6

شهرزادي كه با مهر از من چشم برنمي‌دارد، چشمانش برق عجيبي مي‌زنند مثل فلاش دوربين، دوربين لوبيتال پدرم كه با آن دماغ دراز نوك تيز كه دو طرفش دو تيله سياه براق مي‌درخشيد و به چپ و راست وَرجه وُرجه مي‌كرد و با انگشت سبابه دستش مرتب بشكن مي‌زد و تا مرا متوجه دوربين كند و در حالي كه رديف دندان‌هاي سفيدش مانند چشمانش برق مي‌زد مرتب به من مي‌گفت: سهراب! اينجا، اينجا رو نيگا كن و بعد از اينكه من به سوراخ او و دوربين مي‌نگرم، ادامه مي‌دهد: حالا بخند و من دو ساله هاج و واج در آن حياط كوچك كه انتهايش زيرزمين خنك و نيمه تاريك، انباري قوطي‌هاي شيرخشك من، بود مي‌دويدم و با خود مي‌گفتم: اين چيه تو دستاش هي يه مرتبه برق مي‌زنه؟ و به سوي مخالف زيرزمين مي‌دوم

همانجايي كه حوض کوچک سفیدوخال خالی باسنگ‌های سیاه قرارداردویک شیر آب که دو گلدان كوچك گوشه‌هايش گذارده‌اند كه دستهايمان را آنجا بشوريم. كنار حوض يك درخت انگور، پيچ در پيچ تا پشت بام قد برافراشته و برگهاي شاخه‌هايش را به هر سو گسترانيده به طوري كه حتي حياط خلوت كوچك همسايه را هم فرا گرفته، حياط خلوتي كه پنجره طبقه دومش روي حياط سي متري‌مان گشوده مي‌شود و گاه مي‌تواني سر و نيم تنه مردي كه در اتاقش است از لابه لاي برگهاي مو و انگورهاي آويزان ببيني.

پدرم به من و مادرم گفته بود: وقتي سهراب به دنيا آمد اين درخت رو كاشتم و الان هم سن سهرابه! و من بعدها قد بلند و كشيدة درخت را با قد خود مقايسه مي كردم و آرزو مي‌كردم كاش قدم بلندتر بود. روبروي درخت از سه پله بالا مي‌رفتم، سمت چپ اتاق بزرگ پانزده متري بالاي زيرزمين و كنار درش رو به سمت پشت بام هفت و بعد به سوي سمت راست پنج پله تا بام و روبروي اتاق بزرگ دو اتاق تو در تو كه همديگر را قطع مي‌كنند، هر دو اتاق پنجره‌هايي به كوچه باريك داشتند به طوري كه هر زمان كه از زير پله‌هاي پشت بام در آبي رنگ كوچك آهني مي‌رفتم به كوچه‌اي با عرض دو متر راه مي‌يافتم و طول كوچه را با گام‌هاي كوچكم مي‌شمردم و چون تا ده بيشتر بلد نبودم، شش بار تا ده مي‌شمردم تا سر كوچه مي‌رسيدم و دوباره تا ديوار ته كوچه بن بست كه خانه ما آخرين بود مي‌دويدم.

گاه مادرم مرا به خانه چبسيده به خانه ما، يعني خانه سوسن خانم مي‌برد و در حياط بزرگ آنها با دخترش ثريا گرگم به هوا و قايم باشك بازي مي‌كردم و مادرم با سوسن خانم بناي صحبت مي‌گذاشت و زيراندازي كف حياط مي‌انداختند و سبزي پاك مي‌كردند و اين موقعي بود كه من و ثريا به سوي كوچه مي‌دويديم و مي‌خنديديم و بازي‌هاي گوناگون راه مي‌انداختيم. او شايد يكسال بزرگتر از من بود، بيشتر بازيها را او ترتيب مي‌داد و من انواع بازيها را از او آموختم حتي به من «لِي لِي» ياد داد كف آسفالت كوچه جدولي شش خانه با گچ مي‌كشيد و سنگي را به يكي از شماره‌ها پرتاب مي‌كرد. يك پا را مانند لك لك بالا مي‌گرفت و با پاي ديگر لي لي كنان روي خانه‌هاي شماره گذاري شده جدول مي‌پريد و سنگ را هم به سمت خانه با شماره بالاتر مي‌سراند و اگر سنگ داخل خانه‌هاي جدول مي‌افتاد خانة بعدي ولي اگر روي خطوط قرار مي‌گرفت او باخته بود و فرياد مي‌زديم: سوختي و نوبت نفر بعدي مي‌رسيد. گاه من از مهارت او در لي لي و از خود او خيلي خوشم مي‌آمد.

