۵

 

                پله‌ای دیگر از نردبان را پائین می‌روم. خیلی آرام وبا احتیاط، صدای مادرم به گوش می‌رسد.

 دست مرا محکم در دستانش می‌فشرد و مرا تاتی تاتی از پله‌ای به پله دیگر هدایت می‌کند واز میان لبان نازکش می‌گوید:

- یک پله، آهان، دوپله، سه تا وتا به آخرین پله زیر زمین برسیم نه پله می‌شمرد، از میان پنجره‌های حیاط نور ملایمی به زیر زمین نمور وتاریک می‌تابد وکمی روشنش می‌سازد، در گوشه‌ای قوطی‌هایی که شکلشان برایم آشناست به روی هم چیده شده‌‌اند به طوری که یک متر مانده تا به سقف زیرزمین برسند. قوطی‌هایی که رویشان عکس مادری ست که شیشه شیری دهان فرزندش گذارده ولبخندمی زند ومن هر گاه این تصویر را می‌بینم گرسنه‌ام می‌شود وبعد خوردن شیشه شیرم وقتی به عکس روی قوطی چشم می‌دوزم آرامش عجیبی بهم دست می‌دهد. مادرم با انگشت قوطی‌ها را نشانم می‌دهد: ببین سهراب، اینارو همشون رو تو خوردی، بابات بهترین شیرخشکهاروبرات خریده ومن با نگاه شگفت زده به این همه قوطی فلزی استوانه‌ای زیبای تلنبار شده نگاه می‌کنم. یعنی این همه رو من هام کردم! بعد احساس قدرت بهم دست می‌ده وبه شکم برآمده خودم می‌نگرم وآن را کمی بالاتر می‌آورم درست مثل یک کوه تپل، نافم هم مثل سرقله آتشفشان، می‌خندم، خدا کنه مثل آتشفشان داستان سفر به اعماق زمین ژول ورن نباشه! اطراف لکه سیاه فرورفته داخل کتابم برجسته می‌شود وکوه بلندی از آن سر بر می‌آورد وناگهان از سر قله، پروفسور به همراه برادرزاده‌اش از اعماق زمین تا چند متربه بالا پرتاب می‌شوند وتا روی چمن‌های پر پشت پائین کوه می‌لغزند ومثل عکس روی کتاب هر دو دراز به دراز می‌افتند. کتاب ژول ورن را می‌بندم.

به راستی هر روز که کتابی را می‌خوانم به نظرم عینکی زده ام، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌بینم وگویی کل زندگی‌ام زیر و رو می‌شود. کتاب چنان قدرتی به من می‌دهد که در اعماق وجودم چیزی به بالا فرا می‌آید، چیزی چون.... چون بادکنکی پرباد که به سطح آب می‌جهد ومرا هم از جایی که نشسته‌ام به آسمان پرتاب می‌کند وکتاب نه فقط بر فکر ودرونم که تمام اجزاء وجودم را می‌لرزاند گویی تللوء آفتاب، همه سایه‌ها وتاریکیهای ذهنم را روشن می‌سازد، به یکباره جهان را پر از تاریکی می‌بینم وخودرا چون لکه روشنی بر میان آن وحس تنهایی وعریانی در میان این همه تیرگی وگاه واژگونه جهان را پر از روشنی ونور وخودرا لکه سیاهی در بین این نور وباز همان حس پیشین، گاه در دل تاریکی جهان، روشنی جاده‌ای را می‌نگرم که راه آینده‌ام را نشانم می‌دهد، راهی به سوی سعادت، نه خودم بل تمام انسانها از بین جنگل ترسناک پر از وحوش ودرندگان.

