۱۸-ب: فرار و قرار و مرگ
18B
من اون پسره کارگر، علی رو دوست دارم نمی دونم ماشین و وضع خوب پسر خاله من روگرفت یابیچارگی پدرم. تازه من که گفتم بعد میگم. بعد رفتنشون،
هرچی به پدر و مادرم میگفتم :
من پسر خاله رو دوست ندارم ازش متنفرم حرف توی گوششون فرو نمیرفت، میگفتند:
- تو هنوز بچه ای، نمیفهمی. نمیدونم یک ماه بعد با تمام مخالفتهای من، اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه خراب شده قبلی مون که حالانو نوار شده بود و تمیز وبا شمعدون و گلدون هم اونجا رو تزئین کرده بودند و پدرم هم به مغازه سوپری توی شهر میرفت و برمیگشت و موقع برگشتن برامون میوه و وسایل میخرید.
چند هفته بعد گفت: پسرخاله گفته بعد عروسی برامون یک ماشین میخره که با اون برم مغازه و بر گردم، بعد سرش را رو به آسمان کرد و گفت:
- خداسایه اون رو از سرمون کم نکنه. بعد مادرم بهمراه پدرم با صدای بلند گفتند: - الهی آمین.
من و پسر خاله رو برامون صیغه محرمیت خوندند تا به اصطلاح نامزد بازی آقا کم نشه و مد روز بشه، گفتند: - همش یک ماهه، بعدشم عروسیه. هر روز که پسره بدترکیب من رو سوار ماشین مثل کامیونش میکرد حالم ازش بیشتر به هم میخورد. آب از لب و لوچهاش پایین میریخت و حرفهای چرت میزد، تا اون رو میدیدم، از هرچی ماشین خارجی شاسی بلند و ثروت میافتادم، این جور وسایل به نظرم آشغال و بدرد نخور میاومدن، آدم از کسی متنفر باشه اون رو از سرتا پاشم طلا بگیرن، بازم نمیشه دوستش داشت، فایده نداره.
آدرسم رو به علی داده بودم برام نامه مینوشت. بابام برای خونه مون خط تلفن گرفته بود، یواشکی باهاش حرف میزدم. کم مونده بود یک ماه تموم بشه و من دیگه طاقتم طاق شده بود وآخرش دیوونگیم گل کرد. مثل تمام روزها و شبهای این یک ماه که به سرم میزد. آخرشم بقچه مو بستم و با مینیبوس اومدم تهران. یک نامه هم برای مادر و پدرم کنار گلدون شمعدونی پنجره اتاقم گذاشتم که من علی را دوست دارم و از پسرخاله بدم میاد. زندگی خودمه، اصلاً دوست دارم آتیش بزنم. به کسی چه مربوطه.
رفتم و با علی ازدواج کردم و یک طبقه از این خونه رو که سوخت اجاره کردیم. یک سال گذشت و ما بچه دار نشدیم. علی راننده کارخانه بود وضعمون بد نبود و اضافه کاری میکرد ولی هر دومون خوشبخت و شاد بودیم فقط دلمون بچه میخواست، بعد فهمیدیم برای بچه داشتن مشکل داریم. مقداری از درآمدعلی صرف دوا ودرمون میشد. علی بیشتر کار میکرد و منم مثل مادرم شروع کردم به خیاطی و اتفاقاً کارم گرفت و همه همسایهها سفارش هاشون رو میآوردندپیشم.
