سلام.وقت همگیتون بخیر وخوشی.
من ناصرمقدسی هستم. فروردین امسال یعنی سال۱۴۰۰ جلد اول از رمانی که سالها در فکر نگاشتن وچاپش بودم به زیور طبع آراسته شد ودر تیراژ۱۰۰۰ جلد روانه بازار شد ودر مدت کمی همش به فروش رفت ودر دی ماه امسال هم نسخه الکترونیکیش در اپلیکیشن طاقچه ظاهر شد که قابل خریداری وخوندن هست وبه خاطر همین انتشار همگانیش در طاقچه در این پست به معرفی یا به بیان دیگه میخوام به رونمایی رمان بپردازم وکمی از کم وکیف وجملاتش براتون بخونم که اگه علاقمند شدید به مطالعه ش در طاقچه اقدام بفرمایید ومن رو هم در استقبالتون از کتاب تشویق به ارائه جلد دوم وسوم وشاید جلدهای بعدیش بکنید.من شروع به معرفی وآشنایی با رمان می کنم ودر هر بخش هم قسمتهایی از رمان رو براتون می خوانم.

(این معرفی در پیج اینستاگرامیم به نشانیyarepakee@به صورت صوتی وتصویری گذارده ام.)

      بیشتر رمان از زبان قهرمان داستان"سهراب"بازگو می شود.سهراب اسطوره ای از شاهنامه فردوسی؛ قربانی شده به جهت ناآگاهی وغرور پدر  به بیانی دیگر قربانی شدن فرودست از غرور وجهل فرادست.
دلم می خواد از پاراگراف آغازین رمان شروع کنم:
هر زمان، نیمه‌شب بر بستر پهن‌شده خود برپشت بام می‌لغزم و نسیم گونه‌هایم را نوازش می‌دهد، وجودم به خلسه می‌رود از لذت. دراز می‌کشم و بر گنبد سورمه‌ای با ستارگان سوسوزنش تا ساعتی چشم می‌دوزم گویی از زیرچتری که سوراخهای ریزی دارد به منبع نور پشت چتر می‌نگرم. پیاله قلبم ازاحساس پرمی شودوعوا طف رقیق بر روحم دست نوازش می‌کشد و درهمان حال پرده غمی ناخواسته چون نم نم باران از گوی بلورین چشمانم که ا نعکاس هزاران ستاره در آن می‌درخشد آهسته بر پهنه دشت چهره‌ام روان می‌گردد. این چه غمی است؟! فوران احساسات جوانی چون غرایز دیگر یا احساساتی مخلوط با ابرهای تیره و آلوده زندگانی‌ام؟ نمی‌دانم!
بادی می‌وزد و برگهای درخت موی دیوار همسایه را که کاکلوار چند متری بروی بام خانه امان کشیده شده به جنبش در می‌آورد، صدای جیرجیرکی که پاهایش را به هم می‌مالد، سمفونی‌ای را با سوسوی ستاره‌ها می‌نوازد و با هر ضربان نور ستارگان، زمین آهنگ دلنشین خود را می‌نوازد و مرا از رویاهای آسمانی خارج می‌سازد. گوش به آرامش وسکوت می‌دهم، پلک‌هایم بروی جام جهان بین پرده بر می‌کشد تا انعکاس دنیای بیرون به عمق جهان ذهن و درونم راه یابد ودنیای دیگری بسازد، شاید دنیایی زیباتر وشگفت انگیزتر، ساخته خدای درون! تمام آسمان وهر آنچه در آن است از روزنه مردمک چشمانم به فضای کاسه سرم چه گردش ودورانی را آغاز می‌کند، می‌چرخد ومی چرخد وسپس چونان گردونه‌ای عظیم اندک اندک آرام وآرامتر می‌شود و ابرهای خستگی و رخوت همه چیز را در خود فرو می‌برد، بعد لحظاتی درخشش زیبای ستارگان وسیارات مرا محسور خود می‌سازد وپرده ابرهای ضخیم رابه کناری می‌نهند، آه! ستاره اقبال من کدامین ستاره است؟!
خود را مانند شازده کوچولو سوار بر سیاره کوچکی در خیال می‌بینم که بر گستره تاریک در میان ستارگان درخشان با سرعت می‌تازد وبه سوی سیاره پر نوری پیش می‌رود. سیاره آرزوها وامیدهای من!

