۱۹-الف: عشق به ثریا وآزادی
19A
چه زیبا گفته، از آن بخش بیشتر خوشم میآید، دوباره بخوانم شوکای ریزنقش و شیرینم، شراره آتشم، راستی ثریا هم چون شراره آتش من بود. سبزه و بانمک و همینطور ریزنقش و شیرین، همان ثریایی که در کوچه با او لی لی و گرگم به هوا بازی میکردم و کودکانه میدویدیم ومی خندیدیم. من چهارم ابتدایی بودم و او پنجم.
ولی الان بعد از گذشت شش سال دوستی و دیدار هر روزه دختر دیوار به دیوار خانه مان او دختر زیبایی شده و وقتی آنا با مادر ثریا، سوسن خانم در حیاطشان مینشست و از هر دری حرف میزدند، من مرتب وارد حیاط میشدم و چشمم به موهای سیاه چون شب ثریا میافتد و در خود احساس تازه و غریبی میکردم، ثریا چادر سفید گلدارش را روی سرش میکشید و من از شرم سرم را زیر میانداختم، احساس گر گرفتگی روی گونه هایم میکردم و از اینکه دختری که تمام مدت کودکی شاید شش هفت سال تمام با او بازیهای کودکانه میکردم، تازگیها از من روی میگیرد اندکی دلخور میشدم، البته با او حرف میزدم و میخندیدم ولی گاه نگاههای چپ مادرش به او، ما دو تن را به هوش میآورد که بیشتر باید حواسمان را جمع کنیم ولی میدانستم که او هم مثل من دلش میخواهد ساعتها در گوشهای بنشینیم و با هم درد دل کنیم، گاه چنان دلم هوای تنها نشستن و حرف زدن با او را میکرد که بر گذشت زمان لعنت میفرستادم که چرا این چنین سریع میگذرد و دوران کودکی و بی خبری را به پایان میرساند و همراه آن، خاطرات بازیها و بازیگوشیهای شیرینش را.
اگر اطلاعات و جوشش و شور الانم بود و چند سال قبل، حتما در تماسها و بازیها از وجود او لذت بیشتری میبردم. گاه نمیتوانستم شدت اندوه همراه از روزهای دوری او تحمل کنم و در چنین اوقاتی سخت بدخلق میشدم و آنا این موضوع را حس کرده بود.
گر چه این غم بزرگ همیشه روی دلم سنگینی میکرد اما سخنان همسایهها و همکلاسیها و مردم درباره مسایل روز، گاه مرا به دیار فراموشی سوق میداد و من نیز چون دیگران در هیجان آنان فرو میغلتیدم.
روزی از مدرسه به خانه میآمدم، اجتماعی از مردم را دیدم که چیزهایی را آرام فریاد میزدند، گویی همه یک چیز میخواهند، سخن از تغییر بود. حس میکردم دریای آرام اندک اندک طوفانی میشود.
آنا مرا همیشه از پیوستن به درون این طوفان برحذر میکرد و من با تمام بی تجربگی، نمیدانم شاید چون کتابهای داستانی خوانده بودم یا چون پدری شجاع بالای سر من نبود، همواره از مواجهه با طوفان میترسیدم و شاید حس میکردم که اصلا تغییر و تحولی رخ نخواهد داد و شاید این چشمان خمار ثریا بود که از میان چهره خندان و گرم شب گونهاش دودو میزد وهرگاه به من مینگریست هوش از سرم میربائید به طوری که همه طوفانها در برابرش نسیمی بیش نبود و نسیمی که میتوان به آن بی توجه بود و باید به مقابله با طوفان برپا برخاست طوفانی که او آن را در دلم راه انداخته بود، نمیگذاشت به فکر چیز دیگری باشم.
سخنان مردم، تجمعات و سر و صداهایشان برایم چندان اهمیتی نداشت فقط حرکت ثریا از کوچه و نگاهش برایم مهم ترین خبر روز بود و لبخند شیطنت آمیز و مژگان و نگاه نفوذ خیره وارش، توأمان برایم بزرگترین تغییر و تحول بود که در درونم به راه افتاده بود و آتشی را در دلم شعله ور میساخت، شاید همان آتشی که در بین مردم بود ولی من به آن توجهی نداشتم، آن آتش مرا نمیسوزاند فقط گرم میکرد ولی نمیسوزاند ولی آتش عشق ثریا وجودم را به آتش میکشید.
