۱. رمان "درجستجوی جهانی تازه" /جهان زیبای خیال من
هر زمان، نیمهشب بر بستر پهنشده خود برپشت بام میلغزم و نسیم گونههایم را نوازش میدهد، وجودم به خلسه میرود از لذت. دراز میکشم و بر گنبد سورمهای با ستارگان سوسوزنش تا ساعتی چشم میدوزم گویی از زیرچتری که سوراخهای ریزی دارد به منبع نور پشت چتر مینگرم. پیاله قلبم ازاحساس پرمی شودوعوا طف رقیق بر روحم دست نوازش میکشد و درهمان حال پرده غمی ناخواسته چون نم نم باران از گوی بلورین چشمانم که ا نعکاس هزاران ستاره در آن میدرخشد آهسته بر پهنه دشت چهرهام روان میگردد. این چه غمی است؟! فوران احساسات جوانی چون غرایز دیگر یا احساساتی مخلوط با ابرهای تیره و آلوده زندگانیام؟ نمیدانم!
بادی میوزد و برگهای درخت موی دیوار همسایه را که کاکلوار چند متری بروی بام خانه امان کشیده شده به جنبش در میآورد، صدای جیرجیرکی که پاهایش را به هم میمالد، سمفونیای را با سوسوی ستارهها مینوازد و با هر ضربان نور ستارگان، زمین آهنگ دلنشین خود را مینوازد و مرا از رویاهای آسمانی خارج میسازد. گوش به آرامش وسکوت میدهم، پلکهایم بروی جام جهان بین پرده بر میکشد تا انعکاس دنیای بیرون به عمق جهان ذهن و درونم راه یابد ودنیای دیگری بسازد، شاید دنیایی زیباتر وشگفت انگیزتر، ساخته خدای درون! تمام آسمان وهر آنچه در آن است از روزنه مردمک چشمانم به فضای کاسه سرم چه گردش ودورانی را آغاز میکند، میچرخد ومی چرخد وسپس چونان گردونهای عظیم اندک اندک آرام وآرامتر میشود و ابرهای خستگی و رخوت همه چیز را در خود فرو میبرد، بعد لحظاتی درخشش زیبای ستارگان وسیارات مرا محسور خود میسازد وپرده ابرهای ضخیم رابه کناری مینهند، آه! ستاره اقبال من کدامین ستاره است؟!
خود را مانند شازده کوچولو سوار بر سیاره کوچکی در خیال میبینم که بر گستره تاریک در میان ستارگان درخشان با سرعت میتازد وبه سوی سیاره پر نوری پیش میرود. سیاره آرزوها وامیدهای من!
بعد خیرگی به آسمان وشنیدن کشیده شدن پاهای جیرجیرک به هم پرده جام جهان بینم به پایین میافتد... آه چه هوای خنک وپاک وعطر آلودی... من کجایم؟! کم مانده به صبح، در آسمان نیمه تاریک سحر پرواز میکنم، دستها گشوده و پاها به عقب کشیده، چه سبکبالم! جریان نسیم را زیر تن خود حس میکنم، باد از زیر پیراهن نازکم به روی شکم وسینهام فرو میلغزد واز زیر گردن وچانهام بیرون میتراود، در سبزه زاری اسبان رهوار میبینم، در گوشهای پنج زن زیباروی همچو مینیاتورها با تاجهایی از گل بر سر ولباسهایی با نقش ونگار زربفت، مرد جوانی را به روی پارچه سفید بزرگی حمل میکنند، مرد بیهوش به روی پارچه تلو تلو میخورد
او را نزد زنی که از همه زیبا ترست و میان دو اسب یکی مشکی ودیگری سفید میبرند، زن آنها را مینگردودر همان حال گلی سرخ را میبوید، چشمانش را میبنددوخم میشود واز میان گلزارمقابلش چند گل سرخ دیگر میچیند اما در همان لحظه بادی میوزدوگلبرگهای گلهای سرخ وسفید را میپراکند، زنان دیگر ملحفه را به روی زمین میگسترانند و میروند و زن گلبرگها را به روی مرد میپاشد، او خم میشود وچهره مرد را میبوسد و چشمان مرد با آن بوسه