۱۹-ب : بوسه و پیروزی
19B
دلم پر از آشوب است. الان به من چه خواهد گفت؟ آیا میگوید پسره پرو و بی ادب گمشو، هنوز دهانت بوی شیر میدهد. تورا چه به این غلط ها. برای حدس حالتش به دو قدمیاش که رسیدم، ایستادم. نگاهی بهم کرد، اما نگاهی از سر لطف و محبت که تا عمق جانم نفوذ کرد. لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بسته بود. جرأت بیشتری یافتم، نزدیکتر شدم، به اطراف نظری میاندازد، پاکت نامهای را از زیر چادرش در میآورد و به دستم میدهد و لبخند عمیقتری میزند و پشت به من میکند و در را میبندد.
شوق دریافت نامه غم بستن در غلبه میکند. به سوی خانه روان میشود و در موقع ورود به اتاق فراموش میکنم نامه را پنهان کنم. آنا نامه را میبیند و میگوید:
- این نامه کیه؟
با دستپاچگی میگویم:
- همین الان پستچی سرکوچه دستم داد، از یکی از دوستامه. خوشحال از این بهانه من درآوردی، با خیال آسوده روبه روی چشمان مادر بزرگم مینشینم و نامه را میخوانم، نامهای که نه در کاغذ با سلیقه مثل من، در پاکت تمیزی قرار داده شده بود:
- سلام نامه ات را خواندم. ساعت هشت شب در پشت بام خانه باش.
چرا به همین چند جمله کوتاه بسنده کرده بود. نامه کوتاه و لحن خشک و رسمیاش راضیام نمیکرد ولی همینکه پاسخم را داده باید از او تشکر کنم و از اینکه با این قرار ملاقات چه حرف و حدیثی خواهد داشت احساس دلشوره کردم و در عین حال شوق فرارسیدن ساعت موعود وجودم را فرا گرفت.
آیا او در این دیدار حرفهای دلنشین میزند یا قاطعانه و با خشونت مرا پس میزند و سرزنش میکند اما بیاد لبخند ملیحی میافتم که در هنگام تحویل نامه بر لبانش نقش بسته بود و امیدوارانه ملاقات شبانه به یادماندنیم را دقیقه شماری میکنم.
گاه خود را سرزنش میکنم چرا مثل نوجوانان دیگر شجاع تر نیستم که بدون این پنهانکاریها حرف دلشان را وقت و بی وقت به دوست دخترشان میگویند و سریع رابطه دلخواهشان را برقرار میسازند. اما اکنون که میاندیشم دور و بر خالی از آشنا و فامیل و نداشتن ارتباط مثلاً بادختر عموها و دخترداییهای نداشته مرا در برقراری ارتباط ناتوان ساخته وبا تمام این احوال شهامت خود را در بیان احساسات حتی به صورت نامه با این همه شرم و حیا و ترس میستایم.
تازه ظهر است و تا اوایل شب، چه ساعات طولانی در پیش داشتم. دقیقهها برایم به کندی حیرتآوری میگذرند، به راستی که در نوجوانی و جوانی و یا در حالت انتظار و چشم به راهی زمان کش میآید، عمر طولانی میشود و به همین دلیل خاطرات و صحنهها به خوبی و به شدت در ذهن حک میشوند و شاید به همین خاطر، ما بیشتر اوقات، دوران کودکی و جوانی خویش را حتی خیلی بهتر و روشن تر از دوران میانسالی و کهنسالی به یاد میآوریم و طعم شیرین لحظات خوش پراز احساسهای شاد و پر از شور زندگی آن دوران حتی با وجود غمهای بزرگ در وجود و روحمان به شدت احساس میشود و همواره حسرت آن لحظات را میخوریم به ویژه، اشتیاق دیدارهای عاشقانه تازه تجربه شده، و من پس از آن همه بازی و حرف و خنده با او برایم عجیب بود، مگر تا به حال او را ندیدهام و هم باره همراه او نخندید ام، پس چرا هم اکنون چون دیوانگان سراسیمه چشم در پشت بام آنها میاندازم و یک ساعت زودتر به بام آمده ام، چرا مرتب چپ و راست میروم و چرا این همه دلشوره گویی کسی را برای اولین بار میخواهم ببینم آن هم شخصی بسیار مهم که از صحبت کردن با او وحشت دارم، آیا او همان کسی نیست که بیشتر اوقات کنارش بودم حرف زده ایم و خندیده ام، با هم بازی کردهایم ولی چرا این دفعه با همه روزهای قبل متفاوت است؟
در دلم انگار سیر و سرکه میجوشانند. نمیدانم شاد باشم یا غمگین. چه حادثهای در کمین است؟ در پشت بام را میبندم. پشت بام خانه ما با خانه ثریا هم سطح است، فقط دیوار کوتاه نیم متری، آنها را جدا کرده. خانه ما و ثریا یک طبقه است اما خانه کنارخانه ثریا دو طبقه است و اگر کسی از بالای بام آن میایستاد، بام خانه ثریا وما را به خوبی میتوانست مشاهده کند. اما کسی آن بالا نبود.
