18c 

 

                        

          گویی دوباره مرا به بیمارستان بردند. فردایش هم در حالت اغما به سر بردم. از درد خودم چیزی حس نمی‌کردم و نه می‌دانستم کجایم. فقط اسم تو بود که فریاد میزنم:

- ابراهیم، ابراهیم جان کجایی؟ آخه تو میخواستی شوکا رو بگیری. تو خیلی آرزوها داشتی، توناکام بودی، تقصیر من بود، نباید تنهات میذاشتم. تو رو خدابه شوکا چیزی نگید!.... وهذیان بود ودرد. عذاب وجدان بود. شعله‌های آتش دلم بود که ازکوه آتشفشان وجودم زبانه می‌کشید.

ابراهیم، دوست عزیزم چه بر من گذشت، نمی‌دانم. زمانی که صاحب کارخانه ورشکسته شده بودو به خاطر پول بیمه کارخانه‌اش رابه آتش کشیده بود، از خشم دیوانه شدم.

چند روزبیمارستان ،بعدخانه، درغم و دردبودم وچقدربلندوآرام اشک ریختم. یک هفته ده روز بعد، نمی‌دانم، برخاستم. اما هر چند ساعت اشک آهسته تمام گونه و صورتم را می‌پوشاند. همکارانم هر روز به دیدنم می‌آمدند. ازآنها پرسیدم به نامزدت چیزی نگفته اند؟ گفتند نگفتیم. فقط چند روز ه میاد وازحال ابراهیم وتوجویا میشه. همه می‌گیم: رفتند ماموریت. شوکا خانم هم می‌گه چرا گوشیشون رو جواب نمیدن. می گیم حتما سرشون خیلی شلوغه، توی کلاسند یا سرکار یا شایدگوشی هاخراب شده. می‌گه خوب چرا خودش تماس نمیگیره؟ می‌گیم: حتما سرشون شلوغه. شوکا خانم هم باورش نمی‌شه هی می‌گه تورو خدا بهم دروغ نگین اگه چیزی شده یا بلایی سرشون اومده بگین. ما هم همگی می‌خندیم ومی گیم نه بابا چه بلایی.

همکارانم مرا دلداری دادندوبعد همه رفتند.

من لباسهایم را پوشیدم. پدر و مادرم مانعم شدند ولی من با قدم‌های آرام به سوی خانه شوکارفتم.

چگونه خبر مرگت را بدهم. آنهم بعد از آن همه بلایی که سرش آمده بود‌ جنگ، فرار از خانه، نازایی، مرگ شوهرت و حالا مرگ نامزدت!

مگر می‌شود گفت، محال است. هماندم خود را دوباره به آتش می‌کشید. یااز پنجره خودش را به پایین می‌انداخت و من که تو را آنگونه ساده لوحانه در طبقه سوم کارخانه با بشکه‌های مواد شیمیایی‌ رها کردم. آخ خدایا چه کردم. بایدتورا هم باخود پایین می‌بردم. حال با گفتن خبر مرگت، نامزدت را هم می‌کشم. خدایاچه کنم؟

شب شده بود، کمی به خودم آمدم. اشکها را از چهره‌ام پاک کردم، نمی‌دانستم کجایم.

از کسی موقعیتم را پرسیدم وبا تاکسی دربست به خانه ات آمدم، همام خانه‌ای که ابراهیم ومن بعد آتش سوزی، تعمیر و رنگ آمیزیش کرده بودیم واثاثی نو برایش خریده بودیم.

شوکا. تو دررا گشودی، از خوشحالی دیدارم خندیدی ومرا به داخل خانه ات دعوت کردی ولی بعد از احوالپرسی گفتی پس ابراهیم کجاست؟ چرا به تماسهای من جواب نمی‌دادیدومن بعد چند دقیقه طفره رفتن از پرس و جوهایت، بعد اخم تو وپرسش محکمت در باره ابراهیم دیگر نتوانستم مقاومت کنم، دیگر وقت اعتراف است و ضربه نهایی را اماغیر مستقیم گفتم:

- دنیا بزرگه و هزار رنگ و ماجرا داره و ما باید صبور باشیم و و مقاوم.