سریع صفحات کتاب را ورق می‌زنم تا کلمات جادویی، نجات ورهایی را از دل تاریکی‌ها فرا بخوانم چون ورد، آنهارا برزبان می‌رانم وچون علاءالدین که باتکرار کلمه"سه سمی بازشو" درسنگی کوه را می‌گشاید تا بر گنج آن دست یابد با تکرار حروف جادویی "امید" ابرها به کنار بروند و نور خورشید جلوی جاده را بیشتر روشن سازد، می‌روم ومی دوم و ورق می‌زنم، کتاب راهنمای من در بین جاده‌های فراوان و پراز تیرگی، سنگ وصخره وپیچ درپیچ ودر هر سویش دره‌های عمیق، ورق می‌زنم، راهنمائیم کن، راه من کدامین جاده است؟ جاده‌ام را تا به انتها پر نور ساز تا راه زندگی‌ام را بیابم، یک زندگی جدید: پرهیجان، سرسبز، درخشان، پرازشادی، رهایی وکار وکوشش وسازندگی و مملو از عشق وآزادی.

لحظه‌ای سر از کتاب برمی دارم، در خیال این زندگی شیرین غرق می‌شوم. باید بیشتر بخوانم، انگار خواندن کتاب، ترسم از جهان را از میان می‌برد. آیا خواندن زاییده نوعی ترس است؟! دنبایی که کتاب برایم می‌گشاید آنچنان عجیب وشگفت آوراست که حس نفرت ازجهان واقعی وعشق به دنیای درون کتاب را هم زمان باهم در من به وجود می‌آورد.

چه لذت بخش است از بین رفتن زمان حال، حال دنیای واقعی، دنیای گذشته ودنیای آینده و رها شدن از همه آنها و غوطه خوردن در جهان تازه و پر از شگفتی کتاب با حس زمان جاودانه‌ای که نه زمان حال است نه گذشته نه آینده، خلسه ولذتی وصف ناپذیر از بی زمانی وبی مکانی. چنان غرقم که صحبت‌ها ودرد دل وشکایت مادرم از زمانه را نمی‌شنوم، صدای بوق ورفت وآمد اتومبیل‌ها از پشت شیشه پنجره، هیچکدام جز صدای فرشته وار کتاب.

هرزمان ازیک جا نشستن ودنبال نمودن خطوط نوشته‌ها خسته می‌شوم، بر می‌خیزم، سکوت وخیال پایان می‌پذیرد، صدای شکایت مادر بیچاره، صدای بوق وسرصدا، صدای برخوردباران به شیشه‌ها وسرما وباریدن برف وسفیدی کف خیابان را از پنجره بزرگ رو به خیابان می‌نگرم وغم تنهایی وترس از راهی طولانی تا رسیدن به انتهای جاده، اندیشیدن درباره دنیای کتاب خوانده شده ودانستن ندانسته ها، سفر به ماجراها ودنیاهای دیگر واینکه چقدر فکر، چقدر احساس واندیشه والا وپست، چقدر جهان به اندازه تمام ستاره‌ها وکهکشان‌های پر نور وکم نور، چقدر خورشید وستاره‌های تابناک وسوسوزن وچقدر امید وسعادت وشادی وچقدر تاریکی وسیاه چاله وشهابسنگ وخطر وتباهی. دنیای آدمیان درست همانند کهکشان با تمام اجزایش!

دوباره بازمی گردم سر کتاب، هر چه بیشتر می‌خوانم، سخنان وکلمات کتاب می‌شود افکار وعقایدم، گویی جهان گذشته وحال وآینده را در کلمات وجملات ریخته‌‌اند ومعنای تمام دنیارا در کتاب‌ها فشرده‌‌اند ولابه لای جملات ومن با گشودن تک تک واژه‌ها ورمز گشایی از جملات، رازها وحرفهای درونم چون غولی پرقدرت از کوزه وجودم بر می‌خیزند وبزرگتر از ظرف وجودم در برابرم قد می‌کشند. گاه کلمه یا جمله‌ای جادوئی همانند ضربه‌ای سخت، قفل صندوقچه دلم را می‌شکند وهمراه آن مروارید شور وشعور ودرک واحساس چون گنجی پنهان شده درون صندوقچه، دراعماق دریای وجودم به بیرون می‌جهد وچنان غنا و مفهوم وروشنی‌ای به اقیانوس وجودم می‌بخشد که هرگاه به آن می‌نگرم خود را قایقی به روی سطح اقیانوس حس می‌کنم که به امواج وسطح دریا می‌نگرد. به ناگاه هنگام گشوده شدن صندوقچه جواهر، تمام سطح دریا نورانی می‌شود وگویی هزاران پروژکتوررا از اعماق دریا به سمت فراز آن به یکباره روشن کرده‌‌اند وچه منظره باشکوهی! وچه باشکوهتر زمانی که خود دست به نوشتن کتابی می‌زنی مثلا یک رمان.