گشوده همة درهاي خانه‌هاي كوچه را ديده بودم به جز يك خانه آن هم خانة روبروي خانة ما، دو متر مانده به در خانه‌مان برسم خانه‌اي بود كه درش خيلي به ندرت باز مي‌شد فقط گاه پيرمردي عصازنان از سركوچه مي‌آمد و يك راست به خانة روبروي ما مي‌رفت و در را محكم مي‌بست و گاه كه مرا تنها يا همراه مادرم در حالي كه از خانه خودمان يا سوسن خانم خارج مي‌شديم مي‌ديد.؟؟ مي‌ايستاد، مكثي مي‌كرد و به من يا من و مادرم هر دو با خشم چشم مي‌دوخت و من خشم او را از درهم تنيده شدن ابروان ضخيمش درمي‌يافتم. سرش را به زير مي‌انداخت، زير لب غرولندي مي‌كرد و به راهش تا سر كوچه يا به سمت خانه خود حركت مي‌كرد. من هميشه از او متنفر بودم و سعي مي‌كردم از زير نگاه او فرار كنم.

در بستة روبروي ما برايم معماي بزرگي شده بود.

به نظرم اينطور مي‌رسيد كه رازهاي بسياري درونش نهفته است و همين احساس كشف راز، ديدگان مرا در هر آمد و رفت به در چوبي شيري رنگ كهنه آن خانه مي‌كشانيد.

از نردبان پايين‌تر مي‌روم، صداي فرياد و هلهله مي‌آيد، صداي رجزخواني صداي زير و بعد خندة مردم درست مثل صداهايي كه در شش سالگي‌ام مي‌شنيدم، در آن زمان جرات اين را يافته بودم كه از كوچه به پياده‌روي خيابان بروم و با چند تن از دوستان هم سنم تا سر خياباني كه مقابلش فضاي بازي بود با درختان پراكنده، با كف خاكي و در بعضي قسمتها چمن طبيعي، جايي كه فرصت مناسبي براي نمايش شده بود. پهلوانان دوره‌گردي كه مردم دورشان حلقه مي‌زدند. او شلوار چسبان پهلوانان زورخانه را مي‌پوشيد با نقش و نگارهاي گل و بوته برجسته و بافته شده از نخ نقره‌اي و طلايي، پيراهن و زيرپيراهني خود را در مي‌آورد و سينه‌هاي ستبر و عضلات شكم و بازوانش ديدني بود. گوي‌هاي اهني سنگيني را برمي‌داشت زنجيرهاي حلقه شده به دور خودش را پاره مي‌كرد و با مار درون جعبه كه هر دم با چوب ضربه‌اي به آن مي‌زد صحبت مي‌كرد و بعد كلي حرف و حديث و قصه گويي در جعبه را مي‌گشود و مار به دور دستان او مي‌خزيد و بعد مدتي سر مار را مي‌گرفت و حلقه‌وار دوباره درون جعبه مي‌گذارد و دست آخر كلاهي را برمي‌داشت و نوچه‌اش دور ميدان مي‌گشت و هر كسي سكه يا پول كاغذي درونش مي‌انداخت.