اواسط بهمن سال ۵۷ بود خیابانها پر از لاستیکهای سوخته، سنگرهایی ساخته با گونیهای شنی بانکها و مشروب فروشیها در آتش خشم مردم میسوختند و هر روز موج جمعیت با فریاد گویی همه با خشم به دربزرگ سرنوشت مشت میکوبیدند. سر و صدای تیراندازی از هر سو میآمد اما ثریا چنان فکرم را مشغول کرده بود که این مسایل برایم اهمیت چندانی نداشت گاهی در حین عبور از کوچه ثریا را میدیدم که روی هم مینگریستیم سعی میکردم لبخند بزنم و او هم لبخند میزد. سر در نمیآوردم چرا این روزها از زیر نگاههای من میگریزد. در خواب و بیداری چشمان ثریا را میجویم، حتی اورادر خواب میبینم مرتب میخندد.
خود را چون مجنون یا فرهاد عاشقی سر سخت میپنداشتم که سر به بیابانها گذارده و یا سنگهای کوهها را با پتک گران خرد میکند.
اگر روزی ثریا را در کوچه نمیدیدم در گوشه اتاق مینشستم، لم میدادم، کتابی دستم میگرفتم و در حالی که وانمود میکردم که مطالعه میکنم غرق اندوه و خیالات میشدم و عاقبت زمانی فرا میرسید که من تا اوج ناامیدی و افکار غم آلود پیش میرفتم وآن زمانی بود که او را تا سه روز ندیدم. شاید به مهمانی رفته بود.
افکار بسیاری بر من هجوم میآورد و مرا
بیشتر از همیشه غرق اندوه ساخت تا آنجا که بر میخیزم و بعد از دوبار پاکنویس، نامهای یک صفحهای و خوش خط برایش نوشتم.
عاقبت روز چهارم میبینمش ولی نامه را بدونمیدهم، بارها نامه را میخوانم، احساسم را به خوبی و مودبانه بیان کردهام. اما چه هنگام نامه را بدو بسپارم؟ اصلاً نامه دادن کار صحیحی است یا نه؟ شک و دودلی بر اضطراب میافزود. بعد دادن نامه واکنش ثریا چگونه میشد؟ نامه را به مادرش نشان میداد و آبرویم در کل کوچه میرفت؟ یا دختر عاقل بود و این راز را نزد خود نگه میداشت؟ به عشق من پاسخ مثبت میداد یا خشمگین میشد؟ هر زمان که در کوچه هیچکس نبود و او سر کوچه یا دم در خانه شان میایستاد چنان از تماشایش لذت میبردم که توان سپردن نامه به دستش از کفم ربوده میشد زیرا نمیخواستم لذت تماشای این صحنه را از دست بدهم داعش را به هم بزنم. نامه را فراموش میکنم ولی عاقبت میبینم نمیشودو حتماً باید پا پیش بگذارم و نامه را در فرصتی مناسب به دستش برسانم. سرانجام آن فرصت پیش آمد.
شبی مردم به کوچه و خیابانها ریخته بودند و چوب و میلههای آهنی حتی بیل در دست داشتند. کنار در خانه شان یا وسط خیابانها ایستاده بودند. شایعه شده بود که مزدوران با چماق قصد دارند، شبهنگام، مردم را سخت گوش مالی دهند و مردم برای مقابله، با چوب و چماق همه آماده دفاع بودند. میتوانم در قیافه تک تکشان حس نگرانی و اضطراب وگاه ترس را مشاهده کنم. کودکان از همه جا بی خبر، مشغول بازی بودند و سر در پی هم
میگذاشتند اما بزرگترها آنها را مرتب روانه خانه میساختند یا از بازی منعشان میکردند. تیر چراغ برقهای خیابان یکباره خاموش میشوند و هیجان رو به فزونی مینهد، گویی خبر منتشر شده به وسیله چراغهای شهر به تایید میرسد. میتوانم ثریا را با آن چادر سفید گلدار در تاریکی و زیر نور مهتاب در کوچه در حالی که در میان همه بقیه زنان ایستاده تمیز دهم. سریع به خانه میآیم.
