۱۰. راز یعنی فاجعه
10
به راستي چه رازي در پشت اين همه نرسيدنها، شكستها و ناكاميها وجود دارد؟
صداي چق چق ريسمان پرچم بر ميله فلزي همچنان مينوازد و با هر ضربه توي گوشم به نظرم اين صدا ميپيچد، راز، راز، راز، راز...
در مورد كلمه راز: بايد ذكر كنم كلمهاي است كه درونش پر از سياهي است، پر از غمنامه و مملو از داستانهاي تراژيك، راز يا درد در يك پيوند و ارتباطند!
هر چا درد است راز در آنجاست و هر جا رازي است دردي در درونش نهفته.
بيخبري و ناآگاهي رستم پدر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت پدر قدرتمند در اين بيخبريها و ناآگاهيها چه چيزي ديگر جز نزديك شدن صداي پاي فاجعهاي هولناك نهفته است؟
هيولاي ناآگاهي و جهل چون سايهاي شوم، رازي مسكوت بر همه چيز و همه كس، سايه افكنده است! و زير اين چادر سياه، من و شايد ميليونها انسان ديگر وقتي به آسمان چشم ميدوزيم خورشيدي نميبينم، خورشيد حقيقت، واقعيت كجاست؟
افراسيابها و كيكاوسها چادري گسترانيدهاند به بلندا و بزرگي آسمان، راز، راز، راز.
زير اين سايه كمبود شديد آگاهي و اطلاعات، چه سوء تفاهها، چه قتلها، كشتارها، فجايع كه اتفاق نميافتد؟ راستي پدرم از حال من شناختي دارد يا من از حال او؟
بعد يكسال اقامت در آن حياط بزرگ قزوين و دو سال در پادگان آن شهر، دوباره به همان خانه قديمي انتهاي كوچه، محل تولدم در تهران جائيكه پنج سال آنجا بوديم، بازگشتيم.
پدرم به علت اينكه در كلاس اول در مدرسه دولتي قزوين سيلي خورده بودم مرا با اصرار ماردم در يك مدرسه ملي با پرداخت مبلغي ثبتنام كرد كه من فاصلة اين مدرسه تا خانه را با پيمودن چند كيلومتر پيادهروي ميكردم كه اين پيادهرويها يكي از بهترين خاطراتم است. از كوچههاي گشاد و يا كوچههاي تنگ و باريك كه در آن هنگام صبح درهايشان بسته بود ميگذشتم. از ديوار حياط بعضي خانهها شاخههاي درخت مو، گل سرخ يا گل ياس چون كاكلي زيبا به روي ديوار كوچه فرو ريخته شده بود كه از زير هركدامشان ميگذشتم بوي گل سرخ و ياس مرا مدهوش میکرد.
به آرامي ميرفتم تا به مدرسهای كه برخلاف قبلي خيلي دوستش داشتم برسم. در پايان مدرسه با يكي دو تن از بچهها كه راهمان به هم ميخورد راه رفته را باز ميگشتيم.
آه، من چون ديگر كودكان كه كلمه �مادر� و �پدر� يا؟؟ و بابا را از همان اوان كودكي به درستي تشخيص ميدهند و ميدانند كه اين افراد با اين ظاهر و رفتار پدر من و مادر من است نبودم!
ولي من كه الان خوب ميانديشم ميبينم كه آن زمان من، چهرة زناني را در دو جشن پايكوبي ديدهام كه نتوانستم بدانم آنها كيستند! بيگانهاند؟ اينجا در خانه ما چه ميكنند؟ با ذهن كودكانهام هميشه ميدانستم كه رازي در اين بين است اما از كلمه راز سر در نميآوردم فقط گنگي و سردرگمي و دلتنگي و اضطراب، احساسهايي كه چون ملقمهاي در وجودم هر دَم به غليان در ميآمد. احساسهايي كه در اواسط پنج سالگيايم به كلمات روشنی بدل شدند. كلماتي كه در ديگر كودكان حداكثر در دو يا سه سالگي روشن و شفاف ميشوند، در من در پنج سالگي مفهوم شد. آن هم زماني كه گفتگوهاي بين آنا و پدرم را كم كم در ذهنم مرور كردم و در پيادهرويهاي سحرگاهانم با غم و ناراحتي، آن حقايق را هضم مينمودم و از اينكه زودتر پي به واقعيتها نبرده بودم گاه خشمگين گاه ناراحت ميشدم و گاه خود را و گاه آنها را سرزنش ميكردم. اندك اندك رازها، رازهايي پر از درد و غم تبديل به كلمات و جملاتي صريح و روشن شدند و در ذهنم به يكباره درخشيدن گرفت. همچو تللوء نوري كه از زير چادر سياه بيخبري و ناآگاهي به ديدگانم بتابد يا رعدي كه در ثانيهاي تمام آسمان را روشن ميسازد يا همچو شكست يخ ضخيمي كه آب زلال و شفاف از دلش فوران ميزند يا همچون حل يك مسئله ساده که در تخته سياه ذهنم، آن را به سادگي كه نه؛ با خون ودل حل ميكنم.
