20

                        

      دفترچه جلد چرمی و زیبای شوکا را بر زمین می‌نهم و 

چشمانم را می‌بندم. دوستیم با ثریا، دایی ونوس با شوکا و مردم با پیروزی انقلاب را، باهم

 همزمان در نظر مجسم می‌کنم، در لذت و احساسی بی مانند فرومی غلتم، به مانند همان لذت پیاده روی‌های کودکی و نوجوانیم، از میان کوچه‌های ساکت و لذت بوییدن عطر گلهای سرخ و

 یاس پشت دالان نیمه تاریک با گیاهان درهم تنیده حیاط خانه‌ای که مادربزرگم با آشپز

 غذا برای مهمانان می‌بردند، لذت خواندن رمان‌ها در فضای مطبوع کتابخانه. کام گرفتن کوتاه از معشوق و آزادی، روح را تا بلندای عشق به پرواز وا می‌دارد و 

احساسی پر شکوه تر و بالاتر از آن نمی‌توان

 یافت، آدمی به یک زندگی واقعی و حقیقی، جهانی باطراوت چشم می‌گشاید.

اینبار دفترچه خاطرات ونوس را که بوی 

عطر دلنشینی می‌دهد به دست می‌گیرم و آن را می‌گشایم. به راستی چه شد که این دخترک زیبا 

اینچنین صندوقچه رازهای دائیش و خود را 

به یکباره برایم می‌گشاید. به خود می‌بالم که مورد اعتماد قلبی ونوس و یا شاید عشق او قرار گرفته‌ام. شروع به خواندن می‌کنم:

زمانی مصمم شدم این سطور رابنگارم که

 بیست وپنج بهار را دیده بودم، بیست وپنج تابستان، پاییز و بیست وپنج زمستان سرد را، تا امروز رودخانه

 زندگی‌ ام به سوی دریای خروشان

 روان است، بی آنکه لحظه‌ای ساکن باشد همراه رود 

شناور بوده‌ام، گرمای آفتاب را بر سطح شفاف روحم حس 

کرده‌ام، نسیم هوای سرد تازه زندگی آرام برلایه‌های

 موج‌های کوچک روح و روانم دست نوازش عاشق

 کشیده‌اند، گرچه گذشته با حوادث آن تاریخ یک

 زندگی‌‌ اند

 ولی همه صحنه‌ها و اتفاق‌ها در اطرافم درحال گذرند اما

 زندگانی راستین من در درونم جریان دارد همچون رود که از 

میان سنگ‌های بزرگ زمخت و سنگریزه‌های غلتان پرصدا، جلبکها و خزهای سبز تیره و شاخه‌های درختان و بوته خس و خاشاک در تب و تاب روان است. از بلندی‌های کوتاه با صدای ریز شرشر و از بلندی‌های پر ارتفاع با صدای مهیب فرود می‌آید ولی گویا در لایه‌های زیرین هیچ صدایی و جنبشی نیست، سکوت معنادار.

زندگی‌ام در دو سطح موازی پیش می‌رود و دیگران جز زندگی روئین مرا نمی‌شناسند، در آن لایه‌های زیرین همیشه تنهایم. دربرابرجان پر تلاطم و روح پرتب و تابم، پرده‌های پنداری که مقابل دیدگانم را پوشانده‌اند، تک به تک در طول زندگانیم فرو می‌غلتند و من خود را هر دم عریان تر از پیش می‌یابم. پرده‌ای دیگر جانشین پرده پیشین می‌گردد و من از پنداری به پنداری دیگر می‌رسم، از پرده به پرده‌ای دیگر، آیا پرده‌ها را پایانی هست؟

تا سیزده بهار کودکی، بعد مادر، دلداده پدر بودم، اولین مرد، اویی که مرا وجود داد، نخستین بالم مادرم و بال دیگرم که باید با آن در آسمانها اوج‌

میگرفتم؛ پدر، چه تعادل شگرفی، چه پرواز باشکوهی و چه پندارو خواب کوتاهی، چه شد که باد ملایم به طوفان و درج گردید؟ و چه شد که پرده‌ها فرو افکنده شدند؟

 اولین پرده فرو افتاد، مرگ مادر، تحملش برایم چه سخت و دردناک بود و همینطور برای پدر که او را می‌پرستید. پدرم، کارمند پرکار بانک که به ریاست رسید. مردی با خمیر مایه دوگانه، روی و زیر.