این همان طغیان درون است وبرخاستن امواج خروشان، برآشوبیدن وعصیان جان ورمان، موجی پریشان ازاقیانوس ماجراهای آدمی. گاه از پشت میز تحریرم، از پشت کتاب درحال مطالعه‌ام یا از پشت دفتر نگارشم دنیایی می‌بینم فرورفته درسیاهی که درآن گردن قوانین به حق و راست قامتان زیر پاهای چکمه پوشانند، نور همه فانوسها ومشعل‌ها خاموشند ومن از وحشت تاریکی نور می‌پاشم بر صفحه سفید دفترم. آه، بیرون را منگر، فقط به رقص کلمات به روی سپیدی دفترت چشم بدوز که چه سان تاریکی را به سخره گرفته‌‌اند. سبب همه این صحنه‌ها ومناظر، کتاب است، همان کتاب بیچاره‌ای که از زیر فشار دستگاه چاپ بیرون کشیده شده وتمام ورقهای وجودش را با بیرحمی بهم دوخته‌‌اند.

با خود می‌اندیشم اوچه راه درازی را پیموده تا به دست من رسد! وقتی که درخت تنومند خشکیده‌ای رابا اره قطع می‌کنند و او با آن شاخ وبرگ چون غولی سرنگون می‌شود وبعد کارگران چکمه پوش با اره برقی شاخهای سیخ سیخ او را می‌برند و"لودر" تنه استوانه‌ای اورا همراه تنه‌های دیگر چون مردگان، موازی رویهم در کامیون می‌غلتانند ودر کارخانه حاشیه یا میان جنگل در زیر دستگاهها، پوست اورا چون لباس زمخت چسبیده‌ای بر تن که اورا از سرما نگاه می‌داشت از بدنه سرد وسفید جدا ولخت وعریان همراه تن‌های سفید استوانه‌ای رویهم انبار می‌کنند، بدون دست، بدون سر وریشه وپا و آماده خرد وله شدن ومراحل بعدیش می‌گردد و او نمی‌داند آیا اورا تبدیل به کمد ومیز وصندلی می‌کنند یا مجسمه ای، اسبی وسواری یا دکورهای دیگر از او می‌سازندتا زینت بخش اتاقها شود ویا او را خمیر وبعد پهن می‌کنند و از عصاره او کاغذ سفید یا شیری رنگی به وجود می‌آورند که تبدیل به میلیونها دفتر می‌شود که دانش آموزان یا دانشجویان رویش مطلب می‌نویسند یا اگر اقبال آورد دست توانایی که از مغز فعال فرمان می‌گیرد مطالب علمی یا ادبی رویش می‌نگارند و اوتبدیل به کتاب می‌شود ودر کتابفروشی یا کتابخانه‌ای همراه دوستان دیگرش، تنگ در تنگ هم چسبیده به هم، حتی نزدیکتر از زمانی که در جنگل با یارانش با هم سخن می‌گفتند وشاخ وبرگهایشان را مرتب چون زبان اشاره به یکدیگر تکان می‌دادند، حالا پوسته نرم وگاه سخت دوستان به بدن او می‌چسبد و چنان جا برایشان تنگ می‌گردد که خفه می‌شوند ولی لذت سابیده شدن تن هایشان چون لذت سایش بدنهای دو جنس مخالف درونشان را به آتش می‌کشد وچون آدمیان که هیچگاه از ظاهرشان نمی‌توان پی به اعماق درونشان برد، او هم دوستان چپ وراستش را که در یک ردیف هستند نمی‌شناسد، گاه جابجا می‌گردند در قفسه بالا یا پائین و گاه دستی بی دقت اورا به طبقه پائین یا بالا می‌آورد. در عمق وجودشان، بین صفحاتشان، خداوندگارشان برایشان چه نگاشته، مطالب علمی، فرمول شیمی یا ریاضی یا فلسفه یا داستان بلند عشقی ویا ماجرای الهام گرفته از زندگی خود خدایشان است، از زندگی آدمیان که او آنها را در دل وصفحات ضمیرخود چون رازی سر به مهر یا گنجینه‌ای پنهان مانند امانتداری امین نگاه داشته تا از فراموشی برهند تا زمانی که دستی اورا بیرون بکشد ودر گنجینه را بگشاید وراز خدای اورا در ذهن وخیالش ریزد وبدین سان گنجینه خدای او از صندوق دلش بیرون ریزد وفرد دیگر از آن بهره گیرد و اوست که پس از سپردنش به دست ذهن دیگری رها می‌شود واحساس سبکبالی وآزادی می‌نماید.