رنگ از صورتت پرید و گفتی:

- طوری شده؟ من با این جملات آشنایم. دیگر وقتش بود، تمام ماجرا را برایت گفتم و جملاتم را به پایان نرسانده بودم که بر خواستی و ناله جگر خراشی کشیدی و موهایت را چنگ زدی، دستانت را گرفتم. بعد یک ساعت جیغ و فریاد به سختی آرامت نمودم، موهایت راکنده بودی و دستانت ولو بود و روی چهره مملو از اشک.

گفتم: - نمی‌تونم تنهات بذارم، بیا خونه ما.

و به زحمت به خانه خودمان آوردم و ماجرا را به پدر و مادرم گفتم. مادرم دلداریت داد و دست نوازش به سرت کشید واما تو پشت سر هم اشک می‌ریختی و بربخت شومت لعنت می‌فرستادی!

و روز با مشقت فراوان نگهت داشتم و روز سوم، بعد صحبت چند دقیقه‌ای تلفنی با مادرت به خانه ات رفتیم و با کمک هم اسباب و اثاثیه ضروریت را در چمدانی جمع کردیم و با اولین اتوبوس به سمت خانه پدری روانه ات کردم. تو به من قول دادی امیدوار باشی و فکر آینده ات. وقتی سوال کردم آیا پدرت ترا بخشیده؟ گفتی: مادرت با پدرت صحبت کرده و پدر گفته او تنها فرزند ماست و باید از تو حمایت شودبنابراین او ترا بخشیده و گفته بگو بیاید.

ازتوخداحافظی کردم، وقتی از پنجره اتوبوس نگاه آخرین را به من انداختی درنگاهت غمی عمیق دیدم، غمی که دلم را لرزاند، در نگاهت گویی می‌خواستی برای همیشه خداحافظی کنی،

کاش خداحافظی از من بود، حس کردم از دنیا می‌خواستی خداحافظی کنی. یاس و نومیدی شدیدی را در عمق تاریک چشمان سیاهت دیدم، هیچ کورسوی نوری دراین تاریکی مشاهده نکردم.

با خود اندیشیدم به آغوش خانواده اولت بازگردی بعد مدتی آرام می‌شوی، ولی زمانی که نگاهت رااز شیشه پنجره اتوبوس به خاطر آوردم و اشکهایی که مرتب برپهنه چهره زیبایت روان بودحس کردم که در اشتباهم.

مگر زخمی که دروجود من است التیام یافته تا تو که در این چند ماه به او آن همه امید بسته بودی.

آن شب مثل شبهای پیش خوابم نبرد. وقتی شوکا، تو به خانه برسی، دست پدرت را می‌بوسی و مادرت ترا در آغوش می‌گیرد. روزهای خالی ات را چگونه می‌گذرانی؟ آیا دوباره به آفتاب لبخند می‌زنی؟

طاقتم طاق شده بود، بی قراری و غم امانم را بریده بود، مادر را آرام از خواب بیدار کردم و گفتم پیش تو می‌آیم. مادرم گفت: - آخر تو چه مربوطه؟ تقصیر تو که نبود عزیزم که حالا می‌خواهی برای نامزد اون غصه بخوری. گفتم: - مادرمن به دنیا اومدم که مردم رو از خطر نجات بدم، این تو خونمه، نمی‌تونم بی تفاوت باشم و مادرمرا تا دم در همراهی واز زیر قرآن ردم کرد وکاسه آب را پشتم ریخت.

با اولین اتوبوس به سویت شتافتم.

از اهالی روستا از تو پرسیدم.

- اسم دخترش شوکاست. خونه‌اش میگن بالای تپه ست. شانس آورده بودم که نام فامیلی ترا ازابراهیم شنیده بودم. با انگشت از میان انبوه درختان، نوک تپه ایرا نشانم دادند و گفتند: در دامنه اون تپه ست. اونجا چن خونه به فاصله چندصدمتر فاصله از هم هست. همه می‌دانستندکه تو چند سال پیش از نزد خانواده ات فرار کرده‌ای ولی از آمدنت هنوزگویا خبردار نشده بودند. این را از چهره‌ اشان می‌توانستم بخوانم.