رویه‌ای پرتلاش و فعال و طلایی که بر هرچه دست می‌کشید چون 

مایدس شاه به طلا تبدیل می‌شد؛ در کار اداری در تجارت دوم یعنی ساختن خانه و آپارتمان و 

بساز و بفروشی. مردی که بسیار ماهرانه می‌دانست که برای بهره کشی از 

اجتماع خود را با آن سازش دهد. چرب زبان و خوش سخن در رو اما در لایه زیرین دارای معایب پرشمار، مردی که گاه سنت‌ها و عادات رفتاری مردم را به سخره 

می‌گیرد اما زندگی و کارهای خود را با آنها سازگار می‌نمود، متجدد و اروپایی و دارای فکر روشن و باز بود ولی می‌گفت، از چهارچوب تنگ سنت و عادات و رسم جامعه نمی‌توان گذر

 نمود و زمانی این حقایق را دانستم که دیرشده بود و لایه

 درونی رفتار و گفتارش در به سخره گرفتن هر چیز، روح آزاد اندیشی و فرار از سنت‌ها و عادات را در من دمید و زمانی پی بردم که هر چند این افکار روشن در فکر و ذهن بسیار مطلوبند ولی تا زمانی در این زندان سنت و عادات افراد دور و بر هستی ظهور این افکار در

 صحنه عمومی چه عواقب بد و ناخوشایندی می‌تواند در پی

 داشته باشد، تا بخواهم این را بدانم، مرد دوم در هفده سالگی‌ام به عنوان دوست پسر نمایان گردید.

پدرم که همواره مرا عزیزمی داشت در این چهار سال یعنی از مرگ مادر تا هفده سالگی ام، در هم شکسته شد، زندگی‌اش از آن ابعاد شور و نظم بی نظیر خود به در آمد و 

چون مردی شد که در وادی عشق سرگردان گردید. صبح‌ها دیرتر از خواب برمی خاست و دیر به بانک می‌رسید، دیگرحوصله حضوردر سر ساختمان‌ها و معاملات را مثل همیشه نداشت، کم حوصله و عصبی شده بود

همین باعث شد پرده پندار دوم از مقابل چشمان من فرو افتد. مرتب از من ایراد می‌گرفت:

- تو چرا خوب درس نمی‌خوانی باید دکتر شوی! چرا اینقدر آرایش می‌کنی؟ چرا این همه شب و روز بیرون هستی و با دوستان وقتت را می‌گذرانی؟ نکند به بیراهه بروی! و پی در پی بهانه و ایراد و بدخلقی. گاه از اینکه خوب درس نمی‌خوانم و زیادی بیرون با دوستانم هستم سرم داد می‌کشید.

او که دشمنی نداشت و رقبایش را نیز با زبان خوش راضی می‌نمود آرام آرام آنهااز او دوری جستند و با بدخلقی و کجی رفتاری در کارهایش، در عمل و سخنانش، مرا هم از خود بیزار کرد! و من دیدم که هر روز او را کمتر می‌شناختم. تندیس بزرگ و الگویی که هم همواره از او الهام گرفتم و به وجود او تکیه کرده بودم برایم به مترسکی حقیر تبدیل شد، مرد رویاها و دوست داشتنی‌ام کجا بود؟ او را در پندار بعدی یعنی دوست پسرم یافتم.

او با اتومبیلی که پدرش برایش خریده بود مرا به هر جا دلم می‌خواست و می‌گفتم می‌برد و هرآنچه که از خواستنش شرم داشتم از چشمانم درمی یافت و برایم می‌خرید یا فراهم می‌کرد پر از انرژی و عشق و محبت بود. شش ماه تمام با او روز و گاه شب می‌گذراندم و آن شب ها، دیر هنگام زمانی که ساعت خانه‌مان یازده یا دوازده نیمه شب را می‌نواخت در خانه حضور می‌یافتم و با نگاه خشم آلود پدر مواجه می‌شدم. دوست پسرم مرا که هنوز بی تجربه بودم، روزی غروب هنگام، در خانه مجلل پدرش ،زمانی که هیچ کس درخانه نبود، مرا تصاحب نمود و بعد پشیمانی و پشیمانی و همواره  طرح این پرسش که چرا اینگونه شد؟ شعله ناآگاهی؟