       سهراب کودکی تنها وبی پناهه که به کتاب ورویا پناه می برد:
   "به راستی هر روز که کتابی را می‌خوانم به نظرم عینکی زده ام، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌بینم وگویی کل زندگی‌ام زیر و رو می‌شود. کتاب چنان قدرتی به من می‌دهد که در اعماق وجودم چیزی به بالا فرا می‌آید، چیزی چون.... چون بادکنکی پرباد که به سطح آب می‌جهد ومرا هم از جایی که نشسته‌ام به آسمان پرتاب می‌کند وکتاب نه فقط بر فکر ودرونم که تمام اجزاء وجودم را می‌لرزاند گویی تللوء آفتاب، همه سایه‌ها وتاریکیهای ذهنم را روشن می‌سازد، به یکباره جهان را پر از تاریکی می‌بینم وخودرا چون لکه روشنی بر میان آن وحس تنهایی وعریانی در میان این همه تیرگی وگاه واژگونه جهان را پر از روشنی ونور وخودرا لکه سیاهی در بین این نور وباز همان حس پیشین، گاه در دل تاریکی جهان، روشنی جاده‌ای را می‌نگرم که راه آینده‌ام را نشانم می‌دهد، راهی به سوی سعادت، نه خودم بل تمام انسانها از بین جنگل ترسناک پر از وحوش ودرندگان.
سریع صفحات کتاب را ورق می‌زنم تا کلمات جادویی، نجات ورهایی را از دل تاریکی‌ها فرا بخوانم چون ورد، آنهارا برزبان می‌رانم وچون علاءالدین که باتکرار کلمه"سه سمی بازشو" درسنگی کوه را می‌گشاید تا بر گنج آن دست یابد با تکرار حروف جادویی "امید" ابرها به کنار بروند و نور خورشید جلوی جاده را بیشتر روشن سازد، می‌روم ومی دوم و ورق می‌زنم، کتاب راهنمای من در بین جاده‌های فراوان و پراز تیرگی، سنگ وصخره وپیچ درپیچ ودر هر سویش دره‌های عمیق، ورق می‌زنم، راهنمائیم کن، راه من کدامین جاده است؟ جاده‌ام را تا به انتها پر نور ساز تا راه زندگی‌ام را بیابم، یک زندگی جدید: پرهیجان، سرسبز، درخشان، پرازشادی، رهایی وکار وکوشش وسازندگی و مملو از عشق وآزادی.
لحظه‌ای سر از کتاب برمی دارم، در خیال این زندگی شیرین غرق می‌شوم. باید بیشتر بخوانم، انگار خواندن کتاب، ترسم از جهان را از میان می‌برد. آیا خواندن زاییده نوعی ترس است؟! دنبایی که کتاب برایم می‌گشاید آنچنان عجیب وشگفت آوراست که حس نفرت ازجهان واقعی وعشق به دنیای درون کتاب را هم زمان باهم در من به وجود می‌آورد.
چه لذت بخش است از بین رفتن زمان حال، حال دنیای واقعی، دنیای گذشته ودنیای آینده و رها شدن از همه آنها و غوطه خوردن در جهان تازه و پر از شگفتی کتاب با حس زمان جاودانه‌ای که نه زمان حال است نه گذشته نه آینده، خلسه ولذتی وصف ناپذیر از بی زمانی وبی مکانی. چنان غرقم که صحبت‌ها ودرد دل وشکایت مادرم از زمانه را نمی‌شنوم، صدای بوق ورفت وآمد اتومبیل‌ها از پشت شیشه پنجره، هیچکدام جز صدای فرشته وار کتاب.

و در چند صفحه بعد در ادامه داستان آورده میشه:
      