گشوده میگردد، از آنها دور میشوم. در گوشهای دخترکی با جورابهای بلند، به درختی تکیه داده وکتابی گشوده را میخواند ودر کنارش چند جلد کتاب با جلدهای رنگارنگ به روی هم چیده شده. در رودخانهای آرام که صدای شرشرش به گوش میرسد قایقکی ست که دختری بر آن دراز کشیده، آن سوتر دخترکی بر تاب بسته شده بر درخت نشسته وآن طرفتر دختر دیگری، بایک دست به کمرو دست دیگر به سوی آسمان گشوده روی پنجههایش ایستاده ومی رقصد ودر همان حال دو پرنده آبی ودیگری قرمز روی دست به فراز آمدهاش، نشستهاند. درسویی پدری کودکی را به دوش گرفته ومانند هواپیما او وخود را بالا وپایین میبرد، آواز میخواند ودستانش را میبندد و میگشاید. دو گربه به روی شیروانی خانهای سفالی میومیو سر میدهند، دختری پنهان در پشت بوتهها، در جایی خلوت از آب به در میآیدوحوله پهنشده روی شاخههای بوتهها را به تن میکند. آب از موهای بلندش به روی شانههای سفید برفیاش میلغزد، پروانه بزرگ آبی رنگی روی حوله سفیدش مینشیند، باران میگیرد، هیچکس پناه نمیگیرد، هیچکس فرار نمیکند، دختر صورتش را روبه آسمان میگیردگویی آب حیات است که با لذت به روی چهرهاش میبارد، لبخند بر لبان دختر وهمه کسانی که دورتر در اطراف اویند و او از آنها خبر ندارد نقش میبندد. بادی میوزد وحولهاش به عقب سر میخورد ورانهای سفیدش نمایان میشود. به جلو پرواز میکنم. در شهر چترها بر سر است؛ خانمی از پیاده روی خیس با چتری سبز وکیفی بر دوش آرام گام بر میدارد، خانمی دیگر دامن بلندش را جمع میکند وبا دقت هر چه بیشتری از گل ولای چاله کنارش عبور میکند تا مبادا قطرهای از گل ولای بر دامن زیبایش بچکد در حالیکه دخترک دیگر نشسته به روی پلهای خیس با چتری در دست به خانم نگاه میکند ولبخند میزند.
اینجا کجا ست که همه جا دخترکان و زنان شاد وباران دوست با طبیعت روستا وسبزه زار وشهر در آمیختهاند؟ به بالا پرواز میکنم ولی میبینم دستها وپاهایم سنگین شده است. آه... من زیرآبم!... نه بر فراز آسمان!
پس من در سبزه زار وشهری زیر آب بودهام یا هم الان زیر آبم...! نمیدانم! هزاران ماهی رنگارنگ کوچک وبزرگ بالای سرم در پروازند؛ با بالههایی هر دم جنبنده. به پایین چشم میدوزم؛ رنگهای شهر با خانههایی با سفالهای نارنجی و قرمز وزرد وسبزه زارهای پیرامونش چون تابلویی زنده که از پشت شیشههای باران زده ومات مینگری در زیر چشمانم موج وار میلرزند و نور میپراکنند، سرم را از زیر آب بالا میآورم وآسمان را میبینم؛ صاف با لکههای سفید ونرم چون پنبه که با جریان باد حرکت میکنند و پرندگانی که با بالههایشان در پهنه آبی آسمان شنا میکنند. در گوشهای از ساحل، دختری، خرس قهوهای بزرگی را نوازش میکند و دخترکی دیگر بر بالهای پرندگان رو به آسمان دست نوازش میکشد. قوی سفیدی با بالهای گسترده از روی آب بر میخیزد و پسر بچهی عریان، در حالیکه کلاه بافتنی رنگارنگی بر سرش گذارده وشورت کاموایی آبی وکفشهایی با همان رنگ در سبدی قهوهای به خواب عمیقی فرورفته. کودکی لبان بچه خرس قهوهای را میبوسد وکودکی کتاب سبز بزرگی را میخواند و میخندد واسبی از پشت به کتاب گشودهاش مینگرد...