در سه سالگيايم در جشن و پايكوبي اين حياط و خانه كوچك و در چهار سالگيام در آن جشن حياط بزرگ قزوين، حضور زناني را با لباسهاي سفيد توردار كه الان ميدانم لباس عروس است از اتاقي كه پدرم مرتب درآمد و رفت بود ديده بودم ولي با ذهن كودكانهام كلمهاي براي آنان در حضورشان نمييافتم. اما در پنج سالگيام نزد خود سوال ميكردم، براستي اين زنان كه من ميبينم چه كساني هستند؟!
اینها را روزی پیش از ماجرای شکسته شدن شیشه همسایه از آنا پرسیدم.
پدرم چرا با آنها ميخورد و مينوشيد و ميخنددو و از صبح تا شام و روزها و هفتهها كنار من و مادرم بودند.
اینها را چند روز بعد از ماجرای شکسته شدن شیشه همسایه از آنا پرسیدم و تازه آن زمان بودکه دريافتم هر خانواده شامل پدر و مادر و فرزند يا فرزندان است!
پس اين زنان بزك كرده چه كساني هستند؟ دريافتم هر مرد ميتواند دو يا چند زن داشته باشد. آخر پاسخ پرسشهايم را يافتم.
گویا چهرههای پشت یک شیشه تار برایم جایجا میشوند وبه جلوی یک شیشه صاف حرکت میکنندو آن چهرهها را میتوانم بهتر شناسایی کنم ورابطه اشان را باخود ودیگران به ویژه با پدرم دریابم!
اينان زنان پدرم بودند!! پس مگر همسر پدرم مادرم نبود؟ بعد از ماجراي شكستن شيشه همسايه، پس زني كه بسيار با همسايهاي كه شيشه بزرگ پنجرهاشان شكسته بود حرف ميزد در واقع زنبابايم بود كه با انگشت مرا به پدرم نشان ميداد و ميگفت: ايناش اومدند و بعد ادامه داد:
- صبح شيشه همسايه رو شكسته و با مادرش گذاشته و در رفته و منو با همسايهها تنها گذاشته!
و ياد آوردم زن بابایم بود كه به مادرم سيلي زد و آنا و او به جان هم افتادند و آنا هم به او سيلي زد و همين زن بابايم بود كه آنا را به زيرش كشاند و روي شكمش نشست و موهاي مادرم را ميكشيد و سرش را به زمين ميكوبيد و اما پدرم در دفاع از زنش، در جلوي چشمان همسايهها آنا را به خانه كشاند و به جان او افتاد و نقش زمينش كرد و او نيز موهايش را كشيد و در واقع هر دو، پدرم و زن دومش به جان مادرم افتاده بودند و من از بيرون خانه از پشت شيشه بزرگ كه پردة توري آن را پوشانيده بود به راهرو نگاه ميكردم و اشك ميريختم و فرياد ميزدم. در را از پشت قفل كرده بودند. صداي گريهام همراه فريادهاي واي واي و كمك كمك و فحشهاي پدرم و زنش همه جا را پر كرده بود.
زن همسايه كه خود با زن پدرم بگو مگويي كرده بود از بين ديگران راهي گشود و خود را به زحمت جلو كشيد و شيشه در محكم با مشت ميكوبيد. پدرم با دهان كف آلود در را گشود. مردمك چشمانش كم مانده بود از حدقه گرد و سفيدش به بيرون پرتاب شود. زن همسايه به داخل تپيد و آنا را از زير هيكل گنده و تپل زن پدرم بيرون كشيد و فرياد برآورد:
- بابا ولش كنيد اون شيشه رو كه نشكسته! چرا نامسلمون ميزنيش. گناه داره! اصلاً خر ما از كرگي دُم نداشت... ما از شيشهمون گذشتيم- دعوا نكنيد!
اين زن یعنی زن بابایم، صورت گرد تپل، چشمان چپ و موهاي كوتاه در هم ريختهای داشت كه مرا به عنوان مقصر شكستن شیشه معرفي كرد و آنارا زير ضربات مشت و لگد گرفت. در واقع همان زني بود كه آب يخ زده حوض را به كمر و پاهايم ميريخت و اين همان زني است كه در جشن همان حياط با حوض گرد بزرگ، بزك دوزك كرده و به خانهمان وارد شد و در همان حياط نوزاد پسري به دنيا آورد و از آن به بعد که بود پدرم مرا رها كرد و مرتب به او رسيدگي ميكرد و الان هم در سه سالگياش گاه با من همبازي ميشود.
از آنا ميپرسم: پس اون زنه كه اول بار توي اين خونه بود كي بود؟
آنا پاسخ ميدهد: اون قبل اين يكي بود!
- پس چرا گذاشت رفت؟
- يكسال بيشتر نموند و چون بابات نميذاشت اون پسرشو كه از شوهر اولش داشت به خونهمون بياره رفت. اون زن مهربوني بود. كاش پدرت اونو نگه ميداشت.
پس اين همان زن سيهچردهاي بود كه بار اول كه ديدمش خم شد و لپ مرا گرفت و فشار داد و لبانش را غنچه كرد و گفت: - واي چه پسر گلي!
و همو او بود كه يكسال تمام او را خندان و گرم كنار مادرم ميديدم.
اما بزرگترين معما یعنی دومین کشف شگفتم را هم در همین پرسش وپاسخ با آنا كشف كردم!