۹. اشک آسمان و اشک شوق نمناک
9
ساعتم را نگاه ميكنم، كمتر از يك ساعت ديگر وقت ناهارست بعد.......
دختري كه يخ حوض را شكسته بود همراه دو دوست ديگرش از نيمكت برميخيرند و به سوي پلكان دانشكده ميروند. بخود ميآيم. پا ميشوم. اين مدت باقيمانده را چه كنم؟ از لاي بوتههائي كه تا قد من ميرسند محوطه فرو رفته ورزشي را ميبينم كه عليرغم باد سردي كه ميوزد و دقيقه به دقيقه آسمان نيمه تاريك و گاه آفتابي ميشود كه خبر از بارش ميدهد، چند نفر فوتبال بازي ميكنند.
بروم و روي سكويي كه دور تا دور محوطه كشيده شده بنشينم. اطراف محوطه كنار سكويي كه دو متر تا زمين بازي بلندي دارد باغچهاي يك متري با درختان پر شاخه و برگيست كه ميشود روي لبه جدولش نشست و از لابه لاي تنه درختان، محوطه بازي را تماشا كرد. ميروم و در انتهاي باغچه، در خلوتترين مكان مينشينم و به بازي چشم ميدوزم.
دو دروازه فوتبال در طول زمين و يك تور بسكتبال در يك ضلع از عرض زمين و در ضلع ديگرش، ميلهاي بلند كه دو متر گودي محوطه را طي كرده و از درختان باغچه فراتر رفته و از آن بالا به كل محوطه دانشكده و تمام درختان و همة ما اشراف دارد گويي غولي است كه پر موهايش را باد به بازي گرفته يا اسبي است كه هنگام تاختن بالهايش را به دست باد سپرده باد زماني كه با وزش شديدي ميله پرچم را تكان ميدهد گويي غول سر تكان ميدهد و همراه آن طناب كه در راستاي ميله از گيره پايين تا سر پرچم كشانده شده به ميله فلزي برخورد ميكند و صداي چق چق با هر تكان ميله در فضا ميپيچد.
همان صدايي كه در استاديوم ورزشي، در آن هواي ابري نه تنها به گوش من ميرسيد بلكه آن جمعيت حدود پنج هزار نفري نشسته زير سايبان دور تا دور استاديوم، روي نيمكتها، اين صداي چكاچاك را ميشنيدند و صداي زوزه باد كه به پرچمهاي سياه و سفيد و رنگياي كه بالاي سقف استاديوم برافراشته شده بود برخورد ميكرد و پارچهها را ديوانوار به چپ و راست و بالا و پايين ميجهاند.
آنا كنارم نشسته است و من با پيراهن و شلوار ضخيم كرمي رنگ، به رنگ خاك خشكيده، با ريسمان نرم پارچهاي يا كتاني قرمز بافته شدة خوشرنگي كه از زير سرشانة پيراهنم رد ميشود و تا كمرم فرو ميافتد و ميانش سوت دراز فلزي براق استيلي آويزان بود كنارش نشستهام و هر كدام به نوبت به زمين بازي، آسمان ابري، مردم نگران و منتظر مراسم و به لبة كلاه قرمز كماندوييام كه به رنگ طناب قرمز دور لباسم بود نگاه ميكردم. هنوز يك ماه از ورودم به مدرسه و كلاس اول ابتدايي نگذشته است كه به همة دانشآموزان اعلام ميكنند كه لباس مخصوص «پيشآهنگي» از طرف مدرسه با پرداخت مبلغي داده ميشود. دانشآموزان پيشآهنگ سرود اجرا ميكنند و سحرگاهان پرچم حياط مدرسه را به اهتزاز درميآورد و وظايف ديگري از قبيل تميز كردن مدرسه و اجراي مراسم مختلف مثل نمايش، سرود و براي كلاسهاي چهارم و پنجم نگهداشتن تابلوي ايست براي عبور دانشآموزان كلاسهاي پايينتر از عرض خيابان هنگام تعطيل شدن مدرسه و هنگام رژه و غيره را بر عهده دارند.
من، هر چند روز يك بار لباسها را ميپوشيدم و سوتش را محكم ميانداختم، تا اينكه گفتند هفته بعد و در آبان ماه، در يك استاديوم ورزشي اطراف شهر مراسمي برگزار خواهد شد كه پر از نمايش و برنامه و موزيكهاي رزمي و شايد پيشآهنگي و رژه كلاس پنجميهاي پيشآهنگ مدارس مختلف خواهد بود و در انتهاي برنامه بازي دو تيم فوتبال مطرح آن زمان به مناسبت نميدانم شايد دومين يا سومين سالگرد افتتاح «طرح پيشآهنگي مدارس» خواهد بود و من براي آن واقعه، روزشماري ميكردم.