زمان جاده‌اي است كه با پاي پياده، آرام آرام ياداخل اتومبيل‌هاي كندرو يا سريع روي آن گام برمي‌داريم يا مي‌رانيم و صحنه‌هاي پيرامون از منظره‌هاي بي‌مانندِ درختان و دامنه‌ها در فصول گوناگون پاييز و زمستان، بهار و تابستان، سبقت‌ها و عقب‌ماندگيها، تصادفات همانند ماجراهاي خوب و بد زندگاني از ديدگانمان مي‌گذرند و به ياد آوردن آنها چون بازگشت دوباره به همان مناظر است كه گاه از يك تا هزاران بار اين بازگشت تاكيلومترها و تا پايان يا همان منشأ ادامه مي‌يابد و دوباره همان زمان رفته را بازمي‌گرديم و به نقطه زماني كنوني مي‌رسيم.
زماني كه به عقب باز مي‌گردد و چون فنر كشيده پي در پي در همانحال كه به جلو مي‌خزد موج ارتعاشش تا انتهاي فنر ادامه مي‌يابد از جلو به عقب و از عقب به جلو.
گودال‌ها و نقبهايي كه درونش فرو مي‌رويم، در تاريكيها و روشناهاي درخشان و گاه محو و نامرئي‌اش غوطه مي‌خوريم و از همان گودال‌ها به زمان حال بازمي‌گرديم چون كرمي كه از چاله‌اي در يك روز باراني در خاك نرم فرو مي‌رود و از چاله بعدي خارج مي‌شود.
در مغز هر يك از ما زمان سپري شده با تصاوير گوناگون ميلياردها بار تكرار مي‌گردند و بدون اينكه خود آگاه باشيم ما هر كدام زمان فشرده و يا لوح فشرده‌اي هستيم كه زماني كه گشوده مي‌گردد صداهاي خوش، ناخوش، هنجار يا ناهنجار از آن برمي‌خيزد، كافيست سوزني بر صفحة وجودمان چون سوزن گرامافون يا نوري شديد چون نور ليزري ديسك بر ما فرود آيد يا بتابد. مي‌توان صداهاي انباشته شده وجودمان و تاريخچه‌مان را در فضاي مساعد يا نامساعد، آفتابي يا باراني، شب يا روز شنود يا بر روي صفحات سفيد كاغذ خواند.
      پدر بی تفاوت وبی فکر و او گرمای مادر نایافته را نیز حس نمی کند:

   "آه ،ای پرچم برافراشته،مام وطن!مادرمن! مادر فراموش کننده فرزند،خیانتکار بزرگ،رونده وتنها گذارنده وزخم زننده،از تو دیگر به که پناه برم؟! "
      ...... 

به راستي چه رازي در پشت اين همه نرسيدن‌ها، شكست‌ها و ناكامي‌ها وجود دارد؟
صداي چق چق ريسمان پرچم بر ميله فلزي همچنان مي‌نوازد و با هر ضربه توي گوشم به نظرم اين صدا مي‌پيچد، راز، راز، راز، راز...
در مورد كلمة «راز» بايد ذكر كنم بله كلمه‌اي كه درونش پر از سياهي است، پر از غمنامه و مملو از داستان‌هاي تراژيك، راز يا درد در يك پيوند و ارتباطند!
هر چا درد است راز در آنجاست و هر جا رازي است دردي در درونش نهفته.
بي‌خبري و ناآگاهي رستم پدر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت فرزند برومند و ناآگاهي پسر از شناخت پدر قدرتمند در اين بي‌خبريها و ناآگاهيها چه چيزي ديگر جز نزديك شدن صداي پاي فاجعه‌اي هولناك نهفته است؟
هيولاي ناآگاهي و جهل چون سايه‌اي شوم، رازي مسكوت بر همه چيز و همه كس، سايه افكنده است! و زير اين چادر سياه، من و شايد ميليونها انسان ديگر وقتي به آسمان چشم مي‌دوزيم خورشيدي نمي‌بينم، خورشيد حقيقت، واقعيت كجاست؟
افراسيابها و كيكاوس‌ها چادري گسترانيده‌اند به بلندا و بزرگي آسمان، راز، راز، راز.
زير اين سايه كمبود شديد آگاهي و اطلاعات، چه سوء تفاه‌ها، چه قتلها، كشتارها، فجايع كه اتفاق نمي‌افتد؟ راستي پدرم از حال من شناختي دارد يا من از حال او؟
     واین بی خبری ونآگاهی ها سبب میشه سهراب حتی در ۵ سالگی....بذارید قسمت دیگه ای رو از دوران کودکیش بخونم:
      
       آنا دوباره می‌خندد وادامه می‌دهد:
 