چندی اورا در خانه ودستانش نگاه می‌دارد، روی میز کتابخانه یا درخانه یا غلتیده در تشک نرم در حالیکه صندوقچه‌اش را روی پاهایش گذارده وبا آرامش وطمانینه با او سخن می‌گوید، چشمهایش کنجکاوانه سخنان اورا دنبال می‌کند. چشمهایی که همانند گوش عمل می‌کنند واو مرتب رازهای نویسنده اش، پیام خدایش را برایش تعریف می‌کند، گاه از ستم‌هایی که براو رفته، از له شدگی اش، از فریاد وفراز وفرودش، همه را خواننده یا همان شنونده‌اش به چشم یا گوش جان می‌سپارد وبعد اگر اورا از کتابفروشی خریده درگوشه‌ای از کتابخانه صاحبش می‌ماند تا کس دیگر اورا بخواند. گاه شده بعد مدتها خود صاحبش دوباره به او مراجعه می‌کند ودوباره او پاره‌ای از قصه را برایش بازمی گوید ولی اگر از کتابخانه اورا به امانت گرفته به همان جای پیشین، نزد دوستان وفادارش باز می‌گردد وهنگامی که در کنار دوستان قرار داده می‌شود، فریاد شادی وشوق رفقا واحوالپرسی شان گرمی لذت بخشی به او ارزانی می‌دارد وهمه از او در باره فردی که اورا برده می‌پرسند واینکه چه برسرش آمده! برخی کتابها گرد وخاک می‌خورند، کسی به آنها علاقه‌ای ندارد وافسرده وخاک گرفته بر این همه شور خوانده شده‌ها با حسرت می‌نگرند، آنها جهانگردانی بوده‌‌اند که به دیدار اشخاص گوناگون رفته اند، آنها از کسانی که آنها را خوانده‌‌اند می‌گویند، از شوق آنان و حرفهایشان ولی کتابهای ناخوانده دردمند کسانی‌‌اند که بی آنکه از آنها وخدایشان که از دنیای بهتر وبزرگتری که در صفحاتشان نقش بسته چیزی بپرسند یا به این دنیا نگاهی بیندازند فقط از مغز کوچکشان با تجارت محدودشان یاری می‌جویند، دنیایی که آنان حرفش را می‌زنند چقدر کوچک است ولی ناخواندگان این کتابها حرف کسان دیگر یا کتابها را قبول ندارند وهمان اندازه که مغزوجهانشان خرد وحقیر است غرور و زورگویی شان غول پیکراست.

