۱۶ . طلاق،ذات الریه وسیلی آبدار
16
آشپز که چایش را تمام کرده بود وگاهی دود سیگارش را به هوا رها میکرد و دوباره آن را به جا سیگاری فلزی که سیاه شده بود میگذارد وآهی ازته دل میکشد ودر طول شنیدن قصه مادر بزرگم پی در پی سرش را به راست وچپ همچو آونگ ساعت پاندولی تکان میداد. عاقبت قصه که به ایجا کشید ربابه میگوید: - خوب نگفتی سر بچه ات چی اومد؟ ربابه چون جغد به چهره تکیده با دندانهای افتاده مادر بزرگم مینگریست و منتظر پاسخ بود.
-....... هیچی! پسرم همایون رو برداشتم ورفتم خونه داداشم، پیش مادرم. داداشم گفت: - چرا اومدی ؟! منم گفتم: شوهرم طلاقم داده! اونم که گویا منتظر همین فرصت بود تا دق ودلی ش رو سرم خالی کنه جواب داد: - خواهر نگفتم پول مرد بیچاره رو به من نده! نگفتم کتکش نزن! اذیتش نکن! حالا خاک توی سرت شد! بچه رو چرا دیگه آوردی؟ نامرد بچه روهم داده دست تو!ای تف به این عاطفه ات مرد! شاید حق داشت. حالا میشدم دوباره نون خور برادرم که هیچی، یکی رو هم دنبال خودم آورده بودم د قوز بالا قوز! داداشم هی سرکوفتم زد. نامرد بی همه چیز! بعد اون همه پولی که بهش داده بودم تا بتونه با پولهای کارش وکمک خرج من از خونه مستاجری در بیاد واین خونهای که الان توش زندگی میکنه درست کنه حالا از روی انتقام وعوض اون سیلیای که بهش زده بودم چندبارحسابی مفصل کتکم زد! منم بچه رو برداشتم رفتم به طرف تبریز، خونه دختر عمهام. اما بچه طفل معصومم از سرمای بیرحم تبریز توی راه ذات الریه سختی گرفت. دوسال بیشتر نداشت. توی رختخواب از تب میسوخت. هی میگفت:
_مامان، من بابا، من بابا می خوام. منم میگفتم: بهش گفتم بیاد، الانه که از راه برسه! هر طور بود به باباش پیغوم پسغوم دادم که اگه آب تو دستشه زمین بذاره بیاد همایون سخت مریضه. آخرش باباش بعد دو روز اومد! با پالتوی ارتشی وکلاه افسریش در خونه دختر عمهام رو زد. حالم رو پرسید: اشکریزون گفتم: - بچه خیلی مریضه! رفت توی اتاق ودستی به پیشونی همایون گذاشت، دید داره از تب میسوزه. بغلش کرد وبلندش کرد وگفت:
- میبرمش دکتر بچه. بعد بچهام رو با خودش برد. منم خواستم باهاش برم، اجازه نداد! مرتب همایون رو میبوسیدم. هی گریه میکردم. سه روز بعدخودش اومدو خبر آورد که دیر شده بود. دیر اقدام کردی ودیر بهم خبر دادی واصلا چرا بچه رو به تبریز یخزده آوردی؟! اشک میریختم ومی گفتم: - چی شده؟ سرش رو پائین انداخت وآهسته زمزمه کرد:
- مرد، مرد طفلک بیچاره! فریاد زدم وموهام رو کندم دستم رو گرفت وبعد یک ساعت کمی که خسته وبی حال شدم گفت: اگه میتونستی بچه رو نگه داری ونذاری سرما بخوره وذات الریه بگیره وبمیره، شاید میاومدم ودوتاتون رو دوباره میبردم سر خونه وزندگیمون ولی میبینم از پس یک بچه هم بر نیومدی، چه برسه به من! با این حرفش داغ دلم رو تازه کرد ومن رو حسابی سوزوند. منم از مرگ بچهام همایون وزندگی بر باد رفتهام فقط تا هفتهها اشک ریختم واشک!
