌شود واز صداها وخنده‌ها در می‌یابم دوبرادر همرا خواهرشان بازگشته‌‌اند. گویا به خرید رفته اندچون کیسه‌های نایلونی وپاکتهای پراز میوه وجعبه‌هایی را از اتومبیل خارج می‌سازندوآنا می‌دود تا به آنها کمک کند. بعد از چند لحظه همه اشان به داخل خانه می‌روند. گویا امشب مهمانی بزرگی برپا خواهد شد.

بعداز چند ساعت، اتومبیلهای رنگارنگ وشیک ومدل بالایی از در بزرگ وارد حیاط شنی می‌شوند وصدای جا به جا شدن شنها هر دم شنیده می‌شود. آنا همراه دوزن ویک مردخدمتکار تازه وارد در جنب وجوشی فراوان، هر لحظه میان آشپزخانه وحیاط خلوت وحیاط اصلی در حرکت وآمد ورفتند. صدای برخورد قاشق وچنگال‌ها با بشفابهای چینی، دیگها وکفگیرها که به سر دیگ وظرفها می‌خورد لحظه‌ای قطع نمی‌شود. صدای صحبت وخنده‌های کوتاه وقهقهه‌های زنان ومردان از داخل اتاقهایی که از پشت پرده‌های توری ضخیمش نورکمرنگی به بیرون می‌تابد هر دم به گوش می‌رسد. آشپز دیگی بزرگ را که بر اثر آتش اجاق سیاه شده را به کمک ربابه وآنا به پائین، روی موزائیک‌های کف آشپزخانه می‌گذارند. سرپوش آن را که دستمال سفیدی رویش قرار دارد بر می‌دارندوبخار زیاد آن همراه بوی عطر پلوی اعلای دم کشیده زعفرانی به مشام می‌رسد. بشقاب روی میز بزرگ آشپزخانه وکف آن چیده می‌شوند وهمراه آن سینی‌های چهار گوش وگرد. عرق از پیشانی وسر وصورت ولپهای گوشتالود وقرمز آشپز روان است و او مرتب با دستمال سفیدی آنها را پاک می‌کند. آشپزخانه مثل حمام بخار است. آشپزازروی کفگیر با دست چند دانه برنج بر دهان می‌برد وسری به علامت رضا از پخت تکان می‌دهد وبعد قابلمه‌های کوچک وتاوه‌های خورش دیگر. بوی ادویه وخورشت‌های مختلف از مرغ وماهی وقورمه وقیمه وکرفس ونمی دانم چه! همه جا پیچیده. آشپز پلوها را در دیسها وبشقاب‌های چینی گلدار بزرگی می‌ریزد وهمه آنها در سینی‌ها ودیسهای بزرگتری به حیاط سپس با طی کردن هشت پله به راهرو وبعد اتاقهای بالاحمل می‌شوند. بعد از چند ساعت فعالیت شدید وآمد ورفت سریع آشپز وخدمتکارها وآنای بیچاره وخستگی ناپذیرمن، مهمان‌ها یک به یک همگی به حیاط می‌آیند وصداهای خنده وخداحافظی مردان شیک وکروات زده وزنان بزک کرده براق وگاه عرق کرده از خوردن ونوشیدن مشروبات با لباس‌های براق وتوری وجابه جایی وجلو وعقب راندن اتومبیل‌ها روی شنها، بتدریج همه جا در سکوت عمیقی فرو می‌رود، توگویی همین چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی در آنجا نیفتاده است. فقط صدای سوسوی ستارگان وجیرجیرک‌های پشت درختان شنیده می‌شوند.