و چنین بود که احساس پایمال شدگی و به هدر رفتگی سراسر وجودم را فراگرفت. با کلنجار رفتن با خود و احساس گناه

هر روز افسرده تر می‌گردیدم و دانستم همه آن قربان صدقه رفتن‌ها جهت کام گرفتن از من بود ولی او خود اظهار می‌کرد که از این عمل نادم است و می‌گفت: - نمی‌دانم چه طور شد؟ ولی او باید می‌دانست من خود را به او سپرده بودم چون یک امانت و گفته بودم می‌خواهم باکره بمانم واو در نگاهداریش خیانت نمود، گرچه خودرا آن شب شماتت می‌کردم امادر آن لحظات به وفاداری او اطمینان داشتم. چندسال طول کشید تا دریافتم او نیز مانند برادر بزرگترش هر دختری را که می‌پسندند و خیال ازدواج با او را داشتند، او را به تصرف در می‌آوردند تا او مجبور به ازدواج با آنها شود و این عمل بی شرمانه، نه جسم بلکه تجاوز به گونه دیگربه حقوق اولیه دختران بود، یعنی آنچه آنها می‌خواهند باید صورت پذیرد و موافقت یا مخالفت تو مهم نیست! عشقم به او به یکباره به نفرت بدل گردید و هر روز که با او می‌گشتم کنتاکت نصیبمان می‌شد و آخر قهر و ندیدن او اما من می‌بایست انتقام این بی حرمتی را از او می‌گرفتم. به این منظور دوباره به سویش رفتم تا نقشه‌هایی را که مدت‌ها بود کشیده بودم به اجرا در آورم که همانا در به چاه انداختن خودم نیز بود و بعد یکسال نقش بازی کردن که همچنان عاشق اویم و هرچه او فرمان دهد انجام می‌دهم، دل او را برای تصمیم نهاییش یعنی ازدواج جلب نمودم. او هم درنهایت همین را می‌خواست که من به خاطر تصرف جسم و جلوگیری ازآبروریزیم دنبالش روم و تابع خواسته‌های قدرت‌طلبی اوشوم تا آبروی ریخته را جمع کنم و او بی محابا بتازد ودر نهایت، با ادب کردن و به فرمان درآوردن همسر دلخواه آینده اش، در صورت فرمانبرداری از اوامر او، با او ازدواج کند. و درغیراین صورت رهایش سازد.

آری، من با او ازدواج کردم فقط به خاطر پوشانده ماندن گناه خویش! من به عنوان انسان که نه، به عنوان عنوان جنس ضعیف، جنس دوم، باید احساس پشیمانی و گناه می‌نمودم. احساس شکار شدگی و شکارچی من احساس قدرت. او فردی بود که مرا با تیر خود کشته و در دام خود اسیر نموده بود. شاید اگر درجایی دیگر امری عادی و ساده جلوه می‌کرد هم برای دیگران هم برای خودم، ولی در این خراب شده جهنمی، حق ابراز جوشش و شکفتن شادمانی و برافروختن شعله‌ جوانی فقط برای جنس نر جایز است و نشانه قدرت و برای ماده نشانه زبونی و خواری. گویی فقط او انسانی است که آزادانه می‌تواند ابراز وجود و 

شادی و قدرت نمایی کند وما برای او حکم شکلات و شیرین‌ترین خوراکی‌ها را داریم در صورتی که در هنگام جوانی جنس نر درک نمی‌کند که او هم برای ما همان حکم را دارد و ما هم حق بهره‌مندی از او را داریم همان گونه که او از این نعمت بهره مند است. 

اگر مادرم زنده بود و دردم را به او می‌گفتم هدایتم می‌کرد، سنگ صبورم بود ولی حالا که به چه کسانی باید گفت که تورادرک نماید.

در این وادی با مردان بیگانه ای! تورا درک نمی‌کنند، حتی اگر این مرد پدرت باشد! اونیز چون مردان دیگر، محکومت می‌کند. به جز مادرت که ترا درمی یابد که او هم کنارم نیست.

خدایا چه تنهایم!