در همین جابود که آنا حرفش را قطع میکند وسرش را پائین میاندازد وخاکسترهای سیگارش را بهانه میکند وبا انگشتان سبابه وشستش آنها را جمع میکند ودر جا سیگاری آشپز میاندازد! اما من قطرات اشک راکه بر گونه چروکیدهاش میغلطد میبینم. با لبه چادرش اشک هایش را پاک میکند. آب بینیاش رابالا میکشد. همه ساکت بودیم. آشپز برای اینکه مادر بزرگم را از آن حالت در بیاورد میگوید: پسای آقا نوه گل وگلاب از کدوم بچته؟! بعد این، بازم شوهر کردی؟
آنا به خود میآید وادامه میدهد: - اون زمون نون آب نبود به همین خاطر مجبور شدند من رو دوباره شوهر بدند. شوهرسومم چوپون بود. برعکس اولی ودومی فقیر، قند وشکرتوی خونهاش پیدا نمیشداما من رو خیلی دوست داشت. دوسه بار از خونه اونم فرار کردم! اما این بار گفتند دیگه بزرگ شدی، دوباره برم گردوندند. دوسالی باهاش به ضرب وزور مثلا زندگی کردم سال دوم هم یک پسر گذاشت کف دستم! راضی نبودم ولی مجبور شدم تا یک سال صبر کنم تا کمی بزرگ بشه! کمی جای خالی همایون رو برام پر میکرد. اما دیگه نتونستم فقر وبدبختی ونداری رو اونم بعد اون همه خانمی وناز ونعمت توی خونه شوهر قبلیم تحمل کنم، تازه این مردکه چوپون رو که صورتش هزار چاله چوله داشت اصلا دوستش نداشتم وهر روز دعوامون میشد. عاقبت کارمون به دادگاه کشید. البته کمی بزرگ شده بودم وفهمیده بودم توی دنیا چی میگذره. از پول پس اندازم یک رشوهای به ملا دادم واون هم طلاقم رو نوشت. شوهرم به خونه مادرم اومد ومن رو به خونهاش ببره. طلاق نومه رو نشونش دادم وگفتم دیگه تمومه، اینم طلاق نومه. تندی کاغذ رو ازم قاپید وقورتش دادوگفت: حالا چی میگی. برگرد خونه! بالاخره هزارنقشه کشید. با داداشم ومادرم صحبت کرد اما منم لج کردم. کتکم زدند، تهدیدم کردند. گفتند نون اضافی نداریم به توو بچه ات بدیم امامن توی خونه مادرم موندم وزخم زبون شنیدم وازبرادرم کتکها خوردم، اما نرفتم که نرفتم. این نوه خوشگلم هم از پسر همون چوپونه! دنیاست دیگه پسر افسر میمیره وپسر چوپون زنده میمونه واز این پسر خدا یک نوه هدیه میکنه که مونسم میشه وجای همایون رو برام پر میکنه!
داستان مادر بزرگم همه مارا غمزده میکند. آشپز که هم اکنون عرق از سر طاس پرچین وچروکش مثل اغلب اوقات روان است ومرتب با دستمال گلدار بزرگی سروصورتش را پاک میکند. ربابه نیز با حالت گنگی که به زحمت شنیده میشود زیر لب زمزمه میکند: عجب داستونی! با این که آنا قسمتهایی از این داستان را کم وزیاد برایم پراکنده تعریف کرده بود، اما این بار آن را در حضور دو نفر دیگر کامل تر میشنیدم. باز مانند همیشه احساس دلسوزی واندوه بر دلم نقش بست. بعد از لحظهای به ساکنان طبفه بالای این خانه ومهمانها فکر میکنم: "یعنی میشه اینها هم دردورنجی یا غم وغصهای داشته باشند؟! "
آشپز دستانش را تکیه به زانوانش میدهد وبازحمت تن سنگین خود را بلند میکند.
- خوب بریم بخوابیم ببینیم سرنوشت فردا چی برامون چی داره! جایش را در اتاق بزرگ کنار آشپزخانه به روی زیلویی میاندازد وربابه وپسرش به اتاق انتهایی میروند وماهم دراتاق کنار اتاق ربابه روی تشکهایی که آنا پهن میکند میخوابیم ومن که از همه به روح وفکر مادر بزرگم نزدیکتر بودم، درون جسم وآغوش گرم اوجای میگیرم. او از پشت مرا بغل میکند ومن چند دقیقه از پنجرههای زیر زمین به آسمان پر رمز وراز وستارگان سوسوزن چشم میدوزم وچشمانم کم کم سنگین تر میشوند ودر حالی که به خواب فرو میروم در فکر خودم زمزمه میکنم: راستی کدام ستاره آسمان، ستاره سرنوشت منه؟!
