12

 

                 چند روز درسکوت عجیبی می‌گذرد. نمی‌دانم چرا نه حال ونه حوصله بازی داشتم ونه شیطنت‌های همیشگی‌ام را. گفتی زمین به یکباره زیر پایم خالی شده است ودره‌ای عمیق پدیدار گشته ومن هر دو دستم را بر سنگی محکم قفل کرده‌ام ونمی توانم هیچ کار دیگری انجام دهم چون با تکانی کوچک، در اعماق دره بی پناهی سقوط می‌کنم! به راستی می‌خواستم به چه تکیه کنم وخود را سرپا نگه بدارم!

به یک باره، ناگهان گویی تمام آن دنیای زیبا ودوست داشتنی پر از اعتماد کودکانه و بی نقصم فرو ریخت ونابود گردید و من به گوشه‌ای خزیدم، چونان کودکی که در شب ترسناک جنگلی از صداهای شوم گرگها وخفاشها در کنجی فرورفته درخود و برخود می‌لرزد. آنا درخود فرو رفتگی‌ام رادرمی یابد ومی گوید:

- می‌خوای مادرت رو ببینی؟!

- آره، مگه می‌شه؟!

- چرا نشه، راستی می‌دونی خونه مادرت کجاست؟

سرم را چپ وراست می‌چرخانم.

- همین در روبرو!

- همین در آبی؟

- آره، ازهمونجا بود که مادر مامانت، سینی‌های پلوخورشت وآبگوشت رو به دست مامانت می‌رسوند!

- پس چرا من مامانم رو آنجا یا توی کوچه تا حالا ندیدم؟!

- نمی‌دونم، شاید خودش رو توی خونه حبس کرده یا حودش رو از چشم ما پنهون می‌کنه!

با خود فکر کردم و آنا هم تائید کرد و فهمیدم آن مردی که گاه صدای عصایش در کوچه طنین می‌اندازد ونگاه تند وتیزش چهره وپشت گردنم را می‌خراشید باید پدربزرگم و زن پیر وتقریبا چاقی که با چادر سفید گاهی می‌دیدمش که به من نگاههای مشکوکی می‌اندازد حتما مادر بزرگم بوده. پس چرا تا کنون مادرم را ندیده ام؟: یک زن جوان.

آنا چند روز از من مهلت می‌خواهد ملاقات با مادر بزرگم را ترتیب دهد وچند ساعت بعد می‌بینم کنار در چوبی آبی خانه اشان ایستاده و با آن زن که حتما مادر بزرگم است صحبت می‌کند و فردا باز همان صحنه. فکر می‌کنم سه یا چهار بار اینکار انجام شد. عاقبت آنا با خوشحالی جلویم می‌دود:

- سهراب، بعد چند دفعه صحبت با حاج خانم آخرش قبول کرد. می‌گفت پدر پرستو باید قبول کنه.

می گویم: - خوب قبول کرد؟

- بعد اصرار زیاد من.

خوشحال می‌شوم. پس می‌توانستم مادر واقعی خودم را ببینم! الان که به آن زمان می‌اندیشم متوجه می‌شوم که تا چند روز پیش که فکر می‌کردم با وجود خاطرات قزوین واین نامادری، باز با وجود آنا خود را تقریبا خوشبخت حس می‌کردم، حال می‌بینم چه حفره بزرگی در زندگیم پیدا شده بود، چیزی مثل زلزله آرامی که یکدفعه همه چیز را در بهت وسکوت با خاک همتراز می‌سازد.

دیروزتصورم بر این بود مادر داشتم ولی حالا درعرض چند روز مادر ندارم! آنا می‌گوید:

- مادر مامانت میگه چند روز صبر کنید، هروقت موقعش رسید خبرتون می‌کنم. تا اینکه روز موعود فرا رسید! آنا می‌گوید: - فردا ساعت ده صبح.

 صبح فردا، سر ودستم را خوب با صابون می‌شوید، موهایم را مرتب می‌کند، لباس تمیزی بهم می‌پوشاند، یک ساعت دیگر. هر دقیقه بی تابانه می‌پرسم: - ساعت ده نشده!

- نه عزیزم صبر کن.

–آخه تا کی؟

خودم را آماده می‌کنم. به محض دیدنش بهش چی بگم؟ حتما مرا درآغوش می‌فشرد ومحکم می‌بوسد واز حال و روزم خبر می‌گیرد. راستی چه شکلی ست؟ خوشگله؟ آره حتما خوشگل ومهربونه. ساعت ده می‌شود. ده دقیقه دیگر. احساس می‌کنم مثل صحبتهای سر سفره چند روز پیش، از چند دقیقه قبل دست وپاهایم شروع به لرزیدن کرده. کف دستهایم عرق کرده. می‌گویم: - ساعت ده شد؟

- آره بریم. چادرش را به سر می‌کشد ودر کوچه را باز می‌کند. دیگر پیاده روی نمی‌خواست! سوار اتوبوس یا تاکسی نمی‌شویم. فقط دوقدم، فقط دوقدم. دو متر تا آن در چوبی راز آمیز باقی مانده!

این چهار پنج سال، کنار این خانه بودم. تا این حد نزدیک وراستی چقدر دور ودست نیافتنی!

تق تق تق! دق الباب آنا. بار دیگر! سکوت.

عاقبت در باز می‌شودو پیرزنی نورانی با موی نیمه سپید ظاهر می‌گردد. به من نگاهی می‌اندازد وبه زور می‌خندد! بارها او مرا و من اورا دیده‌ام. عجب، دستی به سر ورویم نکشید!