از آب به بالا میجهم وبه فراز آسمان، بالاتر از ابرها پر میکشم ودوباره... نمیدانم از جو خارج میشوم ویا دوباره از زیر آبها. همه جا تاریک تاریک وسکوتی محض، گویی تمام آن نقطههای ریز سوسوزن و زمین وتمام جهان به من خیره شده اندوحرفها برای گفتن دارند ولی همه در خاموشی عجیبی ماندهاند، کسی تهدیدشان کرده که حرفی نزنند! حس میکنم در پشت این سکوت زمینی- کهکشانی به اندازه کل جهان سخن وجود دارد ومعماهای حل نگردیده وجود دارد، این بادکنک توپر باد کرده متورم، هر دم حجیمتر میشود وناگهان نوار باریک وتیزی از خورشید چون سوزنی بر آن فرو میرود وتمام حرفها وسخنهای ناگفته به رویم سرریز میگردند، گوشهایم کر میشود حتی وقتی لالههای گوشهایم را میگیرم صدا وصدا وصداو... کرم میکند... نمیشنوم... وآه دوباره به یکباره... سکوت... خاموشی... ولی نه از خاموش ماندن جهان بلکه این بار از کری ونشنیدن کامل شده خودم. چشمانم را میبندم ومی گشایم. نه بر فراز کهکشان بلکه زیر اقیانوسم!
موجی عظیم بر میخیزد و مایع شفافی همراه میلیونها نقطه ریز درخشان سوسوزن بی اراده به پایین میلغزاندم، مقاومت میکنم، دست و پا میزنم تا خود را بالا بکشم... نمیدانم چرا همه جا سرخ شده، قرمزی پررنگ وتند آبکیای توی دهانم فرو میرود، کم مانده خفه شوم و ستارهها و سیارات، ماهی هاوپرندگان، همه کوچک وکوچکتر میشوندو از من هر دم دورتر ومن نمیدانم به کجا کشیده میشوم، میلغزم همراه آب سرخ تند به سوی نوری درخشان که به سویش روانم... یا... او به سویم روانست... نمیدانم... همه جا را نور فرا میگیرد، دارم خفه میشوم، آ... ب... آب... خو... ن... خون وصدای خودم را میشنوم... گنگ و نا آشنا... صدایی شبیه گریه، نه صدای ونگ ونگ شدید پر حرارت نوزاد تازه متولد شدهای که با ولع هر چه تمام وبی مانندی هوای دنیای پر نور با صورتکهای سفید وسیاه را به درون فرو میبلعد. آه... من... من... کجایم؟! همه جایم خیس ولزج شده، کسی مرا از پاهایم میگیرد... و... وارونهام میکند، مایع لزج وچسبناک از همه بدنم بویژه از دهانم میچکد!
2
مشتم از زیر گونهام فرو میغلتد وسرم به یک باره به روی گردنم سنگینی میکند و فرو میافتد ومرا از چرت سنگینم بیرون میآورد. آب دهانم به روی صفحات کتاب روبرویم میچکد. شرمنده با چشمانم پیرامونم وتمام قفسههای کتابخانه را مینگرم، ایستادهها ونشستهها را، گویی خوشبختانه کسی مرا ندیده، همه به کار خود مشغولند، تازه چه اهمیتی دارد؟ دختر آن میز، شاید لحظهای مرا دیده باشد، مژههای ریمل زده بلندش روی کتاب مینگرد و به آرامی میخندد، شاید به موضوع کتابش یا به من! بی خیال! آب دهانم را با آستین کتم از روی صفحه کتاب پاک میکنم، چشمانم را با انگشتانم میمالم ونگاهی به سه کتابی که از قفسههای کتابخانه گرد آوردهام میکنم "غمنامه رستم و سهراب" را میگشایم. این ساعت درسی ندارم ولی زنگ بعد آن "ادبیات" داریم. استادمان گفته حداقل چند صفحهای در مورد داستان رستم وسهراب شاهنامه بنویسیم وداستان را تفسیر کنیم ونظر اجمالی خود را در بارهاش بگوییم وبر اساس آن، استاد عنوان پژوهشی مفصلتری را همراه خلاصهای از منابع به ما ارائه دهد.