آن شب خوابهای آشفتهای میبینم:
مرا به چوب فلک بسته اند! پدرم طناب چوب بلند فلک را با پیچاندن به دور پاهایم سفت میکندومادرم ترکه نازکی رابر پاهایم میکوبد، فریاد میزنم. پیرمردی عینکی، با سرلرزان، بالای سرم سکهای پرتاب میکندوبا لبخندی، آهسته میگوید: تبرکه. همسر پیرش کنارش ایستاده ومرتب تسبیح میگرداندوزیر لب زمزمه میکند: خدایا، مامقصر نیستیم. از تقصیراتمان بگذر! افسری سوار بر اسب مرتب دورمان میچرخد وفریاد میزند: محکم تر بزن، محکم تر. ناگهان اسبی سفید از دور میتازد. آنا سوارش است، سریع میدود ودست مادرم را میگیرد وبا غضب میگوید: نزن، بی رحم! مادرم دستش را از دست او رها میسازد وفلک از دستان پدرم میافتد. پاهایم را از طناب فلک در میآورم وسینه خیزان خودم را به دالانی میرسانم که دورتا دورش پوشیده از درخت وگیاه وپیچک است. به سختی بر میخیزم وراه میروم. پاهایم ذق ذق میکند! میبینم همایون گریه میکند، دستش را میگیرم وباهم راه میافتیم. گوشه دالان تاریک، ربابه نشسته ومی خندد وردیف دندانهای سیاهش نمایان است وپی در پی توی صورت خمار علی فوت میکند. همایون دست علی را میگیرد و او راازمیان دودها بیرون میکشد. هرسه راه میرویم که ناگهان از دیوارها وپیچک ها، عنکبوتها ورتیلها به سویمان هجوم میآورند. پیرمرد عینکی به سویم میدود وعصایش را بلند میکند ومحکم به سرم میکوبد. بعد افسر، سوار شده براسب پیاده میشود وبا شمشیر به سر همایون میکوبد، ربابه قهقهه سر میدهد. من به زمین میافتم وخاکها را چنگ میزنم وبه سوی عنکبوتها ورتیلها وهمه میپاشم. دهانم باز است وخاک درونش پر میشود. میخواهم فریاد بزنم، نمیتوانم. با دو دست زمین را چنگ میزنم وآنها را در چنگم میفشرم. در این لحظه عنکبوتها به درون دهانم هجوم میآورند. وحشت سراپای وجودم را در بر میگیرد، میلرزم وناگاه فریاد میزنم: نه، نه، نه!
در همین هنگام کسی مرا تکان میدهد، از خواب میپرم وصدای آهسته نه نه ی خود را میشنوم. ازجا میجهم ومی نشینم. عرق کردهام. آنا را میبینم که باصدای گرم خود میگوید: چی شده، عیبی نداره، خواب دیدی، بگیر بخواب! آروم باش. سرم را دوباره روی بالش میگذارم. آنا با دستش به آرامی موهایم را نوازش میکند وپس از لحظهای به خواب عمیقی فرو میروم.
صبح از بوی دود از خواب برمی خیزم. بوی عجیبی که فقط دیروز هنگامی که ربابه دود داخل دهانش را به صورت قی آلود پسرش فوت میکرد حس کرده بودم اما این بار قویتر وغلیظ تر! آنا پاشده است ومقداری از کارهای آشپزخانه را انجام داده است یعنی ظرفهای چینی وبلورهایی را که دیشب شسته بودند، جابه جا میکرد. پسر ربابه که فکر کنم چهار پنج سال بیشتر نداشت باچشمان پف آلود از جلوی راهروی اتاق میگذرد. ربابه به دنبالش! پسرک خواب آلود ازحیاط آشپزخانه وارد حیاط بزرگ میشود.
