در چوبی مدرسه بازاست ولی هنوز کسی نیامده، چند دقیقه می‌ایستم، چند نفری می‌آیند، بعد چند دقیقه دیگر. طاقتم طاق می‌شود که به یکباره باقر را می‌بینم که از سر کوچه، درحالی که شیشه کوچکی که مانند بطری بسیار کوچک مرکب است و مایع سرخرنگی مثل خوندرونش را روشن کرده دردستانش محکم نگه داشته است. دریک کف دستش بطری را گذارده وانگشتان سبابه واشاره دست دیگر را به روی سروته بطری قرارداده است وباگامهای آهسته به جلو می‌آید. من به سوی او می‌دوم وبا شتاب می‌گویم: 
- سلام، مواظب باش باقر، مواظب باش! او آرام به جلو گام بر می‌دارد، می‌گویم: بقیه‌اش را بده من می‌آرم، به آهستگی زمزمه می‌کند: 
- باشه ولی می‌ترسم بیافته، کمی جلو بریم، جلوی در مدرسه بهت تحویل میدم! 
نمی‌دانم چرا او اینقدر آهسته وترسو بود؟! مگر وسیله‌ای سنگین است، یک شیشه بسیار کوچک که این همه آرام رفتن ونگرانی ندارد! حتماچون چیز باارزشی است می‌خواهد خیلی دقت کند! 
در این افکارم وبه آرامی، با گامهای شمرده، سی سانت سی سانت به پیش می‌رویم باقر پاهایش را به آسفالت پیاده رو می‌ساید طوری که صدای سایشش مرا به ستوه آورده، توگویی گنج بزرگ وسنگینی را حمل می‌کند. ده متری مرا با خود به پیش برد، من با شوق بی پایان به مایع کمرنگ وقرمز رنگ درون شیشه چشم دوخته‌ام گویی خون درون قلبم درآن حبس است ومثل سیر وسرکه می‌جوشد، تا دقایقی دیگر به باجه تلفن سر کوچه می‌روم وشیشه را به یکباره سر می‌کشم، ولی نه، باید شب شود وکسی نبیند مثل خود فیلم. امشب در اوج آسمانها، نزدیک ستاره‌ها، از آن بالا درتاریکی مطلق، چراغها ومردم را می‌بینم. دیگر کوچک وضعیف نخواهم بود، قوی ومورد احترام همه! چلق! چه شد؟ 
بطری شیشه‌ای از کف دستان باقر لغزید وفقط دوقدم مانده به در چوبی بزرگ مدرسه به زمین در غلتید وشکست! چلق...!وپخش مایع سرخ رنگ چون خون ریخته شده مظلومی بر زمین! 
آه... آه...! آهی که از نهادم بر می‌آید! گویی خون قلب تپنده‌ام به روی زمین جاری وپخش می‌شود! باقر فریاد بر می‌آورد: 
- آه دیدی چی شد؟! من دستپاچه به خود می‌آیم وبا گونه‌های قرمز وداغ به زمین نگاه می‌کنم. لبخند را گوشه لب باقر می‌بینم که البته اینرا بعد چند ساعت به خاطر آوردم. می‌گویم: آه... شیشه دیگه‌ای نداری؟!باقر می‌گوید: آخیر... نه، نه، همین یک شیشه بود، خیلی حیف شد! آخ، آخ. با حسرت وآه‌های مداوم به داخل مدرسه روان می‌شویم. 
آن روز، بچه‌ها دورم می‌چرخند ومی خندند و مرا مرتب دست می‌اندازند، آخر چرا؟! شاید به خاطر اینکه شیشه را از دست دادم، هنوز هم دلیلش را در نمی‌یابم، چند نفر به پیش می‌آیندوبا خنده می‌گویند: 
- سهراب چه حیف شد شیشه شکست! وبا شک اخم می‌کنم. چرا باقر موضوع رابه همه گفته؟! همه دوباره می‌خندند می‌گویم: شما از کجا فهمیدید چی شده؟ می‌گویند: 
- باقر به ما گفت، ولی راستی چه حیف شد! ومن از همه جا بی خبر با سادگی والبته حماقت تمام آهسته تکرار می‌کنم: آره، خیلی حیف شد! ودوباره شلیک خنده که از هر سوی سر داده می‌شود ومن گیج ودرمانده لبخند می‌زنم. 