درخت موی حیاط خانه ما که همسن من است چنان رشد کرده و تا روی بام خود را بالا کشیده است که حتی تا روی طاقچه اتاق چوبی و مشبکی که پدرم ساخته بود خود را گسترانیده بود، اما در این فصل سرد به خاطر نداشتن برگ از سایه دلپذیری که این درخت پر برکت میبخشید، خبری نبود. دقیقهها خیلی به آرامی و با تانی میگذرند.
آفتاب کاملا ناپدید شده و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. ساعت هشت است. اما صدایی از در بام خانه ثریا شنیده نمیشود. آیا پشیمان شده است. یک ربع دیگر هم میگذرد، پس چرا نمیآید؟
صدای پایی میشنوم و به ناگاه در پشت بام گشوده میشود شود و با ظاهرشدن ثریا با آن چادر سفید گلدارش فکر میکنم رنگ از رخسارم میپرد، قلبم با سرعت عجیبی میتپد. احساس گرمی زیادی روی گونه هایم میکنم. ثریا در را میبندد. به من نزدیک میشود و به چشمانم مینگرد.
روی انتهای دیوار کوتاه حایل بین دو بام مینشیند. هردو همزمان به اطراف و بالا نظری میاندازیم. هیچکس نبود. همه جا سکوت. با اشاره دست به من میفهماند که کنارش بنشینم. مینشینم. سرم پایین است و در حالی که از قبل با خود پیمان بستهام که خجالت را کنار بگذارم اما سکوت میکنم. اضطراب نمیگذارد حرفی بزنم. منتظر است که من شروع کنم. میگوید: - خوب. حوصلهاش سر میرود، آخرش به خودم میآیم و میگویم: - از اینکه اومدی ممنونم. ثریا به آرامی میگوید: - خواهش میکنم. بعد با لحن خودمانی ادامه میدهد:
- سهراب من و تو که این حرفها را نداریم، ما سالها با هم دوست بودیم خوب اگر چیزی میخواستی بگی بهم میگفتی، چرا حالا این همه دستپاچگی و نامه نوشتن.... راستی، نامه رو خودت نوشتی؟
با شرم میگویم: - آره پس میخواستی کی بنویسه.... خوب آخه میدونی درسته که ما از بچگی با هم بزرگ شدیم... ولی خوب میدونی، جرات گفتن این چیزها رو نداشتم.
ثریا با لبخندی میگوید:
- پسره خجالتی. من که از حرفهای توی نامه زیاد سر در نمیآرم، برای همین گفتم بیام ببینم واقعاً تو چی میخوای بگی.
گرچه هوا تاریک شده بود ولی فکر میکنم چهرهام سرخ شده، به خودم میآیم، سرم را بالا میبرم، با درخشش زیبای چشمان سیاهش که همیشه نور شادی و شیطنت در آن موج میزد به من مینگریست و چون همیشه دلم را میربود و سحر میکرد.
ثریا میخندد و ادامه میدهد:
- تو که از اولش هم خجالتی بودی... حالا حرفی بزن ببینم چی میگی؟
بعد از یکسال که با هم کمتر ارتباط داشتیم لحن خودمانیاش مرا به یاد خاطرات شیرین بازی و خندههای میاندازد که با هم میکردیم، میگویم:
- هیچ همان چیزهایی که نوشته بودم را میگم. ثریا دوباره میخندد اما خندهاش را قطع میکند، میترسد، به اطراف چشم میدوزد، موهای مشکی اش زیر نور ماه عجیب برق میزد. به آهستگی ادامه میدهد:
- خوب دوباره بگو.
شاید او میخواست ابراز عشق مرا از زبان خودم بشنود و با اصرار میخواست به من جرات بدهد. به نجوا، تمام احساسم را در گوشش زمزمه میکنم:
- دوستت دارم ثریا.
