۱۱. تیغ و ابریشم
11
هر ظهر وشام، به محض اینکه زن بابایم ناهار یا شام را سر سفره میگذاشت، صدایم میکرد تا ازاتاق روبروبیایم و با آنها غذا بخورم وگاه پسر کوچولویی که میگفتند داداشته واسمش امیر بود والان سه سالش میشد را میفرستادند تا مرا صداکندکه اوهم مرتب فریاد میزد:
- سهراب، سهراب بیا ناهار. من گاهی سرسفره آنها مینشستم وگاه سرسفره آنا! آخراوهم باچراغ خوراکپزی کوچکی که گوشه اتاق گذاشته بود وخرجی اندکی که از پدرم میگرفت غذاهای خوشمزهای میپخت. سفره گرم و پر محبت و کوچک او را بر سفره سرد وبی مهر پدر وزن بابایم ترجیح میدادم. البته گاه، که کم پیش میآمد، آنا ومن هر دو برسر سفره زن بابایم غذا میخوردیم اما بیشتر اوقات او سر غذای خود بود ومن سر هر دوسفره واختلاف با آنا برسر همین مسئله بزرگ بود! پدرم به آنا میگفت:
- اینقدر سهراب رو به خودت عادت نده وطرف خودت نکشون، بذار بچم بیادسرسفره خانواده، پیش همه غذاش رو بخوره وبه من وبقیه عادت کنه، با اینکارها سهراب رو ازما جدا میکنی وتوی خانواده دوتیرگی راه میاندازی! و آنا هم درپاسخ محکم وکمی با لحنی شوخی وار میگفت:
- من چیکار کنم اون خودش میآد سر غذای من، میگه غذای تو خوشمزه تره!
و پدرم ادامه میداد: غذای زری هم خوشمزه س..... اون بچه ست وتوباید بهش راه درست رو نشون بدی وبهش بگی برو سر سفره پدرت غذا بخور نه اینکه پیش خودت طفل معصوم رو بچسبونی!
گاهی که پدرم درحضور زنش، زری وامیر نبود وخصوصی با مادرش حرف میزد، آنا میگفت: آخه توچی میگی..... توکه میدونی از شیرخوارگی من سهراب رو بزرگ کردم، به من عادت کرده... از اون زنیکه اصلا خوشش نمیآد.... ازغذاهاشم همینطور.... حالابعد این همه سال یه باره بگم برو سرسفره زری بشین!
پدرم خشمگین شد وگفت: فقط به خاطر اینکه شوهر نداری وتنهایی وبرای اینکه تنها نمونی سهراب رو به طرف خودت کشوندی وبه خودت عادتش دادی واز من که باباشم دورش کردی ودوتیرگی واختلاف وسط خونواده انداختی.... کارهای تو همش اینجوریه.... فقط به خاطر خودت آینده این بچه رو هم خراب میکنی.
واین بحث وجدلها تا مدتهای مدید ادامه داشت وحتی گاهی بحرانی میشد، امیر میآمد مراصدا میزد: - سهراب بیا ناهار... وگاهی که غذای خوشمزه آنا جلوی رویم بود، میگفتم:
- من پیش آنا میخورم. همین موقع بود که غرولند پدرم سر سفره شنیدم وبعد صدای زن بابام. این دفعه پدرم از شدت خشم مثل فنر جهید واز جادر رفت وآمد داخل اتاقمان ودست مرا محکم چسبید وبه زیر کشید اتاق مقابل که دومتر فاصله داشت وسر سفره پدری نشانم ودر همین کشاکشها بود که تا به پا گرد میان دواتاق رسیدیم، آنا دست چپم را محکم گرفت وبه سوی اتاق خودش کشاند وپدرم هم از آن سوی دیگر دست راستم را کشید وهر دو مرا به سمت خودشان میکشاندند.
- زن! بذار بیاد سر سفره خانواده..... سر سفره پدرش!
- نه.... مجبورش نکن.... بچه ست بذار هر چی خودش دلش میخواد. اون زری رو دوست نداره وپدرم اینجا دیگر نتوانست جلوی خشم آتشینش را بگیرد شاید به این دلیل که جمله زری رو دوست نداره به روشنی و با صدای رسا گفته شد وحتما زن بابام این را شنیده بود. پدرم دندانهایش را محکم به فشرد ومشتش را نشان آنا داد وگفت:
- ولش کن وگرنه میزنم مخت رو داغون میکنم وآنا تسلیم وار دست من در میانه مانده را رها نمود.
- ببرش، به جهنم!
بله، چی شد با اینکه اواخر پنج سالگیم بود ولی ناگهان این جمله در آن طوفان و هاگیرواگیری حسابی توی گوشهایم زنگ زدند مثل ناقوس! پدرم به آنا گفت:
- فقط به خاطر اینکه شوهر نداری وتنهایی سهراب رو به طرف خودت میکشونی!