گاهي خيمه شب بازي به راه بود و عروسكهاي سياه و سفيد با نمكي از پشت پرده به سر و كول هم مي‌كوفتند و همه را به خنده وا مي‌داشتند و بيشتر اوقات اين نمايش‌ها روزهاي پنجشنبه و جمعه برگزار مي‌شدند. موقع برگشت به سر كوچه‌مان وقتي مي‌ديدم ديگر بچه‌ها چگونه بر سر ميلة پشت درشكه‌هاي مسافربري سوار مي‌شوند و درشكه از ميان اتومبيل‌ها راه خود را به جلو مي‌گشايد از ميله‌هاي پشت كابين درشكه آويزان مي‌شدم و سواري مجاني‌اي تا سر كوچه‌مان مي‌كردم و گاه دو ريال به صاحب مغازه آخر خيابان مي‌داديم و دو نان گرد را پر از بستني مي‌كرد و تا خانه با پاي پياده آن را مرتب ليس مي‌زديم.

شبهايي كه خيابان از اتومبيل و درشكه خلوت مي‌شد با بچه‌ها الك و دولك و هفت سنگ بازي مي‌كرديم گاه مي‌ديدم كه ثريا سر كوچه مرا مي‌نگرد، در آن زمان سريع‌تر مي‌دويدم و براي بُرد در بازي تمام تلاشم را به كار مي‌انداختم، بالا و پايين مي‌پريدم و رديف دندانهاي ثريا را بر روي چهرة سبزه‌اي مي‌ديدم كه براي خنده گشوده شده بود و در زير نور چراغ برق در نيمه تاريكي مي‌درخشيد و با شادي و خندة من هماهنگ شده بود، آن وقت از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدم.

همان شادي كودكانه‌اي كه باعث شد فردايش زماني كه توپ پلاستيكي از بين دو پايم، چرخان از كوچه به سمت خيابان بجهد دنبالش بدوم كه ناگهان دوچرخه‌اي با تمام تلاشي كه صاحبش كرد تا با من برخورد نكند مرا تا چند متر بر روي آسفالت كشاند و سوزشي شديد بر روي پيشاني و سطح بيني‌ام احساس كردم، بچه‌هاي كوچه و مردم دورم جمع شدند، خوشبختانه نزديك ساعت دو بود، زماني كه پدرم با لباس قهوه‌اي رنگ ارتشي با نشان دو تا هشت بزرگ بر روي بازوانش و كلاه لبه‌دارش كه من گاه سرم مي‌گذاشتم و تا بيني‌ام ليز مي‌خورد از راه رسيد، جمعيت را كنار زد ببيند چه خبر است و مرا مشاهده كرد كه بر روي زمين نشسته‌ام و با پيشاني و بيني خراش خورده و كمي‌ خون‌آلود گريه مي‌كنم، خم شد لباسم را تكاند، چشمان ريزش را جلوي چشمانم آورد و به زخمهايم خيره شد، بلندم كرد. مرد به پدرم توضيح مي‌داد:

- تقصير من نبود، يك دفعه دنبال توپ جلوم ظاهر شد خيلي خواستم جلوي چرخو بگيرم رد ترمزمو ببين چند متره ولي خوب ديگه شد، والله بايد ببخشيد.

پدرم يقه‌اش را گرفت و با خشم گفت: اگه يه كمي سرعتت كمتر بود و يا اونوري مي‌گرفتي مي‌تونستي به اين طفل معصوم نخوري.

مردم آن دو را جدا كردند و به پدرم دلداري دادند: بابا سركار خدا را شكر كن ماشين يا درشكه بهش نخورده، حالا كه چيزي نشده، خدا را شكر سرش نشكسته كه، زخمهاش جزئيه، خوب مي‌شه.

ولي پدرم زير بار نمي‌رفت، دست مرد را محكم چسبيد و او را به بالاي خيابان كشانيد.

مردم و من دنبالش رفتيم، مي‌خواست دوچرخه‌سوار را به كلانتري سر خيابان ببرد ولي هنوز پنجاه قدم نرفته بوديم كه مردم آنقدر گفتند كه اين فقط يه اتفاقه و دوچرخه سوار گناهي نداره و خود دوچرخه‌سوار آنقدر التماس كرد و عذرخواهي نمود كه پدرم با نگاهي دوباره و وارسي زخم‌هايم عاقبت آهي كشيد و او را بخشيد و دستش را رها كرد.