مادرم به زور و گریه و زاری از پدرم اجازه گرفت و به دیدن من و علی اومد. همدیگه روبغل گرفتیم ومرتب میبوسیدیم، مادرم از حال من وشوهرم پرسید و من ماجراهایی را که با او از سر گذرانده بودم همه رو تعریف کردم، گفت: - از زندگیت راضی هستی و من از ته دل جواب دادم آره که راضیم چرا نباشم. و مادرم از خوشحالی خندید. من از حال خودش و پدرم پرسیدم که بعد فرارم چه اتفاقاتی افتاد و چه گذشت. مادرم خندهاش اخم شد و گفت:
- بعد فرارت من آروم و قرار نداشتم همهاش گریه وزاری، پدرتم همهاش به زمین وزمان و مخصوصاً به تو فحش و ناسزا میگفت و سرنوشت شومش شکایت میکرد و من مرتب رو به آسمان میکرد و میگفت:
- خدا بچه نمیدادی بهتر بود، دادی، اونم دیوونه و فراری، قاتق جونم که نشد هیچی، قاتل جونم شد. یک ماه طول نکشید که پسر خاله ات مغازه سوپری رو از دست بابات درآورد و فروخت و مارو باهزار تف و لعنت به حال خودمون رها کرد و رفت و دیگه پیداش نشد. دوباره مادر، وضعمون مثل سابق شد، پدرت خیلی پیر شده، عصبیه، همش راه میره وبه من و همه چی بد وبیراه میگه، و فرار توروهم از چشم من میبینه و میگه تو هم با این دختر بزرگ کردنت.
پدرم سه روز پیشم موند و یک عالمه درد دل کردیم. علی رو هم دید و گفت: - کار خوبی نکردی، دخترم رو فراری دادی، ولی از علی کلاً خوشش اومد. دلم براتون چی بگه یک سال هم گذشت که....
بغض گلویش رافشردو اشکش سرازیر شد.
ابراهیم به آهستگی و نرمی گفت: خودتون رو اذیت، نکنید پیش میاد، خدا بزرگه، طاقت داشته باشید.
شوکا در میان گریه آهسته اش، به گفتن باقی ماجرا ادامه داد. گویی میخواست همه بدبختی هایش را یکجا عق بزندو بالا بیاورد وشاید میخواست خود را از دملها و چرکها و کثافات خاطرات خالی و پاک کند.
..... آره میگفتم،... یک سال هم گذشت من و علی خوشبخت بودیم فقط دردمون وجود یک بچه بود فقط همین، اما.... اما یک روز برا م یکی خبر آورد که کارفرما یک روز برفی که داشته از اطراف کارگر هاش رو جمع میکرده و میبرده کارخونه، تو راه لاستیک ماشین میترکه وماشین سر میخوره ومیافته توی یک دره، چهار نفرشون که جلو نشسته بودند جابجا کشته میشن و بقیه هم زخمی زخمی، علی بدبخت من هم تومیون زخمیها ولی چه فایده، دو روز بعد میمیره، خدایا آخه من چه گناه کردم.
بعد چند روز مراسم دیگه نمیتونستم از غم و غصه و تنهایی طاقت بیارم. اون شب از بیچارگی دست به چاقو شدم، خودم رو بکشم اماجرات نکردم. دیگه هیچ امیدی نداشتم. دست به هر چی میزدم نابود میشد. نفهمیدم چیکار کردم فکر کنم شیرهای گاز رو باز گذاشتم واز بی حالی رفتم خوابیدم تا خفه بشم و برم پیش علی.
نزدیکیهای صبح بودحس کردم همه جا تاریکه، برقها رفته بودندیا لامپها خاموش نم دونم، داشتم خفه میشدم یادم اومد شیرهای گاز رو باز گذاشته بودم ولی از اینکه هنوز زندهام تعجب کردم، یک دفعه نمیدونم من کلید روزدم یابرقها خودشون اومدن که صدای انفجار و دیگه هیچی نفهمیدم بیهوش افتاده بودم فکر کردم مردم و راحت شدم ولی وقتی به هوش اومدم دیدم پاهام داره میسوزه، از درد جیغ کشیدم و فکر کنم بعدم، شما رسیدید، طاقت سوختن رو ندارم چون همه عمرسوختم وکاش از گاز خفه میشدم و دیگه بلند نمیشدم.
من گفتم: - البته آقای ابراهیم برای نجاتتون بالا آمد و تمام شعلههایی که از پلهها بیرون میاومد ونمی ذاشت هیچکس جلوبیادولی اون بالا اومد و خدا را شکر شما رو نجات داد.