مگر شوهر مادرم آنا، پدرم نبود؟!! باسادگی وگیجی ومعصومیت، شب از آنا میپرسم:
- چرا بابا میگه تو شوهر نداری، مگه شوهر تو بابام نیست؟!!
آنا قهقهه سر میدهد، من انگشت سبابهام راجلوی لبانم میبرم ومی گویم: هیس! میشنوند.
می ترسم از خنده آنا، پدر و زن بابایم بریزند واو را کتک بزنند! حال چطور آن زمان درک وهوشم نرسیده بود که اگر آنا همسر پدرم هست پس این زری زن بابایم دیگر کیست؟!
بالاخره آنا خندهاش را قطع میکند وسرش را به چپ وراست تکان میدهد وآهی طولانی میکشد وبه سیگارنازکش پکی میزند ومی گوید: آنا سنه قوربان اولسون( مادر فدایت بشه) تو تقصیری نداری توی این همه دعوا ومرافعه وبزن وبکوب وماجرا باید میگفتم من مادر اصلیت نیستم عزیزم، گرچه از مادر اصلیت بیشتر دوست دارم.... در واقع..... در واقع من مادر بابات عسگرهستم که میشم مادر بزرگ تو!!
من دهانم باز مانده بود ونمی دانستم چه بگویم. گویی آب سردی رویم خالی میکنند. پس این مادرم نیست! آنا دوباره میخندد وادامه میدهد:
- توبچه بودی که مامانت گذاشت ورفت ومن از تو نگهداری کردم وچون توی زبان ترکی به مادر و بعضی وقتها به مادر بزرگ میگن آنا، تو هم منو آنا صدام کردی که البته اگه مامانت نرفته بودبه اون مامان میگفتی! من نذاشتم تو جای خالی مادرتو احساس کنی!
من هاج و واج، گویی ضربه پتکی، محکم به سرم خورده باشد، هنوز مات مانده بودم وتوی ذهن خالی از الفبای ارتباطی دنبال کشف ماجرا بودم و به سختی میگویم: - پس مادر من کیه؟! اون کجاست؟ چرا رفت؟
آنا خاکستر سیگارش را با مالیدن دو انگشت از روی فرش جمع میکند ومی گوید:
- مامان تو.... واله..... مامان تو، همش یکسال زن پدرت شد، تو رو که به دنیاآورد...... با ما یعنی من وپسرم نساخت... وگذاشت ورفت!
مادرم، آخ چی دارم میگم یعنی مادر بزرگم دوباره آهی میکشد و پکی میزند وادامه میدهد:
- بعد وقتی تو رو زایید.... قهر کرد ورفت.... بابات چند بار رفت تا بیاردش. یک بار اومد ولی چند هفته موند ودوباره برگشت ودیگه نیومد. هر چی بابات ومن رفتیم وبه خودش وپدر ومادرش گفتیم بیا بچه ات رو شیر بده وبزرگش کن، هرسه تاشون گفتند: پرستو دیگه برنمی گرده!
- آره پرستو! اسمشه، ودرست مثل پرستو هم کوچ کرد ولی مثل اونا برنگشت!
حس میکنم گونه هایم سرخ شده، شنیدن ناگهانی این حرفهاو واقعیتهای غافلگیرکننده ازتوان من خارج بود وآنا رنگ چهرهام را که میبیندمی گوید:
- قربونت برم سهراب.... ناراحت نشو. از اون زن بی عاطفه برات مادر در نمیاومد.
دراتاق باز میشود. پدرم است. ناگهانی در را باز میکندوداخل میشود و میگوید:
- خوب خلوت کردی ومخ این بچه رو میخوری ودود سیگارتم به حلقش میدی! آنا که سرش روبه بالاست واورا مینگرد، میگوید:
- چیکار کنم. پنج سالشه هنوز نمیدونه من مادر تو هستم، فکر میکرده من مادر اصلیشم!
پدرم لبانش را از شگفتی غنچه میکند ومی گوید: - بوی (وا)..... نه بابا!..... سهراب راست میگه.... طفلک تقصیری نداره، از بس سر سفره تو نشسته ونذاشتی بچه بیاد پیش پدرش از دنیا بی خبره. آخه از تو چی میخواد یاد بگیره.... بذار بیاد.... خودم همه چیزارو بهش یاد میدم ومیگم. بعد مکثی میکند و رو به من میکند وادامه میدهد: - بهت گفته.... تقصیر بابات نبود که مامانت رفت... اون خودش موندنی نبود، همش تقصیر همین مادرمه، همین عفریته که تو به جای مامانت اشتباهی گرفتیش وبهش چسبیدی! آنا با ناراحتی نگاهی چپکی به بابام ودر واقع به پسرش میاندازد ومی گوید:
- چرا همه تقصیرها رو میاندازی گردن من.... در واقع خودش مقصر بود.... اگه سفره مارو میپسندید وگوشت سرد گاو مارو میخورد، الان نیشسته بود سر خونه وزندگیش وخانمی میکرد وبچهاش رو تر وخشک میکرد! پدرم میگوید: - بله درسته... ولی اگه توهم سربه سرش نمیگذاشتی واخم وتخم نمیکردی.... شاید نمیرفت.