به خانه رفتيم مادرم با فرياد جلويم آمد و توضيحات پدرم، دست و صورتم را آرام شستند در حالي كه مادرم مرتب باعث و باني اين حادثه را نفرين مي‌كرد و من بعد شسته شدن صورتم به ياد آوردم هنگام ورود به كوچه چگونه ثريا رديف دندانهاي بالائي دهانش را بر روي لب‌هاي پايين فشار مي‌دهد و با دست راستش روي گونه‌هاي چنگ مي‌كشد. لبخند زدم و آرامش خود را بازيافتم.

شيطنت‌هاي كودكانة من بي‌پايان بود و هميشه در تنهايي‌هايم بازيگوشي‌هاي بيشتري انجام مي‌دادم. بعد كوچه و خيابان، پشت بام خانه‌مان ميدان تاخت و تاز روزانه و شبانه‌ام بود.

از درخت مو كه تا بالاي بام خود را كشانيده بود و پدرم با پرچين چوبي كوتاهي كه با چند ميخ به هم وصل كرده بود شاخه‌هاي پيچ در پيچ درخت را با برگها و ميوه‌هايش به صورت سايباني تا يك متر بالاتر از حاشيه سطح بام گسترانیده بود، زير سايه برگها مي‌نشستيم و زيلوي كهنه‌اي را زيرم مي‌انداختم، مادرم با قيچي شاخه‌ي انگور را در كاسه‌اي مي‌گذاشت، مي‌شست و دستم مي‌داد و من زير شاخه‌هاي پيچ در پيچ درخت مو كه هم اكنون هم سن خودم بود مي‌نشستم و او را چون برادر بزرگتر مي‌نگريستم با اين كه مي‌دانستم همسن هستيم ولي از نظر قد و دادن برگ و ميوه او را بر خودم ارجح مي‌شمردم و وقتي دانه‌هاي انگو را در زير زبانم له مي‌كردم چشمانم را مي‌بستم و شيريني‌اش را به سقف دهان و زبانم مي‌مالاندم و راستي چه همدم و برادر شيريني بود!

از لبه ديوار يك متري لبه پشت بام كه دور تا دور بام كشيده شده بود، من به خانه‌هاي همسايه‌ها چشم مي‌دوختم، چيزي جز پنجره‌ها و درختهايش ديده نمي‌شد و در حياط روبروي خانه ما، همان خانة روبروي ما، خانه معما و اسرار، هيچ كس ديده نمي‌شد يعني يا خانه نبودند يا بيرون نمي‌آمدند.

كنار خانه ما، آخر كوچه بن‌بست، سطح بام خانه‌شان سه متر پايين‌تر از بام خانه ما بود. گربه‌اي از كنار ديوار رد مي‌شد و من به آرامي طوري كه گربه را نترسانم پاره آجري را با نشانه‌گيري به روي كمر گربه پرتاب كردم و درست روي كمرش سقوط كرد، كمر گربه چون فنر پايين آمد و گربه وحشت‌زده و ميو ميوه كنان پا به فرار گذاشت.

روزي هوس كردم بر روي بام همسايه بپرم، چندين روز بود اين خيال را داشتم ولي به خود اين جرات را نمي‌دادم. عاقبت يك روز يك پايم را بر لبه ديوار بام گذاردم و چون همان گربه مثل فنرپریدم. باسنم به پاشنه پاهايم برخورد و فرود آمدم. آهسته بر لبه بزرگ بام همسايه كه ديواري نداشت گام برداشتم و حياط‌هاي همسايه‌ها را يكي يكي وارسي كردم. خوشبختانه كسي در حياط‌ها نبود زيرا هنگام ظهر بود. صدايي نبود كنجكاويم كمي ارضا شد و از اينكه به درون حياط خانه‌ها و به اشكال گوناگون درخت‌ها و باغچه‌ها و حوض‌هاي آنها چشم مي‌دوختم مثل اينكه رازهاي آنها را كشف كرده بودم.

موقع برگشت ديوار دو نيم متري را ورانداز كردم. موقع پايين پريدن فكر نمي‌كردم از اين پايين اينقدر برايم ديوار بلند به نظر آيد. ديوار بالاي سرم چون ديوار قلعه‌اي نفوذناپذير آمد.