وقتی کتابهابه افراد بی تفاوت به این همه سخن ودانش وآگاهی برمی خورند که از کنارشان به راحتی گذر می‌کنند غمگین می‌شوند از این که چرا آنها را از یاران جنگلی اشان، درختان باشکوه وسربه فلک کشیده جدا نموده‌‌اند ولی زمانی که بر خوانندگان مشتاق می‌نگرند مسرورند از این که درمیان جنگلی سرسبز وپر رمز وراز اندیشمندان، جنگل خدای زمین، فرهیختگان ودانایان هستند، جنگل خدایی که به همان نسبت پر معنا وشگفت وراز آلوداست وبرای این کتابها در بین هردو جنگل وباغ بودن لذت بخش وشادی آفرین وپرماجراست.

گاه که در کتابخانه، سکوت عمیقی حکم فرماست ومن درخلسه بی زمانی وخاطرات وتصاویر کتابهایی که خوانده‌ام فرو می‌روم ودرمیانی که اندکی از این خلسه برون می‌آیم، چشمانم به قفسه کتابها می‌خورد وحس می‌کنم همه کتابها، چون خود بوجودآورندگانشان: نویسندگان، همان پیامبران وسخنوران معنا ودانش از بین رفقایشان به من چشم دوخته‌‌اند ودر سکوت مرا می‌نگرند، گفتی تمام صحنه‌ها وتصاویر خیال مرا حس کرده‌‌اند ودیده‌‌اند. چنین به نظرم می‌آید که کتابها چون درختان همان جنگل ردیف به ردیف درمیان قفسه هایند وسکوت کتابخانه چونان باد جنگل برایم پیام خدایان را درگوش وذهنم زمزمه می‌کنند ومرا دعوت به آرامش واندیشه می‌نمایند وگاه کتابها، خدایانشان را در نظرم می‌آورند. بالای کمدی که روی لبه‌اش برچسبی است که نوشته اند: فلسفه ومنطق، منتسکیو، روسو، ابن سینا، ارسطو وافلاطون وفیلسوفان جدید: شوپنهاور، نیچه، سارترو.... که هرکدام برایم سخنی نو دارند ویابرچسب دیگر: رمان وداستان، از داستان داستانویسان ایرانی، فرانسوی، روسی وانگلیسی و..... سخنان دیگر.

آنها چنان از دیدن چهره هاومشاهده قامت ایستاده اشان که دست برپشت کمر نهاده‌‌اند وایستاده چون سرو با من گفتگو می‌کنند ومرا می‌نگرند احساس شعف وهیجان به من دست می‌دهدکه خود را ازیاد می‌برم، حس می‌کنم دانشمند یا نویسنده بزرگی هستم در میان جمع این بزرگان، پیامبران عصر جدید ونوابغ روزگار وحس اعتماد وعظمت وسربلندی، حس بودن وحس لذتی بی مانند و وصف ناپذیر وجودم را درآغوش می‌گیرداما به جای غرور حالت کوچکی وتواضع بر من نیز چیره می‌گردد ومی بینم چقدر دربین این ستارگان درخشان، فرمانروایان اندیشه ودانش، ستاره‌ای بی فروغ وکوچک هستم که همانا باید به گرد این کتا بهای خورشیدگونه بگردم واز آنها نور وگرمی بگیرم.

وقتی از این محیط خارج می‌شوم، چون سیاره‌ای سرد که خورشید براو نمی‌تابد، احساس ترس ولرز می‌کنم ولی تا مدتها گرمای جذب کرده‌ام از این خورشیدها، تن وروح مرا گرمای دلچسبی می‌بخشد، همان گرمایی که در یک روز پربرف وپرابر زمستانی که از بیرون خانه بر کنار بخاری یا شومینه‌ای نزدیک می‌شوی حس می‌کنی. آخ که چه حرارت جانبخشی، گویی ازدستان گرگان درنده، از وحشت به دامان پرمهر مادر پناه آورده‌ای یادرآغوش شهرزادقصه گو آرمیده‌ای واوبا نوازشهای پیاپی، امید وایستادگی وقدرت را درجانت سرازیر می‌کند.