۱۸-الف: شوکا،شراره آتشم
18
طبق قرار روز پیش، پس از پایان کلاس، ونوس مرا از دانشکده، با اتومبیل شاسی بلند خود به خانه مجلل واعیانی اشان برد. بعد پذیراییش با قهوه وشیرینی سراغ تهیه مقاله پژوهشیای که استاد جلالی به ما سپره بود
رفتیم وتا حدود یک ساعت ونیم کار و بحث، چرکنویس آن را تمام نمودیم. ونوس میوه آورد ودر ضمن پوست کندن پرتقال چند ماجرا از استادان گفتیم وخندیدیم. این بارنوبت ترجمهها بود وبعدیک صفحه ونیم ترجمه خسته نشستیم وحرف به علایق وسلیقه و به داستان وخا طرههایی از گذشته هایمان کشید.
من خلاصهای بسیار کوتاه وتمیز وآبرومندانه از گذشته خود تعریف کردم البته از آن قسمتهای خوب وشادش. او نیز از پدرش وکارهایی که برای او انجام داده واین که چقدر او را دوست دارد گفت وسپس داستانی کوتاه از دائیش وشغل مخاطره آمیزش که مامور آتش نشانی ست تعریف کرد. گفتم دیر شده واگر او اجازه دهد مرخص شوم. او گفت که از صحبت بامن سیر نمیشود وبرای مدتها بود که از هم صحبتی با کسی تا این حد لذت نبرده ومن هم در مورد خودم این مطلب را تاکید نمودم! گویا هر دو به این حرفها وخندهها نیاز شدید داشتیم. او محجوبانه گفت درست است اولین بار است که به خانه اشان دعوتم کرده ولی احساس میکند که چند سال است مرا میشناسد ودوست دارد مرتب هر زمان وقت داشتم به او اطلاع دهم تا زمان مناسبی برای دعوتهای بعدیش بیابد وبرای این که نشان دهد چقدر از رفتار و گفتار وحرفهایم لذت برده وهمین طور جهت آشنایی سریعتر وبیشتر میخواهد کاری کند که تا به حال برای هیچکس انجام نداده! به اتاقی رفت و پس از چند دقیقه با دو دفتر با جلدهای بسیار زیبا که در دستانش محکم نگاه داشته بود بازگشت وآنها را به من سپرد وگفت:
- اینها دو دفتر خاطرات هستند وتا به حال آنها را به هیچکس نسپرده تا خوانده شوند!
اولی دفتر خاطرات ودلنوشتههای خودش است که فقط میخواهد من بخوانم وبه هیچکس دیگر ندهم ودومی یکی از خاطرات واقعی دایی عزیزش میباشد که او آن را به صورت داستانی در آورده، داستانی که واگویههای دایی مهربانش میباشد ولازم است جهت آشنایی بیشتر او وکمی خانوادهاش آنها را بخوانم ودفعه بعد که به منزل او میآیم این دو دفتر را به او بازگردانم من ازاین که مرا مورد اعتماد و لطف خود قرار داده تشکر کردم. او مرا تا چهارراهی با اتومبیلش رساند وبا اصرار من، همان جا از او خداحافظی کردم. آه چقدر از مصاحبت او لذت بردم و چه روز دوست داشتنی وشیرینی بود.
آن شب دفترچهها را آوردم. گرچه بسیار تمایل داشتم هر چه سریع تر دفتر خاطرات ونوس را بگشایم وبخوانم ولی نمیدانم چه کششی در دفتر دایی ونوس دیدم که درابتدا آن را گشودم. شاید جلد زیباتری داشت. فقط میخواستم نگاهی به آن بیندازم و ببندمش وبروم سراغ دفتر ونوس ولی با خواندن اولین سطور مطالعه آن را تا آخر ادامه دادم!
" شوکا"
شوکای من، شوکای خوش پوشم، شوکای ریز نقش وشیرینم، شراره آتیشم، شوروشیدایم! هرگاه به تو مینگرم چون همان غزال کوچک جنگل، بی تابی، هردم به این سو و آن سو میجهی و میپری با آن پیراهن بلند خال خالیت در بین درختان سبز، شاد و شنگول و سر به هوا.
از جنگل به دریا میتازی و هر دم با آن ردیف دندانهای سفید و مرتبت، خندان به پشت مینگری تا شکارچی ات را ببینی، چه رویایی میشوی!