- چیکارش کردم.... مثل آدم بهش گفتم پسرم گروهبان ساده ارتشه، ماهی سیصد تومن حقوق میگیره.... گوشت غذامون گوشت گاوه نه گوسفندی... یه مدتی صبر کن وضعش بهتر بشه.... بگو سهراب ها! بد گفتم؟ پدرم خودش به جای من پاسخ میدهد:
- بد نگفتی، ولی به تازه عروسی که خونه باباش در ناز ونعمت بزرگ شده با این لحن صحبت کنی ومرتب باهاش دعواکنی! تازه... اصلا به توچه مربوط بود؟ مادرش سینی رو پر از غذا میکرد ومی آورد دم در میداد دست پرستو... اونم میخورد... تو چرا حرصش رو میخوری؟ تو این کارهارو کردی چونکه پسرت رو تنها میخوای که فقط ناز تورو بکشه! چشم دیدن نه اون رو ونه هیچکس دیگه رو نداری... آخرش هم با حرفها ورفتارهات فراریش دادی، حالا هم اگه من اجازه بدم این زری رو هم فراری میدی، ولی این دفغه دیگه کور خوندی!
آنا پنج انگشت دست چپش روازهم گشود ومثل کسی که بخواهد ضربه محکمی با کف دست به سر پدرم بزند با شدت آن را به هوا ومقابل صورت پدرم میکوبد وبا صدای بلند میگوید:
- خاک توی اون سرت... هی دروغ میگی... تو خودت گفتی به مادرش بگو دیگه غذا نیاره در خونمون... همسایهها چی میگن.... بذار به خونه وغذای شوهرش عادت کنه.... منم رفتم وگفتم... بدکردم؟
- گفتم بگو با مهربونی نه با اخم وتخم ودعوا، نگفتم برو با زنم دعواکن. گفتم؟
- نگفتی دعواکن ولی وقتی اون با اخم وتخم میگه حاج خانم به شماربطی نداره ولی ما توی خونه مون گوشت گرم گوسفندی وبرنج خوب میخوریم. من عادت به دستپخت وغذای شمارو ندارم مادرم هم که غذا میآره میگید نیاره! میگید چیکار کنم گرسنه بمونم!... اونوقت من بهش چی بگم!
گویی هرکدام نزد قاضی حرف میزنند ومی خواهند خودرا بیگناه جلوه دهند. پدرم هردم از خشم مثل همیشه دستانش را مشت میکند. من که هنوز از شنیدن صحبتهای اول به خود نیامده ام، ازخشم پدرم وحرفهای تازه، آهسته از سفره عقب میکشم وبه دیوار تکیه میدهم وزانوانم را در آغوش میگیرم.
پدرم که حرکت مرا میبیند گویی خشمگین تر میگردد ومشت درهوا مانده خویش را نثار سر مادرش میکند و میگوید: - با این کارهات مادر بچه رو فراری دادی، حالاهم بچهاش رو عذاب میدی اگه یکی از شوهرهای خودت رو نگه میداشتی الان روی سر من بدبخت خراب نمیشدی تا با زنهام دعوا کنی!
آنا که بر اثر مشت پسرش گیج شده بود خود را به کناری میکشاند وبا چهره درهم فریاد میزند:
- هی هی.... یواش... من چه کنم؟ مگه خودت باهاش دعوا نمیکردی؟
- عفریته! آره ولی وقتی تو کارها رو خراب میکردی وچغلی اون رو پیشم میگفتی منو جلو میانداختی تا من ساده هم اون رو آدم کنم وادبش کنم.....
آنا مرا نشان میدهد ومی گوید: - حالا جلوی بچه نمیخواد خودت رو بی گناه نشون بدی! اصلا ما هیچکدوم مقصر نبودیم.! اینها همش بهونه س، اون خودش نازک نارنجی بود ودر رفت!
به یکباره پدرم از سر سفره برمی خیزد وبیرون میرود، من ناخودآگاه میگریم. نمیدانم پدرم که بیرون رفت صدایم را شنید یا نه. آنا به جلو میآید، سرم را روی سینهاش قرار میدهد و میگوید:
- آرام باش، آرام باش عزیز دلم، هیچی نشده، من هستم! خودم بهتر از مادرت نگهت میدارم! وبعد چند دقیقه آرام شدم وندانستم چه زمانی به خواب رفتم.
از آن روز به بعد، دیگر به آنا به چشم مادرم نمیگریستم. او مادربزرگم بود، مادر پدرم، پس بدین خاطر بود که اینقدر پیر به نظرم میآمد. صبح فردا که از خواب برخاستم از آنا پرسیدم: - "پس مامانم کیه؟ کجاست؟ " آنا با صدایی ملایم میگوید:
- منو مثل سابق مادرت حساب کن! من چیزی از مادرت کم ندارم!