۴. فصل چهارم رمان/نا آگاه فرزندکش
۴
از پلههای نردبان گودال میان کتاب پائین تر میروم، نجوای صدای گرمی که قصه میخواند از حیاط دبستان ملی سادات. زیر اتاق مدیر، زیرزمینی است تقریباً تاریک، شش پله که پائین میروم به سمت راست میپیچم وازراهروی باریکی وارد کلاس زیر اتاق مدیر میشویم که پنجره درازی رووی به حیاط دارد، ردیف دوم روی نیمکت مینشینم، همراه همکلاسیهای دیگر. همه تنها در زیر پیراهن وکت، مرتب به حرکت در میآیدوقرار وآرامش ندارند وآنهم نه به خاطر پرسشهای درسی یا مشق وخستگی از تدریس معلم واین نا آرامی وبی قراری نه از روی اضطراب بلکه از روی شوق است زیرا آقای دانیالی، معلم فارسی، کتاب بزرگی با جلد قهوهای چرمی که از بس دستکاری شده وبسته وگشوده گردیده لبههایش از جای انگشتان دستش سیاه گردیده را برایمان میگشاید، چون گشایش در صندوقچهای پراز در وجواهر. اواز روی عینک ذره بینی خود نگاهش را چون تور گستردهای به روی ماهیان پهن میکند ومارا به سکوت دعوت میکند، سر بی مویش برق میزند وموهای فر دوسوی شقیقههایش را باکف دست چروکیدهاش صاف میکند ومی گوید:
- خوب بچهها کجا رسیدیم؟ وبچهها همه به یکباره با فریادی شوق انگیز پاسخ میدهند. آقای دانیالی خط کش را روی میز فلزی جلویش میکوبد: ساکت، ساکت!
او از زیر عینک ذره بینی خود حدقه چشمانش را به هر سو میچرخاند ولحظهای میایستد: تو یوسفی، بگو کجا رسیدیم. همه ساکت، یوسفی شاگرد اول کلاس ایستادهه، با کت وشلوار تمیز واتوکشیده همیشگی خود، عینک خود را با انگشت اشاره به روی بالای بینیاش میلغزاند و میگوید:
- آقا از شاهنامه فردوسی به داستان رستم وسهراب رسیدیم وتا اونجای قصه گفتید که اسب رستم رو تورانیان دزدیدند و... آقای دانیالی بیشتر از این نگذاشت او ادامه دهد، کف دو دستش را به پائین حرکت دادوگویی به سگی مطیع فرمان میدهد آهسته زیر لب زمزمه میکند: بشین بشین. اوهیچگاه اجازه نمیداد کسی بیشتر از این حرف بزند چون خودش بقیه مطلب یا داستان را از ابتدا خلاصه وار تعریف میکردد:
-... بله میگفتم بعد دزدیده شدن اسب، رستم به دنبال اسب سر از بارگاه افراسیاب در میآورد واو از رستم پذیرائی مفصلی میکند ودرآخر میگوید: چند روز مهلت بده تا اسبت را پیدا کنم ودر این مدت رستم با تهمینه، دختر افراسیاب آشنا وبعد ازدواج میکند وبعد که اسبش را مییابد عزم بازگشت به وطن میکند ناچارا به همسرش تهمینه سفارش میکند که اگر صاحب فرزندی شدیماگر پسر بود این بند را به بازویش واگر دخترشد آن را به گیسوانش ببند تا من اورا بتوانم بشناسم واین را بگفت وراهی ایران شد. تهمینه صاحب پسری شد که نامش را سهراب گذارد. سهراب زمانی که دوازده ساله شد پهلوانی چون پدر بود تا جائی که افراسیاب سپاهی بدو سپرد تا با سپاه ایرانیان که میدانست رستم درآنست بجنگد وبدین روش پسر وپدر به جان هم بیافتند ویکی یا هر دو نابود شوند ولی سهراب قصد شکست ایران و رستم را نداشت. او فقط در پی پدرش رستم آمده بودوقصد آن داشت که هم افراسیاب هم کاووس، شاه ایران، را سرنگون سازد وپدر را جای هر دو بر تخت نشاند. افراسیاب، هومان وبارمان، دوپهلوان خودرا همراه سپاه فرستاد تا نگذارد سهراب پدر را بشناسد تا بلکه سهراب، شاید بدین وسیله رستم را از پای درآورد. سهراب دژسپید را از هجیر پهلوان ایرانی ستاند وخود اورا اسیر نمود. به کاووس شاه خبر رسید واو هم گیو را روانه زابلستان کرد تا رستم را باخود بیاورد تا اورا همراه سپاهی به رزم سهراب روانه سازد. رستم سه روز دیر آمد که این سبب خشم کاووس گردید وبه رستم گفت: چرا زود نیامدی وبر او درشتی نمود، رستم رنجید وقهر پیشه کرد ولی گیو از او دلجوئی نمود که اگر نیائی ایران از بین میرود ورستم را دوباره نزد کاووس بازگرداند وبا او آشتی کرد. رستم در شک بود شاید این جوان دلاور پسرش باشدد. برای پرس وجو، شبانه ومخفیانه به لشگر سهراب درآمد ودید مشغول عیش ونوش هستند، خواست بازگردد که دایی سهراب، زندرزم پدیدار شد، او همان کسی بود که مادر سهراب به همراه پسرش روانه ساخته بود تا پدر را به سهراب بشناساند اما رستم نادانسته با ضربتی اورا از پای درآورد وتنها کسی که رستم را میتوانست بازشناساند از میان برداشت وصبح فردا سهراب ناچار هر چه از هجیر، اسیر ایرانی نشان پدرش رستم را از میان خیمههای برپاشده لشگر ایرانیان پرسید هجیر از ترس اینکه مبادا سهراب رستم را بشناسد واورا ازپای درآورد رستم را به سهراب نشناسانید. ناچار آن روز رستم وسهراب بدون شناخت یک دیگر به کارزار باهم بر آمدند. سهراب به رستم میگوید: آیا تو رستمی؟ اما طبق آیین آن دوره نباید پهلوانان نام خویش را میگفتند زیرا میاندیشیدند با گفتن نام گویی خود را در اختیار دشمن گذاردهاند بنابراین رستم میگوید: من او نیستم ولی تو ببین دیگر او چیست! سهراب پدر ناشناخته را بر زمین میکوبد وبر سینهاش مینشیند تا خنجرش را بر پهلوی او فرو برد که رستم شیر، روباه وار میگوید: رسم ما پهلوانان ایرانیست که بار اول زمین خورده را میبخشیم وسهراب چون شیری غران آهوی شکاری خود را با شنیدن این جمله رها نمود. رستم به نزد سیمرغ آمد واز او یاری خواست وسیمرغ باقی نیروی امانتی رستم را که نزد خود نگاه داشته بود تا روزگاری که او درخواست کند به او باز گردانید ورستم فردایش به کارزار آمد وبی مهابا سهراب را نقش بر زمین نمودو... همه بچهها یکصدا فریاد برآوردند که:
- آقا، آقا... تا همین جا گفتید! دانیالی انگشتش را بر نوک بینی برد وفریاد زد:
- خوب خوب... فهمیدم... هیس... هیس. بعد عینک خود را صاف کرد وچند دقیقه دنبال صفحه شاهنامه گشت وبه جلو وعقب ورق زد وادامه شعر فردوسی را میخواند وپس از هر بیت دشوار آن را معنا میکند وبرخی از بچهها وبیشتر یوسفی،شاگرد زرنگ کلاس، برخی از معانی کلماتی که در نمییافتند از آقای دانیالی میپرسیدند. بچهها که فقط در بند خود قصه بودند نه یادگیری پرسش کننده راگاهی لعن ونفرین میکنند:
- بابا بشین یوسفی دیگه، بزار بقیه شو بگه! ویوسفی از بالای عینک مثل معلم، ایستاده به همه نگاه میکند ومی گوید: ما اومدیم فارسی یاد بگیریم نه اینکه قصه گوش کنیم، تازه اگه معنی کلمات رو نفهمید که از قصه سر در نمیآرید ولبخند پیروز مندانهای میزد که همه باز آهسته میگویند: سخنرانی بسه دیگه پرفسور!
آقای دانیالی همه را دعوت به سکوت میکند ومی گوید: شما نپرسید من خودم سعی میکنم همه کلماتی رو که فکر میکنم شما نمیدونید معنا کنم وبه این ترتیب تا آخر داستان آن روز را با شعر ومعنایش برایمان بازگویی میکند که چگونه رستم بدون دادن هیچگونه فرصتی پهلوی فرزند ناشناخته خویش راناجوانمردانه میشکافد وسهراب میگوید اگر پدرم رستم بداند تو مرا کشتی انتقام مرا از تو میگیرد ورستم میگوید: مگر پدرت کیست؟ وسهراب بار دیگر نام رستم را بر زبان میآورد ورستم زجه سر میدهد وسهراب جوانمرد اورا دلداری میدهد ومی گوید با سرنوشت نمیشود کاری کرد! وبعد ماجرای ندادن نوشدارو توسط کیکاووس که قصد خلاص ششدن از دست سهراب پهلوان را داشت چون با خود فکر میکرد که رستم اگر دوتا شود چه بر سر من خواهد آمد؟!
اشک همه بچهها در آمدودر حالی که من وهمه بچهها منتظر بودیم تا با آخرین فرصت زنده شدن سهراب،او برخیزد ولی بعد مرگ سهراب ونرسیدن نوشدارو، فریاد"ای وای و آخ، بیچاره سهراب! " از هرسو بر میخیزد ولعن ونفرین همه به کیکاووس شاه وناجوانمردی رستم که حرص همه را در آورده بود وهمراه دلسوزی بچهها به مرگ سهراب در هم آمیخته شده بود. یوسفی لبخند میزند ومی گوید: خوب حالا قصه ست دیگهه،چی میشه کرد!
آقای دانیالی همه را آرام میکند وآخرین صداهای حیف شد، چه بد! بیچاره سهراب ونچ نچ همه را میخواباند که همزمان دینگ دینگ صدای زنگ باعث میشود سروصدای بچهها از هر سوی کلاس بیشتر برخیزد وآخر دانیالی شاهنامه بزرگش را با آن جلد قهوهای سوخته با حاشیههای سیاه زیر بغل بگیرد وبه سوی در حرکت کند. لحظهای به نظرم آمد او خود فردوسی است،با آن موهای سفید فرفری وآن شاهنامه بزرگ زیر بغلش.
فردوسی بزرگ از دروازه مکتب به درآمد وسپس بچهها مثل لشگر ایران وتوران که پس از مرگ سهراب به هیاهو وشیون در افتاده بود به دنبالش به بیرون سرازیر گردیدند.