- توبچه بودی که مامانت گذاشت ورفت ومن از تو نگهداری کردم وچون توی زبان ترکی به مادر و بعضی وقتها به مادر بزرگ می‌گن آنا، تو هم منو آنا صدام کردی که البته اگه مامانت نرفته بودبه اون مامان می‌گفتی! من نذاشتم تو جای خالی مادرتو احساس کنی!
من هاج و واج، گویی ضربه پتکی، محکم به سرم خورده باشد، هنوز مات مانده بودم وتوی ذهن خالی از الفبای ارتباطی دنبال کشف ماجرا بودم و به سختی می‌گویم: - پس مادر من کیه؟! اون کجاست؟ چرا رفت؟
آنا خاکستر سیگارش را با مالیدن دو انگشت از روی فرش جمع می‌کند ومی گوید:
- مامان تو.... واله..... مامان تو، همش یکسال زن پدرت شد، تو رو که به دنیاآورد...... با ما یعنی من وپسرم نساخت... وگذاشت ورفت!
مادرم، آخ چی دارم می‌گم یعنی مادر بزرگم دوباره آهی می‌کشد و پکی می‌زند وادامه می‌دهد:
- بعد وقتی تو رو زایید.... قهر کرد ورفت.... بابات چند بار رفت تا بیاردش. یک بار اومد ولی چند هفته موند ودوباره برگشت ودیگه نیومد. هر چی بابات ومن رفتیم وبه خودش وپدر ومادرش گفتیم بیا بچه ات رو شیر بده وبزرگش کن، هرسه تاشون گفتند: پرستو دیگه برنمی گرده!
- آره پرستو! اسمشه، ودرست مثل پرستو هم کوچ کرد ولی مثل اونا برنگشت!
حس می‌کنم گونه هایم سرخ شده، شنیدن ناگهانی این حرفهاو واقعیتها‌‌ی غافلگیرکننده ازتوان من خارج بود وآنا رنگ چهره‌ام را که می‌بیندمی گوید:
- قربونت برم سهراب.... ناراحت نشو. از اون زن بی عاطفه برات مادر در نمی‌اومد.
دراتاق باز می‌شود. پدرم است. ناگهانی در را باز می‌کندوداخل می‌شود و می‌گوید:
- خوب خلوت کردی ومخ این بچه رو می‌خوری ودود سیگارتم به حلقش می‌دی! آنا که سرش روبه بالاست واورا می‌نگرد، می‌گوید:
- چیکار کنم. پنج سالشه هنوز نمی‌دونه من مادر تو هستم، فکر می‌کرده من مادر اصلیشم!
         واین داستان با ماجراهای زیبای دوران نوجوانی او ادامه پیدا میکنه و  در دوران ورود به دانشگاه سهراب باز بداقبالی میاره، قسمتی دیگه رو میخونم:
      
    چند ماه چون دیوانگان وشوریدگان وشیفتگان فقط به هدف چشم دوخته وبسویش می‌شتافتم، فکر وذهنم فقط مفاهیم درسی آن روزگار بود: داروین ومسئله تکامل ومندل ونخودهایش وفیزیک وشیمی وفرمولهایش وگزینه‌های تست‌ها و پرسش‌ها که چطور می‌شود با حداقل زمان وسریع ترین محاسبات گزینه درست را برگزید، همانطور که من از گزینه جنگ وصلح، آرامش وپیشرفت فردی خود را برگزیده بودم وخدای فراز نشسته را هردم شکر می‌نمودم ولی تو گویی شیطان برگ نهایی یا چه می‌دانم برگ دیگرش را رو می‌نماید، زبانه شعله‌های جنگ وسیع تر گردید. دشمن چشم دیدن آرامش وپیشرفت جوانان را نداشت وشعله‌های حماقتش را حتی به درون پناهگاه خلوت گزید گان نیز کشانید. همه راههای فرار از هر جنگی را بست حتی درهای دانشگاهها را و اعلام شد تا پایان جنگ که هیچ امیدی با وجود فریادهای جنگ طلبانه در فضای آتش وخون به پایانش نبود، درها همچنان بسته می‌مانند. سکوت عمیقی بر محیط دانش وچالش مستولی گشت، کتابها را جمع کردم، کلاسهای کنکور بسته شد. فوران آتشفشان شور وشوق پیشترفتم راخاکسترهای به هوا برخاسته از شعله‌های جنگ کور وخاموش نمود و دشمن، ابلیس وار، بار دیگر اراده‌اش را درگوشه نشینی وافسردگی بر من تحمیل کرد!
پدرم خانه حیاط دار انتهای کوچه بن بست که تمام خاطرات کودکیم را آنجا گذرانیده بودم فروخت تا زمینی را که چند خیابان بالاتر خریده بود بتواند بسازد ودر عرض یک سال هم آن زمین را به یک خانه دو طبقه تبدیل کرد که طبقه بالا را به این دو فرشته نجاتم از سربازی کرایه داد وخود وزن بابای بدجنسم نیز همراه امیر، پسرهفت ساله‌اش و دخترسه ساله‌اش در طبقه همکف سکنی گزیدند ومن وآنا، در اتاق روبه خیابان طبقه دوم روبروی در ورودی طبقه دوم اجاره نشین ها.