ابراهیم لبخندی زد وسرش رو پایین نگه داشت وبا دست چپش، کوتاه مرا نشان دادوگفت:
-از خودش خبر ندارید چون چند نفررو نجات داده. من حرفش را قطع کردم: - بالاخره به پای تو نمیرسم و هر دو خندیدیم.
با خنده ما شوکاهم خندهاش گرفت و غمها دود شدند و به هوا رفتند.
از آن روز به بعد گاهی توچند ساعتی پیدانمی شدی، میگفتم: کجا رفتی؟
روزهای اول چیزی نمیگفتی ولی بعداز دهانت بیرون کشیدم و دریافتم عیادت شوکاخانم میروی. به شوخی گفتم:
- نکنه ناقلا گلوت پیشش گیر کرده باشه.
و تو مشت محکمی حواله شانهام کردی وگفتی: - نخیر اینطور نیست اونم مثل بقیه، دل شکسته ست، ناامید و تنهاست، دلم براش میسوزه. میگم برم غمها رو از دلش در بیاورم نذارم زن بیچاره بیشتر از این غصه بخوره.
و من آهسته لبخند زدم و گفتم:- عجب!
چند روز بعد شوکا از بیمارستان مرخص شد ولی تو گویا باز به عیادتش میشتافتی و در رفت و روب خانهاش و رنگ کاری دیوارهای دود گرفته و غمبار به او یاری میرساندی و یک ماه بعد با شیرینی نزدمان آمدی و خبر دادی که با شوکا نامزد کردهای و قصد داری تا یکی دو ماه آینده تا زمانی که خود را کمی سر و سامان بدهی با ازدواج کنی. دوستان همه خندیدند و هرکسی سر به سرت میگذاشت. تنها که شدیم، گفتم: - مطمئنی با یک خانم بیوه میخواهی ازدواج کنی مخصوصاً با قصهای که از زمان جنگ و وضع روحی خودش و نازاییاش تعریف کرد. توچپ چپ نگاهی بهم انداختی و من دستپاچه گفتم:
- ببخشید فقط خواستم ببینم تمام موارد رو در نظر گرفتی و چیزی رواز قلم نیانداخته باشی که بعدش باعث پشیمونیت بشه وبگی چرابهم تذکر ندادید.
اما تو آهی کشیدی و با لحن محکم و مطمئنی گفتی: - اون یک خانم خوب فهمیده است خوب بی کسه، منم غیر یک مادر پیر که کسی رو ندارم اما اون آزاده، برادر و خواهری هم نداره که مزاحمم بشن، راستش از طرف دیگه دلم براش میسوزه، شاید اگر من نگیرمش دوباره دست به خودکشی بزنه، البته نه فقط به این خاطر ها. بهش علاقه هم پیدا کردم، خالصه، بیشیلهپیله ست، آره، تصمیمم رو گرفتم، هم خودم رو بی دردسر از مجردی خلاص میکنم هم اونو از سرنوشت شومش نجات میدم. ازش مراقبت میکنم مطمئنم خوب میشه، همه چی درست میشه بچه رو هم خدا کریمه چی میدونیم، شاید اشکال از شوهر سابقش بوده ازش پرسیدم، گفت، نمیدونم. مطمئنم اگر میدونست حتما بهم میگفت. تو خودت دیدی که از سیر تا پیاز، بد وخوب و همه چیزشو تعریف کرد.
من فقط لبخند زدم آهی کشیدم، شاید از سر این همه بزرگواری و فهم و صبوری و توکل یک انسان ویک دوست. بعدبه تو آهسته نجوا کردم: بالاخره امیدوارم موفق بشی.