دینگ دینگ... صدای زنگ کلاس شنیده میشود. دانشجویان وسایلشان را جمع میکنند: بند کیف دورصندلی، ژاکت ضخیم روی آن، کتابهای روی میز وهمینطور دختر لبخند بر لب روبرویم. دور میزها خالی میشود و فقط دو نفر میان قفسهها پچ پچ میکنند. چند دقیقهای مشغول مطالعه کتاب میشوم. تقریباً کمتر از دو ساعت وقت دارم، باید بجنبم. ورقه سفیدی جلویم میگذارم وکمی از پیشگفتار را که به نظرم جالب آمده به یادداشتهای دیشبم اضافه میکنم. امروز نمیدانم چرا اینقدر کسل و بی حال و وارفتهام گویی در این عالم نیستم، شاید دلیلش افکار در هم و برهم وکم خوابی دیشب باشد یا غمی که این چند روزه تمام فضای ذهنم را پر کرده، اما رویای چند لحظه پیشم چه لذت بخش بود! خود را نوزاد تازه متولد شده دیدن احساسی از تر وتازگی به آدمی میبخشد، تولد: گذشتن از یک زندگی کم تحرک در مایعی لزج وگرم و ورود به یک زندگی پر تحرک در هوایی سرد، سفری سخت وبه یاد ماندنی وپاک نشدنی در عمق وجود آدمی! تغییری آمیخته با وحشت و از دست دادن آرامش و جایگزینی با ترسی که میتواند یک تشویش وضربه روحی وآسیب دیدگی درونی وجراحتی پاک نا شدنی به وجود بیاورد! شاید به همین دلیل بود که همیشه در کودکی به گذر و دور شدن از دروازه ورودی خویش به دنیا یعنی ناف کنجکاو بودم وپرسش داشتم ولی کسی نبود پاسخم را بدهد گرچه هیچگاه کسی هم نبود پرسشم را بگویم!! پر از حرف وپر ازسکوت!
ولش کن! کمی استراحت برام لازمه! همیشه بی خیالی وهم زمان خیالبافی کار دستم داده... هوس... سرم را به دور وبر میچرخانم، خلوت خلوت. بر طبق عادت وگاه از روی سرخوشی وبخشیدن احساس لذتی کوتاه وشاید برای به هوش آمدن خودم، همچون معتادی سرمست از بوی سیگار وافیون، بینیام را بین دو صفحه داخلی کتاب فرو میبرم، نوک بینیام را از شکاف پایین گشوده کتاب تا به قسمت بالا میکشانم وشامه ام، بی اختیار به کار میافتد، چون ساعتی که تازه درآن باطری کار گذارند یا مثل خرسی که شکاف درختی یا سگی که رد شکاری را میجوید ومی بوید یا جار برقیای که هوای بیرون را با فشار به داخل میمکد، بوی ورقهای کاغذ را به درون فضای ذهنم میکشانم،
آه! بوی کاغذهای کاهی، سفید، گلاسه، بوی کاه، جوهر وبه همراهش بوی همه خاطرات خوش. همانگونه که هر انسانی بوی تن خویش را دارد ویک عاشق واقعی از بوی معشوق خود، عشقش را حتی چشم بسته میتواند بشناسد ویا سگی که بوی شغال را از روباه وگرگ ویا انسان باز میشناسد واز میان افراد گوناگون یا حیوانات، فقط در پی آن کس یا جانوری که به او دستور دادهاند دنبالش کند میدود، کتابها نیز هر یک برای خود بوی ویژه خود را دارند. کتابهای کاهی یاد آور بوی ارزانی وعلف ویا کتابهایی را میدهند که سالیان نم کشیدهاند ودر گوشهای ماندهاند؛ بوی ایام دور، بوی کاغذهای گلاسه؛ بوی اشرافیت وگرانی، بوی نقش چاپ تابلوهای نقاشان مشهور، بوی گلچین قطعات ادبی نویسندگان فرانسه وانگلیس وزبانهای دیگر اروپایی را میدهندو بوی خوش وتند جوهر بیش از همه از همین کتابها بر میخیزد و زمانی که آنها را میگشایی چرق چرق از میانشان به گوش میرسد، زبانههای شعلههای آتش از سوزاندن کندههای درخت معنا به بیرون میجهد، چرق چرق صدای چسب ضعیفی که نقش نوشتاری جوهر را به سطح صیقلی براق صفحه کاغذ گلاسه چسبانده گویی کتاب را هرگز کسی تا به حال نگشوده تا سخنش را بشنود! در تمام این مدت پلکهای دیدگانم چونان پرده سینما مقابل مردمک چشمانم فیلمهای