   امارمان فقط به بازگویی صدای او ختم نمی شود زیرا رمانی چند صدایی است:
   صدای مادر بزرگ ودردهایش:
 
"نوبت مادربزرگم آنا می‌رسد. درد دلش گشوده می‌شود سیگاری بر لب می‌گیرد ودودش را به هوا می‌دهد وبه آن نگاه می‌کند، توگویی صحنه‌های زندگی‌اش را در آن دود می‌بیند ولب می‌گشاید وداستانی را که برخی گوشه‌ها وتکه هایش را برایم بازگو کرده برای آن جمع بازگو می‌کند:
- واله چی بگم.... آره... تازه ده سالم بود که دادنم شوهر! اون موقع دخترهای فقیر رو خیلی زود شوهر می‌دادند. اما بی انصافها دادنم به یک پیرمرد پنجاه ساله که تازه دوپسر هم داشت! رئیس سازمان ثبت احوال بود. عبا روی دوشش می‌انداخت ویه عصا که سرش کله شیرداشت دستش می‌گرفت. ثروتمند بود. حیاط بزرگ وپر درختی داشت. یه زن دیگه هم داشت در واقع من بیچاره زن دومش بودم. منم که پدرم مرده بود وپیش مادرم وداداشم زندگی می‌کردم. اونها هم از زور نداری من رو از سرشون وا کرده بودن وبه این حاج آقا در واقع فروخته بودند.
یک روزهم با پاهای برهنه تا خونه مون، پیش مادر وداداشم، خلیل، پیاده دویدم. صبح سحربود وخیابونها خلوت. نمی‌دونم چی شد. در زدم. مادرم در رو باز کرد من رو با اون وضع با لباسهای خونه دید یکه خورد وگفت: چی شده با پاهای برهنه اینجا اومدی؟ زبونم بند اومده بود. مادرم گفت: یالا بگو چی شده. باسید دعوات شده. منم بغضم ترکید وزدم زیر گریه وبا هق هق گفتم: - من از این آقاهه می‌ترسم.!... مادرم گفت: - آقا کدومه اون شوهرته! مادرم همش گریه وزاری می‌کرداما دیگه نتونست من رو به خونه شوهرم برگردونه. من هم همش می‌گفتم من از این آقاهه خوشم نمی‌آد، ازش می‌ترسم. وبعد چند بار بردن وفرار وبی طاقتی من، آخر همشون به تنگ اومدند ودست آخر طلاقم رو از سید گرفتند!
وقتی آنا به اینجای داستانش رسید آهی کشید. قند را در دهانش می‌چرخاند وچند جرعه چای می‌نوشد وپکی به سیگار می‌زند وادامه می‌دهد:
- چندسالی گذشت. یک روز توی خیابون راه می‌رفتم. دوتا افسر دنبالم افتادند. منم حدود نوزده سالم بود واون زمون خوشگل شهر بودم. توی اون شهرکوچیک همه از قشنگی وزیباییم حرفها می‌زدند. مکثی می‌کند. من به قیافه از خود راضی ومغرور مادربزرگم می‌نگرم، هنوز که پیراست بانمک وزیباست و اوادامه می‌دهد:

   صدای کارگر:  "الان شیش ماهه اومدم تهرون تا اوضاعمون کمی بهتر شه...."
  صدای عشق نوجوانی او"
   " ثریا با لبخندی می گوید: - پسره خجالتی،من که از حرفهای توی نامه ات زیاد سر در نمی آرم . برای همین گفتم بیام ببینم واقعا تو چی می خوای بگی..."
   صدای خاطرات عشق جوانی وهمکلاسی دانشگاهش:  "...تا سیزده بهار کودکی ،بعد مادر،دلداده پدر بودم.اولین مرد،اویی که مرا وجود داد،نخستین بالم مادرم وبال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج می گرفتم،پدر. چه تعادل شگرفی ،چه پرواز با شکوهی وچه پندار وخواب کوتاهی!چه شد که باد ملاین به طوفان بدل گردید...."
  صداهایی دورتر ،صدای دایی وعشق جوانیش شوکا:

      آن شب دفترچه‌ها را آوردم. گرچه بسیار تمایل داشتم هر چه سریع تر دفتر خاطرات ونوس را بگشایم وبخوانم ولی نمی‌دانم چه کششی در دفتر دایی ونوس دیدم که درابتدا آن را گشودم. شاید جلد زیباتری داشت. فقط می‌خواستم نگاهی به آن بیندازم و ببندمش وبروم سراغ دفتر ونوس ولی با خواندن اولین سطور مطالعه آن را تا آخر ادامه دادم!
" شوکا"
شوکای من، شوکای خوش پوشم، شوکای ریز نقش وشیرینم، شراره آتیشم، شوروشیدایم! هرگاه به تو می‌نگرم چون همان غزال کوچک جنگل، بی تابی، هردم به این سو و آن سو می‌جهی و می‌پری با آن پیراهن بلند خال خالیت در بین درختان سبز، شاد و شنگول و سر به هوا.
از جنگل به دریا می‌تازی و هر دم با آن ردیف دندان‌های سفید و مرتبت، خندان به پشت می‌نگری تا شکارچی ات را ببینی، چه رویایی میشوی!
دنبالت روانم و تو نمی‌هراسی بل مرا از سر شوق با خود می‌کشانی تا به ساحل زنی! تو را از دریا گرفتم نمی‌گذارم باز بدانجا بازگردی! شوکای من، با تودیگر هیچ آبی احتیاج نیست، تو هرآتشی راخاموش می‌کنی.
چه شادمانی وقتی دودوی مردمک چشمانت را می‌بینم چه حرارت وشوری از آن برمی‌خیزد. چه شعله‌های شاد سرکشی چون شراره‌های آتش چهارشنبه سوری!
زبانه‌های دامنت را نگیرند! دیگر بس است شعله‌ها بی رحمند! مبادا شادی رابه تار یکی تبدیل سازند! آه چرا همه‌اش تا چشمانت را می‌بینم ثانیه‌ای یاد آن مردمک چشمان هراسانت می‌افتم که بالا و پایین می‌رفت. وحشت زده و بیقرار. دور باد این خیال!
من تو را از آتش و آب گرفتم و چه دشوار بود چنگ زدن برتو. نخست تو را از آتش گرفتم، آه، نه، نه، من نبودم، او بود: ابراهیم.
  
   واحساسات او از این همه:

   "کام گرفتن کوتاه از معشوق وآزادی ،روح را تا بلندای عشق به پرواز وا می دارد واحساسی پر شکوهتر و بالاتر از آن نمی توان یافت.آدمی به یک زندگی واقعی وحقیقی،جهانی با طراوت چشم می گشاید."

    حالا قسمتی از رمان که درمورد انقلاب هست رو دلم می خوام براتون بخونم:

سخنان مردم، تجمعات و سر و صداهایشان برایم چندان اهمیتی نداشت فقط حرکت ثریا از کوچه و نگاهش برایم مهم ترین خبر روز بود و لبخند شیطنت آمیز و مژگان و نگاه نفوذ خیره وارش، توأمان برایم بزرگترین تغییر و تحول بود که در درونم به راه افتاده بود و آتشی را در دلم شعله ور می‌ساخت، شاید همان آتشی که در بین مردم بود ولی من به آن توجهی نداشتم، آن آتش مرا نمی‌سوزاند فقط گرم می‌کرد ولی نمی‌سوزاند ولی آتش عشق ثریا وجودم را به آتش می‌کشید.
اواسط بهمن سال ۵۷ بود خیابان‌ها پر از لاستیک‌های سوخته، سنگر‌هایی ساخته با گونیهای شنی بانک‌ها و مشروب فروشی‌ها در آتش خشم مردم می‌سوختند و هر روز موج جمعیت با فریاد گویی همه با خشم به دربزرک سرنوشت مشت می‌کوبیدند. سر و صدای تیراندازی از هر سو می‌آمد اما ثریا چنان فکرم را مشغول کرده بود که این مسایل برایم اهمیت چندانی نداشت گاهی در حین عبور از کوچه‌ ثریا را می‌دیدم که روی هم می‌نگریستیم سعی می‌کردم لبخند بزنم و او هم لبخند می‌زد. سر در نمی‌آوردم چرا این روزها از زیر نگاه‌های من می‌گریزد. در خواب و بیداری چشمان ثریا را می‌جویم، حتی اورادر خواب می‌بینم مرتب می‌خندد.
خود را چون مجنون یا فرهاد عاشقی سر سخت می‌پنداشتم که سر به بیابان‌ها گذارده و یا سنگهای کوه‌ها را با پتک گران خرد می‌کند.
اگر روزی ثریا را در کوچه نمی‌دیدم در گوشه اتاق می‌نشستم، لم می‌دادم، کتابی دستم می‌گرفتم و در حالی که وانمود می‌کردم که مطالعه می‌کنم غرق اندوه و خیالات می‌شدم و عاقبت زمانی فرا می‌رسید که من تا اوج ناامیدی و افکار غم آلود پیش می‌رفتم وآن زمانی بود که او را تا سه روز ندیدم. شاید به مهمانی رفته بود.
افکار بسیاری بر من هجوم می‌آورد و مرا بیشتر از همیشه غرق اندوه ساخت تا آنجا که بر می‌خیزم و بعد از دوبار پاکنویس، نامه‌ای یک صفحه‌ای و خوش خط برایش نوشتم.
عاقبت روز چهارم می‌بینمش ...

     این قسمتی که خوندم درباره عشق دوران کودکی ونوجوانی او بود که با انقلاب همزمان بوده.اما عشق دوران جوانی ودانشگاهیش که دفتر خاطراتش به دستش افتاده:
     این بار دفترچه خاطرات ونوس را که بوی عطر دلنشینی می‌دهد به دست می‌گیرم و آن را می‌گشایم. به راستی چه شد که این دخترک زیبا اینچنین صندوقچه رازهای دائیش و خود را به یکباره برایم می‌گشاید. به خود می‌بالم که مورد اعتماد قلبی ونوس و یا شاید عشق او قرار گرفته‌ام. شروع به خواندن می‌کنم:
زمانی مصمم شدم این سطور رابنگارم که بیست وپنج بهار را دیده بودم، بیست وپنج تابستان، پاییز و بیست وپنج زمستان سرد را، تا امروز رودخانه زندگی‌ام به سوی دریای خروشان روان است، بی آنکه لحظه‌ای ساکن باشد همراه رود شناور بوده‌ام، گرمای آفتاب را بر سطح شفاف روحم حس کرده‌ام، نسیم هوای سرد تازه زندگی آرام برلایه‌های موج‌های کوچک روح و روانم دست نوازش عاشقانه کشیده‌اند، گرچه گذشته با حوادث آن تاریخ یک زندگی‌‌اند ولی همه صحنه‌ها و اتفاق‌ها در اطرافم درحال گذرند اما زندگانی راستین من در درونم جریان دارد همچون رود که از میان سنگ‌های بزرگ زمخت و سنگریزه‌های غلتان پرصدا، جلبکها و خزهای سبز تیره و شاخه‌های درختان و بوته خس و خاشاک در تب و تاب روان است. از بلندی‌های کوتاه با صدای ریز شرشر و از بلندی‌های پر ارتفاع با صدای مهیب فرود می‌آید ولی گویا در لایه‌های زیرین هیچ صدایی و جنبشی نیست، سکوت معنادار.
زندگی‌ام در دو سطح موازی پیش می‌رود و دیگران جز زندگی روئین مرا نمی‌شناسند، در آن لایه‌های زیرین همیشه تنهایم. دربرابرجان پر تلاطم و روح پرتب و تابم، پرده‌های پنداری که مقابل دیدگانم را پوشانده‌اند، تک به تک در طول زندگانیم فرو می‌غلتند و من خود را هر دم عریان تر از پیش می‌یابم. پرده‌ای دیگر جانشین پرده پیشین می‌گردد و من از پنداری به پنداری دیگر می‌رسم، از پرده به پرده‌ای به پرده‌ای دیگر، آیا پرده‌ها را پایانی هست؟
تا سیزده بهار کودکی، بعد مادر، دلداده پدر بودم، اولین مرد، اویی که مرا وجود داد، نخستین بالم مادرم و بال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج‌میگرفتم؛ پدر، چه تعادل شگرفی، چه پرواز باشکوهی و چه پندارو خواب کوتاهی، چه شد که باد ملایم به طوفان و درج گردید؟ و چه شد که پرده‌ها فرو افکنده شدند؟
 اولین پرده فرو افتاد، مرگ مادر.....