از آن روز تو سر حال تر و بشاش تر بودی و همه بیشتر با تو شوخی میکردند. اما شوکا هر زمان تو را میبینم یاد ابراهیم میافتم؛ دوست خوبم کجایی؟ دلم برایت خیلی تنگ شده. بی قرارتم. اما میدانم دیگر باز نمیگردی. تو، تو رفتی و مرا در غم دوریت تنها گذاردی. کاش فقط دوری تو عذابم میداد. تو مرادرعذاب وجدانی سخت و بی مانند رها کردی. عذابی که جسم و جانم را میفرساید. وجدانم چون مار سنگ خورده بر سر، بر خود میپیچد. کاش آن روز شوم که آتش همه ساختمان کارخانه سه طبقه را در چنبره بی رحم خود فرا گرفته بود و من و تو در طبقه سوم در حال خاموش کردن آتش دیوارها و سقف بودیم تنهایت نمیگذاشتم.
چه میدانستم آن اتفاق ناگهانی و غافلگیر کننده رخ میدهد. اطرافمان پر از خرده آجر و تکههای گچ وبتنهای چون قلوه سنگ بود، شعلههای آتش با خیال آسوده چون آب روان به هر سوکه میخواستندمی لغزیدند، کمی از سقف فرو ریخت و روی کلاه ایمنی هر دویمان تق تق صدا میداد. دود و غبار در هم بودند و غیر از مهیب آتش که گویی از دهان اژدها بیرون پرتاب میشد وبه ما مرتب نزدیکتر میشد میگشت تا ما را به یکباره ببلعد.
من به تو گفتم: - برم چند نفر رو بیارم بالا، اینطور نمیشه. شلنگ طبقه دوم رو هم میارم با خودم، تو اگه دیدی ازپسش بر نیومدی، لجنکن سریع بیا بیرون.
سرم را برگرداندم پایین بیایم، از میان دود و غبار چند بشکه بزرگ سیاه به چشمم خورد که رویش انگلیسی نوشته شده بود و علامت خطر داخل یک مثلث.
روی شانه تو زدم تو را متوجه وجودشان کردم، تو در حالی که همچنان شلنگ دست بود نگاهی به بشکهها کردی و گفتی: - مثل اینکه مواد شیمیاییه و سرشلنگ رابه روی آنها گرفتی، من سری به نشانه رضایت تکان دادم و گفتم: من رفتم چند دقیقه دیگه بر میگردم، تو نگذار آتیش به بشکهها برسه..... و سریع به راه افتادم. پلههای کارخانه پر از آتش بود. با اینکه لباس ضد حریق ماسک و کلاه ایمنی داشتم بازحرارت و گرما را در تن وپاهایم حس میکردم. پشت سر هم عرق میریختم. به طبقه دوم رسیدم، پنج نفر آنجا بودندو آتش را مهار کرده و فقط کمی باقی مانده بود که من فریاد زدم: - چند نفر بیان بالا کمک، خیلی اوضاع و خیمه. بشکههای مواد شیمیایی کنارشه. بدوئید. سریع یکی از شلنگهای آبپاش رابه پلهها گرفتیم و سه نفر با من به بالا، از بین آتش راه گشودیم.
پیچ اول را پیچیدیم و فقط چند پله تا در ورودی طبقه سوم مانده بود که ناگهان صدای وحشتناک و بعد مهیب انفجار همراه زبانههای فراوان آتش با شدت هرچه تمامتر در وهمراه آن دیوار کناری طبقه سوم به طرف راه پله را خرد کرد و به هر سو از جمله سر و صورت ما پرتاب نمود.
در واقع دیوار روی سرمان خراب شد و همه امان گوشه پلهها افتادیم وخرواری از آجر وکلوخ و گچ، ما را به پایین لغزاند، آتش به پلهها نفوذ کرد، بعد چند ثانیه به خود آمدم و چون دیوانگان فریاد کشیدم:
- ابراهیم، ابراهیم. و به سرعت هرچه تمام تر از پلههای پر از گچ و آجر به بالا دویدم. مواد شیمیایی چونان چشمهای از بشکهها به روی زمین روان بود و زبانههای آتش برویشان سرسره بازی میکرد و گاهی چون غولی به بالا هر میکشید و راست و چپ میرقصید و حرارت به نور زردو سرخش را با خود به هر سو میبرد.
دست را حایل چهرهام نمودم و کمی جلو رفتم و اما چه دیدم.