ربابه دست او را میکشد و فریادمی زند: ذلیل مرده کجا میرویها هنوز تمام نشده!
پسرک دستش را از دست ربابه خارج میسازد و به حیاط میدود من برمی خیزم و از کنار ربابه خود را به حیاط میرسانم، ربابه رو به من خندان با التماس میگوید سهراب جان برو اونو بگیر بیار، رم کرده. من مرددم. تازه چند قدم نرفته بودم که پسر ارباب را که کت و شلوار مرتّبی همراه کراوات پوشیده است و کنار پلهها ایستاده و دکمه سردست خود را میبندمی بینم پسر ربابه که دریافته است من به دنبال او میدوم انگار که بازی یش گرفته باشد سرعتش را زیاد میکند و هنگامی که به پشت سر خود مینگرد تا ببیند من کجا هستم محکم به پاهای پسر ارباب برخورد میکند پسر ارباب با دست راستش گوش پسر ربابه را میپیچاند و با دست چپ سیلی محکمی به گوش پسرک حواله میکند شپلق و فریاد پسر ارباب کهای آی گوشم شنیده میشود.
پسر ارباب میگوید:
- خرچوسونه اینجا چیکار میکنی؟ دیگه این ورا نبینمتها من سر جایم میخکوب میشوم.
ربابه میدود و پسر خود را به طرف خویش میکشد و التماس کنان میگوید:
- ببخشید ارباب غلط کرد! پسر ارباب گوش را رها میکند و با خشم میگوید:
- روزها این میمون رو تو حیاط نیار!
صدای سیلی چنان محکم و آبدار بود که من ناخداگاه گونه راستم را با کف دستم محکم چسبیدم.
تازه یک ماه بود توی قزوین به مدرسه میرفتم کلاس اول دبستان خانم معلم با موهای بلندش خیلی زیبا بود ناخنهای کشیده و لاک زده بودند یک روز که پای تخته مرا صدا زد و عمل جمعی را روی تخته سیاه نوشته بود که جوابش را مقابل مساوی بنویسم چندبار راهنمایی میکند نمیتوانم حل کنم سریع جلو میآید و چنان سیلی ناگهانی و محکمی به گونه هایم مینوازد که سرم گیج میرود به طوری که عقب پرتاب میشوم و به دیوار برخورد میکنم. بعد چند ثانیه تازه میفهمم چه بر سرم آمده! گونهام میسوزد و حتماً سرخ سرخ شده. مینشینم و این اولین خاطره بعد بعد از خاطرات خوش ثبت نام و خرید لوازم تحریر و مراسم سرود صبحگاهی بود آن روز تا به خانه آمدم آنا جای انگشتان خانم معلم را به روی گونهام میبینند و پشت سر هم نفرین میکند: - الهی دستت بشکنه جلاد فردا صبح زود به مدرسه میرود و چنان الم شنگه راه میاندازد که نگو و نپرس و مرتب صورتم را توی دفتر به آقای مدیر نشان میدهد خانم معلم آن روز به هم چپ نگاه میکند ولی چند روز بعد دوباره چند جمع و تفریق روی تخته سیاه مینویسد و اول اسمم را صدا میزند تمام بدنم از ترس میلرزد بلد نبودم ولی به خاطر همان سیلی دقت بیشتری کرده بودم و تمریناتم را چند شب بود مینوشتم خانم معلم این بار با مهربانی کنار میآید و میگوید:
- با انگشتان دست بشمار، خوب این هشت، جالا پنج تا از انگشتان تو ببند حالا چند تا مونده میگویم:
- سه تا.
- خوب بنویس سه.
و من جلوی مساوی عدد ۳ را مینویسم چند تا دیگر تفریق و جمع با یاری او و انگشتانم حل کردم و جواب هایش را مقابل مساویها مینوشتم بعد رو به دانش آموزان میکند و بلند میگوید:
- آفرین! برایش دست بزنید و تشویقش کنید.
و در حالی که من سرشاراز غرور و خوشحالی هستم سر جایم مینشینم. آمدن مادربزرگم به مدرسه و تذکر به مدیر و خانم معلم کار خودش را کرده بود. هنوز صدای کف زدن بچهها توی گوشم میپیچد.