تازه می‌خواست غروب شودو خورشید خانم رویش رااز زمین برگرداند. از بین انبوه درختان آهسته صعود کردم. به خانه‌ای رسیدم، آنها گفتند: باید جلوتر بروم. رفتم.

چند ده متربه بالای تپه‌ای گرد و مدور، آنجایی که درخت‌ها بیش ازچندتا نبود و علف وسبزه هرسویش را پوشانده بود، خانه شما دیده می‌شد. خروسها و مرغ‌های در حال خواب قدقدهای کوتاهی می‌کردند و جیرجیرکها صدایشان درآمده بود. بوی تند علف وخاک نمناک ازهر سوبه مشامم می‌رسید. چند چراغ، کمی از محوطه جلوی کلبه را روشن نموده بود. از چند پله بالا رفتم وآهسته در را کوباندم. پیرزنی در را گشود. مادرت بود. شهرتت را گفتم ونام ترابرزبان جاری ساختم. مادرت گفت، دیروز رسیده‌ای و ادامه داد: - کاری داشتید؟ گفتم: - من برادر نامزدش هستم، الان کجاست؟ پیرزن گریه سرداد:

- چند ساعته بیرون رفته ولی نیومده. پدرش نگران شد و رفت دنبالش ولی هنوز بر نگشتن، نگرانم. گفتم: مادر، خیالت راحت باشه خودش برمی گرده و مادرت را در میان آه وزاریش تنها گذاردم و با شتاب وبه پایین جنگل آمدم اما نه از راهی که آمده بودم، در جهت خلاف.

هوا گرگ و میش بود و صدای کلاغ و پرنده‌ها که در لانه‌ها مقدمات خوابشان را فراهم می‌کردند به گوش می‌رسید. فریاد زدم:

- شوکا، شوکا خانم.

ولی انعکاس صدای خودم را از دور می‌شنیدم گویی جنگل هم فریاد می‌زد: - شو..... کا.

به جایی رسیدم که سراشیبی تندی داشت، صدای موج دریا را شنیدم. خورشید در پشت دریا داشت ناپدید می‌شدو آخرین امواج بی رمق خود را به سطح آسمان و دریا روانه می‌کرد. از بین بته‌ها و درختان به پایین، به سوی ساحل دویدم ودوباره ترا فریاد زدم: - شوکا، شوکا.

صدای موج دریا هردم بیشتر می‌گشت، باد سردی می‌وزید گویا می‌خواست به طوفانی بدل شود. باد درخت‌ها را خم می‌کرد. لحظه‌ای ایستادم. همه خط ساحلی را با امواج کف آلودش که تا شنهای صاف به پیش می‌آمد از نظر گذراندم.

فقط آب و موج و کف. دوباره به سوی پایین لغزیدم ودر طول ساحل روی ماسه‌های نرم دویدم. شوکا، شوکا. سالها، صدای زنگ خطر ایستگاه آتش نشانی، هنگام ناهار خوردن، خواب و بیداری، در درونم ساعت هوشیاری را به کار انداخته بود. سریعتربجنبم تا کسی یاکسانی را نجات دهم، آتشی را خاموش کنم و الان درست همان زمان بود که ساعت درونم به شدت می‌نواخت و زنگ می‌زدو خطری را حس می‌کردم وبی اراده پاها و نگاهم سریع تروهشیارتر شده بودند، پلکهای بالا وپایین چشمانم را به شدت جمع کرده بودم تاهر چه بهتر بتوانم در میان هوایی که هر دم تاریکتر می‌شدببینم. شایداینجانیامده بهت بگم شاید اینجا نیامده، ولی همان حس تعلیم یافته به من می‌گفت، همین جاهاست. گویی بوی تنش را همراه بوی تند دریا و خطربه مشامم می‌رسید.

از دور سایه‌ای میان امواج دیدم، سریعتر دویدم، زنی بود موهای چون قیرش را باد به عقب می‌بردوچون پرچمی سیاه به اهتزاز درآورده بود، کشتی شکسته‌ای که تا سینه در آب بود. حدود بیست متربا تو فاصله داشتم توهردم به جلو می‌خزیدی وبیشتردر آب خشمگین دریا فرو می‌رفتی. سریع دویدم و فریاد کشیدم:

- شوکا، شوکا. ولی جهت باد نمی‌گذاشت صدایی به گوشهایت برسد، شایدتونبودی. ولی حسم می‌گفت: - جز تو چه کسی می‌تواند باشد. شوکا، شوکا، توچیزی نمی‌شنیدی، حالا فقط موهای سرت دیده می‌شد، شوکا، شوکا، این کارو نکن.

و دیگر هیچ چیز دیده نمی‌شد.

گویی اصلا تا چند ثانیه پیش انسانی روی آب نبودو در دنیا زنی با موهای مشکی وجود نداشت. یک خاطره بود و بس!

سریع درجایی که توفرو در غلتیده بودی شیرجه زدم زیر آب، جلو وچپ و راست تاریک آب را جستجو کردم. تو نبودی لحظه‌ای دیوناامیدی به وجودم رخنه نمود. نه، نه، باید هر طور شده پیدایت کنم. به سطح آمدم، چند متر جلوتر از فرودرغلتیدنت بودم. هوا را باولع به تمام ریه هایم رساندم دهانم را بستم و دوباره به زیر آب شیرجه زدم، می‌خواستم به عمق بیشتری رسوخ کنم، عمودی به سوی پایین‌تر‌ها غوطه خوردم و هر سو را بسختی نگاه کردم تا تورا ببینم. چیزی نبود جز آب تیره. افقی به جلو حرکت کردم و دوباره به عمق. ناگاه گیسوان رهایت را دیدم. دستهای گشوده وآزاد گویی معلق در فضایی بیکران، آسوده به عمق نیستی می‌لغزیدی، هیچگاه از یافتن کسی یا دیدن فردی یا چیزی اینچنین شاد و هیجان زده نگردیده بودم. به سویت شنا کردم و دستانم رابه دور کمرت حلقه زدم و پاها را به شدت مثل دو پارو به آب زدم تا عمود به سوی سطح آب کشیده شوم و به سختی ترا به سطح کشاندم. نفسم را بیرون دادم سرت را روی آب نگه داشتم.

از ساحل دور شده بودیم و ساحل دیده نمی‌شد همپای امواج، بالا و پایین می‌رفتیم.

طعم گس و تلخ آب دریا زیر زبانم بود. سرم گیچ بود و آب سرد را در درون در تنم حس می‌کردم، همانطور که با یک دست تو را محکم گرفته بودم، با دست دیگرم شنا می‌کردم تا خودم راهمراهت به ساحل برسانم وچرا ساحل اینقدردور افتاده بود! خسته وبی حال شده بودم واحساس ضعف می‌کردم.

 حس می‌کردم تمام وجودم یخ زده و پاهایم را بیشتر حرکت دادم. شدت ضرباتم به آب بیشتر شد. موج رو به سوی ساحل مرا یاری می‌نمود که بهتر به جلو پیشروی کنم. صدای تند تند نفس کشیدنم می‌آمد و قلبم که چون امواج دریا بر سینه‌ام می‌کوبید، نگاهی به موهای ولو شده ات و چهره معصوم و درد کشیده ات و بینی و دهان بازت انداختم، در تاریکی آن شب تیره ترا شناختم، خودت بودی شوکا.

به غیراز صدای موج و شالاپ شلوپ برخورد دستهایم روی آب چیزی شنیده نمی‌شد. تنهای تنها، ما دو تن به روی آب و ساحل ناپیدا. در آن زمان که تو راباخود می‌کشاندم، خود را تنها ترین آدمیان روی زمین می‌دیدم، من تنها، توی بی پناه و تنهای دیگر را می‌خواستم به ساحل نجات بلغزانم. در شانه هایم درد احساس کردم، پاهایم بی رمق شدند و دستی تو را به سوی خودم می‌کشیدبی حس شده بود، می‌ترسیدم رهایت سازم، نمی‌دانم چرا فریاد کشیدم: 

- کمک، کمک. آخر چه کسی می‌توانست در آن تاریکی شب صدایم را بشنود ولی از زور خستگی و ناتوانی با تمام توان خویش فریاد برآوردم؛ کمک، کمک. انگشتانم کرخت شده بودند. آیا من ناجی قادر خواهم بود خود را همراه تو به ساحل برسانم؟ آیا سرنوشت تو به من گره خورده بود؟ ماندن میان راه و غوطه ور شدن در دریا؟ از این افکار تیره حالم بهم خورد.