پیکر تو را دیدم که به روی زمین فرو غلطیدهای و شلنگ آب چون ماری که سرش جدا گردیده، دیوانه وار به چپ و راست و بالا و پایین آب میپاشد، اژدهایی که از دهان نه که آتش میباراند. نه تنها شعلهها را خاموش نمیکرد گویی خون تازه به روی شعله هامی ریخت وشعلههای آتش را میجهاند. لباسهایت را از دوسوی شانه هایت چنگ زدم و ترابه سمت پلهها کشاندم. از پاهایت شعلههای آتش برمی خواست، خودم را در لحظهای به روی پاهایت انداختم تا خاموشش کنم، مواد شیمیایی، لباس مرا هم به آتش کشید، به سرعت از پلهها دویدم وکپسول یکی از آتش نشانان را که روی پله تازه به هوش آمده بود گرفتم و روی خود پاشیدم، بعدبا شتاب به بالا رفتم و روی پاهای شعله ورت پاشیدم. بعد چند دقیقه طاقت فرسا خاموش شد. به کولم کشاندمت و از بین آتش، بعدچند مرتبه افتادن، از در خروجی کارخانه به بیرون بردمت. چند نفر که به پنجرهها کف و آب میپاشیدند به یاریمان شتافتند.
چشمانم تار میدید، ماسک اکسیژنم افتاده بود و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
زمانی که چشمانم را گشودم، خود را در اتاق بیمارستان یافتم و کپسول اکسیژن را روی لبها و دهانم حس کردم که هوای تازه و خنک را به ریه هایم سرازیر مینمود. ولی سرم گیج و سنگین بود وبه شدت درد میکرد، تمام عضلات تنم سنگ بود و نمیتوانستم حرکتی کنم. همکارانم بالای سرم مرا مینگریستند دستم را بالا بردم و تا قبل از اینکه کسی بتواند مانعم گردد ماسک را برداشتم وگفتم: - ابراهیم، ابراهیم کجاست؟
رضا جلو آمدو ماسک را روی دهانم گذاشت و موهای سرم را نوازش کرد و گفت: - خوبه، خوبه، نگران نباش.
کمی آرام شدم و بعد هیچی نفهمیدم. نمیدانم چه مدتی خوابم برد. دوروز بستری بودم. پاها و جلوی سینهام بدجوری سوخته بود. با اصرار از جایم برخاستم و دوستانم همراه پدر و مادرم مرا تاخانه همراهی کردند. پدر و مادرم دو روز بیمارستان کنارم بودند. در طول این دو روز و در طی راه تا خانه، پیدرپی از حال ابراهیم میپرسیدم وآنها میگفتند، خوبه، تو راحت باش. چند روز دیگه تو هم خوب میشی. ولی نمیدانم چرا لحن صدایشان ته دلم را خالی میکرد و نمیتوانستم به هیچ کدامشان اعتماد کنم. هر چه خواستم در بیمارستان و راه خانه از دستشان فرار کنم نشد.
وقتی به خانه رسیدیم، همه دور من گرد آمدند. به صورت هایشان چشم دوختم. سرها پایین بود. حسین از آن گوشه بغضش ترکید. فریاد کشیدم و دیوانه وار گریستم. گویی تمام دنیا سرم آوار شده بود. با فریاد و گریه داد میزدم: - آخه من اون لامصب رو نجاتش دادم. تقصیر من بود. نباید تنهاش میذاشتم، تقصیر من بود. تو رو خدا بگید اون زنده ست، حالش چطوره؟!
و آنها سرهایشان پایین بود واز میان اشک هایم صدای ترکیدن بغض یک یکشان را میدیدم و میشنیدم. عاقبت رضا در حالی که اشک صورتش را پاک میکرد پیش آمد، شانهام را محکم فشردو گفت:
- آروم باش، آروم باش، به خودت رحم کن تقصیر تو نبود. خودت میدونی که تو کار ما از این چیزا زیاد پیش میاد..... و گریه و آخر ضربه نهایی بر من وارد نمود: -
- بعد انفجار در دم کشته شد.
دیگر هیچ نفهمیدم.