دوست پسرم و حالا همسرم گفت تا کاری بیابد و از لحاظ مالی مستقل از پول پدرش باشد باید من دو سه سال در خانه پدرم بمانم؛ ترفندی که با توجه به تصرف من و ازدواجم، باید قبولش می‌کردم. هر چند روز به خانه‌مان آمد و رفت می‌کرد و گاه با اجازه پدرم شبها با من می‌خوابید. به کل رفتارش تغییر یافته بود. دیدم ذاتاچقدر عصبی و بدخلق است نفرتم از او بیشتر می‌شد و نهایتاً دریافتم او، خودخواه و ظالمی بیش نیست که فکر می‌کنند زن موجودی ضعیف دارای هوشی اندک می‌باشد که همانا لایق زورگویی و تسلط مردان باید قرار گیرد و او را به عنوان موجودی قوی و برتر باید مدیر و فرمانروا باشد.

در این دو سال او را زیر ذره بین گزاردم و تمام رفتار و سکنات و حرکات او را در ذهنم ثبت نمودم، گفتگوها و جر و بحث هایش را با پدرم و خانواده‌اش و دوستان را به ذهن سپردم. گاه خود را به جای او گذاردم تا شاید حقی به او بدهم و عاقبت حق را به او دادم! اما چطور؟ می‌دیدم پرورش یافتن در چنان خانواده‌ای و مراوده و هم صحبتی با چنان دوستان و فامیل پرازتفرعن و با افکار کاملاً سودجویانه در کار و خانواده، فردی جز او را نمی‌توانست محصول دهد. فردی که با زور دیپلم گرفته بود و هیچگونه کتابخوانی و ایده و فکر در سر نداشت و هرچه از او می‌تراوید سخنان پدر و دوستانش بود و در آخر هر گفتگویش تکرار می‌کرد پدرم یا دوستم این را می‌گوید من هم همینطور فکر می‌کنم.

با پافشاری فراوان و جر و بحث‌های طولانی و با پا در میانی پدر و مادرش و همینطور پدر خودم او را قانع نمودم که هر دو به یک روان شناس یا روان کاو مراجعه کنیم خود نیز همراه او شدم تا اوتشویق به آمدن شود، این طور بیان نمودم ما هردو برای ادامه زندگی مان نیاز به راهنمایی افراد با تجربه و متخصص داریم تا ما را هدایت کنند و بدین طریق چند روانکاو را که با تحقیق وجستجو یافته بودم بررسی کردم وبدون اینکه به کسی بگویم نزد بهترینش رفتم تا خودم هم اورا بسنجم. روانکاوی که با او حرف زده بودم، به صداقت و خوش نیتی و همینطور روشنفکری‌اش پی بردم. در روز موعود هر دو در مطبش حاضر شدیم. روانکاو در ابتدا چند سوال جهت آشنایی با ما به ویژه از همسرم مطرح کرد سپس رو به همسرم کرد و گفت: فکر کن می‌خواهی بیوگرافی خودو خانواده‌ات رو برای من تعریف کنی. از اول کودکی تا حالا، البته بدون دروغ! اینجا هر چه بگویی محفوظ است خلاصه خودت را رها کن و همه چی رو بگو تا من بتونم شما را بهتر راهنمایی کنم و او شروع به بازگو نمودن زندگی خود نمود. البته من از دکتر خواهش کردم در غیاب حضور من در مطب گفته‌های اورا بدون اینکه او متوجه شود ضبط کند! من کل حرف هایش را در چند صفحه نگاشتم.

وقتی همه صفحات نگاشته شده‌ام را دوباره خواندم گویی اورا می‌دیدم که روبه‌روی پدر یا دوستان و فامیل‌اش نشسته و حرف می‌زند حتی یک کلمه یا جمله را نیافتم که از آن او نباشد و نشنیده باشم، همانی که تن صدای بم و بلندش که چون فریاد می‌مانست و ارتعاش حرفها‌ی نخراشیده‌اش لرزه بر اندامم می‌افکند و تنم از حرف زدنهای با صدای بلندش می‌لرزید، همانگونه که صید ازصیاد بی رحم رعشه بر وجودش می‌افتاد. آری، صدای ضبط شده‌اش هنوز در مطب دکتر روانکاو در گوشم طنین اندازست: