۱۵. یک خوشبختی،هزار بدبختی
15
آنا همراه دو زن دیگر، دیسها وبشقابها وبقیه وسایل را در سینیهای بزرگی از اتاقها، دوباره به حیاط خلوت منتقل میکنند وباکمک یکدیگر مشغول شستن وخشک کردنشان میشوندبعداز دوساعت دوباره انگار هیچ صدایی نبوده وسکوت برقرار میشود. آشپز از پلوهای مانده در دیگ وقابلمههای خورش برای همه امان غذا میکشد. آنا هم سینی به دست ومن دنبالش وارد زیر زمین. میشویم، در اتاق سمت راست، سرخی زغال روی منقل آماده است که ربابه با پسرش بعد غذا مشغول شوند. ما از بوی ذغالها برمی گردیم وترجیح میدهیم درحیاط همراه بقیه غذایمان را بخوریم. به به، چه غذاهایی! من تا به حال همچو مزههای لذیذی را نچشیده ام، مزه گوشتهاوماهیها وخورشتهای گوناگون. با بقیه غذاهایی که درخانه میخورم زمین تا آسمان فرق دارد واین مزهها تا مدتها در دهانم باقی میماند. گاهی حسرت غذاهای آن شب را میکشم. بعد خوردن غذاها، آنا کمد رختخوابها را از پاگرد زیرزمین به سه زن نشان میدهد وآنها جایشان را در اتاق ته زیرزمین میاندازند ومی خوابند.
آنا جای خودش ومرا در پاگرد بزرگ زیرزمین میاندازد، جایی که پنجرههای نیم متری رو به حیاط اصلی دارد ومی شود موقع خواب وقتی به سقف نگاه میکنم از بین پنجرهها نزدیک سقف، ستارگان را تماشا کنم. آنا یکی از پنجرهها راباز میکند ومن میگویم: خوابم نمیآد. آنا میگوید: توهم مثل ربابه وآشپز شدی؟! اونا هم تا یکی دوساعت نمیخوابندومشغول منقل میشن!
به حیاط خلوت میرویم، آشپز زیلویی کف حیاط انداخته وسیگار میکشد، تا مارا میبیند میخندد ومی گوید: شما هم خوابتون نمیآد؟ از خستگی زیاد آدم اینطور میشه! من که تمام استخونهام درد میکنه بخوام بخوابم هم نمیتونم. بیایید بشنید..... براتون چای بریزم! تا خواست بلند شود برود چای بیاورد، آنا اورا به نشستن دعوت میکند وخودش میرود واز سماور بزرگ که هنوز قوری چینی ترک خورده بند زدهاش رویش قرار دارد، درون استکانها چایی میریزد وروی سینی فلزی میگذارد ومی آورد ومی نشیند. چند دقیقه بعد ربابه میآید ومی نشیند. چشمانش خمار بوداما نمیدانم چرا خوابش نمیبرد! زبابه به آرامی زمزمه میکند: - علی رو خوابوندمش. آشپز میگوید:
- روز پرکاری بود، همه خسته شدید. خسته نباشید! دستتون درد نکنه خیلی کمک کردید. بعد سر صحبت به خاطرات آشپز کشیده میشود واو از دوران جوانیاش میگوید که در خانههای مردم آشپزی میکرده وتا الان نزدیک پانزده سال است که در اینجا مشغول به کار شده. ربابه هم از ترک شوهر نانوایش وسختی نگهداری از تنها پسرش میگوید. نوبت آنا میرسد. درد دلش گشوده میشود سیگاری بر لب میگیرد ودودش را به هوا میدهد وبه آن نگاه میکند، توگویی صحنههای زندگیاش را در آن دود میبیند ولب میگشاید وداستانی را که برخی گوشهها وتکه هایش را برایم بازگو کرده برای آن جمع بازگو میکند:
- واله چی بگم.... آره... تازه ده سالم بود که دادنم شوهر! اون موقع دخترهای فقیر رو خیلی زود شوهر میدادند. اما بی انصافها دادنم به یک پیرمرد پنجاه ساله که تازه دوپسر هم داشت! رئیس سازمان ثبت احوال بود. عبا روی دوشش میانداخت ویه عصا که سرش کله شیرداشت دستش میگرفت. ثروتمند بود. حیاط بزرگ وپر درختی داشت. یه زن دیگه هم داشت در واقع من بیچاره زن دومش بودم. منم که پدرم مرده بود وپیش مادرم وداداشم زندگی میکردم. اونها هم از زور نداری من رو از سرشون وا کرده بودن وبه این حاج آقا در واقع فروخته بودند.
یک روزهم با پاهای برهنه تا خونه مون، پیش مادر وداداشم، خلیل، پیاده دویدم. صبح سحربود وخیابونها خلوت. نمیدونم چی شد. در زدم. مادرم در رو باز کرد من رو با اون وضع با لباسهای خونه دید یکه خورد وگفت: چی شده با پاهای برهنه اینجا اومدی؟ زبونم بند اومده بود. مادرم گفت: یالا بگو چی شده. باسید دعوات شده. منم بغضم ترکید وزدم زیر گریه وبا هق هق گفتم: - من از این آقاهه میترسم.!... مادرم گفت: - آقا کدومه اون شوهرته! مادرم همش گریه وزاری میکرداما دیگه نتونست من رو به خونه شوهرم برگردونه. من هم همش میگفتم من از این آقاهه خوشم نمیآد، ازش میترسم. وبعد چند بار بردن وفرار وبی طاقتی من، آخر همشون به تنگ اومدند ودست آخر طلاقم رو از سید گرفتند!
وقتی آنا به اینجای داستانش رسید آهی کشید. قند را در دهانش میچرخاند وچند جرعه چای مینوشد وپکی به سیگار میزند وادامه میدهد:
- چندسالی گذشت. یک روز توی خیابون راه میرفتم. دوتا افسر دنبالم افتادند. منم حدود نوزده سالم بود واون زمون خوشگل شهر بودم. توی اون شهرکوچیک همه از قشنگی وزیباییم حرفها میزدند. مکثی میکند. من به قیافه از خود راضی ومغرور مادربزرگم مینگرم، هنوز که پیراست بانمک وزیباست. اوادامه میدهد:
- آره اون زمونم افسرها مثل حالا نبودند که از کلاهشون عرق بیرون بزنه! برای خودشون کیا وبیایی داشتند. از سرهنگهای این زمون خیلی شیکتر وبالاتر بودند، چکمه میپوشیدن تا زانو، ارج وقربشون خیلی زیادبود. آره میگفتم، دوتاشون دنبالم افتادند. آخر دوتاشون بهم گفتند: میخوان من رو به زنی بگیرن. دهنم باز مونده بود. دوتا افسر میخوان من زنشون بشم. پیش خودم فکر کردم اگه یکیشون هم من رو میگرفت خوشبخت بودم چه برسه به دوتاشون!! همه از جمله آشپز قاه قاه میخندد ومی گوید: آخه دوتا شوهر که نمیشه! فکرش رو بکنید! واشک از چشمانش بیرون میزند. آنا ادامه میدهد:
- خوشبختی نمیآد وقتی هم میاد یکدفعه دوتا دوتا میآد درخونه آدم رو میکوبه! بذار تاحالا که فقط بدبختی در خونه مون رو زده یکبار هم دوتا خوشبختی باهم دربزنن! مادربزرگم ازشادی به یاد آوردن آن روز میخندد: - اونها من رو به خونه شون بردند! یکیشون قد کوتاهی داشت وچشمهاش درشت بود قدبلنده رو کشید یک گوشهای وتوی گوشش پچ پچ کرد. بعدهاکه زنش شدم ازش پرسیدم بهش چی میگفتی، برام تعریف کردکه بهش گفتم: توهم این زن رو نشون کردی من هم همینطور ولی برای تو که خوش هیکل وبلندقدی زن خوشگل زیاد پیدا میشه که خواهانت باشه! من از مدتهاقبل این رو نشون کرده بودم، سربه زیروقشنگه ومنم عجیب گلوم پیشش گیر کرده، برای دوست وهمکارت بیا یه فداکاری کن واجازه بده توعالم مردونگی، من این رو بگیرمش!
قد بلنده هم کمی فکر کرد وگفت: - باشه چون دوستمی وخیلی خاطرت رو میخوام اصرار زیادی هم میکنی این خوشگله مال تو! تو بردارش! افسر کوتاه قدهم من رو از مادر وداداشم خواستگاری کردومن رو به زنی گرفت. بالاخره زن یک افسر شدم!
من به همراه دیگران سراپا گوش بودیم ومن تصاویر زندگی پرماجرای مادر بزرگم رادر خیالم مجسم میکردم. منتظر بقیه حرفش بودم. نفسی تازه میکند وسرش را تکانی میدهد ومغرورانه میگوید:
- برای خودم خانمی شده بودم، اون زمون زن یک افسر شدن شوخی نبود. حموم که میرفتم حموم رو برام قرق میکردند، بعد حموم، کنیزها برام توی سینی میوه میآوردن، بعد حوله رو میانداختن روی شونه هام، خشکم میکردند. سوار درشکه میشدم ودرشکه چی اسبهارو شلاق میزد وباسرعت به خونه میبردندم که نکنه من بچام! یکروز دیدم شوهرم با اون کلاه افسریش یک شنلم به پشتش آویزون کرده وحمایلها ونشونها رو هم روی سینهاش انداخته وشق ورق ایستاده ودونفر جلوش چوب فلکی روگرفتند وسومی هم با ترکه بلند انار پاهای رعیت بیچارهای رو که توی فلک بود میزدند. من سوار اسب بودم تا اونها رو از دور توی اون وضعیت دیدم به تاخت به پیش روندم، لباس سواری تو تنم بود، کت تنگ تا کمر با شلواری که تا وسط زانوهاش پف کرده بود وچکمهها تا سر زانوهام..... وتوی همین حال بود که بادست تا بالای زانوی خود را نشان میدهد.... از اسب پائین اومدم وجلو دویدم، دست مرد ترکه زن رو گرفتم اون رو از توی دستش بیرون کشیدم وپرتش کردم یک گوشه ای. شوهرم جلو اومد، خواست چیزی بگه مثلا اینکه توی کار ما دخالت نکن یا رعیت رو باید کتک زد تا آدم بشه! حالا چی شد چیزی نگفت نمیدونم یا از اطرافیان خجالت کشید وآبروداری کرد یا من رو ملاحظه کرد، سر در نیاوردم، بالاخره جرات نکرد چیزی بگه! منم البته اینجوری بهش نگاه انداختم ودر حالی که نگاه غضب آلود وتیزی به ربابه انداخت، شانه هایش را بالا میکشد وادامه میدهد..... بیچاره شوهرم! بیشتر حقوقش رو من از دستش میگرفتم واگه یادش میرفت، یادش میانداختم واونم چیزی نمیگفت بهم میداد!
جرات نطق کشیدن نداشت! البته منم بی دلیل این کارهارو نمیکردم. کمی هوسباز وعیاش بود ولی توی مشتم اسیرش کرده بودم. برای اینکه مشروب نخوره وعیاشی نکنه وپی زنهای دیگه نره نمیذاشتم زیاد پول تودستهاش بمونه چون زیاد دوستش داشتم ونمی خواستم از دستش بدم بهش سخت میگرفتم نکنه من رو ول کنه ودنبال یک زن دیگه راه بیفته، حتی بعضی وقتهابه خاطر بعضی کارهاش و برای ادبش بهش میتوپیدم وحتی شده بود چند بار دست روش بلند کردم!!