دنبالت روانم و تو نمیهراسی بل مرا از سر شوق با خود میکشانی تا به ساحل زنی! تو را از دریا گرفتم نمیگذارم باز بدانجا بازگردی! شوکای من، با تودیگر هیچ آبی احتیاج نیست، تو هرآتشی راخاموش میکنی.
چه شادمانی وقتی دودوی مردمک چشمانت را میبینم چه حرارت وشوری از آن برمیخیزد. چه شعلههای شاد سرکشی چون شرارههای آتش چهارشنبه سوری!
زبانههادامنت را نگیرند! دیگر بس است شعلههابی رحمند! مبادا شادی رابه تار یکی تبدیل سازند! آه چرا همهاش تا چشمانت را میبینم ثانیهای یاد آن مردمک چشمان هراسانت میافتم که بالا و پایین میرفت. وحشت زده و بیقرار. دور باد این خیال!
من تو را از آتش و آب گرفتم و چه دشوار بود چنگ زدن برتو. نخست تو را از آتش گرفتم، آه، نه، نه، من نبودم، او بود: ابراهیم. آه، باز اوئی که همیشه در خاطرم نقش بسته واز ذهنم جدا نمیشود. هر زمان که تو را میبینم یاد ابراهیم میافتم، دوست خوبم کجایی؟ دلم برایت تنگ شده، بی قرارتم. اما میدانم دیگر باز نمیگردی! تو، تو رفتی و مرا در غم دوریت تنها گذاردی! توشوکا را برایم از میان آتش و دود بیرون کشیدی! من شلنگ کلفت و سیاه آب را به طبقه اول به روی دیوار و سقف گرفته بودم، دود سیاهی که از زبانههای آتش برمی خاست کلاه کاسکت و صورتم را چون کارگران معدن سیاه کرده بود ولی من بی محابا سر شلنگ را به هرسو میچرخاندم، چپ و راست بالا و پایین اما آتش بی رحم خیال خاموش شدن نداشت.
تو پشتم در اتاق دیگری بودی که ناگهان صدای جیغ و فریاد زنی برخاست. از طبقه دوم بود. تواز پلهها بالا رفتی، گفتم: - ابراهیم مواظب خودت باش و تو سری تکان دادی. از میان شعلههای آتش پلهها بالا رفتی در حالیکه دستانت جلوی صورتت را پوشانده بود. گویا با شنیدن هرفریاد کمک، تو دیگر چیزی احساس نمیکردی؛ نه حرارت نه دود نه ریزش گچ و خرده بتن بر کلاه کاسکتت، هیچ چیز. تو از من خیلی شجاعتربودی، به طبقه بالا رفتی. نگرانت بودم. فریاد زدم: بیایید کمک. موسی ورضا دویدند، شلنگ دیگری دستشان بود گفتم: - شما این یکی را بگیرید من برم به ابراهیم کمک کنم. باید بالا بروم مبادا اتفاقی برایت بیفتد.
دوتایکی پله هارا بالا رفتم اما شعلهها چنان زبانه میکشیدند که مرا به عقب راندند، صدای جیغ زن هنوز شنیده میشد فریاد زدم:
- ابراهیم ابراهیم، مواظب باش! وبه پلهها هجوم آوردم، به قلب آتش !دو پله بالاتر آتش دوباره مرا به عقب راند، دوباره هجوم، چهار پله دیگر. سیاهیی دیدم. ابراهیم بود زن را در آغوش گرفته، یک دست زیر پاها و دست دیگر زیر شانههای زن. چهره زن دود اندود بود و بازوان لختش آویزان. پایین آمدم همراه ابراهیم. اطرافمان آب پاشیدند. زن را به سمت آمبولانس دواندیم و روی برانکار خواباندیم. زن سرفه میکرد، تو به گوش زن نجوا میکردی: نترس نترس، نجات پیدا کردید. زن با چشمان اشک آلود و قرمز از روی خستگی و درد سوختگی به ما چشم دوخت و سرفهای دوباره کرد و گفت: نه نه، چرا نجاتم دادید! میگذاشتید میمردم!
تو و من چشمانمان از شگفتی گرد شدو حتمااز زیر سیاهی چهره امان میدرخشید. تو لبانت را به گوش زن نزدیک کردی و گفتی: تو حیفی، چرا خدای نخواسته میخواهی بمیری؟!