    ودر صفحات بعد خاطرات :
    
دکتر بعد شنیدن حرفهای همسرم مرا فراخواند وبه هر دوی ما مطالبی را گوشزد نمود ولی سخنانش زیاد به دل همسرم ننشست وبیرون آمدنی حرفهای اورا به بادتمسخر گرفت!
 چند روز بعد، به تنهایی وپنهانی نزد دکتر آمدم. هر دو صدای ضبط شده همسرم را شنیدیم ومرور نمودیم. عاقبت او نظر نهاییش را بیان نمود:
- با توجه به شنیده‌ها باید بگم همسر شما یک روان پلید یا سایکوپته! یعنی فردی دیگر آزار که درصورت ادامه زندگی با این بیمار، با توجه به شناختی هم که من از شما پیدا کردم که فردی دارای لطافت احساس هستید از این فرد، اونم با توجه به عقاید ماقبل تاریخیش وخود شیفتگی مفرط وهمینطور دوگانگی وسردر گمی شخصیتی که من دروجودش دیدم، به شما صدمات روحی روانی وشاید جسمی فراوانی وارد کنه که قابل جبران نباشه!
 البته در این دوره زمونه، آمار مبتلایان به این بیماری بسیار خطرناک به ویژه دربین قشر جوان، با توجه به بحران‌های اقتصادی وتربیتی واخلاقی جامعه، روز به روز بیشتر مشاهده می‌شه! اینها در واقع دیوهای جامعه هستند! نمی‌خوام بی تحقیق ومطالعه حرفی زده باشم ولی با توجه به مشاهدات من از نظر ظاهری و مخصوصا چشمان همسرتون که گاهی دودو می‌زنه وخشم شدیدش در موارد اتفاقات جزیی مثلا در رانندگی که شما برام تعریف کردید از حالت خشم، چشمها وکف دهانش باید بگم حدس می‌زنم به یک ماده مخدر مثل قرصهای متادون یا یه چیزی شبیه این معتاده که در خفا مصرف میکنه!
خلاصه حرف آخر من اینه که این شخص با این بیماری روانی که شکی بهش ندارم وبا استناد به گفته‌های شما واعتیادش که نمی‌تونم با اطمینان بیان کنم، من ادامه زندگی با این فرد رو برای آینده شما مناسب نمی‌دونم! به نظر من خودتون رو هر چه زودتر از شر این بیمار رها کنید به نفعتونه! با این حال این نظر وتشخیص بنده ست وتصمیم نهایی با خود شماست!


   وصداها وخاطرات دیگر از رئیس تشریفات دربار گرفته تا صدای عشق آخرین او که اورا نهایتا از سردر گمی ونایافتگی رهایی می بخشد.

      دست مریم را گرفتم و خسته از این همه اضطراب و خرید و تلاش چشمان هر دویمان روی هم رفت و خوابیدیم.

واین جملات پایانی جلد اول بود.
امیدوارم از بین ۲۲۰ صفحه رمان این چند صفحه خوانده شده پیمانه کوچکی رو به دستتون داده باشه واون رو به خوبی چشیده باشید.امیدوارم با در اختیار گرفتن کل کتاب از طاقچه بتونین جاهای خالی داستان رو بخونین ولحظات پرخاطره وشیرینی رو تونسته باشم چه در این پست تصویری جهت معرفی کتاب وچه در خود کتاب وداستان رمان که می تونیم خودمون یا اطرافیانمون رو در طی مطالعه ش در اون مشاهده کنیم.
   خوب دوستان امیدوارم از مطالعه این چند صفحه واین پست لذت کافی برده باشین.
همواره شاد وپیروز باشید.باتشکر از همتون .خداحافظ همه شما.