ترسيدم. حالا چگونه خود را بالا بكشم. چند متر عقب رفتم و خيز برداشتم. انگشتانم را ميان آجرها گير دادم و خاك بين آجرها بر موهاي سرم ريخت، پايم ليز خورد و افتادم. دمپايي‌هايم را بر روي بام خودمان پرتاب كردم و عاقبت با هزار زور و زحمت در سومين پرش، انگشان زخمي پاهايم را ميان آجر مناسبي بندم كردم و لبه بام را گرفتم و خود را به زحمت به بالا كشاندم.

صدايي شنیديم، ترس برم داشت، صدا هر لحظه نزديكتر مي‌شد. تق تق تق. صداي پاهايي كه در سردابه شنيده مي‌شد و پ‍ژواك صدا از خود صدا وحشتناكتر بود، قبل از اينكه كسي يقه مرا از پشت بچسبد و مرا پايين بكشد بايد خود را بالا بكشم.

صداي چكيدن قطرات آب مي‌آمد. تلپ تلپ تق تق تلپ. آخرين قوايم را جمع كردم و خود را بالا كشيدم. پاهايم را بر لبه گذاشتم و خاك خيس به پايين سرازير شد.

نشستم و عمق تاريك چاه و صداي انعكاس قدمها و چكه آب نگاه كردم و گوش تيز نمودم نفس به راحتي كشيدم. حالا بر روي صفحة سفيدي كه هزاران مورچة ريز رويش رژه مي‌رفتند در يك خط مستقيم چشم دوختم. آخر خود را از عمق تيره گودال به روي صفحة كتاب گشوده مقابلم كشانده بودم! به گودال كتابخانه كانون پرورش فرو رفته بودم و از گودال كتابخانه دانشكده‌ام بيرون آمده بودم!

 زمان جاده‌اي است كه با پاي پياده، آرام آرام ياداخل اتومبيل‌هاي كندرو يا سريع روي آن گام برمي‌داريم يا مي‌رانيم و صحنه‌هاي پيرامون از منظره‌هاي بي‌مانندِ درختان و دامنه‌ها در فصول گوناگون پاييز و زمستان، بهار و تابستان، سبقت‌ها و عقب‌ماندگيها، تصادفات همانند ماجراهاي خوب و بد زندگاني از ديدگانمان مي‌گذرند و به ياد آوردن آنها چون بازگشت دوباره به همان مناظر است كه گاه از يك تا هزاران بار اين بازگشت تاكيلومترها و تا پايان يا همان منشأ ادامه مي‌يابد و دوباره همان زمان رفته را بازمي‌گرديم و به نقطه زماني كنوني مي‌رسيم.

زماني كه به عقب باز مي‌گردد و چون فنر كشيده پي در پي در همانحال كه به جلو مي‌خزد موج ارتعاشش تا انتهاي فنر ادامه مي‌يابد از جلو به عقب و از عقب به جلو.

گودال‌ها و نقبهايي كه درونش فرو مي‌رويم، در تاريكيها و روشناهاي درخشان و گاه محو و نامرئي‌اش غوطه مي‌خوريم و از همان گودال‌ها به زمان حال بازمي‌گرديم چون كرمي كه از چاله‌اي در يك روز باراني در خاك نرم فرو مي‌رود و از چاله بعدي خارج مي‌شود.

در مغز هر يك از ما زمان سپري شده با تصاوير گوناگون ميلياردها بار تكرار مي‌گردند و بدون اينكه خود آگاه باشيم ما هر كدام زمان فشرده و يا لوح فشرده‌اي هستيم كه زماني كه گشوده مي‌گردد صداهاي خوش، ناخوش، هنجار يا ناهنجار از آن برمي‌خيزد، كافيست سوزني بر صفحة وجودمان چون سوزن گرامافون يا نوري شديد چون نور ليزري ديسك بر ما فرود آيد يا بتابد. مي‌توان صداهاي انباشته شده وجودمان و تاريخچه‌مان را در فضاي مساعد يا نامساعد، آفتابي يا باراني، شب يا روز شنود يا بر روي صفحات سفيد كاغذ خواند.