ولی بعد چند ساعت گویی در دنیای جدیدی به رویم باز می‌شود: دنیای فریب، دنیای دروغ ودنیای سر به سر گذاردن و نهایت رسیدنبه دنیای واقعیت! به یکباره سر از پیله کودکی خود سر بر می‌آورم ودر می‌یابم که داشتن چنان معجونی واتفاق افتادن چنان واقعه‌ای غیرممکن است وهمه این نمایش‌ها وصحنه‌ها در فیلم، فریبی بیش نبوده وشرمگین ودر عین حال خشمگین از بازی داده شدنم برای فرار از چنین حالی،ناخودآگاه خود را به بی خیالی می‌زنم وبرای مدتی اصلاً سخنی از موضوع به میان نمی‌آورمم. اما بعد چند روز به آهستگی در گوش باقرزمزمه می‌کنم: 
- اما خودمونیم خوب سرم کلاه گذاشتی ودستم انداختی هاا! باقر لبخندی می‌زند وبا مهربانی می‌گوید: 
- خوب تقصیر خودته، بهرحال ببخش یه تفریح وشوخی بود ببخش باشه. من از لحن ملایم ودوستانه وعذر خواهیش خوشم آمد وبه دلم چسبید وسرم را  به علامت باشه بخشیدمت چند بار  به چپ وراست بردم وماجرا همین جا ختم به خیر شد. اما من برای اولین بار معنای فریب ودست انداخته شدن را خوب درک کردم واینکه نباید هر آنچه در فیلم‌ها وداستانها وقصه هاست را باور نمود، آن‌ها دور از واقعیت هستند وبرای سرگرمی اما همیشه از دیدن وخواندن همه آنها لذت می‌برم ودر خلوت خودم سرگرم می‌شوم. 
به‌راستی تأثیر تلویزیون تازه‌وارد در ذهن سفید و ساده‌ام چقدر زیاد بود؟ اما چرا در ذهن دوستانم چنان اثری نداشت؟ بعدها دریافتم آنها با پدر ومادر وبرادران وخواهران واعضای دیگر خانواده وفامیل وآشنا ودوستان ارتباط تنگاتنگی دارندکه من از این ارتباطها وپیوندها، از این حس ودریافت هزاران سخن ودیدن مسائل وداستانهای واقعی نزدیکان بی بهره‌ام واخبار وآگاهی‌های اجتماعی بسیار دیر به چنته دانشم افزوده می‌شود. حال در آینده چه پی آمد‌های کوچک وبزرگی می‌تواند برایم در پی داشته باشد از آن بی خبر بودم! 
به‌راستی تا چه اندازه بی خبری از مسائل و نداشتن تفکر وقضاوت درست وعدم مهارت کافی در برخورد با مشکلات زندگی می‌توواند در گذر زمان برای آدمی مایه شرمندگی شود ونهایت اورا در برابر مسائل آسیب پذیر سازد. به خاطر همین بود که خود را تنهای تنها حس می‌کردم، ماهی کوچولوی بی پناهی در اقیانوس دهشتناک زندگی، آری باید خود را آگاهتر سازم ومهارت‌های افزون‌تری کسب نمایم، در آن زمان تنها پل ارتباطی من، بین جهان واقعی، همان تعداد اندک افراد خانواده‌ام بود که با آنها هم ارتباط وماجرای چندانی نداشتم، ارتباطی دورادور وسرد: پدرم ومادرم، نه برادر وخواهری نه فامیلی. بنا بر این کتابها ومجلات وتلویزیون، همه با داستانها وافسانه‌ها وفیلم‌ها یشان تنها رشته باریک ارتباط من تنها با جهان بسیار گسترده خارج از خانه وکوچه باریک روبرویش بود! پل ارتباطی یا رشته‌ایکه دریافتم نمی‌توان به آن اعتماد نمود وباید واقعیت را از خیال جدا سازم وبراستی چه دشوار می‌نمود تمایز بین این دودر آن عالم کودکی! 
همه این افکار البته بصورت دریافت کودکانه در ذهنم شکل می‌گرفتند. با آن پل ورشته باریک ارتباط، کرم درون پیله چقدر دیر هنگام قادر است رشته‌های ضخیم پیله خیال وسادگی‌اش را بشکافد وبه دنیای پر سروصدای ووحشی خارج آن سر بیرون آورد ونور واقعیت را ببیند وحس کند وپروانه‌ای شود بر فراز زندگی خود؛ در دنیای واقعی. شاید این بی خبری وناآگاهی به جای هفت وچهارده سالگی به بیست وسی هم برسد واین دریافت دیر هنگام آگاهیها تا پایان عمر حتی اثرش را بر ضمیر وروح آدمی ونهایت سرنوشت انسان باقی خواهد گذارد.