رؤیایی به نمایش میگذارد، در جنگلی بین گلهای شب بو گام بر میدارم و بوی چمن نمدار، تنه پوسیده درخت کهنسال که ازچوبش ورقهای کاغذ را با آن ساختهاند، بوی برگهای روی درخت که با نسیم باد خنک به جنبش درمی آید یا برگهای لهیده وپوسیده فرورفته داخل خاک مرطوب، بوی جوی آب وخاک باغچه خانهها، پس از باران، آن سوی دیوارحس میشود، دیوار کوچهای که من در آن به آرامی به سمت کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گام بر میدارم وسرمست از عطر بوتههای گل یاس وگل سرخ که کاکل بیرون افتاده اشان از برخی دیوارها مرا غرق در لذت وشعف وصف ناپذیری میکند وهمراه آن یاد افسانهها وداستانهایی که ازکتابهای رمان ومجلههای کودکا ن خوانده که نه، بلعیده بودم وهر بار که از حیاط کوچک وپر سبزه وگل کتابخانه کانون به داخل فضای کتابخانه میرسم، باد کولر آبی به کاکل موهایم میخورد وآنها را مثل همان کاکل گلهای سرخ به ارتعاش در میآورد، کاکل شاهزادهای سوار بر اسب تیز رو که از بین جنگل میتازد تا به نزد شاهدخت رود تا او را زیردرختی بکشاند وزمزمه عشق در گوشش بخواند و به نرمی لب بر لبش بساید، شاهدختی مانند دختر تپل با لبهای کلفت وموهای لخت و آویزان کتابدار که تا از در شیشهای کتابخانه وارد میشوم به رویم لبخند میزند و زمانی که یک یا دو کتاب امانتی را مقابلش روی پیشخوان سفید براق میگذارم آنها را بر میدارد، آخرش را میگشاید ودست در جیب پاکتی که انتهای کتاب پشت جلد چسباندهاند میکند وکاغذ درونش را بیرون میکشد و روبروی "تاریخ تحویل" تاریخ دریافت را مینویسد وهمیشه بعد که میبیند سر وقت کتاب را آوردهام گویی درست سر قرار نزدش شتافتهام، لبخند ملیحی میزند که به روی گونههایش چالههای با نمکی نقش میسازد که حاکی از رضایت است وکتاب را در قفسه پشت سر خود قرار میدهد ودر همان حال دو سینه لرزانش زیر پیراهن سفیدش تکان میخورند وزنجیر طلایی نازک روی گردنش میدرخشد وهمراه آن ردیف دندانهایش در حالی که با عشوه نگاهش را به من که شاد وسرمست به سوی قفسههای کتاب گام بر میدارم میکشاند واین در حالی است که در گوشم تشکر آرام اورا با خود به درون قفسههای کتاب میبرم.
ازسه پله کم ارتفاع مرمرین سفیدی پایین میآیم که روبرویش سه ردیف میز بزرگ سفید براق چیدهاند و در کنارشان صندلیهایی که چند نفر نشسته در حال مطالعهاند، از یک یک ردیف قفسهها به آهستگی میگذرم، پر از کتابهای قصه و افسانه کودکانه، بعد رمانهای خلاصه شده وسپس رمانهای کامل یعنی همان چند قفسهای که من عاشقشان هستم. همیشه کتابی از یکی از نویسندگان مثل ژول ورن بر میدارم وروی صندلی نرمی مینشینم وکتاب را روی میز براق سفید میخوابانم. کشتی نجاتی که به روی دریاچهای پر برف که نور خورشید بر آن میتابد! از آن بالا خدایی به آدمهای کوچک به صف ایستاده مینگرد! حدقه چشمانم هر دم موجودات دوست داشتنی کوچک، این مورچگان سیاه را که چونان امواج جولان یافته به چپ وراست در حرکتند را دنبال میکند، تصاویر سیاه وسپید ورنگی: قرمز، آبی وسبز. زمان خستگی چشمانم، آنها را میبندم اما گاه با وجود این کار به خواندن ادامه میدهم، نوشتهها وتصاویر تار میشوند، رنگ سبز چون سبزه زاری گسترده در میان صفحه در مقابل چشمانم پدیدار میگردد، تصویر وسط صفحه، سیاهی وسط چمنزار به نظرم میآید، حفرهای فرو رفته به اعماق زمین که نردبان طنابی شکلی بر دیوارههای آن تکان میخورد، در انتهای این حفره چیست؟!