امدادگران برانکار را به درون آمبولانس لغزاندند. تو و من به سوی آتش دویدیم و بعد دو ساعت تلاش، آتش ساختمان سه طبقه را با کمک دوستان خاموش کردیم. این اولین مأموریت اطفاء حریقمان نبود. من نیز در این دو سال، چند نفری را نجات داده بودم ولی تو بیشتر. نمیدانم من سه نفر را ولی تو هفت نفر را. هر زمان صدای فریادکمک مرد یا زن و بچهای را میشنیدی بدون درنگ تواولین نفری بودی که به سمت صدا میشتافتی، بدون توجه به تیزی شمشیرهای داغ و گداخته شعلههای آتش که هر دم بر تن و چهره ات فرود میآمد، برصورت هردویمان زخمهای کوچک بریدگی وسوختگی بود ولی تو بیشتر. همیشه برشهامتت آفرین میگفتم و تو لبخند میزدی و میگفتی:
- وظیفهام رو انجام دادم، من رو برای همین استخدام کردهاند. ولی تو بالاتر از وظیفه قرار داشتی از اوج وظیفه فراتر رفته بودی. تویک ایثارگر واقعی بودی و اما از مهربانی هایت چه بگویم!
تو روزهای تعطیل خودت را گاهی اختصاص میدادی برای شتافتن به عیادت نجات یافتگان. به عیادت مرد و زن، پیرمرد و پیرزن، دختربچه و پسربچههای سوخته و بستری شده. وقتی میگفتم ول کن دیگه، کاری از این به بعد از دست ما بر نمیآد، تو میگفتی: درسته، شاید، ولی اگر یکی از آنها کسی رو نداشته باشه چی؟ تازه این هم یک نوع سرگرمیه! اما من میدانستم این برایت تفریح و سرگرمی نبود، گاهی برایشان اشک میریختی و من میگفتم: - بابا دیگه بسه، توکل به خدا، خوب میشن.
و اما آن روز تو مرا به دیدن آن زن به بیمارستان کشاندی. زن روی تخت خوابیده بود و حالش خوب بود، تا ما را دید خودش را کمی جمع کرد و گفت: سلام شما همون دو نفری هستی که منو نجات دادید. گفتم: البته، دوستم ابراهیم شما رونجات داد.
تو سرت را پایین آورده و آرام گفتی:
- البته من وظیفه مو انجام دادم، امیدوارم حالتون هرچه زودترخوب بشه.
زن که پای چپش سوخته بودو آن را بیرون از رو انداز گذارده بودندو پماد رویش برق میزد اندکی نالهای کرد و گفت: به هر حال ازتون تشکر میکنم. مخصوصا شما آقای ابراهیم. تو گفتی: - خواهش میکنم ولی خیلی ناراحت شدم البته شما توی حال خودتون نبودید، چرا میگفتید چرا من رونجات دادین، میذاشتین می مردم؟!
زن سرش را پایین انداخت. چارقدش کمی سرخورد و موهای سیاه براقش دیده شدند.
دستانش را زیر چارقد کرد و آن را بالا کشید و به یکباره اشک به سرعت روی گونه هایش سرازیر گشت. تواز گفته خود پشیمان شدی و با شتاب گفتی: - ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم کنجکاو شدم، ببخشی.