چون همیشه که در میان دود و آتش کودکی، زنی یا مردی را به دوش می‌کشیدم و آنان را به در خروجی می‌رساندم و از میان جهنم به هوای آزاد می‌کشاندم باید تو را نیز به ساحل می‌رساندم، در خروجی که نه در ورودی دنیا. همیشه می‌اندیشیدم جهنم گرم و آتشین است ولی امشب در این هوای سرد بی پناه دریافتم که گاهی جهنم چه سرد و آبدار است!

دیوسردی دهان گشوده و نفس را به داخل ریه خود فرو می‌کشاند تا همراهش ما را به قعر برد. اما نه من نمی‌گذارم، با فکر کردن گرمای کشنده که اکنون در ذهنم به روح و جانم، گرمای امید می‌داد با تمام توان خود را جلوتر کشاندم. صدایی مرا به خود آورد؛ - اومدم، اومدم. در حالی که نیمی از سرم زیر آب بود با یک چشم دیدم کسی بسویمان می‌شتابد، حس امید و نجات یافتگی خوشحالم نمود، آخرین دست و پایم را زدم. مرد که تا کمر در آب فرو رفته بود، دست مرا چسبید و به سوی خودکشاند. به ساحل کشاند مان.

من با کمک او ترا به بالا که کشانیدم.

ناگاه صورت تو را در میان کف دستانش گرفت و غرق بوسه نمود و گریست و فریاد برآورد شوکا جان، شوکا، من رو ببخش.

دریافتم پیرمردی است، پدرت در دم دمای آخر جستجویش صدای کمک مرا شنیده بود. خدا بود که او را به این سو هدایت نمود. وسریع با توجه به آموزش‌هایی که دیده بودم، برخاستم و پیرمرد را کنار زدم و دستانم را روی هم، به روی سینه هایت گذاردم وفشردم و رهاکردم.

بعد پنج دقیقه از ترس و اضطراب وضربه‌های متوالی به روی سینه، آب فراوانی از دهانت خارج شد و بلافاصله بینی ات را فشردم دهانم را پر از هوای پاک وسردنمودنم ودر دهانت ریختم تابه ریه هایت اکسیژن تازه سرازیر شود. پیرمرد همچنان می‌گریست و می‌گفت:

- خواهش می‌کنم نجاتش بده و تو به ناگاه نفس کشیدی. گویی از آن دنیای سیاهی، به این جهان پاگذاشتی و من و پدرت شادی را در سراسر وجودمان حس کردیم.

یک نجات یافته دیگر. در آن شب سرد و تیره ترا از دست دیو سیاه دریا بیرون کشیدم، پشت سرم دیو از خشم می‌غرید. اما تو با هر بار نفس زدنت به من نیز جانی تازه بخشیدی. با گشوده شدن چشمانت گویی خورشید از سمت دیگر دریا طلوعی دوباره یافته بود.

ترا با کمک پدرپیرت روی کولم انداختم و تن خیس و سردت روی پشتم چه لذت بخش بود، لذتی برابر باکول کشیدن ماهی بزرگی که از دریا صیدشده باشد.

نفس نفس زنان، ترا تا بالای تپه از میان درختان به بالا کشاندم. پدرت از پشت ترا نگاه داشته بود و درخواست می‌کرد تا ترا به او تحویل دهم ولی من ترا تا خانه ات رساندم. پدرت در رابا با شدت کوفت و مادرت در را گشود. چنگ بر صورتش کشید. جایی کنار بخاری برایت انداختند. مرا به روی تختی در اتاق دیگر هدایت کردند و با حوله‌ای که به من دادند سرو بدنم را خشک کردم و لباسهایی که پدرت به من داد پوشیدم در حالی که از پشت شیشه‌های مات اتاق کناری ناله ترا می‌شنیدم و حرکات مادرت که قربان صدقه ات می‌رفت وخشکت می‌کرد و لباسهایت را عوض می‌کرد، پدرت، پی در پی اشک می‌ریخت و از من تشکر می‌نمود و می‌گفت: - نمی‌دانم اگر شما نبودی چه بلایی سرمان می‌آمد.

سرم را روی بالش تخت خواب گذاردم. دیگر صدایی نبود.

چشم گشودم، ظهر فردایش بود.، پدر و مادرت صبحانه مفصلی برای تو و من آوردند. تو نخوردی. من چند روز پیش شما بودم. تو مرتب می‌گریستی. من از پدر و مادرت اجازه خواستم ترا به من بسپارند و آنها مظلومانه اطاعت کردند. تو را برای گردش میان جنگل بردم.

از زندگی و گل و پروانه، از آفتاب عالمتاب و هزاران چیز زیبای زندگی برایت سخن گفتم. در سکوت می‌شنیدی و واکنشی نداشتی.  ترا به پیاده روی دعوت نمودم و تو بی هیچ سخنی چون بره‌ای رام دنبالم آمدی. تو داشتی مرا هم سرد می‌کردی، مرا هم ناامید می‌کردی.

پسر تو اینجا چه می‌کنی به تو چه مربوطه! تا همین حد بسه! تواورا از غرق شدن نجات دادی. شفایش را به خدا بسپاروبرو دنبال زندگیت ولی دلم رضا نمی‌داد و می‌گفت، نجات کامل نشده. آنقدر برایت از امید و زندگی گفتم و خندیدم تا عاقبت کمی لبخند برلبت نقش بست، نمی‌دانم چه شد برای گرما بخشیدن بیشتربه تو بود یک لحظه‌ای در وجودم جرقه‌ای به آتش کشیده شد،، گویی جنگل هم با ما به آتش در آمد. شعله‌های عشق در درون هردویمان شعله ور گردید. تو خندیدی ولی آرام. و این برایم کافی بود. ترا به تهران بردم، نزد پدر ومادرم ودوباره یک ماه بعد ترا از پدر و مادرت خواستگاری کردم.

ابراهیم، کجایی تا این بار تو مرا پند دهی وبگویی: - رفیق، مراقب باش.

به پدر و مادرم وچندین تن از اقوام و دوستان و همکارانم اطلاع دادم و بعد مراسم عروسی‌ای گرفتیم. همسایه‌ها آمدند و یک شب و یک روز پایکوبی کردند. بعد مدتی گشت وگذار وماه عسل، دوباره ترابه تهران به خانه خودم آوردم و زندگی عاشقانه خودمان را شروع کردیم.

 اما تو شوکا همیشه بردشمنان که جنگ به راه می‌انداختند و برسر تو و دیگران بمب می‌ریختندو روان تو را تا سالیان آشفته ساختند و ترا تا مرز دیوانگی کشاندند و نه ترا، بل هزاران نفر راو چه بسیار کودک و نوزاد کشتندوبه جنون کشاندندو شهرها وخانه‌ها نابود ساختند وبر کسانی که شوی ترا بی رحمانه به بیگاری وا می‌داشتندو بر اثر کار سخت اورا تا مرگ بردندوترا به چاه بدبختی وخودکشی فروغلتاندندو کسانی که به خاطر منافع خود و خودپرستی و جاه پرستی، انسانهاو ساختمان‌ها را به آتش نیستی انداختند لعن و نفرین می‌فرستادی ومن همواره آب بر آتش درونت می‌ریختم و همراه تو می‌گفتم: آمین، آمین.

ابراهیم، دوست عزیزم. مرا ببخش، گناهکارم، ترا تنها گذاردم اما باور کن شوکا را بیشتربه خاطرتو نجات دادم و برای اینکه همیشه به یادت باشم او را برای خود نگه داشتم ومهرم را بر او افکندم. با دیدن او، تو برایم زنده ای. اما شوکا هم هر زمان به یاد مهربانی‌های توست.

شوکای من، شوکای ریز نقش و شیرینم، شراره آتشم.

دوستم ترا از آتش و من از آب گرفتم.

او و من ناجی تو و تو ناجی من هستی!

تمام.