داداشم اون زمون بیکار بود، توی کارخونه کارگری میکرد تا یک چندر غاز پول بخور ونمیر گیرش بیاد ومن هر دفعه یک مقدار پول براش میبردم ومی ذاشتم کف دستش ومی گفتم: - بیا بگیر خرجش کن. اون میگفت: این پولها مال کیه؟ میگفتم کاریت نباشه! دادشم هم میگفت: آبجی این کارهارونکن. آخه بیچاره طلاقت میده. منم یک سیلی محکم خوابوندم بیخ گوشش! وگفتم: - دیگه این کلمه رو تکرار نکن! اصلا به توچه! بگیر وخرجش کن وحرف زیادی نزن! اینم نتیجه خوبی منه. وبدبخت داداشم هم میگفت:
- پولهارو بده ولی ببین کی بهت گفتم، یادت باشه..... آنادوباره مکث میکندگویا خسته شده بود. ربابه وآشپز باهم میگویند: - خوب بعدش چی شد! ومادربزرگم بازبانش لبهایش را تر میکند وادامه میدهد: - شیش سال باهاش زندگی کردم، همش شادی هم نبود، دوسالشم گرسنگی کشیدیم. زمونی بود که روسها توی آذربایجان ریخته بودند، شوهرم معلوم نیست چیکار کرده بود، از کی طرفداری کرده بودکه برای تنبیه جریمهاش کرده بودند وگفته بودند دوسال حقوق بی حقوق! صنار سه شاهی جمع کرده بودم. فرشمون رو فروختیم، اثاث خونه رو هم فروختیم وهمه پولهارو گذاشتیم روی هم گذروندیم. اما چه گذروندنی! بعضی شبها با نون خالی تا صبح سر میکردیم! از صدای تیر وتفنگ میترسید! حتی میترسید بیاد توی شهر! اگه کار داشت من دستش رو میگرفتم میگفتم خودم میبرمت شهر! سوار اسب میشدم، لباس کهنه تن شوهرم میکردم ودنبال اسب میانداختمش وقتی از وسط شهر میگذشتیم سالداتها جلومون رو گرفتن، من دست بلند کردم. افسر روس با یک ایرانی جلو اومد. افسر روس چیزهایی بلغور کرد وایرانی رو به من کرد وگفت: شما کجادارید میرید؟ گفتم:
- با قماشته ام(اشاره به شوهرم کردم) میخوام برم خونه مون. بعد از چند سوال وجواب آخرش قانع شد ولبخندی زد وبا دست اشاره کرد که میتونیم رد بشیم. ماهم سریع راه افتادیم. ازش توی اون سالهای سخت یک پسر به دنیا آوردم اسمش رو گذاشتیم همایون.
بعد دوسال دوباره بهش حقوق دادند ووضعمون خیلی بهترشد. اما چه فایده! مادر شوهرم پیش پای شوهرم نشست و هی توی گوشش میخوند این زنه خیلی مغروره. سرش خیلی باد داره! توروهم مثل موم گرفته توی چنگالهاش وبه تو هیچ ارزشی نمیده! البته راست میگفت! خیلی سرکش و قد بودم، مغرور بودم وسرم خیلی باد داشت! اما اونها نمیدونستن همه این کارها میکردم تا شوهرم بیراهه نره چون خیلی دوستش داشتم نمیخواستم از دستش بدم ولی راه رو اشتباهی رفته بودم به جای سرکشی وسختگیری باید آرومتر وعاقلانه تر رفتار میکردم ولی خوب بلد نبودم، راهنما هم نداشتم! دیوونه بازیهای من کار خودش رو کرد. مادر شوهرم میگفت: رفتارش توی شان خانواده ما نیست! مودب نیست. تازه اولش هم بیوه بوده نه دختر!! الست وبلست! گفت وگفت وگفت تا عاقبت به شوهرم اثر کرد! نمیدونم شایدم اون چند سال که ماموریت آذربایجان داشت من رو برای سرگرمی، موقت گرفته بود! توی خونه نشسته بودم که یک نفر اومد ودر زد ویک تیکه کاغذ دستم داد. گفتم این چیه! گفت: طلاق نامه شماست! شوهرتون شمارو طلاق داده! سه روز مهلت دارید از این خونه وسایلتون رو جمع کنید واز اینجا خارج بشید! انگاری آب یخ روی سرم ریخته بودند. به همین آسونی. من براش توی اون دوسال خیلی فداکاری وزحمت کشیده بودم، خیلی تر وخشکش کردم خیلی از کارهاشو انجام داده بودم وحالا منی که فکر میکردم امکان نداره من رو رها کنه، اون بی وفا این کار رو با من میکنه. قانونم که قربونش برم انگار زن حیوونه! آدم نیست، مثل سگ من رو از خونه بیرون انداختند! میدونم تقصیر ندونم کاریهای خودم هم بود! از بدبختی به خانمی رسیدم وخالا از خانمی به بدبختی! از اون بالا با مخ پرت شدم اسفل وسافلین! کار دنیا همینه! دنیامثل سیبه که تا از درخت بیفته هزار دور میچرخه ومعلوم نیست کجا وچطوری بیفته!