من در میان اشک ریختن بی صدایش لبخندی زد و گفت: - عیبی نداره خودتون رو سرزنش نکنید، راستش قصهام کمی درازه و شروع کرد به گفتن قصه اش، بی مکث و بی اجازه، گویی کوزهای از درد را به یکباره خالی میکند:
- اصلاً من از بچگی بدبخت به دنیا اومدم، گلیم بخت کسی رو که سیاه بافته باشند، همیشه سیاهه! من تنها دختر پدر و مادرم بودم، یعنی مادرم بعد به دنیا آوردنم بچه دار نشد. ما اصالتاً گیلانی هستیم، اسمم شوکائه، یک اسم گیلکی به معنی گوزن کوچولو. توی یک روستا که خونه هاش از همدیگه فاصله زیادی دارند زندگی میکردیم، یک خونه توی جنگل، یکی بالای تپه سرسبز. خونه ما هم بالای تپه بود. پدرم کارگر چایکار بود وضعمون زیاد خوب نبود. خونه مون مثل خرابه بود. من چند کیلومتر پیاده راه میرفتم تا به مدرسه برسم، تا کلاس سوم راهنمایی درس خوندم. وضعمون هم روز به روز بدتر میشد. آخر پدرم تصمیم گرفت بریم تهران. جل و پلاسمون رو برداشتیم و رفتیم جایی که عرب نی انداخت. آخر شهر، حاشیه تهران یه خونه اجاره کردیم مثل لونه کفتر. ولی پدرم توی کارخونه کار گرفت و کم کم وضعمون بهتر شد. بعدش رفتیم توی یه خونه بهتر. بهتر که میگم یعنی از اولی بهتر و گرنه این هم وضع چندان خوبی نداشت ولی برای ما بدک نبود. مادرم هم برای درو همسایه خیاطی کرد و منم به دبیرستان رفتم که تو راه رفت و برگشت یه پسرهی کارگر توراهم سبز شد و آخرشم من رو عاشق رفتار و کردار خودش کرد و قرار شد بیاد خواستگاریم.
زمان جنگ بود از آنجایی که فقیر هرجا بره، بلادنبالش میکنه. دوسه خونه اون ور تر خونه مون بمب انداختند، شب بود، صداش چنان وحشتناک بود که نگو. ماکه چند ماهی بود به صدای ترق و تروق و آژیر عادت کرده بودیم و هر دفعه ازترس میمردیم و زنده میشدیم، این دفعه موج انفجار من رو گرفت و نمیدونم از ترس بود یا موج انفجار یا دیدن جسدهایی که از زیر آوار بیرون میکشیدند، توی اون شب وحشتناک.
از اون موقع ترس تو دلم جا گرفت، هر جا میرفتم مرده میدیدم و شبها کابوسهای خیلی بد، بعد بلندمی شدم وجیغ میزدم و مثل دیوونهها این طرف و اون طرف حیاط خونه میدویدم، گاهی وقتها توی خواب راه میرفتم. میرفتم تا ته کوچه مون و مادرم من رو دوباره برمی گردوند. وقتی بیدار میشدم توی بغل مامانم کز میکردم. آخ مامان کجایی؟ همه میگفتنددختره دیوونه شده. پدرم من رو برد دکتر برد. اونم گفت: شاید موج انفجار گرفتتش. پدرم میگفت:
- پس چرا ما رونگرفته؟ کارخانهای که پدرم توش کار میکرد ور شکسته شد و نصف بیشتر کارگرها رواخراج کرد. پدرم در به در دنبال کار میگشت، یک روز یک ماشین شاسی بلند مدل بالا جلوی خونه مون نگه داشت. خاله و پسرخالهام بودند. اومده بودند دیدنمون. من از پسر خالم بدم می اومد از اول توی کارهای خلاف بود و من هم از این در و آن در یعنی بیشتر از مادرم شنیده بودم وقتی میرفت ولایت خبرها رو برام میآورد، توی کار قاچاق بود بالاخره وضعی بهم زده بود.پسر خالهام از اون موقع بچگیها بهم علاقه داشت و بالاخره سرتون روچی درد بیارم، اومده بود به خواستگاریم وبه پدر و مادرم هم قول داده بود مارو دوباره به همون خونه سابقمون بالای تپه ببره و خونه رو برامون روبراه کنه و یک مغازه سوپر مارکت هم توی شهر نزدیک روستامون رهن واجاره کنه و پدرم رو اونجامشغول کار کنه.
دهن پدرم آب افتاده بود، گفت: عقد دخترخاله و پسرخاله رو توی آسمونها بستند! چه کسی بهتر از آقا جواد خودمون! و اینطوری، همون موقع، عملا، بدون اینکه نظرم رو بپرسند، جواب بله رو به پسرخالهام دادند و مادرم هم برای اینکه حفظ آبرو کنه رو به من کرد و گفت: البته نظر شوکا هم شرطه، تو چی میگی دخترم؟ من بیچاره هم گفتم:
- حالا بذارید فکر کنم بعد میگم! پسر خاله و خاله هام خندیدند و در جعبه شیرینیهایی را که آورده بودندرو باز کردن و همه دهن هامون رو شیرین کردیم! مثل اینکه توی خواب بودم. مگه من چی گفتم که اینها شیرینی میخورندومی خندند؟! آخ! چرا محکم نگفتم نه.