در تاریکی کتابهای روی طاقچه را به هم میزنم ولی نامه را پیدا نمیکنم. ترس برم میدارد. با شتاب، چراغ گرد سوز را روشن میکنم و بعد از چند دقیقه نامه را از لای کتاب باز مییابم. از خانه بیرون میآیم. نامه را زیر پیراهنم میگذارم به آهستگی به ثریا نزدیک میشوم، صدای تپیدن قلبم را میشنوم. منتظر میایستم تا اینکه ثریا که گرم صحبت با دیگران و مادرش بود سرش را به عقب برمیگرداند بعد از ده دقیقه انتظار کشنده سرش را برمیگرداند، نامه را با یک تصمیم شجاعانه از زیر پیراهنم بیرون میکشم، کسی به سویم میآید دوباره نامه را پنهان میکنم. پدر ثریاست. میلهای دراز که در تاریکی حدس میزنم باید جک اتومبیلی باشدکه در خیابان پارک کرده، در دستانش است. به داخل خانه شان میرود. ثریا نیز به داخل میرود. ثانیه شماری میکنم. ده، بیست دقیقه دیگر هم میگذرد، عاقبت ثریا خارج میشود و به زنهای دیگر میپیوندد.
همه جا روشن میشود. برق آمد و هیچ خبری از هیچکس هم نشد و همراه روشنایی آرامش هم کم کم به همه رو میآورد. اندک اندک سر و صداها و پچ پچ کم و کمتر شدو کوچه و خیابان خلوت میشود، اما زنان همچنان مشغولاند و حالا، از هر دری سخن میرانند؛ از سیاست و ماجراهایش به حرفهای خود و خانواده رسیدهاند و ازهر باغی گلی میچینند. چند زن به خانههای خود میروند، دوباره به ثریا نزدیک میشوم، سرش را برمی گرداند و لبخندی میزند، نامه رابه چادرش نزدیک میکنم. در آن هنگام چنان ترس بر من غالب میشود که کم مانده غش کنم، پاهایم میلرزد، او لحظهای به چهره رنگ پریده من و بعد به نامه چشم میدوزد و با یک حرکت ناگهانی، به سرعت نامه را از دستم میرباید و زیر چادر پنهانش میکند.
خوشبختانه چنان روبروی هم قرار گرفته ایم که کسی متوجه ما نمیشود. آهی از روی آسودگی خیال میکشم. سر کوچه میروم. هر دو سوی خیابان را مینگرم به جز چند نفر که با همان چوبها در دست کنار در ایستادهاند و آرامش را باور ندارند کس دیگری دیده نمیشود. بر میگردم و به سوی خانه روان میشوم، در حالی که از میان سه زنی که از کنارشان میگذرم دیگر ثریا را مشاهده نمیکنم.
یک روز بعد آن شب ثریا را نمیبینم. بسیار نگرانم. انبوه پرسشها چون آذرخش هر آن ذهنم را روشن و خاموش میکردند. چرا دیروز بیرون از خانه ظاهر نشد؟ آیا نامه را به مادر یا پدرش نشان داده، آیا نامه من، خشم او را برانگیخته؟ آیا پدرش نامه را یافته؟ آیا ثریا با خواندن نامه از جسارتم بدش آمده و پشت به من کرده؟ آیا دیگر با من حرف خواهد زد؟ و شاید همه این پرسشها تصوراتی بیهوده باشد و او مشغول فکر کردن و تصمیم گرفتن است.
از خانه بیرون میآیم. پس از حدود یک ساعت انتظار و چشم به در بودن به ناگاه ثریا درخانه اشان را گشود و همانگونه که ماه از پشت ابرها پدیدار میگردد، دم در ایستاد. آرام به سویش رفتم.