صبح روزي كه بايد به مراسم استاديوم ميرفتيم ساعت هشت جلوي مدرسه ايستاده بودم كه نيم ساعت بعد مينيبوسها از راه ميرسند و همه بچهها بيشترشان با مادر و يا اندك با پدر سوار ميشوند و در استاديوم پياده ميشويم. اولش خلوت است بعد نيم ساعت بچههاي مدارس ديگر هم ميرسند و كم كم شلوغ ميشود.
آنا و من در اواسط جايگاه استاديوم سمت چپ روي نيمكتي مينشينيم، از اين بالا مثل همين جايي كه الان نشستهام همه محوطه زمين بازي و مراسم به خوبي ديده ميشود.
براي دومين بار، بعد نمايش سالن كودكستان پادگان، همهمه و سر و صدايي چند برابر افزونتر از شادي و شعف همراه بيصبري انتظار و با كمي اضطراب از شلوغي بر من حكمفرما ميشود. دقيقه شماري ميكنم تا بلكه مراسم سرود و رژه پيشآهنگها شروع شود. لباس پيش آهنگيام را مثل بچههايي كه مادر و پدرشان آمدهاند. پوشيدهام و سينهام را با غرور جلو دادهام و خود را همانند بقيه جلودار و پيشگام كمك به مردم احساس ميكنم درست مثل همان قهرمان پرندهاي كه با نوشيدن شيشه شربت جادويي به پرواز در ميآيد! هوا بيشتر از پيش ابري و تاريكتر ميشود.
دقايقي ميگذرد و خبري نيست. ناگهان از بلندگو صداي مارش رژه شنيده ميشود نيم ساعت ديگر هم ميگذرد. صداي مادرش بعد موزيك نواخته شده قطع ميشود.
صداي آسمان غرنبه و بعد رعد و برق ميآيد و چند دقيقه بعد، نم نم باران و به ناگاه رگبار. از سقف شرشر قطرات باران ميچكيد و كلاه قرمز و بچهها همگي خيس شدند. برخي كه پيشبيني كرده بودند چتر گشودند، برخي نايلون يا پارچه و لباسي روي سرشان حايل كردند. و بعضي پلههاي بالايي، زير سقف محكمتر و سيماني پناه ميبردند و چند صف موازي كنار ديوار تشكيل ميدهند. همه صبر ميكنند ولي غرش آسمان شديدتر به گوش ميرسد و رگبار تندتر ميشود.
آه!؟ اين هواي تيره و باران، يخ حوض... آبكشي پتوهاي سنگين، هر غرش چون صداي سيلي، شَتَرق، سيلي پدرم به من و آنا و با هر رعد، فرياد. همين دو هفته پيش خانم معلم و صداي ريزش خرده شيشههاي پنجرة همسايه
نيم ساعت در تب و تاب و اضطراب و انتظار براي همه و من ميگذرد.
فقط شوق ديدن مراسم و بازي تيمها در اين سره و طوفان و بارش همه را سرپا نگه داشته، تا اينكه صدائي از بلندگو برميخيزد كه با بيان تاسف اعلام مينمايد كه به علت بارش شديد و نامساعد بودن هوا مراسم و بازي اجرا نميشود و به روزي ديگر كه بعداً اعلام ميشود موكول ميگردد و آن روز هرگز فرا نرسيد. همه سرها پايين، برخي كند و برخي دوان دوان از پلهها پايين ميآيند و راه ورودي ورزشگاه را ميگيرند در حالي كه مرتب تف و لعنت به اين هوا و بخت بد ميفرستند.
دلم عجيب ميگيرد و همينطور كه از رديف نيمكتها ميگذرم و مرتب صداي غريدن و خروش آسمان و ابرها را ميشنوم و شكستن شيشه و سيليها و شِق شِق و شِق مثل شرشر باران فضاي ذهنم را پر كرده احساس دلتنگي و نا اميدي و از اينكه كارها چرا اينقدر ناكامل و پايان نايافته پيش ميروند دلم را چون آسمان پر ابر فرا گرفت. بغض گلويم را فشرد و خود را نگه داشتم و اشك از گونههايم قاطي ريزش قطرات باران شد و سرازير گرديد. اشك آسمان و اشك من، هر دو ميگريستيم. كاغذهاي رنگي وسط ورزشگاه را باد به هر سو ميكشاند. جمعيت به هر سو پراكندهاند. آه چه باد سردي چه هواي دلگير و تاريكي، كاش منم مثل باران آب ميشدم و زيرزمين فرو ميرفتم.