خون به سرعت روی گونههای ثریا میدود، سرخی خوشرنگ گونه هایش مرا به هیجان میآورد، ثریا خود را کمی کنار میکشد و میگوید:
- ولی سهراب من تورو مثل یه برادر، یه دوست، دوست داشتم.
گویی آب سردی برویم ریختهاند. حالا چه کنم؟ به کناری بکشم و بگویم: - آره من هم مثل یک خواهر دوستت دارم. آن وقت دیگر کار تمام است.
ولی احساس عشقم به او نه یکباره که از کودکی شکل گرفته و در این یک سال و اندی تبدیل علاقه شدید شده بود و نمیتوانم در آن شک کنم و از آن چشم بپوشم بنابراین با احساس افزونتری گویی که حرفش را نشنیدهام تکرار میکنم: ولی من دوستت دارم. خوشبختانه او پاسخ مرا سریع دریافت میکند، برایش دوباره نجوا میکنم: - دوستت دارم. او هم این بار زمزمه وار پاسخ میدهد: - منم، منم همینطور.
با شنیدن این سخنان، خود را بر بال سیمرغ در اوج آسمان شادی مییابم. لذت شنیدن جمله دوستت دارم از دهانش و صف ناپذیر است. حدود نیم ساعت با هم نجوا کردیم و عاقبت چنان در خلسه عشق و احساس فرو میرویم که نا گفتنی است. سرانجام اوبرخاست. من دربام آنها نشسته بودم. او میگوید:
- سهراب بسه... با التماس میگویم: - بازم بمون، یک کمی دیگه. میگوید: - نه دیگه باید برم... از پایین شک میکنند، متوجه نبودم میشند. میگویم:
- فرداشب بازم بیا. میگوید: - باشه فردا شب همین موقع، سهراب حالا خدا حافظ. میگویم: - دوستت دارم ثریا هم تکرار میکند: - منم منم.
چادر را روی سرش میکشد و در تاریکی شب از نظرم ناپدید و در پشت بام به رویم بسته میشود.
آن شب تا نزدیکیهای صبح خواب به چشمانم نمیآید. نه تنها در فکر ثریا هستم بلکه صدای تک تیراندازیهای پی در پی مزید بر علت شده بود.
فردا صبح روز دیگری است. شهر ولوله بود. همه در تکاپو و شوق توأم با اضطراب و ترس. شور وهراس باهم. همچون حال من، شور عشق و هراس از خطر، مردمی عاشق زندگی، با امید زندگی آزاد ترو بهتر، با نگرانی و ترس درونی اما درعمل شجاعانه به پیش میرفتند. همه جا همه میگویند: دیگر کار تمام است و ما پیروزیم. به پشت بام میروم. هیچ خبری نیست. مرتب میان پایین و بالای خانه بین پلهها در گردش و حرکتم. پاهایم درد میگیرد. رادیویی ما و همسایهها باز است و خبر پشت سر خبر است که از فتح مسلحانه مردم به گوش میرسد. عاقبت ساعت نه شب فرا میرسد.
بالا میروم و از آنچه میبینم خوشحال میشوم. ثریا همان جای دیشب نشسته. فوری در را میبندم و به سویش میشتابم. سلام میگویم. جوابم را میدهد و میگوید: - بیا این طرف روی این زیلو بشین. ثریا زیلویی پهن کرده. ازسلیقه و ابتکارش خوشم میآید. میروم بام آنها و هردو مینشینیم. عاشقانه نیم ساعت با هم حرف میزنیم. ازخیابان صدای شلیک میآید. ثریا میترسدومی خواهد برخیزد و برود. میگویم:
- لطفاً نترس، بشین. اطاعت میکند. اما میگوید: - اما ببین مردم چه کار میکنند و درچه حالی هستند و ما چه کار میکنیم. میگویم:
- هر کس باید کار خودش را بکند!
صدای بوق اتومبیلها و شلیک تفنگ غوغا میکند.. صداهای شلیک و بوق لحظهای قطع نمیشوند.
کسی در خیابان مرتب فریاد میزند:
- رژیم سقوط کرد، رژیم سقوط کرد، سقوط، سقوط.
و همراه آن، صداهای تیرهای هوایی و بوق و خنده و فریاد است که تا فلک اوج میگیرد و فلک را میشکافد.