- حاج خانم کمی صبر کنید توی حیاط رو ببینم!

الان است که بعد سالها مادرم در حیاط پیدا می‌شود! صدای سرفه‌ای شنیده می‌شود، بعد صدای تلق تلق تلق عصا. آنا با دستپاچگی می‌گوید: - حاج خانم شما گفتید حاج آقا که بیرون خونه رفت بعدش صدامون می‌کنید! حاج آقا که خونه ست هنوز!

- اصرار کردیم زودتر بره بیرون، شک کرد پرسید چه خبره، ما هم موضوع رو بهش گفتیم، وقتی هم فهمید امروزپرستو قراره پسرش رو ببینه گفت نمی‌شه من هم باید خونه باشم!

- مگه از شون اجازه نگرفتین قبل اومدن ما؟

- نه بابا،، همون روز اول اومدن شما، بهش گفتم می‌گه اصلا وابدا! حال هم که فهمیده قرار امروزه، اصلا بیرون نمی‌ره!

پدر بزرگ وارد حیاط می‌شود. کفشهایش را با دستانی لرزان از پادری برمی دارد ویک قدم جلوتر به حیاط می‌آورد وآنهارا به روی کف حیاط، روی موزائیکها پرتاب می‌کند، دست راستش، در حالیکه می‌لرزد وعصا را تکیه گاه خود قرار داده، خم می‌شود تا کفشها را به پا کند. عینک مشکی ذره بینی کلفتی روی چشمانش قرار دارد مثل اینکه عینک برایش تنگ است وآن را به زور چپانده‌‌اند روی صورتش! کفشهایش را با دستان لرزان به زحمت می‌پوشد، سر عصارا فشار می‌دهد وکمر راست می‌کند. فکر نمی‌کردم تا این حد پیر باشد.

در کوچه که راه می‌رفت جوانتر به نظرم می‌آمد!

با چشمان بسیار درشتش که از پشت عینک ذره بینی دیده می‌شود به در حیاط بعد به ماچشم می‌دوزد اما گویا تشخیص نمی‌دهد که ماهستیم. حاج خانم که می‌دانستم مادر بزرگ دیگرم است به پیش می‌رود وشمرده ولی کمی با صدای بلند می‌گوید:

- حاجی دیروز گفتم پسر پرستو می‌خواد خونمون بیاد تا مادرشو ببینه، این سهرابه اینم مادر بزرگش، حاج خانم، مادر عسگر آقا! جوری ما را معرفی می‌کرد گویی پیرمرد تاکنون نه مارا دیده نه می‌شناسد! چهره پیرمرد به ناگهان درهم گردیدتوگفتی همه حرفها وقول وقرارهایی که از پیش با همسرش هماهنگ کرده بودند به کل از ذهنش زدوده شده بود وگویی تازه متوجه دیدار و قرار شده بود. لحظه‌ای گیج به همسرش ودوباره به ما می‌نگرد. چهره‌اش برای ثانیه‌ای بسیار درهم کشیده می‌شود وبه ناگاه عصایش را روی به آسمان بلند می‌کند وفریاد بر می‌آورد: - نمی‌خوام ببینمشون، برند گم شند!

درحالیکه عصایش رارو به بالا وبه جلووعقب تکان می‌داد آن چنان که گویی انگشت سبابه درازش را به نشانه تهدید به سویمان به عقب وبه پیش می‌برد، چند گام بلند به سمتمان بر می‌دارد تا عصایش را بر سرمان فرود آورد.

آنا دست مراسریع می‌کشد وبه سوی خانه خودمان می‌دویم، همسرش به پیش می‌اید وحاج آقارا با دو دست گشوده نگه می‌دارد بعد به جلوی در می‌آید و رو به ما می‌گوید:

- بهش گفته بودم تا بدونه، گفتم قبول کرده مثلا، ولی نمی‌دونم چطور شد تا شمارو دید اینجوری شد! نشد دیگه. لطفا سهراب رو دیگه اینجا نیارید، خداحافظ!

و در را محکم به رویمان بست درحالیکه صدای غرولند پیرمرد چون سگی خشمگین هنوزبه گوش می‌رسید: - برید گم شید! دخترم رو بدبخت کردند، حالا پسرش رو برامون آورده! آنا مرا به خانه می‌بردو در را می‌بندد. دو سوی چادرش را که چون کبوتر تیر خورده باز کرده وبه دیوار تکیه می‌دهد ونفس نفس می‌زند وبه پائین خود را می‌سراند، می‌نشیند گویی از میدان جنگ گریخته. نگرانش می‌شوم، به کنارش می‌آیم. من هم می‌نشینم وآهی می‌کشم. تصویر پیرمرد خشمگین با عصای رو به آسمانش که سرم فریاد می‌کشید چون تندیسی ابلیس وار برای همیشه در ذهنم منجمد باقی مانده است.

آنا با اضطراب آهسته نجوا می‌کند: - نقشه هر دوشونه، می‌خواستند دیگه هوس دیدن مادرت رو نکنی!

به سادگی وآرام می‌گویم: - آخه چرا مگه ما چیکار کرد.....؟ نتواستم حرفم را تمام کنم اشک نا خواسته از کاسه چشمانم روان گردید.

دوباره آنا چون همیشه چادرش را بروی سرم میکشد ومرا به سینه‌اش می‌چسباند ومن مکان امنی می‌یابم که هق هق گریه سر دهم. زمین بار دیگر زیر پاهایم خالی شد، دره هم فرو می‌ریزد ومن خود را در حال سقوط در اعماق تاریکی می‌بینم!